ورود عضویت
Genuine and bloodthirsty – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فاطمه نگاهم کرد و گفت:

– خسته‌ای؟

یه ‌لحظه به مُخش شک کردم. من از ظهره که دارم یه‌بند رانندگی می‌کنم، دست‌هام داره خرد می‌شه، کمرم درد گرفته، کل بدنم خشک شده، از صدای ضبط سردرد گرفتم؛ بعد این تازه الان یادش اومده این سؤال رو ازم بپرسه؟

کلافه سرم رو به شیشه چسبوندم و همون‌طور فرمون رو هدایت کردم. گفتم:

– سؤالت بی‌ارزشه. تا یه‌ ربع دیگه رسیدیم.

ابروهاش بالا پرید.

– جدی؟!

فقط سر تکون دادم.

جدی‌جدی داشتم بیهوش می‌شدم. این هم که اصلاً هیچ تعارفی نمی‌کنه که آره بذار من برونم.

دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم چشم‌هام رو باز نگه‌ دارم؛ حداقل تا یه‌ ربع دیگه. بعدش به خونه‌ی قدیمی خاله‌ی مرحوم مامانم میرم و راحت می‌خوابم.

یه‌کم شیشه رو پایین دادم تا هوای خنک باعث بشه کمی سرحال بشم. یهو سرمایی داخل ماشین پیچید. من لرزی کردم و فاطمه بازوهاش رو مالید.

– وویی! مگه این روستای آباواَجدادی‌تون ناحیه‌ی سردسیری هستش؟!

شیشه رو بالا دادم و گفتم:

– نمی‌دونم.

از دور می‌تونستم یه چیزهایی رو ببینم. چندین خونه‌ی کوچیک که شرط می‌بندم کاهگلی بودن.

ماشین از کنار یه نرده‌ی بزرگ که کناری افتاده بود، گذشت. فکر کنم یه زمانی دروازه بوده! ماشین از فضایی گذشت و بعد ما داخل روستا شدیم.

روستایی که شک کردم روستاست یا شهر ارواح.

فاطمه همون‌طور که با چشم‌های گرد به اطراف نگاه می‌کرد، متعجب زمزمه کرد:

– خدایا… اینجا دیگه کجاست؟

خودِ من هم با چشم‌های درشت به دوروبر نگاه می‌کردم و مبهوت بودم؛ چطور جواب این رو می‌دادم؟

شیشه‌ی ماشین رو پايين دادم و همون‌طور که سرعت ماشین رو کمتر می‌کردم، به اون روستای غرق در شب و تاریک نگاه کردم. روستایی که انگار از جامعه دور مونده بود!

سرم رو برگردوندم و خونه‌هایی رو دیدم که همه کاهگلی بودن و خشتی. مطمئناً برای زمان عهدبوق هستن. تیرهای چراغ برقی رو دیدم که یا داشتن چشمک می‌زدن یا سوخته بودن. شاید از دَه‌تا فقط سه‌تا سالم داشت!

چشمم به مغازه‌هایی افتاد که همه کرکره‌هاشون کشیده بود و همچنین مفازه‌هایی که متروکه شده بودن.

روم رو برگردوندم و قسمتی از روستا رو دیدم که شبیه جنگل بود و تماماً درخت و بوته و چمن داشت؛ اما چنان تاریک بود که آدم سی ساله هم وحشت می‌کرد اونجا بره.

درحال بررسی اطراف بودم که با صدایی، یک ‌متر از جام پریدم و فاطمه هم بدتر از من جیغ زد و از جاش پرید. هردومون وحشت‌زده و متعجب به موبایل فاطمه نگاه کردیم که داشت زنگ می‌خورد و من چشم‌هام گرد شد. خدای من! یعنی تا این حد این محیط مخوف روم تأثیر گذاشته؟!

بیچاره خاله‌بیتا! چطور اینجا زندگی می‌کرد؟

فاطمه با دست‌هایی که می‌لرزید، موبایلش رو برداشت و جواب داد:

– ب… بله؟

صداش می‌لرزید و حق هم داشت. جَو ترسناک این روستا واقعاً تأثيرگذار بود.

– سلام مامان. آره ما خوبیم. تو چی؟ آره آره رسیدیم.

نیم‌نگاهی به من انداخت و در ادامه‌ی حرفش، به خاله‌مریم گفت:

– خوبه. اِم… خب یه‌کم سرده. نه والا، پرنده هم پر نمی‌زنه. مادر من، خالی از سکنه چیه؟! خب شبه همه خوابن.

دست از گوش کردن به مکالمه‌ی فاطمه برداشتم و دوباره مشغول بررسی دوروبر شدم. درحال دید زدن اون قسمت جنگل‌مانند بودم که احساس کردم چیزی از اون سمت مثل نور تکون خورد. دوید و بعد پشت سرش یه چیز دیگه که سرعتش مثل باد بود.

چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم که حس کردم تو اون تاریکی عمیق، چیزی بهم زل زده. برق چشم‌هاش رو می‌تونستم ببینم؛ مثل الماس درخشان و مثل عقاب تیز. چنان بهم زل زده بود که جرئت حتی‌ نیم ‌اینچ تکون خوردن رو هم نداشتم.

نفسم حبس شده بود که با صدای فاطمه و ناپدید شدن ناگهانی اون چشم‌ها، نفسم رو آزاد کردم و عمیق نفس کشیدم.

– افسانه؟ کجایی؟ راه بیفت دیگه.

نگاه از اون سمت برداشتم. سر تکون دادم و گفتم:

– باشه… باشه.

و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. از طریق جی‌پی‌اس، کوچه‌ای رو که خونه‌ی خاله‌بیتا داخلش بود، پیدا کردم.

فاطمه همون‌طور که گوشی من دستش بود، به‌سمت چپ اشاره کرد.

– برو چپ افسانه.

به چپ پیچیدم و داخل کوچه‌ای عریض شدم. پرسیدم:

– خب؟

به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد و گفت:

– کوچه‌ی لاله، شماره‌ی هفت.

سرعت ماشین رو پایین آوردم. سرم رو بیرون شیشه بردم و دنبال لاله‌ی شماره‌ی هفت گشتم.

– یافتم.

داخلش پیچیدم و فاطمه گفت:

– همین‌جاست. پلاکش می‌دونی چنده؟

همون‌طور که به درهای رنگ‌ورورَفته‌ی کوچه نگاه می‌کردم، گفتم:

– فکر کنم بیست‌وپنج.

فاطمه گوشی رو خاموش کرد و کنار گذاشت. به درها نگاه کرد و گفت:

– این بیست‌و‌یکه.

سرعت رو یه‌کم بیشتر کردم و بالاخره به یه در کرمی زنگ‌زده رسیدیم. به در خیره شدم. بعد دنده‌عقب رفتم تا ماشین رو عقب‌تر پارک کنم و بعد خاموشش کردم.

در ماشین رو باز کردم و سوئیچ رو درآوردم و پیاده شدم. فاطمه در رو بست و گفت:

– چقدر عالی!

ماشین رو قفل کردم و سمتش برگشتم. گفتم:

– همینه که هست؛ می‌خواستی نیای!

برام پشت چشم نازک کرد و من کلیدی رو که آقای حمیدی بهم داده بود، درآوردم. آقای حمیدی وکیل خاله و کسی بود که بهم خبر فوت خاله رو داده بود. بهش گفته بودم کارهای تشییع‌جنازه رو خودش انجام بده؛ چون اصلاً حوصله‌ی این کارها رو نداشتم.

کلید انداختم و در رو با صدای غیژی باز کردم.

به حیاط کوچیک و باغچه‌ای که وسطش بود نگاه کردم. یه ساختمون ازریخت‌افتاده هم انتهای حیاط بود.

با قیافه‌ای پوکر گفتم:

– هِه! عالیه!

فاطمه با نیشخندی از کنارم رد شد و بهم طعنه زد و گفت:

– همینه که هست، می‌خواستی نیای!

اخم کردم و گفتم:

– حرف خودم رو به خودم برنگردون.

پوزخند بلندی زد و از دوتا پله‌ی جلوی در ساختمون بالا رفت و اشاره کرد تا بیام و در رو باز کنم. کلافه چشم‌هام ‌رو تو حدقه چرخوندم و داخل حیاط رفتم.

در رو بستم و سمت ساختمون رفتم. کلید رو داخل قفل کردم. بازش کردم و قفل رو درآوردم و فاطمه دستگیره رو پایین داد و در رو باز کرد.

کفش‌هاش رو درآورد و داخل رفت و من هم دنبالش. با ورودم، اولین بویی که به مشامم خورد، بوی خاک و کهنگی بود.

به خونه‌ی کوچیک خاله‌بیتای خدابیامرز نگاه کردم و با خودم گفتم «یه هفته نشده برمی‌گردم شهر».