بایزهمین با شنیدن آنچه شانگوان به آن اشاره کرد، با لبخند تلخی در دل و چهره ای مردد ساکت ماند.
او اصلا هیچ تمایلی به دخالت در امور خصوصی دیگران نداشت، زیرا که ممکن بود طرف مقابل این دخالت را بد برداشت کند. علاوه بر آن، به نوعی احساس میکرد هرچقدر که از رابطه عجیب بین چنهه و شانگوان دورتر باشد بهتر است.
با این حال، بای زهمین نمیتوانست خود خواهانه به این گفتوگو پایان بخشد زیرا؛ او نمیخواست که رابطه خوبی که بین او و شانگوان شکل گرفته بود، به حالت قبل باز گردد.
دلیل اینکه او نمی خواست چنین اتفاقی رخ دهد بسیار ساده بود و آن این بود که از آنجایی که شانگوان احتمالاً در آینده یکی از قدرتمندترین و مورد اعتمادترین ژنرال های او خواهد شد، پس بهتر است رابطه دوستانه تری برقرار کنند؛ تا یک رابطه سفت و سخت که در آن احساسات بسته به منافع شخصی تغییر میکنند.
شانگوان که دید بایزهمین ساکت مانده، متوجه تردید در دلش شد، با کمی آزردگی گفت: «اگه خیلی اذیتت می کنه، فراموشش کن.»
شانگوان واقعا داشت از لحظاتی که در حال حاضر سپری میکرد، نهایت لذت را میبرد.
شانگوان میدانست که لازم نیست نگران این باشد که بایزهمین انگیزههای پنهانی نسبت به او داشته باشد، و همچنین این را هم نیز میدانست که بایزهمین به هیچ عنوان به او به عنوان یک فرد خاص در قلبش نگاه نمیکند. اگر چنین چیزهایی را از معادله فاکتور بگیریم، تنها دوستی خالص است که باقی می ماند؛ و این چیزی بود که شانگوان به دنبال آن بود.
اگرچه او قبلاً وو ییجون را داشت، که میتوانست بدون نگرانی، در مورد هر چیزی با او صحبت کند، اما داشتن افراد بیشتری در کنار خود، خالی از لطف نبود. بالاخره وو ییجون فعلاً اینجا نبود و همچنین موقعیت های بسیار بیشتری وجود خواهد داشت که آنها به دلیل مأموریتها و وظایف متفاوتشان که به خاطر تفاوت فاحشی که در میان قدرت هایشان وجود داشت به آنها محول شده بود، از یکدیگر جدا باشند.
اما در هر صورت، اگر بایزهمین تمایلی به ادامه مکالمه نداشت، او بیشتر از این اصرار نمیکرد، از آنجایی شانگوان آدم مغروری بود موضوعی مثل التماس، چیزی بود که حتی یک میلیون سال دیگر به ذهنش خطور نمیکرد.
«مشکل اذیت شدن من نیست… » بای زهمین اجبارا لبخندی زد و با خونسردی توضیح داد: «ببین… اون یارو چنهه… فکر کنم تو هم میدونی تو سرش چی میگذره. اون انقدر عاشقته که چیزایی رو میبینه که اصلا وجود ندارن. به همین دلیل من نمی خوام تو این مسئله دخالت کنم. می دونی، برای جلوگیری از عوارض غیر ضروری…»
شانگوان با شنیدن این حرف، کمی ابروهایش را در هم کشید. در واقع، به خوبی میدانست که چنهه بای زهمین را رقیب عشقی خود میداند.
شانگوان نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت: «واقعاً نمیدونم در این مورد چیکار کنم… من قبل،اً پنج سال پیش، کاملاً اون رو رد کردم، اما چنهه همچنان اصرار داره که تسلیم نشه. با وجود اینکه به وضوح بهش گفتم که قصد ندارم با کسی رابطه عاشقانه داشته باشم… انگار این کافی نیست، اون اساساً هر مردی رو دشمن خودش می بینه. چه برسه به تو که این اواخر بیشتر از همه باهاش صحبت کردم.»
بای زهمین به سخنان او لبخند تلخی زد و ناخودآگاه گفت: «متاسفم…»
اگر با دقت بخواهیم به موضوع نگاهی بیاندازیم شانگوان بینگ شو در وضعیت پیچیده ای قرار گرفته بود.
چنهه فردی بود که از کودکی می شناخت، مردی که سال های زیادی از زندگی اش را با او تقسیم کرده بود و احتمالاً چیزهای زیادی را با او تجربه کرده. او کسی بود که میتوانست به او اعتماد کند و با او درباره شخصیت واقعی خود که پشت چهره بی تفاوتش پنهان کرده بود صحبت کند.
با این حال، همان فرد، ناگهان شروع به نگاه کردن به او با چشمان دیگری کرد و سپس آشکارا عشق ظاهری خود را به او ابراز کرد… این موضوع، شانگوان را در موقعیت بسیار دشواری قرار داد زیرا هر کاری هم که انجام دهد، دوستی آنها هرگز مانند گذشته نخواهد شد.
اگر او پیشنهاد چنهه را میپذیرفت، دوستی دیرینه آنها ناپدید می شد و به چیزی فراتراز دوستی تبدیل می شد. اگرچه که زن و شوهر نیز یکدیگر را همراهی میکنند اما این همراهی با همراهی دوستان تفاوت هایی دارند که شانگوان بینگ شو بهدنبال آن نبود.
اما اگر او درخواست چنهه را نمیپذیرفت این احتمال وجود داشت رابطه آنها برای همیشه نیست و نابود شود.
با این حال، شانگوان نمیتوانست به سادگی با مردی قرار بگذارد که احساسی جز قدردانی نسبت او نداشت. بنابراین، او با چنهه صادق بود واین ریسک را که دوستی دیرینه آنها برای همیشه نیست و نابود شود را به جان خرید.
اما چه کسی می دانست که چنهه واقعاً سرسخت خواهد بود؟ نه تنها دوستی به هم نخورد، بلکه هر وقت ممکن بود در کنارش می ماند تا به او ثابت کند که لیاقتش را دارد… متأسفانه اگرچه این دوستی به هم نخورد و به بدترین سناریو نرسید، اما هیچ چیز دیگر نمیتوانست به حالت قبل باز گردد.
شانگوان و چنهه غیرممکن بود که ۱۰۰% طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، در حالی که در واقعیت، هر دو از احساسات و افکار یکدیگر آگاه بودند.
شانگوان به بایزهمین نگاه کرد و عاجزانه گفت:«چیزی به ذهنت نمی رسه…؟ میدونی همین الان کمکم کردی کمی از مشکلاتم کم کنم….»
بایزهمین در حالی که نمیدانست بخندد یا گریه کند به خودش اشاره کرد و گفت:«این چیزی نیست که بخوام بهش افتخار کنم، فقط برای اینکه بدونی من هیچوقت تو زندگیم رابطه عاشقانه واقعی با یه دختر نداشتم… واقعا فک میکنی یه کسی مثل من میتونه توی این قضیه بهت مشورت بده؟»
شانگوان چند ثانیه با گیجی به او نگاه کرد و سپس لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد.
«اما… »بایزهمین پس از کمی فکر افزود:«شما سالهای زیادیه که با همدیگه دوستین، چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ منظورم اینه که من آدم های زیادی رو میشناسم که قبل از شروع رابطه باهمدیگه دوست بودن ولی در نهایت واقعا عاشق هم شدن. کسی چه میدونه شاید این برای شما هم صدق کنه.»
شانگوان آهی کشید و سرش را تکان داد، سپس گفت:«این چیزی نیست که تا حالا به ذهن خودم نرسیده باشه اما فقط در حد یک فکر گذرای لحظه ای بوده که ناخودآگاه بلافاصله ردش کردم.»
بایزهمین با تعجب پرسید:«چرا؟»
شانگوان با خونسردی توضیح داد:«تلاشمو کردم، من واقعا تلاش کردم خودمو در حالی که دستای همو گرفتیم تصور کنم اما به جای اینکه احساس خوبی داشته باشم، حس بدی داشتم، تنها چیزی که حس میکردم نفرتی بود که با دیدن چشم های شه&وان&ی و هوس ران بقیه مردها بهم دست میداد.»
«پفففف….» بایزهمین ناخودآگاه زیر لب گفت
«چیه؟» شانگوان گیج به او نگاه کرد.
بای زهمین چند بار سرفه کرد و سریع توضیح داد: «نه خب… برای این عاشق شکست خورده متأسفم.»
شانگوان با ابرویی گره خورده پرسید:«عاشق شکست خورده؟»
شانگوان لبخند تلخی زد و گفت: «من نمی تونم این کارو کنم اون هم وقتی که بهش هیچ احساسی ندارم. برخلاف بقیه زن ها که ممکنه سعی کنن به طور اتفاقی با یک نفر وارد رابطه بشن، من نمیتونم کاری رو که قلبم با اون موافق نیست انجام بدم.»
چشمان سیاه بایزهمین در حالی که به زن روبرویش نگاه میکرد از ستایش و تحسین میدرخشید.
در این دوره جدید، در میانه قرن بیست و یکم، یافتن زنی متین با افکار شانگوان بسیار دشوار بود. پیدا کردن زنی به این زیبایی که اینطور فکر می کرد بسیار دشوارتر بود.
«چرا سعی نمیکنی باهاش رک باشی…؟ از وقتی که تصمیمت رو گرفتی مدت زیادی گذشته، احتمالا چنهه منتظر جواب توعه»
شانگوان با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:«شاید حق با توعه… چنهه نه تنها داره سخت تلاش میکنه تا هنرهای رزمی و کارکردن با انواع سلاح رو برای دفاع شخصی یاد بگیره بلکه حتی وقتی که دانش آموز بودیم هم تمام وقت درس میخوند تا اختلاف بین نمره هامون رو کم کنه، پس شاید واقعا هنوز منتظر جواب باشه.»
بای زهمین آهی در دل کشید و مخفیانه سرش را تکان داد. با وجود تمام چیز های که گفته بود، او تقریبا مطمئن بود که چنهه قصد تسلیم شدن ندارد.
دلیل امر بسیار ساده بود… چنهه احساس میکرد فاصله موجود میان قلب هایشان به سبب اختلاف طبقاتی آن ها است و بر این باور بود در این دنیای جدید با سخت کوشی میتواند سرانجام به شانگوان نزدیک شود.
چنههی گذشته در هیچ زمینه ای با شانگوان قابل مقایسه نبود، تحصیلات، زمینه خانوادگی، توانایی های شخصی و… در همه زمینه ها شانگوان از او برتری داشت.
اگر چه در حال حاضر نیز شانگوان نسبت به چنهه برتری داشت. در حالی که شانگوان قبلا به سطح ۴۰ رسیده بود، چنهه فقط کمتر از نیم ماه پیش وارد مرتبه اول شده بود.
بای زهمین اطمینان داشت که چنهه باور دارد دلیل رد شدن او توسط شانگوان این است که شانگوان نمیخواهد مردی که جایگاه پایین تری از او دارد را بپذیرد.
همچنین، بایزهمین در پایان افزود:«اگه واقعاً، واقعاً، واقعاً نمی خواهی پیشنهادشو قبول کنی پس حتما مطمئن شو که دلیلت رو خوب براش توضیح بدی.»
شانگوان سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:«باشه…» همچنین با خود اندیشید که حتما اول باید این موضوع را با ووییجین در میان بگذارد سپس تصمیم نهایی را بگیرد.
درست در حالی که بای زهمین داشت برای گفتن چیز دیگری آماده می شد، حرفش را قطع کرد.
«نمیخوای از من در مورد خانواده ام بپرسی؟ میدونم که خیلی وقته در موردش کنجکاو بودی.» شانگوان لبخندی زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت: «برای اینکه من با کسایی مثل چنهه و ووییجین دوست دوران کودکی باشم نباید موقعیت خانوادگی پایینی داشته باشم، این چیزیه که تو فکرته، نه؟»
بای زهمین شانه هایش را بالا انداخت و با خونسردی گفت: «لازم نیست چیزی بگی.»
«اوه؟» شانگوان با ابرویی بالا رفته به بایزهمین نگاه کرد، این بار واقعا متعجب شده بود.
بایزهمین با لبخندی به شانگوان نگاه کرد و ادامه داد: «در واقع، من ۹۰٪ مطمئنم که تو کی هستی… این ۱۰٪ شک هم به خاطر نام خانوادگیته، که خب چیز مهمی نیست.»
شانگوان چند ثانیه به او خیره شد و سپس درحالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت: «تا حالا کسی بهت نگفته که مردای بیش از حد باهوش محبوب نیستند؟»
با این کار، شک خفیف بای زهمین کاملاً از بین رفت و او اکنون کاملاً از هویت زن زیبای روبروی خود مطمئن شده بود.
ناخودآگاه تصویر لیلیث در ذهنش جرقه زد و نتوانست جلوی قهقههاش را بگیرد: «نگران نباش، قبلا یه زن خوشگل بهم گفته بود.»
شانگوان خندید و به شوخی گفت:«دوست دارم اگه ممکنه ببینمش.»
بای زهمین با لبخند سرش را تکان داد و گفت:« مطمئنم که به زودی میبینی.»
شانگوان که دید نگرش او نسبت به او کوچکترین تغییری نکرده، با وجود اینکه از هویت او آگاه بود، نتوانست جلوی خیره شدن به او را بگیرد. هر چه بیشتر به چهره ظاهراً خوشتیپتر مرد جوان مقابلش نگاه میکرد، تصورش از او بهتر میشد.
او نه با احترام بیشتری با او رفتار می کرد، نه رفتاری توهین آمیز به او نشان می داد، و او نمی توانست کوچکترین ترسی را در چشمانش ببیند. بای زهمین به سادگی با او همان طور رفتار می کرد که در گذشته با او رفتار کرده بود، درست همانطور که یک دقیقه پیش با او رفتار می کرد.
«تو واقعا آدم عجیبی هستی.» شانگوان لبخندی زد و سرش را تکان داد، «با وجود اینکه از هویت من خبر داری، به جز یک تعجب خفیف کوچولو که به سرعت ناپدید شد، کوچکترین واکنشی نشون ندادی.»
بای زهمین با شنیدن حرف او خندید. با نگاهی مفرح به او نگاه کرد و با خونسردی گفت: “یادت رفته که هدف من چیه و چرا کم کم دارم ارتش خودم رو تشکیل می دم؟”
شانگوان درسکوت به او نگاه کرد و گفت: «این حتی تو رو عجیب تر هم میکنه! نمی ترسی؟ با همه چیزهایی که در مورد تو و جناحی که تشکیل دادی میدونم، اگر در نهایت تصمیم بگیرم بهتون خیانت کنم، قطعاً بهتون ضربه بزرگی میزنه!»
فصل ۳۰۷ – زن کم یاب و عجیب الخلقه
بایزهمین با شنیدن آنچه شانگوان به آن اشاره کرد، با لبخند تلخی در دل و چهره ای مردد ساکت ماند.
او اصلا هیچ تمایلی به دخالت در امور خصوصی دیگران نداشت، زیرا که ممکن بود طرف مقابل این دخالت را بد برداشت کند. علاوه بر آن، به نوعی احساس میکرد هرچقدر که از رابطه عجیب بین چنهه و شانگوان دورتر باشد بهتر است.
با این حال، بای زهمین نمیتوانست خود خواهانه به این گفتوگو پایان بخشد زیرا؛ او نمیخواست که رابطه خوبی که بین او و شانگوان شکل گرفته بود، به حالت قبل باز گردد.
دلیل اینکه او نمی خواست چنین اتفاقی رخ دهد بسیار ساده بود و آن این بود که از آنجایی که شانگوان احتمالاً در آینده یکی از قدرتمندترین و مورد اعتمادترین ژنرال های او خواهد شد، پس بهتر است رابطه دوستانه تری برقرار کنند؛ تا یک رابطه سفت و سخت که در آن احساسات بسته به منافع شخصی تغییر میکنند.
شانگوان که دید بایزهمین ساکت مانده، متوجه تردید در دلش شد، با کمی آزردگی گفت: «اگه خیلی اذیتت می کنه، فراموشش کن.»
شانگوان واقعا داشت از لحظاتی که در حال حاضر سپری میکرد، نهایت لذت را میبرد.
شانگوان میدانست که لازم نیست نگران این باشد که بایزهمین انگیزههای پنهانی نسبت به او داشته باشد، و همچنین این را هم نیز میدانست که بایزهمین به هیچ عنوان به او به عنوان یک فرد خاص در قلبش نگاه نمیکند. اگر چنین چیزهایی را از معادله فاکتور بگیریم، تنها دوستی خالص است که باقی می ماند؛ و این چیزی بود که شانگوان به دنبال آن بود.
اگرچه او قبلاً وو ییجون را داشت، که میتوانست بدون نگرانی، در مورد هر چیزی با او صحبت کند، اما داشتن افراد بیشتری در کنار خود، خالی از لطف نبود. بالاخره وو ییجون فعلاً اینجا نبود و همچنین موقعیت های بسیار بیشتری وجود خواهد داشت که آنها به دلیل مأموریتها و وظایف متفاوتشان که به خاطر تفاوت فاحشی که در میان قدرت هایشان وجود داشت به آنها محول شده بود، از یکدیگر جدا باشند.
اما در هر صورت، اگر بایزهمین تمایلی به ادامه مکالمه نداشت، او بیشتر از این اصرار نمیکرد، از آنجایی شانگوان آدم مغروری بود موضوعی مثل التماس، چیزی بود که حتی یک میلیون سال دیگر به ذهنش خطور نمیکرد.
«مشکل اذیت شدن من نیست… » بای زهمین اجبارا لبخندی زد و با خونسردی توضیح داد: «ببین… اون یارو چنهه… فکر کنم تو هم میدونی تو سرش چی میگذره. اون انقدر عاشقته که چیزایی رو میبینه که اصلا وجود ندارن. به همین دلیل من نمی خوام تو این مسئله دخالت کنم. می دونی، برای جلوگیری از عوارض غیر ضروری…»
شانگوان با شنیدن این حرف، کمی ابروهایش را در هم کشید. در واقع، به خوبی میدانست که چنهه بای زهمین را رقیب عشقی خود میداند.
شانگوان نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت: «واقعاً نمیدونم در این مورد چیکار کنم… من قبل،اً پنج سال پیش، کاملاً اون رو رد کردم، اما چنهه همچنان اصرار داره که تسلیم نشه. با وجود اینکه به وضوح بهش گفتم که قصد ندارم با کسی رابطه عاشقانه داشته باشم… انگار این کافی نیست، اون اساساً هر مردی رو دشمن خودش می بینه. چه برسه به تو که این اواخر بیشتر از همه باهاش صحبت کردم.»
بای زهمین به سخنان او لبخند تلخی زد و ناخودآگاه گفت: «متاسفم…»
اگر با دقت بخواهیم به موضوع نگاهی بیاندازیم شانگوان بینگ شو در وضعیت پیچیده ای قرار گرفته بود.
چنهه فردی بود که از کودکی می شناخت، مردی که سال های زیادی از زندگی اش را با او تقسیم کرده بود و احتمالاً چیزهای زیادی را با او تجربه کرده. او کسی بود که میتوانست به او اعتماد کند و با او درباره شخصیت واقعی خود که پشت چهره بی تفاوتش پنهان کرده بود صحبت کند.
با این حال، همان فرد، ناگهان شروع به نگاه کردن به او با چشمان دیگری کرد و سپس آشکارا عشق ظاهری خود را به او ابراز کرد… این موضوع، شانگوان را در موقعیت بسیار دشواری قرار داد زیرا هر کاری هم که انجام دهد، دوستی آنها هرگز مانند گذشته نخواهد شد.
اگر او پیشنهاد چنهه را میپذیرفت، دوستی دیرینه آنها ناپدید می شد و به چیزی فراتراز دوستی تبدیل می شد. اگرچه که زن و شوهر نیز یکدیگر را همراهی میکنند اما این همراهی با همراهی دوستان تفاوت هایی دارند که شانگوان بینگ شو بهدنبال آن نبود.
اما اگر او درخواست چنهه را نمیپذیرفت این احتمال وجود داشت رابطه آنها برای همیشه نیست و نابود شود.
با این حال، شانگوان نمیتوانست به سادگی با مردی قرار بگذارد که احساسی جز قدردانی نسبت او نداشت. بنابراین، او با چنهه صادق بود واین ریسک را که دوستی دیرینه آنها برای همیشه نیست و نابود شود را به جان خرید.
اما چه کسی می دانست که چنهه واقعاً سرسخت خواهد بود؟ نه تنها دوستی به هم نخورد، بلکه هر وقت ممکن بود در کنارش می ماند تا به او ثابت کند که لیاقتش را دارد… متأسفانه اگرچه این دوستی به هم نخورد و به بدترین سناریو نرسید، اما هیچ چیز دیگر نمیتوانست به حالت قبل باز گردد.
شانگوان و چنهه غیرممکن بود که ۱۰۰% طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، در حالی که در واقعیت، هر دو از احساسات و افکار یکدیگر آگاه بودند.
شانگوان به بایزهمین نگاه کرد و عاجزانه گفت:«چیزی به ذهنت نمی رسه…؟ میدونی همین الان کمکم کردی کمی از مشکلاتم کم کنم….»
بایزهمین در حالی که نمیدانست بخندد یا گریه کند به خودش اشاره کرد و گفت:«این چیزی نیست که بخوام بهش افتخار کنم، فقط برای اینکه بدونی من هیچوقت تو زندگیم رابطه عاشقانه واقعی با یه دختر نداشتم… واقعا فک میکنی یه کسی مثل من میتونه توی این قضیه بهت مشورت بده؟»
شانگوان چند ثانیه با گیجی به او نگاه کرد و سپس لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد.
«اما… »بایزهمین پس از کمی فکر افزود:«شما سالهای زیادیه که با همدیگه دوستین، چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ منظورم اینه که من آدم های زیادی رو میشناسم که قبل از شروع رابطه باهمدیگه دوست بودن ولی در نهایت واقعا عاشق هم شدن. کسی چه میدونه شاید این برای شما هم صدق کنه.»
شانگوان آهی کشید و سرش را تکان داد، سپس گفت:«این چیزی نیست که تا حالا به ذهن خودم نرسیده باشه اما فقط در حد یک فکر گذرای لحظه ای بوده که ناخودآگاه بلافاصله ردش کردم.»
بایزهمین با تعجب پرسید:«چرا؟»
شانگوان با خونسردی توضیح داد:«تلاشمو کردم، من واقعا تلاش کردم خودمو در حالی که دستای همو گرفتیم تصور کنم اما به جای اینکه احساس خوبی داشته باشم، حس بدی داشتم، تنها چیزی که حس میکردم نفرتی بود که با دیدن چشم های شه&وان&ی و هوس ران بقیه مردها بهم دست میداد.»
«پفففف….» بایزهمین ناخودآگاه زیر لب گفت
«چیه؟» شانگوان گیج به او نگاه کرد.
بای زهمین چند بار سرفه کرد و سریع توضیح داد: «نه خب… برای این عاشق شکست خورده متأسفم.»
شانگوان با ابرویی گره خورده پرسید:«عاشق شکست خورده؟»
شانگوان لبخند تلخی زد و گفت: «من نمی تونم این کارو کنم اون هم وقتی که بهش هیچ احساسی ندارم. برخلاف بقیه زن ها که ممکنه سعی کنن به طور اتفاقی با یک نفر وارد رابطه بشن، من نمیتونم کاری رو که قلبم با اون موافق نیست انجام بدم.»
چشمان سیاه بایزهمین در حالی که به زن روبرویش نگاه میکرد از ستایش و تحسین میدرخشید.
در این دوره جدید، در میانه قرن بیست و یکم، یافتن زنی متین با افکار شانگوان بسیار دشوار بود. پیدا کردن زنی به این زیبایی که اینطور فکر می کرد بسیار دشوارتر بود.
«چرا سعی نمیکنی باهاش رک باشی…؟ از وقتی که تصمیمت رو گرفتی مدت زیادی گذشته، احتمالا چنهه منتظر جواب توعه»
شانگوان با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:«شاید حق با توعه… چنهه نه تنها داره سخت تلاش میکنه تا هنرهای رزمی و کارکردن با انواع سلاح رو برای دفاع شخصی یاد بگیره بلکه حتی وقتی که دانش آموز بودیم هم تمام وقت درس میخوند تا اختلاف بین نمره هامون رو کم کنه، پس شاید واقعا هنوز منتظر جواب باشه.»
بای زهمین آهی در دل کشید و مخفیانه سرش را تکان داد. با وجود تمام چیز های که گفته بود، او تقریبا مطمئن بود که چنهه قصد تسلیم شدن ندارد.
دلیل امر بسیار ساده بود… چنهه احساس میکرد فاصله موجود میان قلب هایشان به سبب اختلاف طبقاتی آن ها است و بر این باور بود در این دنیای جدید با سخت کوشی میتواند سرانجام به شانگوان نزدیک شود.
چنههی گذشته در هیچ زمینه ای با شانگوان قابل مقایسه نبود، تحصیلات، زمینه خانوادگی، توانایی های شخصی و… در همه زمینه ها شانگوان از او برتری داشت.
اگر چه در حال حاضر نیز شانگوان نسبت به چنهه برتری داشت. در حالی که شانگوان قبلا به سطح ۴۰ رسیده بود، چنهه فقط کمتر از نیم ماه پیش وارد مرتبه اول شده بود.
بای زهمین اطمینان داشت که چنهه باور دارد دلیل رد شدن او توسط شانگوان این است که شانگوان نمیخواهد مردی که جایگاه پایین تری از او دارد را بپذیرد.
همچنین، بایزهمین در پایان افزود:«اگه واقعاً، واقعاً، واقعاً نمی خواهی پیشنهادشو قبول کنی پس حتما مطمئن شو که دلیلت رو خوب براش توضیح بدی.»
شانگوان سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:«باشه…» همچنین با خود اندیشید که حتما اول باید این موضوع را با ووییجین در میان بگذارد سپس تصمیم نهایی را بگیرد.
درست در حالی که بای زهمین داشت برای گفتن چیز دیگری آماده می شد، حرفش را قطع کرد.
«نمیخوای از من در مورد خانواده ام بپرسی؟ میدونم که خیلی وقته در موردش کنجکاو بودی.» شانگوان لبخندی زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت: «برای اینکه من با کسایی مثل چنهه و ووییجین دوست دوران کودکی باشم نباید موقعیت خانوادگی پایینی داشته باشم، این چیزیه که تو فکرته، نه؟»
بای زهمین شانه هایش را بالا انداخت و با خونسردی گفت: «لازم نیست چیزی بگی.»
«اوه؟» شانگوان با ابرویی بالا رفته به بایزهمین نگاه کرد، این بار واقعا متعجب شده بود.
بایزهمین با لبخندی به شانگوان نگاه کرد و ادامه داد: «در واقع، من ۹۰٪ مطمئنم که تو کی هستی… این ۱۰٪ شک هم به خاطر نام خانوادگیته، که خب چیز مهمی نیست.»
شانگوان چند ثانیه به او خیره شد و سپس درحالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت: «تا حالا کسی بهت نگفته که مردای بیش از حد باهوش محبوب نیستند؟»
با این کار، شک خفیف بای زهمین کاملاً از بین رفت و او اکنون کاملاً از هویت زن زیبای روبروی خود مطمئن شده بود.
ناخودآگاه تصویر لیلیث در ذهنش جرقه زد و نتوانست جلوی قهقههاش را بگیرد: «نگران نباش، قبلا یه زن خوشگل بهم گفته بود.»
شانگوان خندید و به شوخی گفت:«دوست دارم اگه ممکنه ببینمش.»
بای زهمین با لبخند سرش را تکان داد و گفت:« مطمئنم که به زودی میبینی.»
شانگوان که دید نگرش او نسبت به او کوچکترین تغییری نکرده، با وجود اینکه از هویت او آگاه بود، نتوانست جلوی خیره شدن به او را بگیرد. هر چه بیشتر به چهره ظاهراً خوشتیپتر مرد جوان مقابلش نگاه میکرد، تصورش از او بهتر میشد.
او نه با احترام بیشتری با او رفتار می کرد، نه رفتاری توهین آمیز به او نشان می داد، و او نمی توانست کوچکترین ترسی را در چشمانش ببیند. بای زهمین به سادگی با او همان طور رفتار می کرد که در گذشته با او رفتار کرده بود، درست همانطور که یک دقیقه پیش با او رفتار می کرد.
«تو واقعا آدم عجیبی هستی.» شانگوان لبخندی زد و سرش را تکان داد، «با وجود اینکه از هویت من خبر داری، به جز یک تعجب خفیف کوچولو که به سرعت ناپدید شد، کوچکترین واکنشی نشون ندادی.»
بای زهمین با شنیدن حرف او خندید. با نگاهی مفرح به او نگاه کرد و با خونسردی گفت: “یادت رفته که هدف من چیه و چرا کم کم دارم ارتش خودم رو تشکیل می دم؟”
شانگوان درسکوت به او نگاه کرد و گفت: «این حتی تو رو عجیب تر هم میکنه! نمی ترسی؟ با همه چیزهایی که در مورد تو و جناحی که تشکیل دادی میدونم، اگر در نهایت تصمیم بگیرم بهتون خیانت کنم، قطعاً بهتون ضربه بزرگی میزنه!»