ورود عضویت
Return from the Grave | از گور برگشته
تک قسمت
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

روی تخت دراز کشیدم، بدنم اون‌قدر ضعیف شده بود که دیگه چشم‌هام باز نمی‌شدن.

می‌دونم که قراره بمیرم. اعضای داخلی بدنم همین الانش هم آسیب دیدن، این که به اندازه‌ای خوش‌شانس بودم که برای پنج سال زندگی کنم، یه معجزه‌س. اما… اما من ناراضیم، دلم نمی‌خواد این‌جوری بمیرم. هنوز فرزندی برای اون شخص به دنیا نیاوردم، یه بچه برای اون و خودم. می‌دونم که اون بچه‌ها رو دوست داره، چه حیف که جراحت سال‌های قبل باعث شد که چنین آرزوی کوچکی دور و غیر قابل دسترس بشه.

«بیداری؟» همین‌طور که کنارم می‌نشست این رو پرسید. انگشتان زبرش صورتم رو لمس کردن، ملایم و گرم. باعث شدن نتونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم.

«چرا دوباره داری گریه می‌کنی؟» آهی کشید و به آرومی اشک‌های گوشۀ چشمم رو پاک کرد.

باز کردن چشم‌هام واقعاً سخته، سرانجام زیر نور خورشید بیرون پنجره، چهره‌ش رو دیدم. ظاهرش هنوز همون جوری بود، چهره‌ای زیبا با چشمانی عمیق و آروم. آخرش نتونستم واضح ببینم. اون دستی که کمی بالا رفته بود رو گرفت و به صورتش فشار داد.

«… واقعا متاسفم…» توی گلوم احساس سوختگی کردم، کلماتی رو که گفتم درست نشنیدم. اما می‌دونم که اون شنیده، واضح هم شنیده و فقط خودش رو به اون راه زده. سرش رو برگردوند، و کاسه‌ای که خدمتکار آورده بود رو گرفت.

«سریع دارو رو بخور. دکتر گفت سرما خوردی، دو روز دیگه حالت خوب می‌شه.» این رو گفت و خم شد، بدنم رو بلند کرد، ظرف رو نگه داشت و جلوی دهنم گرفت. من تنها کسی نبودم که داشت بهش دروغ می‌گفت، خودش هم بود. عجیبه که توی دل‌هامون می‌فهمیم، فقط نمی‌خواستیم اون رو رک و پوست کنده به زبون بیاریم، ته قلبمون هنوز به باریکۀ امیدی چنگ زده بودیم.

کل ظرف دارو رو نوشیدم، و اون من رو روی تخت خوابوند.

«خوب استراحت کن.» پتو رو زیر پاهام بالشتک کرد. سرم رو تکون دادم.

«تو هم خسته‌ای، استراحت کن.» اون همیشه دوست داره تمیز باشه، بدن و ظاهرش همیشه مرتب و تمیزن. اما حالا لباس‌هاش چروکیده شده‌ن و روی چانه‌اش رو ریش پوشونده.

«اشکالی نداره، موندن کنار تو به اندازۀ کافی خوبه.» سرش رو با امتناع تکون داد.

«وقتی تو این‌جوری هستی چه‌طوری می‌تونم خیال راحتی داشته باشم؟» اشک از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد و پایین افتاد. من معمولاً این‌قدر بدقلق نیستم، اما طی روزهای گذشته مثل یه کودک ضعیف بودم، حتی نسبت به خودم احساس حقارت می‌کردم.

«تو… آی.»

بازم کسی که سازش کرد، اون بود. همیشه من رو لوس می‌کرد. وقتی چیزی رو به زبون می‌آوردم، حتی اگه یه درخواست غیر منطقی بود، آخرش هنوز هم اون کار رو برام انجام می‌داد. پتویی که هوابندی شده بود رو یه بار دیگه بالشتک کرد و قبل از اون که سرانجام بره، پیشونی من رو بوسید. به سایه‌ش که درحال دور شدن بود نگاه کردم و دوباره اشک ریختم. اما این بار اجازه ندادم متوجه بشه، وگرنه اون می‌خواست بمونه و از کنارم جم نخوره.

اتاق تاریک شد، بیرون در کسی ایستاده بود. من خیلی خسته بودم، ذهنم قبلاً هوشیار بود و حالا افکارم از هم پاشیده بودن. با خستگی چشم‌هام رو بستم و در اغما فرو رفتم.

———

صدای زنانه‌ای از کنارم بلند شد: «گفتی می‌خوای من رو وارد بدن اون کنی؟»

«این بدنی نیست که خودت انتخاب کردی؟» صدای مرد مسنی به گوش رسید. «ثروت، ظاهری زیبا و جوون می‌خواستی.»

«اما اون قبلاً ازدواج کرده!» به نظر اون زن از چیزی انزجار داشت.

«مگه نگفتی که می‌خوای وارد جیانگ هو بشی، می‌خوای توی هنرهای رزمی بسیار ماهر باشی و پیروان زیادی داشته باشی که برات رابطه و نتیجه به بار بیارن؟» مرد مسن به صحبت خودش ادامه داد: «اون بانو نه تنها زیباترین دوشیزه‌ی محفل‌های رزمیه، بلکه ارشد كاخ شیائو یائو هم هست، یه فرقه با ده هزار پیرو، حتی امپراطور بهش روی خوش نشون می‌ده. علاوه بر این، مگه نگفتی که می‌خوای با استاد هنرهای رزمی ازدواج کنی؟ شوهر اونه. از اون مرد راضی نیستی؟»

«… درسته، واقعاً بد نیست.»

«تو، چرا این‌جوری بهم نگاه می‌کنی! باشه، حقیقتش رو می‌گم. اون عالی، سرد و خوش‌تیپ، عاشق و ملایمه. من، من دهنم باز مونده بود، خب، خب که چی~»

پیرمرد پرسید: «پس این بانو رو تأیید کردی؟»

«پس بیاین… اون رو انتخاب کنیم.» اگرچه توی گفته‌هاش کمی بی میلی وجود داشت، اما اساساً نمی‌تونست هیجان و رضایت توی لحنش رو پنهان کنه.

با شنیدن همین قدر از گفت‌وگوی اون‌ها، می‌تونم حدس بزنم که این چیه. جی شی هوان هون (تناسخ در بدن شخص دیگر)، بدن من رو قرض می‌گیره، در حالی که روح متعلق به اونه. اما چه‌طور می‌تونستم با خوش‌حالی لبخند بزنم و اون‌ها رو راضی کنم؟ بدون تعلل چشمانم رو باز کردم. ناگهان احساس کردم بدنم شل شده و می‌تونه به آرومی از جا بلند بشه.

به نظر می‌رسید پیرمرد سوظن من رو درک کرده و توضیح داد: «تو موقتا از بدنت جدا شدی.»

با شنیدن این جمله، برگشتم و به اون‌ها نگاه کردم. یکی پیر و یکی جوان. ظاهر پیرمرد مهربان و از انرژی آسمانی برخوردار بود. اما این دختر… خیلی جوون و با ظاهری معمولی بود. اون پشت پیرمرد پنهان می‌شد، مشخصا ضعیف بود اما فکر می‌کرد یه حامی داره، چشم‌هاش با موشکافی به من نگاه می‌کردن. نگاهش باعث انزجارم شد. منی که سال‌ها در جیانگ هو زندگی و برای خودم اسم و رسمی دست و پا کرده بودم، تا حالا کسی رو ندیده بودم که جرأت کنه این‌جوری بهم نگاه کنه. چه برسه به این که دختری که خوب رو از بد تشخیص نمی‌داد جرات کنه برای بدن و شوهرم نقشه بکشه.

«لعن می‌شی.» من با چشمانی سرد بهش، نگاه و انرژیم رو برای حمله کردن بهش جمع کردم، اما متوقف شدم. در حال حاضر از بدنم جدا شده بودم، اساساً هیچ نیرویی نداشتم. من فعلی توانایی کشتن اون رو نداشت…

«تو، تو همین الآنش هم مردی.» گردنش رو عقب کشید، بدنش کاملا پشت پیرمرد پنهان شد، صدای آرومش به آهستگی زمزمه کرد.

«خانم…» پیرمرد دهنش رو باز کرد و قصد داشت در مورد چیزی باهام صحبت کنه، اما من حرفش رو قطع کردم.

«می‌دونم چی می‌خوای بگی. تو می‌خوای از بدن [فیزیکی] من استفاده کنی تا اون رو احیا کنی.»

صحبت کردم، دیدم که اون دو نفر سر تکون دادن، در دل پوزخند زدم.

«اما بر چه اساسی.»

بعد از گفتن این جمله، دو نفر دیگه شوکه شدن.

«چی؟»

دختر نگران شده بود.

«چه دلیلی وجود داره که من بهت اجازه بدم بدنم رو در اختیار بگیری!»

اون با بی‌عقلی با صدای بلند جیغ زد: «تو مُردی.» اما پیرمرد صورتش رو برگردوند و بهم نگاه نکرد.

«درسته که من مُردم. کدوم انسان نمی‌میره، من چنین چیزی رو قبلاً فهمیدم، قبلاً اون رو پذیرفتم. اما بر چه اساسی باید بهت اجازه بدهم بدنم رو بگیری.»

«وقتی بمیری بدنی که به جا می‌ذاری به هیچ دردی نمی‌خوره.» از نگاه پر از نفرت من ترسید و نمی‌تونست لرزش بدنش رو متوقف کنه. احساس رضایت کردم، چون واقعاً باید بترسه. طی این سال‌ها روشی که دیگران رو وادار به اطاعت و ترس از خودم بکنم رو خیلی زود یاد گرفته بودم.

با عصبانیت سوال کردم: «من مُردم، می‌خوام بدنم رو به خاک ببرم. این بدن منه، بیش از ده سال زندگی کردم و بیش از ده سال ازش استفاده کردم. برای چی باید اون رو بهت بدم، چرا باید بذارم توی بدن من جا بگیری، قلب شوهرم رو بدزدی، به زیردست‌هام فرمان بدی و از خوش‌بختی‌ای لذت ببری که برای بدست آوردنش همه چیز رو فدا کردم! بر چه اساسی! اصلا حتی لایق هستی؟»

من توی فقر بزرگ شدم و از بچگی پدر و مادری نداشتم. پنج ساله بودم که به یه فاحشه‌خونه فروخته شدم و تحقیر رو تحمل کردم. وقتی دوازده ساله بودم توسط زنی نجات پیدا کردم و شاگرد اون شدم. برای ادامه دادن دندون روی جگر گذاشتم و هزار جور شکنجه و درد رو قبول کردم تا موفق بشم. من به محفل جیانگ هو پیوستم، بقیه با گفتن عفریته بهم توهین کردن، پسم زدن و شهرت و صداقتم رو لکه‌دار کردن. من با فرسودگی تمام از قدرتم برای اثبات خودم استفاده کردم، اون مرد سرد رو متوجه خودم کردم، اون رو در طول سال‌ها با خودم آشناش کردم، عاشقش کردم، اون رو که در اصل مغرور بود مجبور کردم تا سرانجام وجودم رو توی کارهای روزمره‌ش، توی زندگیش بپذیره… با این حال الآن بی‌دلیل همه چیز رو به اون زن هدیه کنم! به کسی که هیچ چیزی نمی‌دونه و احمق، ضعیف و بی‌استعداده! با چه منطقی حرف می‌زنه؟! اصلا حتی لیاقت داره؟

«تا حالا با هیچ کدوم از موانعی که سر راهم بوده مواجه شده؟ تا حالا دردی که من چشیدم رو حس کرده؟ همه چیز، همه چیزِ من رو هنوز ندیده، هنوز سرش نیومده.

پس فقط با یه جمله‌ی «تو مُردی»، می‌تونه آشکارا همه چیزم رو به دست بیاره، توی بدن انسانیم جا بگیره و با رضایت همه چیز من رو تصاحب کنه! راضی نیستم، نمی‌تونم بپذیرم! حتی اگه همه چیز نابود بشه، بدن رو بهش نمی‌دم!»

پیرمرد به آرومی آه کشید و سرش رو تکون داد.

«آه، چرا باید این کار رو بکنی.»

«شما یه جاوید آسمانی هستین و همه چیز رو در مورد من می‌دونستین. جاویدهای آسمانی توی قلمرو آسمان نسبت به همه‌ی امور جهان فانی بی‌توجه‌ان. حالا چه‌طور می‌تونین چنین عمل ظالمانه‌ای رو مرتکب بشین!» می‌دونم که من رو درک می‌کنه، متوجه شده بودم که قبل‌تر درونم رو دیده. ناراضیم آه، ناراضیم. به‌خاطر اثبات خودم به بدنم آسیب زدم. به‌خاطر نجات شوهرم، از درون مجروح شدم. هر روزی که زندگی کردم یه معجزه‌س. این‌طوری… این‌طوری همه چیز رو با یکی دیگه معاوضه کنم، چه‌طور می‌تونم همه چیز رو بی‌دلیل به شخص دیگه‌ای هدیه کنم… چه‌طور می‌تونم…

«… به هر حال، بعد از مرگت… اون بدن مال منه…» اون از طرف دیگه زمزمه کرد. همه چیز رو فهمیده بود، با وجود ترسش از من، خودخواهی چشمانش رو پر کرده بود.

«موافقت نمی‌کنم!» به اون نگاه نکردم بلکه به پیرمرد زل زدم.

«هی! تو باید این مسئله رو برام حل کنی آه. من ناخواسته به‌خاطر شما بچه‌ها مُردم. بهم گفتی کمکم می‌کنی تا از گور برگردم.» با دستش به کمربند پیرمرد سیخونک زد و نگاهی غرورآمیز به من انداخت.

«آه، این، این…» پیرمرد مردد بود. به من نگاه کرد، به اون نگاه کرد.

«اهمیتی نمی‌دم! گفتی می‌ذاری انتخاب کنم. من اون رو انتخاب کردم!» به نظر از این که باعث تردید پیرمرد شده بود، به خودش افتخار می‌کرد. به آرومی به سمتم اومد و دورم چرخید.

«اوهوم، آره، بد نیست، بد نیست. واقعاً زیباست.»

«آی آره، این بدن به زودی مال من می‌شه. کاخ شیائو یائو؟ هاها… بهترین دوشیزه رزمی‌کار، و همچنین اون استاد هنرهای رزمی… خیالت تخت، مطمئناً به خوبی ازش مراقبت می‌کنم.» وقتی از شوهرم نام برد صورتش قرمز شد، ظاهراً داشت به چیز خوبی فکر می‌کرد. مطمئنه که شوهرم مال اون می‌شه؟ چنین حماقتی باعث احساس انزجارم شد. به دختر احمقی که روبروم بود خیره شدم، ندای قتل از قلبم بلند شد. اون رو بکش…

دستم رو بالا بردم و از فرزترین سرعت برای خفه کردنش استفاده کردم. دستم کمی گردنش رو لمس کرد، از نیروی کمی استفاده شده و اون بلافاصله از درد نالید.

«درد می‌کنه!» پیچ و تاب خورد. «پیرمرد، زود کمکم کن!»

«اون سزاوار مرگه.» نگاهی سرد به پیرمرد انداختم. حتی اگه روحم پرواز کنه و پراکنده بشه، هنوز می‌خوام چنین زباله‌های خود بزرگ‌بینی رو بکشم.

«بانو، بانو این…»

«آه!» با یک آه، غبار سفیدی همه جا رو پر کرد و جلوی من کاملا سفید شد.

———

با درد استخوان‌هام بیدار شدم. می‌دونستم، این آخرین باره. دیدم که اون با اندوه به من نگاه کرد و چشم‌هاش خیس بودن. اون می‌گفت مردها گریه نمی‌کنن. می‌گفت حتی اگه با مرگ روبرو بشه اشک نمی‌ریزه. اما… اما در حال حاضر، اون به‌خاطر من گریه کرده بود. به‌خاطر این که در شرف رفتن بودم، به‌خاطر من…

«این، این بار… می‌ترسم واقعا ترکت کنم، عزیزم…» با اندوه گریستم، اشک‌ها قطره قطره ریختن، باعث شدن اون پاکشون کنه ولی نتونست همه‌شون رو خشک کنه.

«تو، تو خوب می‌شی.» صداش لرزید، دوتا دستش من رو در آغوش گرفتن.

«برات آرزوی خوشبختی می‌کنم، هنوز هم می‌خوام کنارت باشم. اما، اما… واقعاً متاسفم… من برات فرزندی به دنیا نیاوردم…»

«من به بچه احتیاج ندارم، تو کافی هستی. فقط به تو احتیاج دارم. بهم قول بده، تو باید زنده بمونی، باید زنده بمونی…»

سرم رو تکون دادم و به خشکی خندیدم. همیشه قول‌ها رو عزیز می‌شمردم. من قول داده بودم که یک عمر کنارش بمونم تا دیگه تنها نمونه. اما این بار، می‌ترسم که این قول واقعاً شکسته بشه.

«زود باش بمیر.» صدایی شاد و دل‌خوش در هنگام مصیبت و فاجعه به گوشم رسید. صورتم رو به سمت صدا چرخوندم، پیرمرد و زن جوون رو دیدم که با فاصله‌ی کمی از لبه تخت ایستاده بودن. با ذوق به شوهرم خیره شد، چهره‌ش مسحور شده بود. واقعاً می‌خواستم چشم‌هاش رو از کاسه در بیارم، می‌خواستم بکشمش. ناراضیم، ناراضی!

«خوبی؟ چرا یک‌هو آشفته شدی، این‌جوری نباش.» او به آرومی پشتم زد، می‌خواست بهم کمک کنه تا دراز بکشم، اما جلوش رو گرفتم.

«وقتی مُردم، بلافاصله بدنم رو بسوزون.»

توی صورتش زل زدم و این رو گفتم.

با درد سر تکون داد. «نه!»

«بدنم رو بسوزون، وقتی دیگه نفس نمی‌کشم، بلافاصله من رو بسوزون!» ترس رو روی صورتش دیدم. پیرمرد کشیدتش. با دیدن وحشتش ناگهان خوشحال شدم.

«بذار کنارت، با تو، خاکسترم به دست باد سپرده بشه.» ردای اون رو گرفتم تا با دقت به چشم‌هام نگاه کنه، تا قاطعیتم رو ببینه. براش آرزوی خوش‌بختی داشتم، امیدوار بودم بتونه کسی رو پیدا کنه که قادر باشه بهش عشق بورزه. اما، اما نمی‌تونم بذارم شخص دیگه‌ای بدنم رو راحت بدزده، نمی‌تونم بذارم عشقم راحت جایگزین بشه. مال منه، من اون رو به داخل قبر، به تابوت می‌برم.

«آخ!» مشتی خون از دهنم بیرون ریخت، انگار شعله‌های آتش درون بدنم بودن و این دردناک بود.

«قبول، قبول کن… التماست می‌کنم…» می‌دونم که داره درد می‌کشه، اما واقعاً نمی‌خوام اون اتفاق برام بیفته.

«باشه… باشه، قبول می‌کنم، بهت قول می‌دم…» در پایان اون کسی بود که مدارا کرد، هنوزم جلوم کوتاه میومد.

«باید برم، اگه نه روحی احیا می‌شه. بدنم رو بسوزون، اجازه نمی‌دم کسی جای من رو بگیره.»

به سمت بدنش خم شدم و در آغوشش فرو رفتم. با تمسخر به اون زن که دیوانه‌وار سرم فریاد می‌زد نگاه کردم و آخرین نفس رو کشیدم.

———

وقتی روحم جدا شد، بلافاصله با زور به کناری کشیده شدم. دیدم که اون زن به سمت بدنم بلند بلند خندید. می‌خواستم جلوش رو بگیرم اما تمام وجودم به دام افتاده بود. باید ببینم اون چه‌جوری جایگزین من می‌شه؟ نه، نمی‌خوام!

با درد به قلبم نگاه کردم که ضربانش رو از سر گرفت. دیدم خنده‌ای روی صورت مهربان شوهرم ظاهر شد. دیدم که اون بدن به آغوشش پرید و دیدم که اون‌ها همدیگه رو بغل کردن.

«نمی‌خوام! نمی‌خوام! همه چیز مال منه، مال من. شماها بر چه اساسی اون رو جایگزین من می‌کنین، بر چه اساسی اون رو جایگزین من کردین!» شروع به تقلا کردم، گذاشتم درد ناشی از مقاومت در برابر طلسم پیرمرد زندانیم کنه. ضعف کردم و به‌طور فزاینده‌ای ضعیف شدم… بعدش، دیدم شوهرم اون رو پس زد.

به سردی فریاد زد: «تو کی هستی؟!» افتادنش رو تماشا کرد و پر از نفرت بود.

«من، من…»

تا حدی احمق بود که حتی اسمم رو نمی‌دونست ولی می‌خواست جام رو بگیره. صورتش رنگ پریده بود و بلافاصله به خودش اومد.

اون با بیچارگی گفت: «من، من خاطراتم رو از دست دادم…»

«فقط یادم میاد که روی یه پل بودم، بعد از اون، بعد از اون کاسه‌ای از چیزی رو نوشیدم…»

«سوپ منگ پو؟» چینی به ابروهاش انداخت. چشم‌های خوشحال اون زن رو دیدم، زهرخندی زدم و سرم رو تکون دادم. فکر می‌کنه اون چنین چیزی رو باور می‌کنه؟ شوهرم به عمد این رو گفت. حالت چهره و همه‌ی خصوصیاتش رو به وضوح می‌شناسم. داره اون زن رو بازی می‌ده. واقعاً خنده‌داره، کی بعدِ از دست دادن خاطراتش به یاد میاره که از رودخانه‌ی فراموشی عبور کرده؟ کی این دروغ‌ها رو باور می‌کنه، من نمی‌کنم، شوهرم نمی‌کنه، به جز اون زن که توی این اتاق بود، افراد بیرون هم باور نمی‌کنن.

«درسته، درسته، اون سوپه. بعدش، یه جاوید اومد و گفت من نباید بمیرم… بنابراین، دوباره برگشتم… تو، تو شوهر منی، نه، لرد درسته…» با ضعف ایستاد و می‌خواست به آغوشش بپرد ولی شوهرم کنار کشید.

اون گفت: «تو گفتی که می‌خوای این بدن رو بسوزونی، می‌خوای کنارم خاکستر بشی.»

«نه، نه، نه… البته که نه. نه، من، اولش این‌طوری فکر می‌کردم، اما، اما به‌خاطر این بود که خیال می‌کردم قراره بمیرم. اما الان نمردم درسته؟ من نمردم، بنابراین، نمی‌خوام…»

«اما من قول دادم. باهات توافق کردم که بدنت رو بسوزونم. چون من رو دوست داری، خاکسترت رو به باد بسپار و کنارم باش.» وقتی این کلمات رو گفت، به اون زن نگاه نکرد. او به هر گوشه‌ی اتاق نگریست ولی به اون نگاه نکرد. می‌دونستم، داره با من صحبت می‌کنه، برام حرف می‌زنه تا بشنوم.

«قول می‌دم، قول می‌دم…» با تموم قدرت سر تکون دادم و با خوش‌حالی گریه کردم.

«اما تو، تو این بدن رو دوست داری، پس باهاش خاکستر شو.» وقتی صحبتش تموم شد، همه‌ی خدمتکارها رو با خودش برد تا در رو باز کنن و از اتاق خارج شد.

«نه! لطفا بس کن!» خطر رو پذیرفت و به در ضربه زد، اما کسی نیومد بازش کنه. هیچ‌کدوم از اون‌هایی که توی اتاق بودن باورش نکردن. می‌دونستن که موجودی ناشناخته و شیطان‌گونه بدنم رو دزدیده. هیچ‌کس نمی‌خواست نجاتش بده، هیچ‌کس.

«پیرمرد، پیرمرد. سریع بیا نجاتم بده، سریع بیا نجاتم بده! اون‌ها می‌خوان من رو بکشن، می‌خوان من رو بکشن!» اون نمی‌تونست ما رو ببینه و دیوانه‌وار شروع به جست‌وجو در اتاق کرد. همه جا رو زیر و رو کرد اما کسی جوابش رو نداد. سرم رو بلند کردم تا به پیرمرد کنارم نگاه کنم. هنوز ظاهر دوستانه‌ش رو حفظ کرده بود، چشمان مهربانی داشت و لبخند محوی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود؛ اما ساکت اون‌جا ایستاد، نگاه کرد، ترحم کرد، اما کاری از پیش نبرد.

سپس آتش روشن و اتاق سوزانده شد. ابتدا چوب، پرده‌ها و بعد اون زن. اون زوزه کشید، جیغ زد، نفرین کرد، با دیوانگی دور خود چرخید و سرانجام ساکت شد.

دیدم که اون پیرمرد روحش رو با خود برد، گویا کاملا ناراضی بود.

«گفتی می‌ذاری دوباره به زندگی برگردم.»

«من که گذاشتم زنده بشی.»

«اما مُردم، تا حد مرگ سوزونده شدم.»

«این چه ربطی به من داره؟»

«تو!»

«من موافقت کردم که احیات کنم، تو دوباره زنده شدی. می‌خواستی خودت بدن رو انتخاب کنی، منم قبول کردم. به هر قولی که بهت دادم عمل کردم، هنوز راضی نیستی؟»

«من… من… نیازی بهش ندارم! می‌خوام زندگی کنم، می‌خوام زندگی کنم!» اون شروع به گریستن، شروع به تقلا کرد. اما نورهای ناپای سیاه و سفیدی اومده بودن. اون‌ها از غل و زنجیر آهنی برای زنجیر کردنش استفاده کردن و اون رو با خودشون کشوندن. همین‌طور که دورتر می‌شدن، بهشون زل زدم و از این که چرا هنوز اینجام حیرت کردم.

پیرمرد به من گفت: «مگه بهش قول ندادی که خاکسترت رو به باد بسپاری و کنارش بمونی؟»

با تعجب سرم رو بلند کردم. توی قلبم به چیزی فکر کردم، اما جرات تأییدش رو نداشتم.

«باهاش برو. وقتی که خیالت راحت بشه یا اون فوت کنه، ما برای بردنت میایم.» پیرمرد لبخند زد، ظاهرش مثل قبل دوستانه بود. لبخندش قلب من رو گرم کرد.»

«ممنونم جاوید…» سرم رو برای تعظیم پایین انداختم و زانو زدم.

 

  • پایان