با وجودِ صدای موتورها- که از دور نزدیک میشدند- و گلولههایی که گَهگاهٰ توسط مردان مسلح به بای زهمین و گروهش شلیک میشدند، صدای تیراندازیِ اسنایپر چنان طنینانداز شد که به نظر رسید رعد و برقی از آسمان فرود آمده است.
چشمان بای زهمین برق زدند و بدنش، پیش از آنکه ذهنش دستوری صادر کند، به حرکت درآمد.
به طوری که انگار غریزهی بقا در وجودش ریشه دوانده باشد، از گوشهی چشمش به سمت چپ نگاه کرد و درست یک ثانیه قبل از شلیکِ گلوله، دستش را روی سرش گذاشت.
بَنننننگ!
گلولهی اسنایپر که با دو مهارتِ افزایش قدرت همراه شده و شدت قدرتش خیلی بیشتر شده بود، به کف دستِ بای زهمین خورد. به طور دقیق تر، گلولهای که قرار بود جان او را بگیرد، به دستکشِ جمجمهشکنِ سطحِ ۱ برخورد کرد.
«مَرد، واقعا درد داشت.»
بای زه مین این را با اخمی زمزمه کرد و دست هایش را تکان داد. روی سطح دستکشش-که قبل از آن کاملا سیاه بود-حالا لکه ای سفید دیده می شد.
اگرچه قدرتِ نافذ و کشنده ی گلوله رد شده بود، اما بای زهمین احساس می کرد که گوشتِ روی دستش توسط یک جفت انبرِ سخت و محکم، فشرده شده است. اگر استقامت، سلامتی و قدرت بالای او نبود، این حمله قطعاً باعث خونریزیاش میشد.
چشمانش را به سمت چپ چرخاند. نگاهِ سردش، جوری که گویی از تونلِ زمان عبور میکند، با نگاه وحشت زدهی تک تیراندازی در چند صد متری برخورد کرد.
تک تیرانداز نمیتوانست چیزی را که جلوی چشمش دیده بود، باور کند. چشمان تک تیرانداز همه چیزِ او بودند. اما برای اولین بار؛ نمیتوانست آنچه را که چشمانش به او نشان میداد، باور کند.
این که دشمنی مورد حمله بگیرد و کشته نشود، طبیعی بود… اما اصلا مرگ به کنار؛ این جوانِ مرموز گلوله را با دستانش گرفته بود. آن هم جوری که انگار توپ تنیس در دست دارد!
در همان زمانی که تک تیراندازْ شلیک دومش را آماده میکرد، دخترِ مو نقرهای را دید که در کنار مرد جوانِ وحشتانگیز ایستاده بود. دختر ناگهان دست راست خود را بالا برد و یک نیزهی یخیِ پنج متری ساخت.
دخترِ مونقره ای دستش را با ظرافت تکان داد و نیزه به سمت تیرانداز حرکت کرد.
تک تیرانداز که می دانست این نیزه قرار است سرش را سوراخ کند، لبخند تلخی زد.
علاوه بر آن مرد جوان که مثل کوه سرسخت بود؛ دخترِ مونقرهایِ کنارش نیز به طرز باورنکردنیای کشنده بود.
حتی آن یکی دختر جوان-آنی که هنوز حمله نکرده بود- هم مهارت دفاعی وحشتناکی داشت.
زن قبل از اینکه نیزه به سرش برسد با خود فکر کرد: این سه تا هیولا از کجا اومدن؟
با این حال، همانطور که از قبل تسلیم شده و آماده ی مواجهه با مرگ بود، نیزه ی یخی یک اینچ مانده به او، در بین دو اَبرویش متوقف شد.
دانههای عرق، روی صورت تیرانداز لغزید. چشمانِ ترسیدهاش بار دیگر با نگاه هیولاها که در فاصلهای نزدیک به یک کیلومتر از او ایستاده بودند؛ روبرو شد.
دختر مو نقرهای زیر نگاهِ ناباورِ او، چیزی به مرد جوان مرموز گفت. بعد، دستش را تکان داد و نیزهی یخیای که زندگی او را تهدید کرده بود، منفجر شد. نیزه به قطعات یخیِ کوچکی تبدیل شد که قبل از ذوب شدن، به آرامی روی زمین افتادند.
تک تیرانداز به بارت نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «بیا بریم خونه.»
او اسلحه ی خود برداشت و قبل از اینکه بی سر و صدا از ساختمان خارج شود، آن را با احتیاط در کیسهای قرار داد. او منظور جوان سیاه پوش و زن زیبای مونقرهای را فهمیده بود. حمله ی قبلی یک هشدار بود و شک نداشت که اگر به لجبازی ادامه دهد، خواهد مُرد.
به هر حال، او فقط بخاطرِ پول برای کانگرونگ کار میکرد. اگر زندگی اش بهایی بود که باید می پرداخت، ترجیح میداد در این مسائل دخالت نکند.
بای زهمین به آرامی در حالی که به جلو رفتن ادامه میداد، گفت: «بعد از اینکه کارِمون تموم شد و هماهنگی ها رو انجام دادیم، میخوام این تکتیرانداز به ما ملحق بشه.»
ادامه داد: «گروه ما در حال حاضر فقط چَن هه رو به عنوان یک تک تیراندازِ حرفهای داره. بقیهی تک تیراندازامون فقط میتونن حداکثر هدف رو توی فاصله ی ۵۰۰ متری بزنن. این تک تیرانداز بعدا به دردمون می خوره.»
«شما دوتا واقعا…» نانگونگ لینگشین به زور لبخندی زد: «این نبرد هنوز تموم نشده، اونوقت شماها دارین از حالا به استخدامِ دشمنامون فکر می کنید؟»
شانگوان به او نگاه کرد. با بیتفاوتی گفت: «منظورت چیه؟ مگه قبلا بهت نگفتیم که این نبرد حتی قبل از شروع شدنِش، تموم شده به حساب میاد؟»
نانگونگ لینگشین آهی کشید و سرش را تکان داد. گاهی اوقات تشخیص اینکه آیا دوهمسفرش به طرزی باورنکردنی مغرور بودند یا حرف هایشان به خاطر اعتماد به نفس بالایشان بود، برایش دشوار می شد.
«مشکلات بیشتری تو راهه.» بای زهمین به جلو اشاره کرد. یک کامیون با چند مرد مسلح با ظاهرهای تهدیدآمیز، نزدیک میشد. «اگرچه این باعث تاسفه، ولی باید سرعتمونوبیشتر کنیم. وگرنه کارِمون حالاحالاها تموم نمیشه.»
پس از گفتن این جمله، به جلو اشاره کرد. حلقه ی سوزانِ انگشت اشاره اش لحظهای درخشید و شعله های قرمزِ بزرگی به سمت جلو پرتاب شد.
شعلهها به هم پیوستند و جانوری با قدِ صدها فوت را تشکیل دادند. صدایش جوری بود که گویی اژدهایی خشمگین غرش میکرد. درست جلوی چشمان وحشت زدهی افراد مسلحِ سوار بر وانت، شعلههای آتشْ خودروی کناریِ آن ها را فرا گرفت.
بوووووم!
کامیون با صدای بلندی منفجر شد. تکههای فلزِ شکسته قبل از اینکه دوباره به زمین بیفتند، به سمت آسمان پرواز میکردند. از هر کجا که میگذشتند، مانند شهابهایی که از فضای بیرونی به جو زمین بیافتند، ردی از آتشِ زرشکی باقی میگذاشتند.
همه ی افراد درون وانت، قبل از اینکه حتی یک فریادِ دردناک بزنند، کشته شدند.
بای زهمین با صدای بلند فکر کرد. «درسته که بشریت به مردهای شجاع احتیاج داره؛ ولی گاهی هم لازمه بعضی ها فدا بشن.»
با دیدن سرنوشت شوم بیش از ۳۰ نفر که در وانتِ قبلی سوخته بودند؛ سایر مردانِ مسلح در کارشان تردید کردند. بسیاری از آن ها حاضر به رویارویی با چنین جانور وحشتناکی نبودند.
«فراموشِش کن.» یک افسر پلیس به آرامی آهی کشید. چشمانش از خستگی برق میزد. رو به بقیع گفت: «فقط اجازه بدین بیان جلو. اگه قراره بدون هیچ موفقیتی درب و داغون بشیم، فایدهی ادامهی مبارزه چیه؟»
به زودی این پیام از طریق رادیو به همه ی افسران مخابره شد. گروه بای زهمین دستورِ ادامه ی حملات را متوقف کرده بود.
«قبل از اینکه من و برادرم این پایگاه رو ترک کنیم، تعداد نارنجکهایِ زرادخونه کمتر از پنجاه تا بود.» نانگونگ لینگچن در حالی که به دهکده ی بزرگِ دوردست نگاه میکرد، توضیح داد: «شاید در طول هفته گذشته، از اون ۵۰ تا نارنجک برای مقابله با جونورهای جهشیافتهی قوی یا برای باز کردن راه به یه روستا استفاده کرده باشن تا بتونن تدارکات رو ببرن داخلِ روستا.»
بای زهمین-در حالی که حلقه ی ردی را که روی انگشت میانی دست چپش مانده بود، می مالید- به سردی گفت: «حتی اگر نارنجک هم داشته باشن، استفاده ازَش فقط مرگ و میرِشون رو بیشتر می کنه.»
اگر او مهارت ویژه ی متصل به این گنجینه ی جادویی را فعال میکرد، همه چیز سریعتر و آسانتر میشد. با این حال، افرادِ بسیاری در این روند میمردند و این همان چیزی بود که بای زهمین و شانگوان میخواستند از آن اجتناب کنند. کشتن آسان بود، اما هر دوی آنها میدانستند که بزرگترین دشمنِشان، انسانها نیستند. فقط با اتحادِ نژادهای مختلف بود که به قدرت میرسیدند.
اگر بشریت نمی خواست از بین برود؛ انسان ها باید برای مبارزه با زامبی ها، جانوران وحشی و اورک ها متحد میشدند. البته چنین کاری بسیار سخت بود، زیرا انسانها لجوج، حریص و مغرور بودند. به طور کلی، هیچ کس حاضر نبود زیر دست کسی باشد، مگر اینکه واقعاً چارهی دیگری نداشته باشد… و برای این کار، زندگی آنها باید در خطر باشد.
دقیقاً به همین دلیل بود که بای زهمین و دیگران میدانستند که اگر میخواهند بر نژاد خود مسلط شوند باید با همنوعان خود مبارزه کنند. زیرا رویاروییِ نرم و ملایم ضررِ بیشتری نسبت به فایده اش داشت.
«اینجا یه شهرِ بزرگه و میدونم که اقامتگاههاش هم طبیعتاً بهتره. اما…» بای زهمین به ویلای بسیار مجللِ روبروی خود نگاه کرد و آهی کشید: «اون مردی که فامیلی ش «کانگ»ئه قطعا همینجا زندگی می کنه. این ویلا حتی از بیرون هم حداقل سه برابر از مال من مجللتره.»
«وقتی نمی تونی از خونه ت محافظت کنی، چه اهمیتی داره که مجلل باشه؟» شانگوان این را به تمسخر گفت و قدمی به سمت جلو برداشت. او شمشیر خود را از غلاف متصل به کمرش بیرون آورد و چندین بار ماهرانه آن را جا به جا کرد.
بنگ!
دروازه ی فولادیِ حیاط، حتی قبل از اینکه بر زمین بیفتد و ابر غلیظی از گرد و غبار را بلند کند، به صدها قطعه تقسیم شد.
قبل از اینکه ابر غبار به طور کامل آشکار شود، چهره ی شانگوان کمی تغییر کرد. دختر، در حالی که مستقیم به جلو خیره شده بود؛عقب پرید.
سووش! سووش! سووش! سووش! سووش!
تیرهای یخی، صاعقهها، نیزههای خاکی، نیزههای یخی، تیغههای بادی و انواع دیگری از عناصر، از حیاطِ ویلای کانگرونگ روی سرِ آن گروهِ سه نفره میبارید. اما این همه ی ماجرا نبود.
یک روح-گستر جلو آمد و شروع به زمزمه کردنِ کلماتی عجیب کرد. ده دایره ی جادویی جلویِ او ظاهر شد. ده دایره روشن شده و ده هیولا از میانِ آن ها ظاهر شدند.
خرسها، گرگهای سفید، گاو نر و حتی یک عقابِ ۶ فوتی.
غررررش!
حیواناتِ احضارشده قبل از آنکه حمله کنند، سرهایشان را به سمت آسمان گرفته و زوزه کشیدند.
صورت نانگونگ لینگشین به رنگ پریدگیِ یک تکه کاغذ شده بود. از نظرِ تئوری، مهارتِ سدِ انرژی به او اجازه میداد تا زمانی که مانایِ کافی داشت، از حمله طفره برود. اما مشکل دقیقاً این بود که او مانایِ زیادی برای انجام چنین کاری نداشت!
متوقف کردنِ دهها حمله ی عنصری، به همراهِ بسیاری از جانورانِ احضار شده، بسیار فراتر از آن چیزی بود که نانگونگ لینگشین در شرایطِ فعلی میتوانست انجام بدهد.
حتی چهره ی شانگوان هم کمی تغییر کرده بود. با این حال، او آرامشش را حفظ کرد و چندین دیوار یخی را، یکی پس از دیگری، در عرضِ چند ثانیه بالا برد.
بنگ!
بنگ!
بنگ!
بنگ!
…
حملاتِ عنصری به دیوارهای یخیای که شانگوان ایجاد کرده بود، برخورد کرد.
اولین دیوارها به راحتی شکسته شدند؛ چون او آن ها را با عجله و صرفا برای این ساخته بود که سر دشمنان را گرم کند و کمی زمان بخرد. با این حال، پس از شکستنِ حدودِ شش دیوار دفاعی، دیوارهای داخلی تر ناگهان بسیار سخت شدند و پیشرویِ حملات با مشکل مواجه شد.
چهره ی روح-گسترهایی که مسئول محافظت از ویلای کانگرونگ بودند، زشت و وحشتناک شد. باورشان نمی شد که یک نفر به تنهایی بتواند حمله شان را دفع کند.
در گذشته، هر وقت که به صورتِ گروهی کار میکردند، صرف نظر از اینکه حریفشان روح گستر، جانور وحشی یا ارتشی از مردان مسلح باشد، همیشه موفق می شدند.
«به حمله ادامه بدید!»
«من فکر نمیکنم اون جادوگر بتونه مدت زیادی جلوی مانا مقاومت کنه!»
پس از فریادهای پر از شرم و خشم، جادوگران دورِ دیگری از حملات عنصری را به راه انداختند و مجددا به سمتِ آن سه هجوم بردند. سرعت حملات عنصری بسیار سریعتر از سرعتِ شارژِ ده جانورِ احضار شده بود، بنابراین حتی قبل از رسیدن جانوران به جلوی دیوارهای یخی، سریِ دومِ حملات به دفاع یخی برخورد کرده بود.
ده هیولا با سرعت به دیوارهای یخی رسیدند و شروع به حمله کردند. برخی با چنگالهای خود شکافتند، برخی دیگر با قدرت به یخهای ضخیم کوبیدند، و بعضی دیگر شروع به پریدن از روی دیوارهای حیاط کردند تا از دیوارههای مسدود کننده عبور کرده و به کسانی که پشتشان پناه گرفته بودند، برسند.
با این حال، همه ی این افراد به طرزی باورنکردنی در اشتباه بودند.
از آنجا که تنها یک یا دو روح-گسترِ مرتبه یک در میان جادوگرانِ دشمن وجود داشت و شانگوان نیز مانند آنها موجودی مرتبه یک بود، تفاوت بین قدرت روحیِ دو طرف بسیار زیاد بود.
نه تنها قدرتِ روح-گستریِ شانگوان به طرز چشمگیری بیشتر بود، بلکه خالص تر، درخشانتر و ضخیمتر هم بود. این به این دلیل بود که، برخلاف کسانی که با مبارزه با دشمنانِ همسان یا پایینتر به سطحِ بالاتر میرسیدند، او در حال مبارزه و شکست دادنِ موجودات سطح بالا به این قدرت رسیده بود.
از این رو، مانای شانگوان خیلی بیشتر از «اندکی» از مانایِ دشمنانش بیشتر بود.
حتی اگر این را در نظر نگیریم که دشمنان صرفا موجوداتی مرتبه یک با عملکردهای معمولی بودند و شانگوان موجودی مرتبه یک با عملکرد منحصر به فرد بود، تفاوت در کیفیت و کمیت قدرتِ روح کافی بود تا سرنوشتِ شومِ دشمنان را مهر و موم کند.
پس از صرف حدود ۱۰۰ امتیازِ مانا برای ساختن نزدیک به بیست دیوار یخیِ ضخیم، نگاه شانگوان سرد شد و شمشیرش را محکم در دست گرفت.
بای زهمین با آرامش از جایش بلند شد. حالت چهره اش تغییری نکرده بود. به آسمان نگاه کرد و متوجه شد که عقابِ احضارشده در جهت او پرواز میکند.
بدون آنکه به عقاب توجه کند، به شانگوان زل زد و با آرامش گفت: «اگر می خوای، برو. لازم نیست اونا رو عقب نگه داری.»
این تمام چیزی بود که آن دختر باید می شنید.
پس از آن، مهارتِ حرکتی اش را فعال کرد و ده متر به هوا پرید.
فصل ۲۵۹ – قاتل، از آسمان نازل می شود.
با وجودِ صدای موتورها- که از دور نزدیک میشدند- و گلولههایی که گَهگاهٰ توسط مردان مسلح به بای زهمین و گروهش شلیک میشدند، صدای تیراندازیِ اسنایپر چنان طنینانداز شد که به نظر رسید رعد و برقی از آسمان فرود آمده است.
چشمان بای زهمین برق زدند و بدنش، پیش از آنکه ذهنش دستوری صادر کند، به حرکت درآمد.
به طوری که انگار غریزهی بقا در وجودش ریشه دوانده باشد، از گوشهی چشمش به سمت چپ نگاه کرد و درست یک ثانیه قبل از شلیکِ گلوله، دستش را روی سرش گذاشت.
بَنننننگ!
گلولهی اسنایپر که با دو مهارتِ افزایش قدرت همراه شده و شدت قدرتش خیلی بیشتر شده بود، به کف دستِ بای زهمین خورد. به طور دقیق تر، گلولهای که قرار بود جان او را بگیرد، به دستکشِ جمجمهشکنِ سطحِ ۱ برخورد کرد.
«مَرد، واقعا درد داشت.»
بای زه مین این را با اخمی زمزمه کرد و دست هایش را تکان داد. روی سطح دستکشش-که قبل از آن کاملا سیاه بود-حالا لکه ای سفید دیده می شد.
اگرچه قدرتِ نافذ و کشنده ی گلوله رد شده بود، اما بای زهمین احساس می کرد که گوشتِ روی دستش توسط یک جفت انبرِ سخت و محکم، فشرده شده است. اگر استقامت، سلامتی و قدرت بالای او نبود، این حمله قطعاً باعث خونریزیاش میشد.
چشمانش را به سمت چپ چرخاند. نگاهِ سردش، جوری که گویی از تونلِ زمان عبور میکند، با نگاه وحشت زدهی تک تیراندازی در چند صد متری برخورد کرد.
تک تیرانداز نمیتوانست چیزی را که جلوی چشمش دیده بود، باور کند. چشمان تک تیرانداز همه چیزِ او بودند. اما برای اولین بار؛ نمیتوانست آنچه را که چشمانش به او نشان میداد، باور کند.
این که دشمنی مورد حمله بگیرد و کشته نشود، طبیعی بود… اما اصلا مرگ به کنار؛ این جوانِ مرموز گلوله را با دستانش گرفته بود. آن هم جوری که انگار توپ تنیس در دست دارد!
در همان زمانی که تک تیراندازْ شلیک دومش را آماده میکرد، دخترِ مو نقرهای را دید که در کنار مرد جوانِ وحشتانگیز ایستاده بود. دختر ناگهان دست راست خود را بالا برد و یک نیزهی یخیِ پنج متری ساخت.
دخترِ مونقره ای دستش را با ظرافت تکان داد و نیزه به سمت تیرانداز حرکت کرد.
تک تیرانداز که می دانست این نیزه قرار است سرش را سوراخ کند، لبخند تلخی زد.
علاوه بر آن مرد جوان که مثل کوه سرسخت بود؛ دخترِ مونقرهایِ کنارش نیز به طرز باورنکردنیای کشنده بود.
حتی آن یکی دختر جوان-آنی که هنوز حمله نکرده بود- هم مهارت دفاعی وحشتناکی داشت.
زن قبل از اینکه نیزه به سرش برسد با خود فکر کرد: این سه تا هیولا از کجا اومدن؟
با این حال، همانطور که از قبل تسلیم شده و آماده ی مواجهه با مرگ بود، نیزه ی یخی یک اینچ مانده به او، در بین دو اَبرویش متوقف شد.
دانههای عرق، روی صورت تیرانداز لغزید. چشمانِ ترسیدهاش بار دیگر با نگاه هیولاها که در فاصلهای نزدیک به یک کیلومتر از او ایستاده بودند؛ روبرو شد.
دختر مو نقرهای زیر نگاهِ ناباورِ او، چیزی به مرد جوان مرموز گفت. بعد، دستش را تکان داد و نیزهی یخیای که زندگی او را تهدید کرده بود، منفجر شد. نیزه به قطعات یخیِ کوچکی تبدیل شد که قبل از ذوب شدن، به آرامی روی زمین افتادند.
تک تیرانداز به بارت نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «بیا بریم خونه.»
او اسلحه ی خود برداشت و قبل از اینکه بی سر و صدا از ساختمان خارج شود، آن را با احتیاط در کیسهای قرار داد. او منظور جوان سیاه پوش و زن زیبای مونقرهای را فهمیده بود. حمله ی قبلی یک هشدار بود و شک نداشت که اگر به لجبازی ادامه دهد، خواهد مُرد.
به هر حال، او فقط بخاطرِ پول برای کانگرونگ کار میکرد. اگر زندگی اش بهایی بود که باید می پرداخت، ترجیح میداد در این مسائل دخالت نکند.
بای زهمین به آرامی در حالی که به جلو رفتن ادامه میداد، گفت: «بعد از اینکه کارِمون تموم شد و هماهنگی ها رو انجام دادیم، میخوام این تکتیرانداز به ما ملحق بشه.»
ادامه داد: «گروه ما در حال حاضر فقط چَن هه رو به عنوان یک تک تیراندازِ حرفهای داره. بقیهی تک تیراندازامون فقط میتونن حداکثر هدف رو توی فاصله ی ۵۰۰ متری بزنن. این تک تیرانداز بعدا به دردمون می خوره.»
«شما دوتا واقعا…» نانگونگ لینگشین به زور لبخندی زد: «این نبرد هنوز تموم نشده، اونوقت شماها دارین از حالا به استخدامِ دشمنامون فکر می کنید؟»
شانگوان به او نگاه کرد. با بیتفاوتی گفت: «منظورت چیه؟ مگه قبلا بهت نگفتیم که این نبرد حتی قبل از شروع شدنِش، تموم شده به حساب میاد؟»
نانگونگ لینگشین آهی کشید و سرش را تکان داد. گاهی اوقات تشخیص اینکه آیا دوهمسفرش به طرزی باورنکردنی مغرور بودند یا حرف هایشان به خاطر اعتماد به نفس بالایشان بود، برایش دشوار می شد.
«مشکلات بیشتری تو راهه.» بای زهمین به جلو اشاره کرد. یک کامیون با چند مرد مسلح با ظاهرهای تهدیدآمیز، نزدیک میشد. «اگرچه این باعث تاسفه، ولی باید سرعتمونوبیشتر کنیم. وگرنه کارِمون حالاحالاها تموم نمیشه.»
پس از گفتن این جمله، به جلو اشاره کرد. حلقه ی سوزانِ انگشت اشاره اش لحظهای درخشید و شعله های قرمزِ بزرگی به سمت جلو پرتاب شد.
شعلهها به هم پیوستند و جانوری با قدِ صدها فوت را تشکیل دادند. صدایش جوری بود که گویی اژدهایی خشمگین غرش میکرد. درست جلوی چشمان وحشت زدهی افراد مسلحِ سوار بر وانت، شعلههای آتشْ خودروی کناریِ آن ها را فرا گرفت.
بوووووم!
کامیون با صدای بلندی منفجر شد. تکههای فلزِ شکسته قبل از اینکه دوباره به زمین بیفتند، به سمت آسمان پرواز میکردند. از هر کجا که میگذشتند، مانند شهابهایی که از فضای بیرونی به جو زمین بیافتند، ردی از آتشِ زرشکی باقی میگذاشتند.
همه ی افراد درون وانت، قبل از اینکه حتی یک فریادِ دردناک بزنند، کشته شدند.
بای زهمین با صدای بلند فکر کرد. «درسته که بشریت به مردهای شجاع احتیاج داره؛ ولی گاهی هم لازمه بعضی ها فدا بشن.»
با دیدن سرنوشت شوم بیش از ۳۰ نفر که در وانتِ قبلی سوخته بودند؛ سایر مردانِ مسلح در کارشان تردید کردند. بسیاری از آن ها حاضر به رویارویی با چنین جانور وحشتناکی نبودند.
«فراموشِش کن.» یک افسر پلیس به آرامی آهی کشید. چشمانش از خستگی برق میزد. رو به بقیع گفت: «فقط اجازه بدین بیان جلو. اگه قراره بدون هیچ موفقیتی درب و داغون بشیم، فایدهی ادامهی مبارزه چیه؟»
به زودی این پیام از طریق رادیو به همه ی افسران مخابره شد. گروه بای زهمین دستورِ ادامه ی حملات را متوقف کرده بود.
«قبل از اینکه من و برادرم این پایگاه رو ترک کنیم، تعداد نارنجکهایِ زرادخونه کمتر از پنجاه تا بود.» نانگونگ لینگچن در حالی که به دهکده ی بزرگِ دوردست نگاه میکرد، توضیح داد: «شاید در طول هفته گذشته، از اون ۵۰ تا نارنجک برای مقابله با جونورهای جهشیافتهی قوی یا برای باز کردن راه به یه روستا استفاده کرده باشن تا بتونن تدارکات رو ببرن داخلِ روستا.»
بای زهمین-در حالی که حلقه ی ردی را که روی انگشت میانی دست چپش مانده بود، می مالید- به سردی گفت: «حتی اگر نارنجک هم داشته باشن، استفاده ازَش فقط مرگ و میرِشون رو بیشتر می کنه.»
اگر او مهارت ویژه ی متصل به این گنجینه ی جادویی را فعال میکرد، همه چیز سریعتر و آسانتر میشد. با این حال، افرادِ بسیاری در این روند میمردند و این همان چیزی بود که بای زهمین و شانگوان میخواستند از آن اجتناب کنند. کشتن آسان بود، اما هر دوی آنها میدانستند که بزرگترین دشمنِشان، انسانها نیستند. فقط با اتحادِ نژادهای مختلف بود که به قدرت میرسیدند.
اگر بشریت نمی خواست از بین برود؛ انسان ها باید برای مبارزه با زامبی ها، جانوران وحشی و اورک ها متحد میشدند. البته چنین کاری بسیار سخت بود، زیرا انسانها لجوج، حریص و مغرور بودند. به طور کلی، هیچ کس حاضر نبود زیر دست کسی باشد، مگر اینکه واقعاً چارهی دیگری نداشته باشد… و برای این کار، زندگی آنها باید در خطر باشد.
دقیقاً به همین دلیل بود که بای زهمین و دیگران میدانستند که اگر میخواهند بر نژاد خود مسلط شوند باید با همنوعان خود مبارزه کنند. زیرا رویاروییِ نرم و ملایم ضررِ بیشتری نسبت به فایده اش داشت.
«اینجا یه شهرِ بزرگه و میدونم که اقامتگاههاش هم طبیعتاً بهتره. اما…» بای زهمین به ویلای بسیار مجللِ روبروی خود نگاه کرد و آهی کشید: «اون مردی که فامیلی ش «کانگ»ئه قطعا همینجا زندگی می کنه. این ویلا حتی از بیرون هم حداقل سه برابر از مال من مجللتره.»
«وقتی نمی تونی از خونه ت محافظت کنی، چه اهمیتی داره که مجلل باشه؟» شانگوان این را به تمسخر گفت و قدمی به سمت جلو برداشت. او شمشیر خود را از غلاف متصل به کمرش بیرون آورد و چندین بار ماهرانه آن را جا به جا کرد.
بنگ!
دروازه ی فولادیِ حیاط، حتی قبل از اینکه بر زمین بیفتد و ابر غلیظی از گرد و غبار را بلند کند، به صدها قطعه تقسیم شد.
قبل از اینکه ابر غبار به طور کامل آشکار شود، چهره ی شانگوان کمی تغییر کرد. دختر، در حالی که مستقیم به جلو خیره شده بود؛عقب پرید.
سووش! سووش! سووش! سووش! سووش!
تیرهای یخی، صاعقهها، نیزههای خاکی، نیزههای یخی، تیغههای بادی و انواع دیگری از عناصر، از حیاطِ ویلای کانگرونگ روی سرِ آن گروهِ سه نفره میبارید. اما این همه ی ماجرا نبود.
یک روح-گستر جلو آمد و شروع به زمزمه کردنِ کلماتی عجیب کرد. ده دایره ی جادویی جلویِ او ظاهر شد. ده دایره روشن شده و ده هیولا از میانِ آن ها ظاهر شدند.
خرسها، گرگهای سفید، گاو نر و حتی یک عقابِ ۶ فوتی.
غررررش!
حیواناتِ احضارشده قبل از آنکه حمله کنند، سرهایشان را به سمت آسمان گرفته و زوزه کشیدند.
صورت نانگونگ لینگشین به رنگ پریدگیِ یک تکه کاغذ شده بود. از نظرِ تئوری، مهارتِ سدِ انرژی به او اجازه میداد تا زمانی که مانایِ کافی داشت، از حمله طفره برود. اما مشکل دقیقاً این بود که او مانایِ زیادی برای انجام چنین کاری نداشت!
متوقف کردنِ دهها حمله ی عنصری، به همراهِ بسیاری از جانورانِ احضار شده، بسیار فراتر از آن چیزی بود که نانگونگ لینگشین در شرایطِ فعلی میتوانست انجام بدهد.
حتی چهره ی شانگوان هم کمی تغییر کرده بود. با این حال، او آرامشش را حفظ کرد و چندین دیوار یخی را، یکی پس از دیگری، در عرضِ چند ثانیه بالا برد.
بنگ!
بنگ!
بنگ!
بنگ!
…
حملاتِ عنصری به دیوارهای یخیای که شانگوان ایجاد کرده بود، برخورد کرد.
اولین دیوارها به راحتی شکسته شدند؛ چون او آن ها را با عجله و صرفا برای این ساخته بود که سر دشمنان را گرم کند و کمی زمان بخرد. با این حال، پس از شکستنِ حدودِ شش دیوار دفاعی، دیوارهای داخلی تر ناگهان بسیار سخت شدند و پیشرویِ حملات با مشکل مواجه شد.
چهره ی روح-گسترهایی که مسئول محافظت از ویلای کانگرونگ بودند، زشت و وحشتناک شد. باورشان نمی شد که یک نفر به تنهایی بتواند حمله شان را دفع کند.
در گذشته، هر وقت که به صورتِ گروهی کار میکردند، صرف نظر از اینکه حریفشان روح گستر، جانور وحشی یا ارتشی از مردان مسلح باشد، همیشه موفق می شدند.
«به حمله ادامه بدید!»
«من فکر نمیکنم اون جادوگر بتونه مدت زیادی جلوی مانا مقاومت کنه!»
پس از فریادهای پر از شرم و خشم، جادوگران دورِ دیگری از حملات عنصری را به راه انداختند و مجددا به سمتِ آن سه هجوم بردند. سرعت حملات عنصری بسیار سریعتر از سرعتِ شارژِ ده جانورِ احضار شده بود، بنابراین حتی قبل از رسیدن جانوران به جلوی دیوارهای یخی، سریِ دومِ حملات به دفاع یخی برخورد کرده بود.
ده هیولا با سرعت به دیوارهای یخی رسیدند و شروع به حمله کردند. برخی با چنگالهای خود شکافتند، برخی دیگر با قدرت به یخهای ضخیم کوبیدند، و بعضی دیگر شروع به پریدن از روی دیوارهای حیاط کردند تا از دیوارههای مسدود کننده عبور کرده و به کسانی که پشتشان پناه گرفته بودند، برسند.
با این حال، همه ی این افراد به طرزی باورنکردنی در اشتباه بودند.
از آنجا که تنها یک یا دو روح-گسترِ مرتبه یک در میان جادوگرانِ دشمن وجود داشت و شانگوان نیز مانند آنها موجودی مرتبه یک بود، تفاوت بین قدرت روحیِ دو طرف بسیار زیاد بود.
نه تنها قدرتِ روح-گستریِ شانگوان به طرز چشمگیری بیشتر بود، بلکه خالص تر، درخشانتر و ضخیمتر هم بود. این به این دلیل بود که، برخلاف کسانی که با مبارزه با دشمنانِ همسان یا پایینتر به سطحِ بالاتر میرسیدند، او در حال مبارزه و شکست دادنِ موجودات سطح بالا به این قدرت رسیده بود.
از این رو، مانای شانگوان خیلی بیشتر از «اندکی» از مانایِ دشمنانش بیشتر بود.
حتی اگر این را در نظر نگیریم که دشمنان صرفا موجوداتی مرتبه یک با عملکردهای معمولی بودند و شانگوان موجودی مرتبه یک با عملکرد منحصر به فرد بود، تفاوت در کیفیت و کمیت قدرتِ روح کافی بود تا سرنوشتِ شومِ دشمنان را مهر و موم کند.
پس از صرف حدود ۱۰۰ امتیازِ مانا برای ساختن نزدیک به بیست دیوار یخیِ ضخیم، نگاه شانگوان سرد شد و شمشیرش را محکم در دست گرفت.
بای زهمین با آرامش از جایش بلند شد. حالت چهره اش تغییری نکرده بود. به آسمان نگاه کرد و متوجه شد که عقابِ احضارشده در جهت او پرواز میکند.
بدون آنکه به عقاب توجه کند، به شانگوان زل زد و با آرامش گفت: «اگر می خوای، برو. لازم نیست اونا رو عقب نگه داری.»
این تمام چیزی بود که آن دختر باید می شنید.
پس از آن، مهارتِ حرکتی اش را فعال کرد و ده متر به هوا پرید.
قاتل، از آسمان نازل شد.