ورود عضویت
witness – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ۱۱

✿ ♧𝕬𝕹𝕰𝕰♧ ✿:

میدانستم بالاخره کوتاه میاید. دست پرورده ی من و آتا بود دیگر. برای مدتی دستبرداشته بود. بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم میگویم:

بسه دیگه میخوام برم بیرون. برو بیرون از اتاقم.

پوزخندی میزند بیرون میرود. من هم پشت سر او از اتاق بیرون میروم و درش را میبندم.

پله های خانه را یکی یکی پایین میروم و موسیقی خودساخته ایی را با دهان بسته برای خودم پلی میکنم.

چرا این فتنه پوزخند زده بود؟! پوزخند زده بود تا بگوید براحتی میتواند زمانی که من نیستم داخل اتاق برود. چون میدانید قفل گران بود.

کلا در این دنیا هرچیز فلزی ایی گران بود. خانه ی چوبی ما که به روی تپه ساخته شده بود، به دلیل تاریخچه ی طویل خانواده ام، نسبت به خانه ی بقیه ی رعایا بزگ بود. اما در همین خانه ی بزرگ قدیمی هم تنها یک دستگیره ی فلزی وجود داشت که برای ورودی بود جلوگیری از سرقت.

از خانه که بیرون می ایم مادرم را میبینم که اه و ناله کنان، ملافه های سفیدی که از عمارت گرفته بود را تکان میدهد و روی بند پهن میکند.

_قرار نیست به این زودی ها دست از ماتم زدن برداری، نه مادر من؟!

اول کمی شکه میشود از وجودم، بعد دست به کمر زده به سمتم برمیگردد، نگاهی سمتم  می اندازد، و دوباره همانطور که غرغر میکند، ملافه ها را روی بند پهن میکند:

دل من طاقت نداره. دل باباش داره پاره میشه. اونوقت این میاد میپرسه چراماتم گرفتی. یه بچم بس نبود دومی رو هم بردن.

گریه اش گرفته بود. مادرم واقعا داشت گریه میکرد. و این وسط من واقعا باورم  نمیشد.

_میخوام برم بازار، چیزی نمیخوای؟

کمی نگاهم میکند و بعد، تنها حرفم را رد میکند.

منم بدون اینکه چیزی بگویم به راهم ادامه میدهم.

خانواده ی نزدیکی نبودیم. من حس تعلقی به خانواده ام نداشتم. حتی به خانواده ی قبلیم نیز تعلقی نداشتم. گاهی من دست رد میزدم به این حس تعلق، و گاهی اوقات انها همچین حسی نسبت به من نداشتن.

شروع میککنم از تپه ایی پایین میروم که خانه ی ما بر روی ان قرار داشت.

تپه ی طولانی ایی نبود. حتی من گذشته هم به پیاده روی عادت داشت به همین دلیل از پیاده روی روزانه ام بیشترین لذت را میبردم.

این کشور اشرافزاده های زیادی نداشت. با اینکه مدت زمان زیادی در جنگ بودیم، پاداش های کمی به مردم داده میشد، رعایا بیشترین نقش را در جامعه داشتند و کمترین بهره را میبردند، همین باعث شده بود که کشور علاوه بر جنگ خارجی در آستانهی جنگ خارجی قرار بگیرد.

کمی که از جنگل اطراف خانهمان بیرون میروم، برای جلوگیری از برخورد افتاب با چشم هایم، کلاه دست سازم را روی سرم میگذارم و موهای قهوه ایی روشنم را کنار گوشم میبرم.

طبق داستان هایی که پدر من تعریف میکرد، که من وآتا فکر میکردیم بیشتر به افسانه میمانند، خانواده ی ما زمانی عضوی از اشراف بود، اما با شروع جنگ و سرباز زدن ما از مبارزه، عنوان و دارایی ما گرفته شد و به رعیت تنزل مقام پیدا کردیم.

نه میتوانم بگویم جدم را درک نه میتوانم بگویم که نمیتوانم. از اول هم دلیل این جنگ مسخره بود. در کل کتاب نویسنده بارها بر این حقیقت تاکید کرده بود. این جنگ حاصل از عقده های پادشاه این کشور در حدود صد سال  و خوردهایی قبل بود که بطرز احمقانه ایی بعد  از این همه سال ادامه داشت.

با تکان خوردن چیزی در نزدیک صورتم، از جا میپرم. خیلی وقت بود مسیر بازار را در پیش گرفته بودم.

نگاهی به منشاء شکم، جوزف، می اندازم. جوزف، همکلاس آتا درون مکتب کوچک این بارونی بود.

این مرد جوان، مانند همیشه سرخوش گفت:

هرموقع میبینمت توی هپروتی تانا؛اخرش با این سرت رو به باد میدی.

راست میگفت، اصولا در دنیای خودم بودم.

قدمی به راه رفتن ادامه میدهم، که او هم پشت سرم می آید.

به سمتش که بر میگردم، میبینمش که دست هایش را پشت سرش گذاشته و میپرسد:

کجا داری میری؟

هوا گرم بود، کمی تپش قلب داشتم. نفس عمیقی میکشم و بی هیچ حسی جواب میدهم: دارم میرم خرید.

و قبل از اینکه چیز دیگری برسد میگویم:

برای اینکه دارم میرم سربازی.

دستم را به سمت خودش میکشد و با اخم میگوید:

چرا؟ بهم نگو که قبول کردی… بخطر تانسه؟

جوزف کوچکترین پسر خانه بود، و خانهی انها هشت پسر داشت.

هفت تا برادرش همگی در میدان جنگ بودن و برای همین او یکی از پنج مرد جوان درون روستا بود.

خیلی دلم میخواست جواب تندی به او بدهم اما قبل از اینکه چیزی بگویم گفت:

من میرم…… اگر باهام ازدواج کنی من میرم.

شاید باید اینکار را میکردم. اگر او درعوض اسم من به میدان جنگ میرفت، دیگر دنبال تانس نمی امدند.

اگر در میدان جنگ میمرد، دیگر دنبال هیچ کس دیگری  نمی امدند.

اگر درجنگ میمرد، ان وقت میتوانستم پول سربازی اش را هم بگیرم.

ولی اینکار خیلی بدجنسانه بود، که کسی را راهی کنم و منتظر مرگش شوم، نه؟ و اگر در جنگ نمیمرد چی؟

نمیخواستم سر یک عالمه اگر ریسک کنم.