ورود عضویت
Swallowed Star-2
قسمت ۸
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

«557 امتیاز ..؟ و نمره ی مرزی 561 امتیازه؟؟؟؟…»

لو فنگ نفس عمیقی کشید. « فقط 4 تا …فقط 4 تا امتیاز کوفتی تا رفتن به اکادمی فاصله دارم، بخاطر 4 تا امتیاز فرصتم برای رفتن به اکادمی نظامی دود شد رفت هوا. باورم نمیشه اخر عاقبتم بعد از دوازده سال خرخونی شد این!»

ولی بعد با خودش فکر کرد:« اگه نمیتونم برم اکادمی نظامی خب به درک، اکادمی نظامی بره تو کونم اصلا!»

لو فنگ دستشو دراز کرد و تمرکز کرد و بعد دستشو مثل شمشیر تو هوا حرکت داد، بخاطر سرعت زیاد دستش هوا اشکارا شکافته شد.

«بخاطر این کما قدرتم خیلی زیاد شده. احتمالا از لحاظ بدنی الان برای مبارز شدن امادم پس شاید بتونم ازمون «مبارزان محتمل اینده» رو قبول بشم، اگه یکی دوماه سخت تمرین کنم مطمئنم که از پسش بر میام.»

انعطاف پذیری لو فنگ خیلی زیاد بود. درسته که نمره ی امتحانش برخلاف انتظارش کم شده بود و بخاطرش ناراحت بود ولی بخاطر کما قدرتش زیاد شده بود و همین باعث شده بود که دوباره اعتماد به نفسش بالا بره.

لو فنگ در اتاقو باز کرد و وارد پذیرایی شد، با شنیدن صدای در لو هونگ گو، گونگ ژین لان و لو هوآ با نگرانی به سمتش برگشتن.

مادرش بلند شد و به سمتش رفت. « فنگ ما به هیچ وجه تو رو بخاطر کم شدن نمرت سرزنش نمیکنیم، همش تقصیر این مریضی لعنتیه… اه اخه چرا الان، اخه تو که چند سال بود هیچ نشونه ای نداشتی…»

لو هوآ روی ویلچرش بلند شد. «داداش تو که حالت خوبه اره؟»

وقتی لو فنگ داخل اتاق داشت نمره هاشو نگاه میکرد بقیه ی خانواده هم تو پذیرایی با لپ تا لو هوآ وارد سایت شده بودن و نتایجو دیده بودن، و با اینکه بخاطر نتایج ناراحت بودن ولی بیشتر نگران حال لو فنگ بودن.

لو فنگ خندید. «معلومه که خوبم، مامان بابا بخاطر مریضیم ناراحت نباشین. ما حتی یه جورایی باید بخاطرش شکرگزار باشیم.»

«چی؟؟»

«شکرگزار باشیم؟»

«بدبخت شدیم داداش کاملا عقلشو از دست داده!»

همه ی خانواده متعجب بودن، امتحانات دبیرستان جز مهم ترین اتفاقات زندگی فرد بود و حالا که امتحانای لو فنگ بخاطر بیماریش خراب شده بود چطور میتونست بابتش شکرگزار باشه؟!

لو فنگ لبخند زد. «مامان، بابا، هوآ. یادتونه وقتی بچه بودم دوبار وارد کما شدم؟ هر بار که از کما پا شدم قدرتم به میزان قابل توجهی افزایش پیدا کرده بود و این دفعه هم همینطوره، حس میکنم قدرت بدنیم خیلی بیشتر از قبل شده و فکر کنم امسال بتونم ازمون «مبارزان محتمل اینده» رو قبول بشم.»

همه ی اعضای خانواده با هم نگاه هایی رد و بدل کردن و بالاخره این لو هوآ بود که سکوتو شکست. «داداش داری جدی میگی؟»

«البته که جدی میگم.»

لبخند لوفنگ پهن تر شد. «بعد از اینکه این امتحانو قبول شم میتونم وارد مسابقات رزمی مبارزان بشم، شاید حتی همین امسال بتونم عنوان مبارز رو به دست بیارم.»

همه دهنشون از این خبر باز مونده بود.

میدونین یه مبارز یعنی چی؟ یعنی عضو قوی ترین گروه بشریت بودن، یعنی برخوردار شدن از امکانات خاص، یعنی یه عالمه پول، یعنی به بالاترین طبقه ی سلسله مراتب اجتماعی رسیدن که خب بدیهیه که سود زیادی هم واسه خانواده ی فرد داره. این خیلی خیلی بهتر از دانش اموز نخبه تو اکادمی نظامی شدنه.

«یه مبارز از خانواده ی ما؟؟» لو هوآبا خوشحالی داد زد «داداش ایول داری به مولا!»

«فنگ این عالیه!» لو هونگ گو با خوشحالی زد رو شونه ی فنگ. «این حرف نداره، این حتی بهتر از اکادمی نظامیه…»

لو فنگ با دیدن شادی خانوادش خندید. «اروم باشین! حالا این خوشحالی رو بذارین برای وقتی که ازمونو قبول شدم. هنوز که هیچی نشده.»

لو هوآ دوباره با خوشحالی داد زد:« یه مبارز 18 ساله؟ اگه فنگ واقعا یه مبارز بشه… این.. این فوق العادس!»

***

فردای اون روز / ساعت 5 صبح

هوا هنوز گرگ و میش بود که لو فنگ از خونه بیرون زد و به سمت دوجوی مرزها راه افتاد، لو فنگ فکر کرد:« الان اونجا باید خیلی خلوت باشه.»

لو فنگ وارد محوطه ی دوجو شد، تو جاده و روی چمنا حدودا 100 نفرو دید(کل اعضا حدودا سی چهل هزار نفر بودن). مربیِ دوجو فقط شب ها تدریس میکرد، برای همین برخلاف روز، شب ها اونجا حسابی شلوغ بود.

لو فنگ به سمت ساختمان اعضای نخبه ی دوجو رفت.

«ورووم ورروم»

لو فنگ سرشو به سمت صدا چرخوند و ماشین مسابقه ی سفید رنگی رو دید، یه ماشین مسابقه ی استون‌مارتین و اونم جدید ترین و گرون ترین مدلش که قابلیت پرواز داشت، تی.اچ.آر: ۱۹۱.

برادرش عاشق ماشینای مسابقه بود و فنگ تو خونه زیاد راجب این ماشین شنیده بود.

«واو یه استون مارتین اونجاست.»

«مدل 191 شه. شنیدم این مدل میتونه پرواز کنه!»

«میدونستی اون ماشینه 36 میلیون قیمتشه؟»

تعدادی دانش اموز که اون دور و بر پراکنده بودن همه جمع شده بودن تا ماشینو نگاه کنن.

در همین موقع ماشین ایستاد و مرد نسبتا کوتاه موقرمزی (معلوم بود موهاشو رنگ کرده (که یونیفرم تمرین دوجو پوشیده بود ازش پیاده شد، دور و برشو پایید و دانش اموزا رو سرسری نگاه کرد اما نگاهش روی لوفنگ ایستاد. با این حال بدون اینکه چیزی بگه وارد ساختمون شد.

لو فنگ تا چند ثانیه بعد هنوز تیزی نگاه اونو احساس میکرد، نگاهی که اراده ای فولادین و تجربه ی مبارزاتی تا پای مرگو در خودش داشت.

سالن تمرین خالی و به جز فنگ هیچ کس اونجا نبود، ساعت حدودا 5 صبح بود ولی حتی تو شب هم بیشتر از 20 نفر تو سالن تمرین نبودن.

«میخوام ببینم قدرتم چقدر زیاد شده.» لو فنگ به سمت دستگاه سنجش قدرت مشت رفت و زدش تو برق و روشنش کرد، بعدش همینکارو با دستگاه سنجش سرعت که کمی دورتر قرار داشت انجام داد.

لوفنگ برگشت و جلوی دستگاه سنجش قدرت مشت ایستاد، از کمرش به عنوان مرکز ازاد کردن نیرو استفاده کرد و مشتشو به سمت دستگاه پرتاب کرد، مشتش مثل صاعقه به دستگاه برخورد کرد و نیروی زیادش باعث بلند شدن صدای دستگاه شد.

«پنگ»

بلافاصله دستگاه سه بار پشت هم صدا داد: «دین دین دین!»

چشمای لو فنگ برق زد، معمولا این دستگاه چنین صدایی در نمی اورد… فقط یه راه وجود داشت که دستگاه چنین صدایی بده، اینکه قدرت مشت 1000 کیلوگرم یا بیشتر باشه.

لو فنگ به صفحه نمایش دستگاه نگاه کرد. «1089»

«وااو چه زیاد!» لو فنگ به وجد اومد، قدرتی که برای مبارز شدن لازم بود 900 کیلوگرم بود و قدرت قبلی خودش 809 و حالا 1089 یعنی 280 کیلوگرم اضافه شده بود، یعنی الان حتی بیشتر از قدرت لازم رو داشت!

«ایول!!»

تو کون لو فنگ عروسی بود و تند تند و با هیجان به دستگاه مشت میزد و بدنشو به چپ و راست میچرخوند، صدای پنگ پنگ دستگاه ادامه داشت، در یه چشم به هم زدن فنگ حدودا 20 بار به دستگاه مشت زده بود و صفحه نمایش دستگاه تعدادی عدد رو نشون داد:

989 کیلوگرم ، 956 کیلوگرم، 923 کیلوگرم، 965 کیلوگرم

«خب حالا سرعتمو ازمایش میکنم.»

لو فنگ به سمت پیست سنجش سرعت رفت.

« اگه سرعت رو هم به حد لازم برسم به همراه سرعت عکس العمل خدادادیم که خیلی وقته به میزان لازم رسیده قبولیم تو ازمون «مبارزان محتمل اینده» حتمیه…»

لو فنگ نفس عمیقی کشید و بعد… «ووووشششش» مثل گلوله ی تفنگ از جا کنده شد و سرعتش مثل این بود که داره روی پیست پرواز میکنه.

در طبقه چهارم ساختمان مرد موقرمز کنار مرد مسن کچلی که لباس سیاه پوشیده بود راه میرفت و باهاش صحبت میکرد .

مرد مسن لبخند کوچیکی زد. «یان لو دیروز دوست امروز اشنا، میدونی چقدر از اخرین باری که همو دیدیم گذشته؟ حدود سه سال … اه خدایا باورم نمیشه تو همون پسر کوچولوی خودمونی… چقدر معروف شدی، شنیدم این دفعه حدود صد ملیون زدی به جیب. هاها وقتی نگات میکنم حس میکنم پیر شدم.»

مرد موقرمز خندید. «همش شانسی بود برادر جیانگ. اون موقع…»

« دین دین دین» صدای ضعیفی از طبقه ی پایین به گوششون رسید که هر دو مرد رو متعجب کرد.

مرد مسن با تعجب گفت :« این صدای دستگاه سنجش قدرت مشت بود… ولی اون این صدا رو فقط در صورتی در میاره که قدرت مشت فرد 1000کیلوگرم یا بیشتر باشه، و این یعنی یکی الان اون پایین داره تمرین میکنه و قدرتشم حداقل به 1000 تا میرسه… یعنی میتونه یانگ وو باشه؟»

مرد موقرمز جواب داد:«تا نریم پایین نمیفهمیم.»

این دو مرد یکی با لباس سیاه و دیگری با لباس سفید که بیشتر شبیه اشباحی بودن که از پله ها پایین میومدن، در چشم به هم زدنی از طبقه ی چهارم به طبقه ی سوم رسیدن.

مرد مسن با لباس سیاه و مرد موقرمز با لباس سفید هر دو به داخل سالن تمرین نگاه کردن، لو فنگ جلوی پیست ازمایش سرعت ایستاده بود و چند ثانیه بعد با سرعت باد شروع به دویدن کرد.

هر دو مرد به عددی که دستگاه سنجش سرعت نشون میداد نگاه کردند: ۲۸.۱ متر بر ثانیه.

مرد مسن با تعجب گفت:«این لو فنگه، قدرت بالای 1000 تا و سرعتشم 28.1، این فوق العادست!»

مرد مو قرمز با تحسین گفت:« برادر جیانگ این پسره خیلی جوون به نظر میاد ولی انگار قدرت بدنی لازم برای مبارز شدن رو به دست اورده.»

مرد مسن با سر تایید کرد.« اوه اره اسمش لو فنگه، یکی از با استعداد ترین دانش اموزامونه. همین امسال 18 سالش شده.»

چشمای مرد موقرمز برق زد.«18؟ پس خیلی جوونه!»

لو فنگ با تعجب داشت به این دو نفر که دم در ایستاده بودن نگاه میکرد. مرد موقرمز همون مبارزی بود که از ماشین مسابقه پیاده شده بود و مرد مسن هم مربی دوجو بود. »جیانگ نان« که بیشترین قدرت و نفوذ رو در دوجوی مرزها داشت و طبق رسومات دوجو همه استاد صداش میکردن.

«استااد» فنگ سلام کرد.

جیانگ نان خندید. «بیا اینجا فنگ… خدای من باورم نمیشه که اینقدر سریعی. تو همین الانم میتونی مبارز بشی، معرفی میکنم این یان لویه و ارشدته. یان لو عیب نداره که اسمتو بهش بگم نه؟»

«نه بابا چه اشکالی اخه!» یان لو به لو فنگ نگاه کرد و سرشو تکون داد. «این پسر تو همچین سن کمی به چنین قدرتی رسیده. شاید ما در اینده دوباره با هم برخورد کنیم…»

جیانگ نان به لو فنگ نگاه کرد.

«فنگ از اونجا که 18 سالته پس قاعدتا امتحانات دبیرستانو دادی… نتیجش هر چی که شده بی خیالش شو، مدرسه اصلا به دردت نمیخوره! همه ی تمرکزتو بذار روی ازمون «مبارزان محتمل اینده»… اوه راستی برای ازمونِ یکم جولای( مصادف با ده تیر) به شهر تانگ یانگ ژو برو و امتحان بده. مطمئنم با قدرتی که داری به راحتی قبول میشی.»

یان لو خندید.

«امتحانات دبیرستان؟اینا همش کشکه، وقتتو برای کالج رفتن تلف نکن اونجا استعدادتو حروم میکنن، روی هنرای رزمیت تمرکز کن بچه جون و وقتی که مبارز شدی به دوجوی مرزها ملحق شو. اونجا اینده ی درخشانی انتظارتو میکشه.»

این دو مبارز (مرد مسن و مرد موقرمز) از موقعیت بالایی برخوردار بودن، طوری که سیاستمدارا و افراد پولدار در مقابلشون چیزی نبودن و حالا این دو مرد از فنگ خواسته بودن که به اونا ملحق شه.