ورود عضویت
Gimai Seikatsu-05
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر3: بیست اکتبر (سه شنبه)-آسامورا یوتا

 

درست از زمانی که خورشید، نیمه‌ی آسمون رو رد کرد، شروع به احساس خستگی کردم. اولین کلاس بعد از ظهرمون مثلاً قرار بود ژاپنی مدرن باشه، اما کلماتی که از دهن همکلاسیام، که داشتند از روی کتاب روخوانی می‌کردند، خارج می‌شدند برام شبیه یه زبون خارجی به نظر می‌رسیدن. همه چیز از این گوشم وارد و از اون یکی گوشم خارج می‌شد. فقط یه چیز بود که مغز ساده‌ام می‌تونست روش تمرکز کنه – قرارم با آیاسه سان.

منحصراً روی این تمرکز کرده بودم که چکار می‌تونم بکنم تا این قرار تبدیل به یه چیز فوق‌العاده بشه. به هیچ عنوان اعتماد به نفس این رو نداشتم که باور کنم صرف با من بودن اون رو خوشحال می‌کنه. اما حداقلش، نمی‌خواستم کاری کنم که اون ازم خسته یا ناامید بشه.

«الان دیگه داری از چی مینالی، آسامورا؟»

سرم رو بلند کردم تا به مارو، که بهم خیره شده بود، نگاه کنم.

«اوی، مارو، ما هنوز وسط کلاسیم.»

فکر می‌کردم دلیلم کاملاً معقول بود، اما مارو هنوزم با بی‌حوصلگی بهم خیره مونده بود.

«چی داری می‌گی؟ کلاس که تموم شده.»

«ها؟»

سراسیمه به دور و اطرافم نگاه کردم و همکلاسی‌هام رو دیدم که داشتن وسایلشون رو جمع می‌کردن تا از کلاس برن بیرون. اوه، درسته، کلاس ششم امروز، آزمایشگاه شیمیه، نه؟

«تو دوباره رفتی تو هپروت، مشکلی ندارم حرفاتو بشنوم، گرچه قول نمی‌دم بتونم بهت کمک کنم.»

«هیچ کس اینجوری قول نمی‌ده، مارو.»

«من که نمی‌تونم قول انجام دادن کاری که از توانم خارجه رو بدم.»

این دقیقاً همون دلیلیه که چرا من بهش اعتماد دارم، این بعلاوه‌ی … بگذریم.

«ادامه‌ی موضوع دفعه‌ی قبله؟» اون پرسید.

«نه دقیقاً …»

وقتی نگاه مشکوک روی صورتش رو دیدم، حرفی رو که سری پیش زده بود به یاد آوردم.

«تو قبلاً گفتی این خیلی حیاتیه که نشون بدی که چقدر بهش اهمیت می‌دی، درسته؟»

«قطعاً همینو گفتم. اما چیزی که واقعاً مهمه، روند انجام این کاره، نمی‌تونی در این مورد فقط به نتایج تکیه کنی.»

انگار اون ازم انتظار داشت که دوباره موضوع رو مطرح کنم. متاسفانه، نمی‌تونستم بهش بگم که اون در اشتباهه، اما واقعاً دلم می‌خواست. با این حال، اگه از یه جهت دیگه به موضوع نگاه کنیم، اون کاملاً هم اشتباه نمی‌گفت …

«منظورت چیه که نمی‌شه صرفاً به نتایج اعتماد کرد؟»

«به عنوان یه پسر که چیزی از آرایش و مد روز نمی‌‌دونه، اگه یه دختری رو ببینی که کلی آرایش کرده و به خودش رسیده، واقعاً می‌تونی تشخیص بدی که اون داره تلاش می‌کنه تا تو رو تحت تاثیر قرار بده یا نه؟»

«آمم…»

«تنها پسرایی که می‌تونن در این باره با اعتماد به نفس کامل نظر بدن، کسایی هستن که خودشونم از لباس‌ها و آرایش مد روز استفاده می‌کنند. حداقل، من که اینجوری فکر می‌کنم.»

«همم، منطقی به نظر میاد.»

دوباره به آیاسه سان فکر کردم، چون اون رو تو حالت بی‌دفاعش، یعنی با لباس خواب و موهای ژولیده، دیده بودم، تازه می‌فهمم که اون چقدر برای آماده شدن روزانه‌اش وقت صرف می‌کنه.

«نتایج فقط … خب، نتیجه‌اند. نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر. تو بیسبالم همینطوره.»

«همچین چیزی علی‌الخصوص تو ورزش خیلی بد نیست؟»

«این تو رو بین شادی و غم سرگردون می‌کنه. ده سال هنوز خیلی زوده که بخوام بگم به نتایج تمریناتم اطمینان دارم. اگه نتونی اشتیاق و تلاشی رو که رقیبات تو تمریناتشون می‌ذارند درک کنی، خودت هم نمی‌تونی پیشرفت کنی. من نمی‌تونم حتی برای یه لحظه هم گاردم رو بیارم پایین.»

که اینطور، فکر کنم کم کم دارم می‌فهمم.

«برای همینه که مهمه تو فرآیند و روند پشت تلاشای نفر مقابلت رو درک کنی. حتی اگه اون فرد دختری باشه که باهاش قرار می‌زاری.»

«دقیقاً، دوباره، همچین چیزی تو بیسبال هم صادقه. در حالت عادی من هیچ علاقه‌ای ندارم با نشون دادن تلاش و وقتی که روی تمریناتم می‌زارم به بقیه خودنمایی کنم، اما اگه به شخص موردعلاقه‌ام مربوط بشه، همه چی عوض می‌شه. تفاوتش مثل خوردن غذای رستوران و غذاییه که دو+ست دختر+ت خودش برات درست کرده، شاید طعم و مزه ی غذای رستوران رو نداشته باشه، اما خوردنش خیلی لذت بخش‌تره.»

نکته‌ی خوبی بود، هرچند آشپزی آیاسه سان از خیلی از رستورانایی که توشون غذا خوردم بهتره.

«سخت تلاش کردن به خودی خود باعث می‌شه تو جذاب‌تر هم دیده بشی. خب، هرچند اگه من جای تو بودم، به حرفای خودم خیلی تکیه نمی‌کردم.»

«دو شخصیتی چیزی هستی؟ داری بهم می‌گی به نصیحتات عمل نکنم!»

«آسامورا، تو استثنای این فرمولی.»

سرم رو یکم کج کردم تا گیج شدنم رو نشون بدم. نمی‌تونستم بفهمم چرا من باید استثناء باشم.

«واقعاً نمی‌فهمی؟»

«هیچ حدسی ندارم.»

«چون تو رو راحت می‌شه خوند و به سادگی می‌شه درونت رو دید. برای همین واسه تو همچین مشکلی پیش نمیاد.»

برای کسری از ثانیه، قدرت بیانم رو از دست دادم، خوندن من آسونه؟…

«پس فقط خودت باش. معمولی رفتار کن و همه چی خوب پیش می‌ره.»

«ها؟…»

«نگران نباش، تو دست و پا چلفتی‌تر از این حرفایی که بتونی این کارا رو انجام بدی. اونقدر دست و پا چلفتی هستی که عمراً بتونی اشتیاق و تلاشت برای رسیدن به چیزی – یا کسی رو پنهون کنی. خیلی بهش فکر نکن، فقط تمام تلاشت رو بکن. با تمام قدرت، بدون توقف.»

فکر می‌کنی بعد از شنیدن چنین چیزی خیالم راحت می‌شه؟ و دقیقاً منظورت از “معمولی” چیه؟ مگه من همیشه چطور رفتار می‌کنم؟

«الان من بیشتر گیج شدم.»

با این حال، مارو اونقدر به بدبختی من خندید که نزدیک بود برای کلاس بعدی دیر کنیم.

زمانی که کلاس تموم شد، به خونه برگشتم تا لباسام رو عوض کنم. متوجه شدم که بیرون رفتن با یونیفرم مدرسه‌‌مون فقط باعث می شه بیشتر تو چشم باشیم. ممکنه که من یه دخ+ترباز قهار نباشم، اما حتی منم می‌دونم که یونیفرم مدرسه لباس مناسبی برای قرار بین یک زن و مرد نیست. اما مهمتر از همه چیز … انتخاب لباس.

بعد از ساعت‌ها فکر کردن، هنوز نتونسته بودم لباس مناسبی برای پوشیدن انتخاب کنم. یه مشکل دیگه‌ای که چندی پیش بهش پی برده بودم این بود که زندگی کردن با طرف قرارتون تو یه خونه، دیدن اینکه تو آینه حموم چطور به نظر می‌رسید رو خیلی سخت می‌کنه. اگه هی از اتاقم به حموم برم و برگردم، صدای پام رو می‌شنون.

مارو گفت که نباید نگران چیزی باشم و معمولی رفتار کنم، اما همچین چیزی برای من غیرممکنه.

من یه پسر دبیرستانی ساده‌ام که حتی یه آینه‌ی قدی تو اتاقش نداره. بعد از مدت‌ها کشمکش درونی با خودم، تصمیم گرفتن از مهم‌ترین ابزار قابل حمل بشر در عصر مدرن استفاده کنم – گوشی هوشمندم. دوربین رو روی حالت سلفی تنظیم کردم، اون رو هم ارتفاع با چشمام گذاشتم و اونقدر عقب رفتم تا تمام بدنم رو نشون بده.

«آره. باید همین باشه.»

آخرش، تونستم مناسب‌ترین لباسم رو انتخاب کنم. مسئله اینه که متوجه شدم اون دقیقاً همون لباسیه که بیشتر اوقات موقع بیرون رفتن می‌پوشم. یه چیز کاملاً معمولی. یه کت سیاه، یه ژاکت بافتنی خاکستری روشن با یه شلوار جین مشکی. بد نیست، یا می‌خوام که اینطور فکر کنم، اما نمی‌تونم به سلیقه‌ی خودم اطمینان داشته باشم.

«پسرای دیگه هم چنین چیزی رو می‌پوشن دیگه، نه؟»

لحظه‌ای فکر کردم و یکی از عکسایی که گرفته بودم رو از لاین برای شینجو فرستادم. یه پیام بهش اضافه کردم که نظر کارشناسانه‌ی خواهرش رو می‌خوام. در شرایط عادی، امکان نداشت که به چنین روشی تکیه کنم، با این حال، الان این خطر وجود داشت که آیاسه سان فکر کنه من یه آدم امّل و خز هستم، برای همین ترجیح می‌دادم واقعیت توسط یه دختر نوجوون رندوم تو صورتم کوبیده بشه.

با این حال، یادم افتاد که شینجو الان باید مشغول فعالیت‌های باشگاهیش باشه، و شرط می‌بندم خواهرش هم به همون اندازه خارج از دسترسه. اگه تازه بعد از قرارم با آیاسه سان جوابش رو گرفتم نباید شکایتی داشته باشم. باورم نمی‌شه حتی نتونستم چنین چیزی رو پیش بینی کنم… درحالی که داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم متوجه شدم که پیامم خونده شده. احتمالاً الان وقت استراحتش بوده. لازم به ذکر نیست که من بلافاصله جوابی دریافت کردم.

«اون بهم جواب داد.»

وقتی این پیام رو خوندم، عرق سردی از پشتم جاری شد تنها الان بود که بابت کاری که کرده بودم خجالت‌زده شدم. نه تنها عکس سلفی ‌خودم رو برای یه دختر کاملاً غریبه فرستاده بودم، بلکه ازش خواسته بودم نظرش رو هم بهم بگه. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که با دستانی لرزان براش جوابی تایپ کنم.

«و چی گفت؟»

«معمولیه.»

«ها؟»

«این تموم چیزیه که گفت. معمولیه.»

اون یه اسکرین‌شات از چت‌شون برام فرستاد. این بدین معنا نیست که اون حتی اونقدر علاقمند نشده که بخواد یه جواب واقعی بهم بده؟

یعنی لباسام اونقدر بی‌سلیقه است که حوصله‌شو سر برده؟

«ببخشید، وقت استراحت تمومه.»

اون آخرین پیامش رو برام فرستاد. من با فرستادن یه استیکر ازش تشکر کردم و آهی کشیدم. کاملاً بهم ریخته بودم. دریافت همچین جواب مبهمی فقط باعث شده بود سردرگم‌تر بشم. پس هیچ فایده‌ای درش نبود. این اشتباه خودم بود که سعی کردم تو زمان کمی که برام مونده به دیگران اعتماد کنم.

«اما خواهر کوچکترش و اون خیلی بهم نزدیک نیستند؟» درحالی که اسکرین شات چتشون رو می‌خوندم با خودم فکر کردم.

اینکه می‌تونند هر لحظه که خواستند وارد یه مکالمه بشن نشون می‌ده که به عنوان خواهر و برادر چقدر به همدیگه نزدیکن. با این حال، شینجو تنها کسیه می‌شناسم و می‌تونم خودم رو باهاش مقایسه کنم، پس هیچ تضمینی وجود نداره که بفهمم چنین رابطه‌ی خواهر و برادری طبیعیه یا نه. این رشته‌ی فکری رو ادامه دادم و اون رو با آیاسه سان مقایسه کردم. اگه یه پسری که می‌شناسم عکس سلفیش رو برام بفرسته و نظر آیاسه سان رو بخواد، عکس رو برای اون می‌فرستم؟ حس می‌کنم که احتمالاً این کارو انجام نمی‌دادم و یه دلیلی برای انجام ندادنش پیدا می‌کردم. من به هیچ وجه نمی‌خواستم نظر آیاسه سان رو درباره‌ی پسرای دیگه، بدون توجه به موضوعش، بشنوم.

در مقایسه با من، شینجو و خواهرش به چنان پیوندی از اعتماد رسیده‌اند که می‌تونند آزادانه عکس‌هایی رو برای ارزیابی و تایید به همدیگه ارسال کنند. این موضوع که هیچ کدوم از اونا مشکلی با این کار ندارند، نشون دهنده‌ی یه تعامل مناسب و پایدار بین خواهر و برادره. پس با در نظر گرفتن این موضوع، شاید احساسات من از چنین چارچوبی پیروی نمی‌کنه؟

«آماده‌ شدی؟»

صدایی که از پشت در اتاقم شنیدم رشته ی افکارم رو قطع کرد. انگار آیاسه سان مدتیه که آماده شده و منتظر منه.

«آره … مشکلی نسیت … به گمونم.»

هنوزم هیچ اعتمادی به لباسام ندارم، اما نگران بودن دربارش قرار نیست هیچ کمکی بهم بکنه. مجبورم دلم رو بزنم به دریا و دعا کنم که مشکلی پیش نیاد. وقتی درو باز کردم، آیاسه سان رو دیدم که از روی کاناپه ی اتاق نشیمن بلند شد. اون به سمتم اومد و روبرم ایستاد. به محض اینکه چشمم بهش افتاد نفسم تو سینه حبس شد.

اون یه تاپ بافتنی به رنگ قرمز ش+رابی با یه ژاکت به رنگ سبز خزه‌ای پوشیده بود که به خوبی روی تفاوت رنگ‌ها تاکید می‌کرد. اون رنگ‌ها مکمل همدیگه بودند و اونقدر روشن نبودند که چشم رو اذیت کنند. یه بار دیگه تحت تاثیر حس تحسین برانگیز اون از مد و هماهنگی تو لباس‌ها قرار گرفتم. می‌تونستم آویز مثلثی شکل کوچیکی که از روی سینه‌اش آویزان بود رو ببینم، جدا از یونیفورم مدرسه‌اش، اکثراً اون رو تو لباسای اسپورت و با شلوارک دیده بودم. بنابراین این کاملاً متفاوت بود. اون امروز یه دامن پوشیده بود، دامن بلندی که تا زیر زانوش می‌رسید و تصویری آروم و بالغانه بهش داده بود.

تیپ معمولش چیزی نزدیک به تصویر یه دانش آموز معمولی دبیرستانی بود، با این حال معلوم بود که اون امروز یکم دفاعش رو شل کرده … انگار که اون امروز یکم قابل دسترس‌تره. اون مثل همیشه زیباست، و در عین حال ناز … من یه منتقد مد نیستم، اما این نظر شخصی منه.

«پس دیگه بریم.»

«اوه … راستی، یه لحظه وایسا.»

«همم؟»

آیاسه سان که داشت چکمه‌هاش رو می‌پوشید دست نگه داشت و دوباره بهم نگاه کرد.

«چیزی رو فراموش کردی؟»

«نه دقیقاً. فقط داشتم فکر می‌کردم که اینکه دوتایی باهم تا ایستگاه قطار بریم فکر خوبیه یا نه»

«چونکه هر دومون لباس بیرون پوشیدیم؟ فکر نکنم مشکلی داشته باشه. این واسه‌ی خواهر و برادرها یه چیز طبیعیه. من زیاد بهش اهمیت نمی‌دم.»

«منطقیه، بببخشید که همچین چیز عجیبی رو مطرح کردم.»

«نگران نباش، این موضوع مهمی بود، پس خیلی ممنونم که بهم یادآوریش کردی. هر وقت تو انجام تصمیمی به مشکل خوردیم، مثل همیشه خودمون رو باهم وفق می‌دیم.» آیاسه سان گفت و باعث شد از اعماق قلبم احساس آسودگی بکنم.

همینه، این دقیقاً همون چیزیه که دربارش دوست دارم. با انجام آخرین بررسی‌ها، من و آیاسه سان آپارتمان رو ترک کردیم.

درحالی که تو ایستگاه شیبویا منتظر قطار بعدی بودیم، احساس ناراحتی شدیدی در من وجود داشت. اولش حتی نمی‌دونستم دقیقاً از چی اینقدر اذیت شده‌‌ام. ولی بعداً فهمیدم که وقتی کنار هم ایستاده بودیم و نگاهامون بهم می‌خورد، صورت آیاسه سان … یا بهتره بگیم نگاهش، جوری بود که انگار داشت سعی می‌کرد خنده‌اش رو نگه داره.

هربار که بهم نگاه می‌کرد لباش تکون می‌خوردند … یعنی اون داشت به لباسای من می‌خندید؟ فکر نمی‌کنم اون همچین آدمی باشه … امیدوارم. شاید چیزی رو لباسام بود که باعث می‌شد اون خندش بگیره؟ اگه در این باره ازش می‌پرسیدم، ممکن بود با خنجری توی قلبم مکالمه رو ترک کنم. پس نمی‌تونم این کارو بکنم. شاید اون داره با اشاره نکردن بهش باملاحظه رفتار می‌کنه.

هرچقدر بیشتر بهش فکر می‌کردم، بیشتر به نظرم منطقی می‌اومد. سرم رو تکون دادم تا از شر این افکار شیطانی خلاص بشم. هر دو جواب درست یا اشتباه احتمالاً همه چی رو معذب کننده می‌کنه، پس تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم. اما حتی با این وجود، مطمئناً احساس عجیبی داره…

خیلی خوب، بسه دیگه! نباید مدام به صورتش نگاه کنم، این کار بی‌ادبیه.

حواسم رو از آیاسه سان پرت کردم و سعی کردم تا وقتی از قطار پیاده می‌شیم بهش نگاه نکنم.

بعد از بیست دقیقه‌ی طاقت فرسا، ما بالاخره به ایستگاه ایکبوکورو رسیدیم.

بعد از پایین اومدن از پله‌های سکو، برای مدت کوتاهی مسیر زیرزمینی رو طی کردیم و از گیت بلیط عبور کردیم. از کنار مجسمه سنگی معروف تو ورودی شرقی که اغلب به عنوان محل قرار زوج‌ها استفاده می‌شد، گذشتیم، دوباره از پله‌ها بالا رفتیم و به سطح زمین برگشتیم. همون‌طور که در خیابون آفتابی قدم می‌زدیم، با غرفه‌های غذا، کافه‌ها، کفش‌فروشی‌ها، عتیقه‌فروشی‌ها، مغازه‌های پوشاک، مرکز بازی، سینما، و بسیاری از مؤسسات دیگه مواجه شدیم.

منطقه ی تفریحی شهر مطمئناً اسم خودشو شرمنده نکرده و دلیل پر شدنش از انواع مردم، از گروه‌های دوستان معمولی گرفته تا زوج‌ها رو توضیح می‌ده. مهم نیست کجا رو نگاه می‌کردی، می‌تونستی همه جور آدمی رو ببینی.

«وااو…»

تو یه گوشه از خیابون، یه زوج درحالی که بدناشون به هم چسبیده بود، داشتند یه بو+سه‌ی پرشور رو به اشتراک می‌گذاشتند. دیدن این صحنه باعث شد ناخودآگاه صدایی از گلوم خارج بشه. آیاسه سان با زدن سقلمه‌ای آروم به پهلوم منو به خودم آورد.

«بی‌ادبانه‌ست که اینطوری خیره بشیم.»

«معذرت می‌خوام، دست خودم نبود.»

«می‌دونم چه احساسی داری … دیدنش تو همچین جایی شوکه‌کنندست.»

هردومون به همدیگه لبخند معذبانه‌ای زدیم و خودمون رو سرزنش کردیم. احساسات یه انسان واقعاً پیچیده و عجیبه. هر انسانی آزاده که هر وقت و هر کجا که می‌خواد، کاری رو که دوست داره انجام بده. و دیدگاه یه فرد بیگانه نباید روش تاثیر بزاره. این همون فلسفه‌ای هست که می‌خوام باهاش زندگی کنم. و با این وجود، با دیدن بو+سه‌ای که درست در مقابلم نمایش داده می‌شه، اصول خودم رو زیرپا می‌گذارم.

اگه تو یه نظرسنجی ازم بپرسند که “اگه یه زوج جلوی تو همدیگه رو بب+و+سند چه احساسی خواهی داشت؟” به صراحت جواب می‌دم که «هیچ چیزی احساس نمی‌کنم.» اما در اون لحظه، به دلیل صحنه‌ی غیره‌منتظره‌ای که مقابل چشمانم بود، قضاوتم مختل شده بود. بخشی از وجودم احتمالاً داشت از فلسفه‌ام دفاع می‌کرد، درحالی که بخش دیگه‌ام تسلیم غرایزم شده بود. اصولی که به عنوان بخشی از فلسفه‌ی زندگیم و با تکیه بر تجربه و دانشم در طول‌ سال‌ها ایجاد کرده بودم، در یک لحظه تکه تکه شدند و بهم اجازه دادند تا نمایی فراتر از اونچه رو که بهش تکیه می‌کردم ببینم.

«تو دوست داری همچین کاری انجام بدی، آیاسه سان؟»

«نه، واقعاً نه. و اگه کسی ازم بپرسه که همچین چیزی می‌خوام یا نه، یکم معذب می‌شم.»

«موافقم. حدس می‌زنم نیازی به گفتگوی بیشتر در این باره نیست.»

«خب، اینم موضوع مهمی بود.»

بو+سیدن در مقابل دیگران نه چیزیه که ما بخواییم انجامش بدیم و نه حتی اون رو مطلوب می‌دونیم. در واقع، اگه یه خواهر و برادر ناتنی این کار رو در ملاء عام انجام بدن، سر و صدای زیادی به پا می‌شه. بنابراین چیزی نیست که ارزش تأمل کردن داشته باشه. بعد از اینکه به خودم اومدم، آیاسه سان و من به راه رفتن تو خیابون ادامه دادیم. یکم بعد یه بیلبورد غول پیکر به استقبالمون اومد، اونقدر بزرگ بود که حتی از اون سر خیابون هم دیده می‌شد و جمعیت زیادی جلوش ازدحام کرده بودند.

«اوه، این …»

«یه فروشگاه کالاهای انیمه‌ای. خیلی معروفه، و چیزای خیلی زیادی داره.»

این یکی رو می‌شناختم. یه شعبه‌ی دیگه‌ ازش تو شیبویا وجود داشت، و مارو منو چندین بار داخلش کشونده بود. تموم این قضایا باعث شده بود برای چند دقیقه یادم بره که اصلاً از اولش برای چی اومده بودیم اینجا.

«امم، آیاسه سان؟»

«هم؟» اون به من نگاه کرد.

«ما… داریم برای ناراساکا سان هدیه می‌خریم دیگه، درسته؟»

«اوهوم.»

«قراره از اینجا یه چیزی بخریم؟»

من احساس می‌کردم چیزایی که اونجا فروخته می‌شدند، چیز مناسبی برای هدیه به یه دختر دبیرستانی شبیه اون نبودند.

«اون در واقع به اینجور چیزا علاقه داره.» آیاسه سان به پوستر یه شخصیت انیمه‌ای که جلوی مغازه آویزون شده بود اشاره کرد.

من گیج شده بودم. از اونجایی که من کسیم که تو اوقات فراغت خودش لایت ناول می‌خونه، هیچ جبهه‌گیری خاصی نسبت به این نوع سرگرمی ندارم. فقط از اون دسته آدمایی نیستم که بخوام برای هر چیزی که توجهم رو جلب می‌کنه وسایل بخرم، اما حدس می‌زنم منم وقتی دارم تو قفسه ی کتاب‌های تازه منتشر شده می‌گردم همچین ظاهری پیدا می‌کنم. اما الان موضوع من نیستم، تمرکزم باید بیشتر روی این موضوع باشه که چرا همچین دختر برونگرا و نرمالی به انیمه علاقمند باشه – و این از روی تعصب نیست. فقط اینکه تو مکالماتی که باهم داشتیم، تا حالا هیچ وقت متوجه این موضوع نشده بودم، برای همین غافلگیر شدم.

«اون چندتا برادر کوچیکتر تو خونه داره، یادته که؟»

«الان که بهش اشاره کردی…»

«اون می‌گه که برادراش تو همون سرویس پخشی که اون عضوشه انیمه تماشا می‌کنند، به همین دلیل در مورد انیمه‌های جدید و اینجور چیزا اطلاعات داره، و اون می‌تونه اینجور چیزا رو در حین انجام دادن کارهای خونه هم تماشا کنه که این خودش یه امتیازه.»

«پس اون تحت تاثیر برادراش قرار گرفته؟»

«اولش آره، اما به گفته ی خودش الان دیگه معتادشون شده.»

بنابراین آیاسه سان به فکر خرید کالای انیمه‌ای برای خوشحال کردن ناراساکا سان افتاده که برای من کاملاً منطقیه. به نحوی تونستیم از بین ازدحام جمعیت رد بشیم و وارد فروشگاه شدیم.

«بزرگه! من حتی نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.»

«فقط گشتن و نگاه کردن به هر چیزی که دوست داری باید بتونه مارو به یه جایی برسونه. نمی‌دونم کدوم محصول رو کجا می فروشن، یا حتی اصلاً ناراساکا سان به چی علاقه داره.»

«خب، می‌تونی بخش آخرش رو به من بسپاری.»

در جستجومون برای پیدا کردن یه هدیه‌ی تولد عالی، آیاسه سان و من به آرومی از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگه می‌رفتیم. در طی این فرآیند، من متوجه شدم که کالاهای مرتبط با انیمه‌های جدید چطور بر طبق جنسیت دسته بندی شده‌اند. منطقه‌ای که کالاهایی برای جذب زنان جوان داشت، مثل فروشگاه‌های با کالاهای کاملاً انیمه‌ای که معمولاً می‌بینید نبود، در عوض، اونا کالاهای خاصی رو با طرح شخصیت‌های انیمه‌ای محبوب، عمدتاً به شکل نشون‌های دانش‌آموزی، جاکلیدی یا دفترچه یادداشت ارائه می‌کردند. از اونجایی که اونا فقط طرح‌ها رو در گوشه‌ی کار حک کرده بودند، تو نگاه اول مثل وسایل معمولی به نظر می‌رسیدند.

«این کاملاً معمولی [غیر اوتاکویی] به نظر می‌رسه…»

«آره، خیلیم شیکه.»

«به نظرت اینجوری میاد؟»

«اینجا رو ببین ـــ» آیاسه سان گفت و به قفسه‌ای که کنارمون بود اشاره کرد.

اونجا شامل عروسک‌های پارچه‌ای و جاکلیدی با طرح شخصیت‌های انیمه‌ای بود که حتی منم، از انیمه‌هایی که وقتی بچه بودم دیده بودم، می‌شناختمشون.

«… ممکنه استفاده از اینا یکم سخت‌تر باشه.»

«که اینطور، متوجه شدم.»

به عبارت دیگه، تجاری سازی محصولات انیمه‌ای رو به افزایش بود؟ حالا که بهش فکر می‌کنم، مارو قبلاً به یه همچین چیزی اشاره کرده بود. گسترش فرهنگ اوتاکویی باعث رشد بازار کالاهای انیمه‌ای و تنوع بیشتر این نوع کالاها شده. با این حال، از اونجایی که من حتی فکرشم نمی‌کردم که اوتاکو بودن و مد روز بودن فرهنگ‌هایی هستن که می‌شه باهم دیگه ترکیب بشند، از این کشف یکم غافلگیر شدم.

با تعجب به دور و برم نگاهی انداختم و دیدم که اکثر مشتریای مغازه‌ها کاملاً معمولی و حتی تا حدودی شیک لباس پوشیدن. حتی می‌شه گفت تعداد زنان و مردان برابره … نه، در این لحظه، کفه‌ی ترازو یکم به سمت زنان سنگینی می‌کنه. اوه، درسته، مدتی پیش آیاسه سان بهم گفت به شکل طبیعی ابروهای من حسودی می‌کنه. نه فقط زنان، بلکه بیشتر مردای دور و بر من هم همینطوری بودند، و اگه ژن‌هاشون بهشون لطفی نمی‌کردند، سعی می‌کردند خودشون اونا رو مرتب کنند.

که اینطور، به همین دلیل بود که آیاسه سان کاملاً بر این باور بود که من ابروهام رو می‌کشم. مارو اشاره کرده بود که این روزا تعداد اوتاکوهایی که به ظاهر بیرونی خودشون اهمیت می‌دن روز به روز بیشتر می‌شه. بنابراین اینم باید بخشی از اون موضوع باشه.

«از اونجایی که ما داریم درباره‌ی شخصی با روابط اجتماعی بالا مثل مایا حرف می‌زنیم، مطمئنم اون به هیچ وجه به چنین چیزی اهمیت نخواهد داد.»

«منطقیه.»

مهم نیست که چی براش می‌خریم، هرچی که باشه اون با قدردانی می‌پذیرتش، هرچی نباشه اون ناراساکا سانه دیگه. گرچه نمی‌دونم چنین چیزی خوبه یا نه. از اونجایی که ما اینهمه برای انتخاب چیزی واسه‌ی اون به زحمت افتادیم، به عنوان حداقل پاداش، دوست دارم بتونم لبخندش رو ببینم. من به طور مداوم به نظرات آیاسه سان درمورد کالاهای مختلف گوش دادم، و سرانجام تونستیم یه ماگ از انیمه‌ای که اون اخیراً بهش علاقمند شده (که یه انیمه واسه بچه‌های خردسال بود، برای همینم تا حالا چیزی ازش نشنیده بودم) انتخاب کنیم. نماد انیمه روی لیوان چاپ شده بود.

با خانواده‌ی پرجمعیتی که ناراساکا سان داره، اون باید از داشتن چندتا ظرف بیشتر استقبال کنه. و از اونجایی که این انیمه از اون انیمه‌هایی هست که برادراش ممکنه تماشا کنند، در صورتی که خودش لیوان رو نخواد می‌تونه به برادراش اجازه بده که اون رو داشته باشند.

«پوووف. ممنون که کمک کردی آیاسه سان. نظراتت خیلی بدردم خورد.»

«واقعاً؟ خوشحالم تونستم کمک کنم.»

با در دست داشتن کیسه پلاستیکی حاوی لیوان بسته بندی شده، کارمون رو در اینجا تمام شده اعلام کردیم و مغازه رو پشت سر گذاشتیم. ساعت از 5 گذشته بود و آسمون کمک کم درحال تاریک شدن بود.

«الان که بهش فکر می‌کنم، تو هیچ چی نخریدی آیاسه سان، از قبل چیزی آماده داشتی؟»

«من برنامم رو عوض کردم، و قراره فردا یه چیزی براش بخرم.»

اون در واقع هرگز بهم نگفت که دقیقاً قصد خریدن چه چیزی رو داره.

به آرامی، در قطار در حال حرکت، به چپ و راست تاب خوردیم و راهی خونه شدیم. با فکر کردن بهش، امروز اصلاً مثل یه قرار به نظر نمی‌رسید. قدم زدن تو فروشگاه و تبادل نظر کردن واقعاً سرگرم کننده بود، اما ما حتی دست همدیگه رو هم نگرفتیم. خب، جایی که بهش رفتیم، دقیقاً محلی نبود که زوج‌های جوان واسه قرار برن اونجا، بلکه بیشتر افرادی مثل مارو از اونجا دیدن می‌کردند. حالا که فکرش رو می‌کنم، هم مراکز بازی و هم فروشگاه‌های پوشاک تو اطرافمون بود، اما آیاسه سان به هیچ کدوم از اونا علاقه نشون نمی‌داد. به همین دلیل بود که ما حتی به خودمون زحمت ندادیم … حتی با اینکه ما تو اولین قرار زندگیمون بودیم.

و به محض اینکه من خریدن هدیه واسه ناراساکا سان رو تموم کردم، هردوی ما تصمیم گرفتیم که دیگه بهتره برگردیم خونه. این قرار بود یه قرار بین ما دو نفر باشه، اما احساس می‌کنم یه چیزی این وسط می‌لنگه. حالا که بهش فکر می‌کنم، می‌تونستیم تو یه فست فودی توقف کنیم و یکم استراحت کنیم. خب، شاممون تو خونه منتظرمونه، بنابراین حدس می‌زنم نیازی به این کار نبود.

همچنین متوجه شدم که، اگرچه آیاسه سان امروز از اول تا آخرش لبخند می‌زد، اما چیزی در وجود اون بود که احساس ناخوشایندی داشت. البته، هیچ راهی وجود نداشت که من به طور دقیق متوجه بشم که اون چیه. من گرفتار این ناراحتی مبهم که حتی نمی‌تونستم تو کلمات بیانش کنم شده بودم، اگه می‌دونستم چیه، می‌تونستم باهاش حرف بزنم تا برطرفش کنم، اما در عوض، اینجا داشتم خودخوری می‌کردم…

درست مثل واگن قطاری که توش بودیم، احساسات منم به چپ و راست تاب می‌خوردند. بعد از اینکه دقایقی رو صرف شمردن نورهای پراکنده‌ای که از تو شیشه معلوم بودند کردم، تصمیم گرفتم دلم رو بزنم به دریا و بعد اون رو مطرحش کردم.

«چیز عجیبی در مورد لباسای من وجود داره؟»

«ها؟ نه، اصلاً. چرا چنین چیزی پرسیدی؟» آیاسه سان انگار از سوال من گیج شده بود، که بهم احساس آرامش می‌داد – یا لااقل دوست داشتم اینجوری باشه، اما هنوز اونقدرا هم اعتماد به نفس نداشتم.

«برخلاف تو، من اونقدرا هم به مدل مو و لباسام توجه نمی‌کنم، نه؟ می‌دونی، وقتی صحبت از حس زیبایی شناختی و مد می‌شه، من نمی‌تونم به خودم اطمینان داشته باشم.» احساسات واقعیم رو آشکار کردم.

«فکر کنم اونا خوبن، خیلی بهت میان.»

«همم، ممنونم. اما ـــ» انتظار داشتم چنین چیزی بگه، پس ادامه دادم. «لباسای تو اونقدر خوب باهم هماهنگ شده‌اند که باعث می شه مردم در مورد شیک بودنشون نظر بدن، نه؟»

«گمونم؟»

«بنابراین، بعد از بررسی دقیق جوانب، لباسی رو می‌پوشی که فکر می‌کنی برای شرایط مورد نظرت بهترینه، درسته؟»

«بیشتر مواقع.»

«من همچنین فکر می‌کنم تو امروز توی این لباسا خیلی عالی به نظر می رسی.»

به محض اینکه این رو گفتم، احساس کردم که آیاسه سان به شدت شوکه شد و من “ها…”ی ضعیفی رو که از دهانش خارج شد شنیدم.

«ممنونم.»

وقتی اون ازم تشکر کرد، احساس کردم لبخند عجیبش روی صورتش خشکیده، اما سرم پر از افکار دیگه بود، بنابراین نمی‌تونستم دلیل تغییر حالت اون رو جستجو کنم.

«اما، می‌دونی، من حتی نمی‌دونم چجور لباسایی بهم میان. هیچ دانشی در این باره ندارم. و از اونجایی که اعتماد به نفسم درباره‌ی ظاهرم چیزی نزدیک به صفره، وقتی یکی بهم می‌گه همچین لباسی مناسب سلیقه‌ی منه، نمی‌دونم که این دقیقاً یعنی چی.»

«امم … پس به عبارت دیگه، تو می‌خوای سعی کنی لباسایی بپوشی که تو رو تو چشم بقیه مردم شیک و مد روز نشون بده؟ تو از اون آدما نیستی که به همچین چیزی اهمیت بده.»

«احساس می‌کنم که این کاریه که حداقل یه بار باید انجامش بدم، چه ازش خوشم بیاد یا نه، دوست دارم بدونم که تو هر موقعیتی چجوری باید لباس بپوشم.»

«اوه، که اینطور، حالا فهمیدم. این دقیقاً یکی از همون نگرانی‌های منحصربه فرد خودت به نظر میاد.»

فکر کنم احساس ناامنی که تو وجودمه نقش مهمی تو همه ی این قضایا بازی می‌کنه.

«اساساً، تو دانش کافی در مورد … لباس مناسب برای رفتن سر قرار، یا به طور کلی لباس رو نداری، و با اینکه دوست داری بیشتر در مورد این چیزا بدونی، به قضاوت خودت اعتماد نداری؟»

این دقیقاً همون چیزیه که می‌شد از آیاسه سان انتظار داشت، سریع منظورم رو گرفت.

«دقیقاً.»

«هممم…» درحالی سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به فکر کردن.

بعد از گذشتن از یکی از ایستگاه‌های در طول مسیرمون، اون ناگهان دوباره سرش رو بالا آورد.

«ما می‌تونیم قبل رفتن به خونه یه مقصد انحرافی داشته باشیم.»

«وایسا، همین الان؟»

«اگه تو به حس مد و چیزی که بهش می‌گی “سلیقه‌ی زیبایی شناختی” من باور داری، مشکلی ندارم تو انتخاب یه سری چیزا کمک کنم.»

من حتی به چنین چیزی فکرم نمی‌کردم، اگه این قراره سلیقه‌ی شخصی آیاسه سان باشه، پس می‌تونم با تمام وجودم بهش باور داشته باشم. بعلاوه اینجوری می‌تونم از سلیقه و ترجیحات شخصی آیاسه سان درباره‌ی لباس‌ها و مد روز باخبر بشم. مثل این می‌مونه که دوتا پرنده رو با یه سنگ بزنی.

«پس لطفاً انجامش بده.»

«انتظاراتت رو زیاد بالا نبر. من فقط ترجیحات شخصی خودم رو می‌گم.»

و این دقیقاً همون چیزیه که من دنبالشم.

«پس کجا رو تو ذهنت داری؟»

«دایکانیاما حیلی نزدیکه، پس اونجا انتخاب اولمه.»

«درسته … اما از این بابت خیلی متاسفم. اگه زودتر بهت می‌گفتم می‌تونستیم تو همون ایکبوکورو یه جایی پیدا کنیم.» با لحنی عذرخواهانه صحبت کردم، اما آیاسه سان با لبخندی دلنشین بهم پاسخ داد.

«خب، نگرانش نباش، هردوی ما همیشه زمان مناسب برای صحبت کردن رو از دست می‌دیم.»

«هاهاها، درسته. ممنونم.»

و با این تصمیم، ما تو ایستگاه شیبویا یه بار دیگه سوار قطار شدیم و این بار به دایکانیاما رفتیم. با اعتماد به حس جهت یابی آیاسه سان، ما تو خیابون برای پیدا کردن یه فروشگاه مناسب قدم زدیم. چراغای خیابون هنوز روشن نشده بود، اما نور خیره کننده‌ی داخل مغازه‌ها آسفالت پیش رومون رو روشن می‌کرد. پس از کمی پیاده روی از ایستگاه قطار، وارد یه مغازه ی لباس مردانه شدیم.

به محض اینکه داخل شدیم، من متوجه شدیم که این مثل یه بازدید بی‌دردسر از سوپرمارکت‌ یا فروشگاه رفاه نیست. همه جا رو برای پیدا کردن یه سبد یا چرخ خرید نگاه کردم اما چیزی پیدا نکردم. هنوز داشتم با گیجی اطراف رو نگاه می‌کردم که یه فروشنده ی خانوم با لبخندی روی لب بهم نزدیک شد.

«می‌تونم کمکتون کنم آقا؟»

«اوه، آم.»

«ما دوست داریم اول به اطراف نگاهی بندازیم.» آیاسه سان از پشت سرم ظاهر شد و بهم کمک کرد.

فروشنده خانوم همچنان که لبخندش رو حفظ کرده بود، نگاهش رو بین من و آیاسه سان چرخوند ، بعد به آرومی سر تکون داد.

«اگه در مورد چیزی به کمک نیاز داشتید لطفاً بهم خبر بدید.» اون این کلمات رو گفت و بعد بدون اینکه هیچ صدایی ایجاد کنه از ما دور شد.

«اون منو ترسوند…»

«شاید فکر کرده تو تنهایی اومدی اینجا؟»

بنا به دلایلی، لحن صدای آیاسه سان کمی خشمگین به نظر می‌رسید. شاید به این دلیل که لباس‌های ما اصلاً با همدیگه همخونی نداشت، و اون فروشنده فکر کرده بود که ما مشتریای جداگونه‌ای هستیم؟ کم کم داشتم عصبی می‌شدم، راستش رو بخوایید، تقریباً داشتم احساس می‌کردم که تو دنیایی بیگانه سرگردون شده‌ام. می‌دونستم خودم تنها کسیم که این حجم از فشار رو به خودم وارد می‌کنم، اما کاری از دستم ساخته نبود. اما برخلاف من که کاملاً درمونده شده بودم، آیاسه سان نمی‌تونست بیش از این با اعتماد به نفس رفتار کنه. اون جوری جلوی من راه می‌رفت که باعث می‌شد فکر کنی اون کسیه که مالک این مکانه.

«زیاد میای اینجا؟»

«ها؟ نه، اولین باره.»

«اوه …»

«اینجا مغازه‌ی لباس مردونه‌است، یادته که؟»

خب، فکر کنم این با عقل جور در بیاد.

«آخه، درسته که الان دیگه لباس‌ها جنسیت ندارن و زنا هم لباس مردونه می‌پوشند، اما آسامورا ک+ون … واقعاً فکر می‌کنی اینجا لباسی هست که به من بیاد؟»

سوالش منو مجذوب کرد، پس یکم دربارش فکر کردم. دیشب، قبل از اینکه به رختخواب برم، یکم وقت گذاشتم و به مجله ی مدی که اون روز خریده بودم نگاهی انداختم، اما با وجود این هنوز احساس می‌کردم فاقد موارد مرجع هستم، بنابراین “لباس مردانه” و “ست کردن” رو تو اینترنت سرچ کردم، اما در نتیجه فقط عکس‌هایی از مدل‌های زن رو دریافت کردم. وقتی به بعضی از سایتای موجود در نتایج جستجو نگاهی انداختم، متوجه شدم این یه سبک از مده که بر روی پوشیدن لباس‌های مردونه‌ توسط زنان تمرکز داره.

اونا لباس‌هایی نبودند که مردان می‌پوشیدند، اما دارای حال و هوای مردونه بودند، خیلی از اون لباس‌ها راحت‌تر و باحال‌تر از لباس‌های پرزرق و برقی بودند که با کفشای پاشنه بلند و … پوشیده می‌شدند. یادم میاد که چند نوع کت و شلوار هم بینشون دیدم. اینجا باید یه چیزی باشه که به سوال آیاسه سان پاسخ بده.

یه ژاکت جین رنگ روشن که روی شونه‌هاش بندازه …. آره، یه چیزی درست شبیه اونی که اونجاست. مانکنی رو دیدم که یه کت مشکی رنگ پوشیده بود و اون رو روی شونه‌های آیاسه سان تصور کردم. احساس می‌کردم تو یه بازی موبایلی سکه خریدم تا کاراکتر بازیم رو شخصی سازی کنم. من هنوزم در مورد مد هیچی نمی‌دونم، اما به لطف پوشیده شدن اون لباس توسط مانکن، و احتمالاً به لطف کارمندای فروشگاه، به راحتی می‌تونم در تخیلم اون رو تو تن آیاسه سان که جلوم وایساده تصور کنم. با کت سیاهی که از شونه‌هاش آویزونه، اون کمرش رو صاف کرده و درست مثل یه مدل روی کت واک ژست گرفته.

«فکر کنم تو این خوشتیپ به نظر برسی.»

به محض گفتن این حرف، صدایی مثل صدای گربه‌ای که دمش رو لگد کرده باشند شنیدم و سریع به اون سمت نگاه کردم. درست در همون لحظه آیاسه سان رو دیدم که سرش رو برگردوند.

«مـ…من همچین چیزایی نمی‌پوشم.»

«ها. بله، البته که نمی‌پوشی. اما اگه از من بپرسی که درش خوب به نظر می‌رسی یا نه … مطمئنم که داخلش خیره کننده به نظر می‌رسی، به خصوص تو این یکی.» درحالی که به حرفام ادامه می‌دادم، به مانکنی که کت مشکی رو پوشیده بود اشاره کردم. «شرط می‌بندم همچین لباسی کاملاً بهت میاد… وایسا، چیزی شده؟»

آیاسه سان دیوانه‌وار دستاش رو جلوی من تکون داد.

«بسه، بسه، باشه؟ ما اومدیم واسه‌ی تو لباس انتخاب کنیم آسامورا ک+ون، نه اینکه درباره‌ی لباسای من نظر بدیم!»

«درسته، درسته، خب، چیزی برای توصیه کردن داری؟» من دلیل اصلیمون برای اومدن رو به یاد آوردم.

«خدایا! تو دیگه … آم، بزار فکر کنم.»

آیاسه سان به طور تصادفی یکی از لباس‌های آویزون به جالباسی رو برداشت، اونو جلوی من گرفت و با ظاهر فعلیم مقایسه‌اش کرد. بعد منو مجبور کرد پشتم رو بهش برگردونم و طول وعرض شونه‌ها رو مقایسه کرد.

«همم، ها؟ به همین زودی تموم شدی؟»

«بررسی کردن این یکی رو تموم کردم.»

«بـ…باشه.»

پس از اون اتفاق اولیه، آیاسه سان منو به اطراف فروشگاه کشوند، در فواصل زمانی معینی توقف کرد و یکی دو تا لباس از جالباسی بیرون کشید، اونا رو جلوی سینه‌ام می‌گرفت، چند ثانیه‌ای مکث می‌کرد و دوباره اونا رو کنار می‌گذاشت. این چرخه بارها و بارها تکرار شد. هربار که مشت اون به سینه‌ام می‌خورد، احساس قلقلک بهم حمله می‌کرد.

«هی، اینقدر تکون نخور.»

«اوه، ببخشید.»

«همم؟ این نه. اینم نه. آه، همینجوری وایسا.»

«بـ ..باشه»

با پیروی از دستورات آیاسه سان، مثل یه مانکن بی‌حرکت موندم. بقیه ی مشتریانی که از کنارمون رد می‌شدند، به دلایلی همشون پوزخند می‌زدند. آیاسه سان اینقدر روی انتخاب لباس تمرکز کرده بود که حتی متوجه این موضوع نشد. احساس می‌کردم این خیلی بیشتر یه شبیه قراره.

خرید تو ایکبوکورو عالی بود. فروشگاهی که توش بودیم خوب بود، جو بینمون خوب بود، و با این وجود، اون با تصویر کلاسیکی که من از قرار گذاشتن تو ذهنم داشتم متفاوت بود. با این حال، سناریو فعلی به نقطه‌ای رسیده بود که ما اونقدر بهم نزدیک بودیم که گاهی اوقات بدنامون بهم دیگه برخورد می‌کردند… این لحظاتی که داشتیم سپری می‌کردیم، بیشتر شبیه چیزی بود که بشه به عنوان یه قرار طبقه بندی کرد.

… اما این واقعاً درسته؟ دوباره رابطه‌ی بین شینجو و خواهرش رو به یاد آوردم. مطمئنم که اونا هم برای خرید بیرون می‌رفتند، و خواهرش برای اون لباس انتخاب می‌کرد. موضوع اینه که، این دقیقاً همون کاریه که من و آیاسه سان الان مشغول انجامشیم. این کاریه که حتی خواهر و برادرای معمولی هم انجامش می‌دن. ما تصمیم گرفتیم این روش فعلاً بهترین کاریه که می‌تونیم انجامش بدیم، و با این حال، احساس می‌کنم تو گلوم یه تیکه استخون گیر کرده و من رو بی‌قرار کرده.

آیا من فقط به موندن به عنوان خواهر و برادر ناتنی که باهم کنار میان راضیم یا پنهانی آرزوی چیزی فراتر از اونچه که الان داریم رو می‌کنم؟ بیش از هر چیزی، دوست دارم چیه آیاسه سان باشم؟ دوست دارم چقدر رابطم رو باهاش پیش ببرم؟

… و دقیقاً چرا همش چنین افکاری دربارش دارم؟ اگه مردم می‌دونستند که من همین الان دارم درباره‌ی چه چیزی فکر می‌کنم، احتمالاً فکر می‌کردند که من یه آدم چندشم. وقتی فهمیدم که در هزارتوی افکارم گیر افتاده‌ام، خون در سراسر بدنم شروع به جوشیدن کرد و به سمت سرم هجوم آورد. با وجود اینکه بیرون به شدت سرده بود، شروع به عرق کردن کردم، مطمئنم که درجه‌ی بخاری اینجا خیلی زیاده.

«خوبه، پیداش کردم.» آیاسه سا گفت، دو تیکه لباس رو تو دستاش نگه داشته بود.

«آم … دقیقاً دارم به چی نگاه می‌کنم؟»

«ژاکتی که الان پوشیدی کاملاً مناسبه، اما این یکی دست دوزعه هم خیلی عالیه.»

با شنیدن واژگان ناآشنا ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.

« دست … چی؟»

«تا حالا نشنیدی؟ این یه نوع کت دست دوزه.»

«آه، توسط خیاط تو خیاطی دوخته شده؟»

«پس دربارش می‌دونی؟»

«قبلاً تو یه کتاب دربارش خونده بودم.»

من رمانی رو خوندم که در دهه 1870 در انگلستان اتفاق می‌افتاد، اساساً در دوران ویکتوریایی. داستان دختری بود که تو یه خیاطی کار می‌کرد. به همین دلیل بود که قبلاً این کلمه رو شنیده بودم. کت دست دوز انتخابی آیاسه سان به رنگ خاکستری روشن بود و یقه‌اش نسبتاً نازک به نظر می‌رسید. اگه اون رو با یه کت معمولی که در کت و شلوار می‌پوشید مقایسه کنید، بر روی قسمت شونه‌ها خیلی بیشتر تاکید می‌کرد، درحالی که به لطف رنگ‌های روشن، احساس دلپذیرتری رو ایجاد می‌کنه.

«من ساده‌اش رو انتخاب کردم تا ست کردنش آسون‌تر باشه.»

«مگه ساده بودن بد نیست؟»

«وقتی تو لباسی انتخاب می‌کنی که طرح یا الگوی خاصی داره، باید بقیه‌ی لباس‌هات رو هم مطابق اون انتخاب کنی، و … اوه، حدس می‌زنم نیازه همه چی رو از صفر توضیح بدم.»

«واقعاً معذرت می‌خوام.»

«و این همون چیزیه که زیر کت می‌پوشی، من پوشیدنش رو تو روزای سرد زمستون توصیه نمی‌کنم، اما باید برای ماه نوامبر خوب باشه.» اون گفت و تی‌شرت سفید ساده‌ای رو که تو دستش داشت به من داد.

این یکی، درست مثل کت ساده و بدون هیچ الگویی بود. جیب سینه‌اش اونقدر کوچیک بود که مجبور شدم دوبار نگاه کنم تا مطمئن بشم که اصلاً وجود داره. همانند کت، شونه‌های پیرهن هم به صورت شیب‌دار طراحی شده بودند. خیلی ساده بود، اما از اونجایی که قیمتش حداقل دوبرابره تیشرت‌های معمول منه، کیفیت و طراحیش باید در سطح کاملاً متفاوتی باشه. گمونم من فقط نمی‌تونم متوجهش بشم.

«در مورد شلوار جین هم، می‌تونی همینی که الان پوشیدی رو استفاده کنی، ناگفته نمونی اگه بخوای ست همین کت رو بخری هزینه‌اش خیلی زیاد می‌شه.»

«ممنون.»

«قابلی نداشت. می‌خوای امتحانشون کنی؟ اینجوری می‌تونی بفهمی که ازشون خوشت میاد یا نه.»

«باشه.»

من لباس‌ها رو از آیاسه سان گرفتم و کیسه‌ی پلاستیکی حاوی هدیه‌ی ناراساکا سان رو به اون دادم. بعدش به اتاق تعویض لباس رفتم و تو آینه به ظاهر جدید خودم نگاه کردم. هنوزم نمی‌تونم لغت مناسبی رو برای توصیف درستش پیدا کنم، اما احساس می‌کردم که با اون لباسای جدید خیلی بهتر به نظر می‌رسم. پارچه ی لباس خیلی محکم بود و به نظر می‌رسید در برابر نفوذ هرنوع نسیمی مقاوم باشه. حالا باید برای رسیدن فصل جدید آماده باشم.

با وجود تموم چیزایی که گفتم، هنوز نمی‌تونستم تفاوت قابل توجهی با لباس‌هایی که همیشه می‌پوشیدم احساس کنم. اینا … به اندازه ی کافی خوب هستن؟ نمی‌تونم بگم. وقتی صحبت از زمینه‌ای بشه که در اون مهارت چندانی ندارید، تشخیص تفاوت‌های کوچیک عملاً غیرممکنه. مثل والدینی که اجازه نمی‌دن بچشون زیاد با گوشی بازی کنه، اما اونا بازی‌های موبایلی، سرویس‌های پیام‌رسان‌، موسیقی و حتی برنامه‌های آموزشی رو تو یه دسته قرار می‌دند، چون تفاوتشون رو متوجه نمی‌شند. ممکنه که ظاهر جدیدم نسبت به قبل بهتر شده باشه، اما اونقدری تفاوت نمی‌بینم که بتونم با اطمینان بله یا خیر بگم.

«چطور به نظر می‌رسم؟» از رختکن بیرون اومدم و ظاهر فعلیم رو به اون نشان دادم.

«خوبه، به نظرم خیلی خوب به نظر می‌رسی.»

«همین کافیه؟ شاید بهتر باشه مثلاً موهامم رنگ کنم؟» با لحنی نگران صحبت کردم.

از اونجایی که خواهر شینجو ظاهر قبلی منو “معمولی” نامید، فکر نکنم چنین دستکاری کوچکی تغییر زیادی ایجاد کنه. شاید یه تغییر شدیدتر لازم بود. با این حال، آیاسه سان با سرزنش کردن من، با لحنی همانند یه مربی مهدکودک که یه بچه ی کوچیک رو سرزنش می‌کنه، منو شگفت‌زده کرد.

«هی، می‌خوای کی رو راضی کنی؟»

«ها؟»

«اگه می‌خوای با ظاهرت به مردم غریبه‌ی تو خیابون خودنمایی کنی، پس سلیقه‌ی من شاید چندان برات راضی کننده نباشه، اینو قبول دارم. این اون نوع ظاهری که می‌خوای بهش برسی؟»

«نه، اصلاً….»

«خدارو شکر.» آیاسه سان با لبخند گفت. «پس نمی‌تونی فقط به انتخاب من ایمان داشته باشی؟ من اونا رو برات انتخاب کردم و به نظرم توشون عالی می‌شی.»

«اوه … آره؛ درسته، حق با توعه. متاسفم، سوالم بی‌ادبانه بود.»

«نه، تو کاملاً حق داشتی، همه نگران این هستن که تو چشم غریبه‌ها چطور به نظر می‌رسند.»

اون باید از صمیم قلبش با من موافق بوده باشه، وقتی نگاه مهربانانه‌ی اون رو دیدم، بالاخره چیزی تو ذهنم به صدا دراومد. من در چرخه‌ای بی‌پایان از افکار و معیارهای خودم گیر افتاده بودم. وسواس شخصی من برای تبدیل شدن به مردی که بتونه باافتخار کنار آیاسه سان قدم برداره، هیچ ربطی به درنظر گرفتن احساسات افراد دیگه نداشت. در تلاش بر اینکه در ورطه‌ی نفرت از خودم نیفتم، سدی ذهنی برای محافظت از خودم ساختم، و به جای قضاوت شخصی خودم، فقط به قضاوت اشخاص ثالت تکیه کردم.

من حتی نمی‌دونستم خواهر شینجو چه شکلیه یا چجور آدمیه، و با این حال می‌خواستم که سپاسگزارانه نظراتش رو بپذیرم، بیشتر به این دلیل که ناخودآگاهم می‌خواست از کسی نظر بگیره که بهم نزدیک باشه، اما در عین حال اونقدر دور باشه که نظراتش باعث ناامیدیم نشه. یومیوری سنپای قبلاً چنین چیزی گفته بود.

«گذشته از تمام اینا، نیازی نیست که اون حتماً خیلی به خودش برسه. فقط دونستن این موضوع که اون داره تمام سعیش رو میکنه تا برام زمان شادی رو مهیا کنه، کافیه تا احساس کنم با من درست رفتار می‌شه

تایید ظاهرم، در این مورد بخصوص، چیزی نبود که باید از سمت اشخاص ثالثی که به زور می‌شناختم انجام می‌شد، بلکه باید از سمت طرف قرارم می‌اومد. مارو و شینجو هم به چنین چیزی اشاره کرده بودند. چیزی که مهمه نیت و تلاش تو برای خوب به نظر رسیدن پیش اونه، نتیجه فقط یه موضوع ثانویه است. آدمای اطرافم مدام داشتن منو به مسیر درست راهنمایی می‌کردند، با اینحال مدت زیاد که داشتم راه رو اشتباه می رفتم، کاملاً از این موضوع خجالت‌زده‌ام. تا وقتی آیاسه سان از ظاهرم خوشش میاد کی اهمیت می‌ده بقیه چه نظری دارند؟ بهترین نوع مد در جهان اونیه که آیاسه سان ازش خوشش بیاد.

پول لباس‌ها رو پرداخت کردم و از فروشگاه بیرون اومدیم، تو راه برگشتن به ایستگاه قطار، آیاسه سان یک دفعه گفت.

«آسامورا کو+ن، می‌تونیم تو راه خونه یه سر به فروشگاه رفاه بزنیم؟»

«مسئله‌ای نیست.»

«من فقط باید یکم خردل بخورم، چون چند وقت پیش خردلمون تموم شد.»

«چرا خردل؟»

«داشتم فکر می‌کردم امشب اودن درست کنم.»

«آآه… خب، این اواخر هوا خیلی سرد بوده، پس منطقیه.»

«بیشتر موادش رو از دیروز آماده کردم، فقط سوپش مونده، برای اونم می‌خوام از آب سبزیجات استفاده کنم.»

«اینجوری سالمتر هم می‌شه. اگه چیز دیگه‌ای هم لازم داشتی بهم بگو، من وسایل رو تا خونه میارم.»

«ممنون … آم، من الان چیز عجیبی گفتم؟» آیاسه سان با سردرگمی به من نگاه کرد.

احتمالاً به این خاطر که من یه ثانیه پیش لبخند زدم.

«نه، نه، اصلاً ببخشید.» معذرت خواهی کردم و دلیل رفتارم رو توضیح دادم. «فقط اینکه تموم این جریانات مد و انتخاب لباس و تغییر ظاهر برام جدید به نظر می‌رسید، انگار که وارد یه دنیای دیگه شده بودم. اما ناگهان شروع کردیم به حرف زدن درباره‌ی شام امشب، این باعث شد احساس کنم به واقعیتی که می‌شناختم برگشته‌ام.»

«اونقدرام بد نبود، نه؟»

«نه واقعاً. اما فکر کنم امروز به اندازه‌ی کافی تو این دنیای جدید بودم. الان فقط می‌خوام برم خونه و یه کاسه اودن داغ بخورم. راستش، یکم خسته‌ام.»

«تعجبی نداره. و امیدوارم فرصت‌های زیادی برای پوشیدن لباسای جدیدت داشته باشی.»

«شرط می‌بندم همینطوره. از این به بعد قراره زیاد ازشون استفاده کنم، هرچی نباشه تو اونا رو برام انتخاب کردی.»

خدای من! فقط بعد از اینکه اون جملات رو به زبون آوردم فهمیدم که چی گفتم. یجورایی مثل این بود که بگم امیدوارم که از این به بعد قرارهای بیشتری باهم داشته باشیم، نه؟ برای یه لحظه وحشت کردم، اما آیاسه سان با همون لبخند عجیبی که تمام امروز روی لب داشت با یه جمله‌ی کوتاه “درست می‌گی” بهم پاسخ داد. انگار که بیهوده اینقدر ترسیده بودم. و با اون بیانیه‌ی شرم آور به عنوان حسن ختام، اولین قرار من و آیاسه سان به پایان رسید.

طرفای ساعت 7 بود که خریدمون رو تو نزدیک‌ترین فروشگاه رفاه تموم کردیم و به سمت خونه رفتیم. از درب ورودی آپارتمان عبور کردیم و دکمه ی آسانسور رو فشار دادیم.

«به هرحال، امروز چطور بودم؟»

آیاسه سان به قدری آروم اون کلمات رو به زبون آورد که اولش اصلاً متوجه نشدم که داره با من حرف می‌زنه.

«در چه مورد؟»

«حرف زدن باهام، ارتباط برقرار کردن باهام، راحت‌تر بود؟ یا متوجه چیز خاصی دربارم نشدی؟»

به سرعت سرم رو بلند کردم و به سمتش چرخیدم. به لطف چراغ‌های نورانی سقف، به راحتی می‌تونستم تموم ظاهرش رو تشخیص بدم. فقط برای اطمینان، یه بار دیگه تمام ظاهرش رو از سرتا پا مشاهده کردم. هنوز همون لباس قبل رو پوشیده بود، یه تاپ بافتنی و یه ژاکت سبز خزه‌ای. از اونجایی که در چند ساعت گذشته هوا خیلی سردتر شده بود، اون دکمه‌های کتش رو بسته بود. به عبارت دیگه، اون احتمالاً در مورد آویزی که روی سینه‌اش بود صحبت نمی‌کرد.

مدل موی اون هم مثل همیشه بود، نه عوضش کرده بود، نه با کش بسته بودش. من نتونستم هیچ اکستنشنی رو هم تشخیص بدم، بنابراین اون در مورد موهاش هم حرف نمی‌زد. اما طبق گفته ی خودش باید چیزی متفاوت در موردش وجود داشته باشه… اما کجا؟ ناخناش؟ عطرش؟ وقتی داشتیم از خونه بیرون می‌اومدیم بهشون توجه کرده بودم، ناخنای صورتی کم رنگش خیلی بهش می‌اومد، اما به نظر نمی‌رسید اونا ارتباطی با “راحت‌تر حرف زدن” باهاش داشته باشند، پس می‌تونم اونا رو هم کنار بزارم.

و در مورد عطرش … نه، وایسا. امکان نداره که من بتونم به سمتش خم بشم و با یه نفس عمیق عطرش رو استشمام کنم. عطرش احتمالاً از نوع آرامش دهنده بود، اما با توجه به شخصیت آیاسه سان شرط بستن روی همچین چیزی یکم دور از ذهن به نظر می‌رسید. یادم نمیاد آیاسه سان از اون دسته آدمایی باشه که از من آزمون “تفاوت رو پیدا کنید” بگیره، چه خبره؟

چیزی که متفاوته … آه، یعنی ممکنه همون چیزی باشه که کل روز منو آزار می‌داد؟

«حالت صورتت، شاید؟»

«دقیقاً.»

«داشتی جلوی خندت رو می‌گرفتی، درسته؟» من پرسیدم.

«سعی می‌کردم دوستانه‌تر باشم.» اون همزمان با من گفت.

ما همزمان باهم صحبت کردیم، اما دو چیز کاملاً متفاوت گفتیم. نگاهمون به همدیگه خیره موند. اون الان چی گفت؟

«من تمام مدت نگران بودم، فکر می‌کردم ظاهرم یه مشکلی داره. قیافت جوری بود انگار که می‌خواستی جلوی خندت رو بگیری.» توضیح دادم.

تلاش برای سرپوش گذاشتن روی احساسات و عواطفم، فقط باعث شده بود موضوع به مسیر کاملاً اشتباهی منحرف بشه. آژیر خطر تو سرم به صدا دراومده بود. لرزی پشتم رو در برگرفت و ازم خواست قبل از اینکه سوءتفاهم وحشتناکی بینمون پیش بیاد، فوراً در این باره باهم صحبت کنیم.

«اینجوری نبود… مگه قبلاً بهت نگفتم؟ همین جوری که هستی خوبه.»

«ببخشید، فقط اینکه به خودم اعتماد نداشتم.»

شونه‌های آیاسه سان به نشانه ی شکست فرو افتادند و درون من با احساس گناه غیرقابل وصفی پر شد. «من سعی می‌کردم دوستانه‌تر به نظر برسم … تا بودن اطرافم سرگرم‌کننده‌تر باشه.»

«اوه … ببخشید.»

«حدس می زنم هردوی ما چیزایی گفتیم و کارایی کردیم که شبیه خود واقعیمون نبود؛ درسته؟» آیاسه سان گفت و حالت چهره‌اش به شکلی که من بهش عادت داشتم برگشت.

 آسانسور رسید. چراغ‌ها روشن شدند و درش باز شد. آیاسه سان اول رفت داخل و من پشت سرش رفتم، از اونجایی که من وسایلی که خریده بودیم رو حمل می‌کردم و هر دو دستم پر بود، اون بود که دکمه‌ی طبقه‌ی خودمون رو زد. به محض اینکه درها بسته شدند، من شروع به صحبت کردم.

«اما من فکر می‌کنم طوری که معمولاً رفتار می‌کنی خیلی هم خوبه. به هرحال، این کسیه که هستی.»

«…»

بدون هیچ پاسخی از سمت آیاسه سان، آسانسور در سکوت به سمت بالا حرکت کرد.

اون شب، وقتی داشتم روی چندتا از مسائل ریاضی که توشون مشکل داشتم کار می‌کردم، یه پیام تو لاین از شینجو دریافت کردم. از نظر محتوا، انگار که ادامه ی صحبتی بود که بعد از ظهر داشتیم.

من سر شام دوباره با خواهرم حرف زدم و اون در واقع از لباسی که تو پوشیده بودی خیلی خوشش اومده بود. اون گفت که اکثر دوستای من فقط به مد روز بودن لباسها اهمیت میدن و جوری لباس میپوشن که شبیه احمقا به نظر میرسن، اما تو اینجوری نبودی.”

به نظر می‌رسید کلمه‌ی معمولی تو لغت‌نامه‌ی اون به معنای “چندش” یا “ضایع” نیست و حتی معنای مثبتی داره. قسمتی از وجود من آرزو می‌کرد که ایکاش اون از همون اول این موضوع رو روشن می‌کرد، چونکه می‌تونست من رو از حجم زیادی از درد و عذاب نجات بده، اما گلایه‌هام رو پیش خودم نگه داشتم و پیام تشکرآمیزی برای شینجو فرستادم. فکر کنم گاهی اوقات نتیجه‌ای که به واسطه‌ی اشتباهات و خطاهای خودمون به دست میاریم، بهتر از نتیجه‌ایه که با راهنمایی‌ها و کمک‌ دیگران به دست میاد.