ورود عضویت
The rise of devil- 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

خونکور خیزش محیل چپتر ۹

در آن نزدیکی با فاصله‌ی یک کوه، دهکده‌ای کوچک وجود داشت. دهکده‌ای که تا اگر کوچک‌ترین اتفاقی در آن می‌افتاد مدت‌ها نقل محافل و مجالس می‌شد. ریجس آن دهکده‌ی پر از انسان را به تازگی پیدا کرده بود. پشت اصطبلی مخفی شد و به خیابان اصلی دهکده نگاه کرد. هیچ‌کس در کوچه و خیابان‌های دهکده قدم نمی‌زد اما ریجس می‌توانست طعم و بوی زندگی را از درون خانه‌ها حس کند.

کمی به اصطبل نزدیک شد. صدای خرخر اسب و پایکوبی‌اش برخاست. ریجس از حالت نیم‌خیز کمی برخاست. از بالای در نصفه‌ی اصطبل نگاهی به داخل انداخت. اسب از حضور او نگران و عصبی شده بود. سرش را مدام تکان می‌داد و خودش را به در و دیوار می‌کوبید. ریجس می‌خواست با فضای دهکده آشنا بشود تا بهتر بتواند شکار کند اما اسب مزاحم شده بود. دندان‌هایش را به اسب عصبی نشان داد و خرخر خصمانه‌ای از گلویش بیرون ریخت.

اسب از ترس شیهه‌ای کشید و جفت‌پا به در جلویش کوبید. طولی نکشید که صدای واق‌واق سگ‌های نگهبان برخاست. ریجس ترسیده بود. خودش را از اصطبل عقب کشید. می‌توانست صدای بیرون آمدن انسان‌ها و هیاهویشان را بشنود. آب دهانش را قورت داد و خودش را عقب کشید. با سرعت درون جنگل فرو رفت.

آن شب، شب خوبی برای شکار نبود. از درختی بالا رفت و از بالا به دهکده نگاهی انداخت. مردان روستایی با داس، چهار شاخ و تبرهای دسته بلند از خانه‌های سنگی و چوبی بیرون آمده بودند و دنبال متجاوز می‌گشتند. ریجس لب‌های خونینش را روی هم فشرد. خون آن مرد از نیمه‌ی پایین صورت تا پایین جلیقه‌ی پوستی‌اش را پوشانده بود. حتی لکه‌های خون روی شلوارش به صورت پراکنده به چشم می‌خورد.

خون انسان اثرش ده برابر قوی‌تر از خون حیوان بود. پنجه‌اش را کمی باز و بسته کرد. می‌توانست قدرت را در خونش حس کند. در کل وضعیت بدنش به حالت نرمالی برگشته بود و می‌توانست با دقت بیشتری اطراف را ببیند و درک بیشتری داشته باشد. از روی شاخه‌ها پایین پرید و در میان سایه‌ها ناپدید گشت. بایستی برای شکار نقشه‌های بهتری می‌کشید.

***

یک ماه بعد

چند وقتی می‌شد که افراد روستا یکی یکی ناپدید می‌شدند و بعد از چند روز جنازه‌های پاره‌پاره‌شان از درون جنگل پیدا می‌شد. کدخدا برای جلوگیری از حادثه دستور داده بود که خروج از خانه در هنگام شب ممنوع است. اما این تنها باعث شد که در هنگام روز هم امنیت از افراد دهکده سلب شود. کدخدا چاره‌ای جز کمک گرفتن از برج جادو نداشت.

نامه‌ی درخواست کمکش را با یک جادوگر پس داده بودند. هزینه‌ی درخواست زیاد بود. باید تا یک سال آذوقه‌ی روستا را با برج جادو نصف می‌کردند اما همین هم بهتر از شکار شدن تدریجی بود. کدخدا دستی به سر کم مویش کشید و به جوابیه‌ی نامه چشم دوخت. عرق تمام تنش را پوشانده بود. خودش را بارها نفرین کرد که چرا از آن جادوگران طماع و خوفناک کمک گرفته است. ولی چاره‌ای جز درخواست کمک نداشت. در کل روستا فقط او و پسرانش سواد خواندن و نوشتن داشتند. کدخدا سرفه‌ای کرد و به غریبه‌ی جلویش چشم دوخت.

جادوگر نیم‌شنلی لجنی رنگ بر تن داشت که حاشیه‌های آن با زبانی ناشناخته به رنگ طلایی گلدوزی شده بود. نمی‌توانست بیشتر از نیم صورت مرد میانسال جادوگر را ببیند. کاش فقط آن بود. هیولای گرگ‌وار پشت سر آن مرد، سایه‌ای تهدیدآمیز بر او داشت.

هیکل عضلانی آن گرگینه‌ی خاکستری به دو متر می‌رسید. دستان قدرتمند و پر عضله‌اش به کلفتی یک درخت بودند که تا پاهایش می‌رسیدند. پاهای عقبی‌اش کوتاه اما قوی می‌نمایاندند. کدخدا آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از گرگینه پشمالو کند و به جادوگر برگشت:

«خـ… خب… جناب جادوگر گیلن! چه کاری از دستم برمی‌آد؟»

خرخر آرامی از گلوی گرگینه برخاست و باعث شد که رنگ کدخدا بپرد. برای همین بود که هیچ‌کس نمی‌خواست با جادوگرها و یا ساحره‌ها سر شاخ شود. گیلن سر گرگینه‌اش را با معنای برتری‌جویی نوازش کرد:

«نگران نباشید! اولیف بدون دستور من کاری انجام نمی‌ده.»

گیلن به طور عمد روی کلمه‌ی دستور تأکید کرد تا حساب کدخدا به دستش بیاید. کلاه نیم‌شنلش را عقب راند و چشمان سبز زمردینش را به رخ کدخدا کشید:

«خب فکر کنم وقت کاره! اجساد رو نشونم بده تا بفهمم با چی طرفیم.»

کدخدا سری به تأیید تکان داد. از چهارچوب در بیرون آمد:

«با قتل امروز می‌شه سیزده نفر. موقعی که نامه رو فرستادم ده نفر کشته داده بودیم.»

گیلن طعنه‌ی پنهان کدخدا را دریافت اما به روی خودش نیاورد. فاصله‌ی برج جادو با دهکده‌ی دیزی حداقل هفت روز بود. او با کم کردن زمان استراحت در پنج روز خودش را رسانده بود. او که کاهلی نکرده بود؟! کرده بود؟! آهی سر داد و افسار اولیف را در دستش کشید. نسیم گرم تابستانی موهای قهوه‌ای بلوطیش را که تا شانه‌هایش می‌رسید، نوازش کرد.

گرگینه قدم به قدم از صاحب خود پیروی می‌نمود. پوزه‌ی بزرگ خاکستری‌اش را بالا آورد و هوا را بویید. چیزی دستگیرش نشده بود. کدخدا از دهکده فاصله گرفت و درون جنگل فرو رفت:

«قربانی‌ها با هم متفاوتند. این سری یه دختر جوونه که برای چیدن تمشک همراه یه سگ نگهبان داخل جنگل رفته بود اما هم سگ کشته شده و هم اون دختر.»

گیلن نگاهی تیزبین به قربانی انداخت. جسد سگ نگهبان به یک سو افتاده بود و هیچ اثری از جراحت نداشت اما گردنش به طرز وحشتناکی پیچ خورده بود انگار که به جای استخوان گردن تکه‌ای خمیر وجود داشت. سرش را سمت دختر قربانی بازگرداند. دختر به پشت افتاده بود با چشمانی گشوده از دهشت و لبانی دوخته از مرگ. گویا مرگ آنقدر سریع به سراغش آمده بود که مجال سخن نداشت.

گردن قربانی کاملا جویده شده بود و خون کمی در اطرافش به چشم می‌خورد. جای بازوی آن دختر تنها استخوانی باریک برجای مانده بود. اخم کوچکی ابروان کلفت گیلن را تکان داد:

«تمام طعمه رو نخورده.»

کدخدا با حالت تهوع رویش را از جسد بازگردانده بود:

«بقیه هم همینطور بودن.»

گیلن خیره در چشمان قهوه‌ای مات دختر ماند. مگسی روی صورت جسد راه می‌رفت. آهی کشید و برخاست:

«شک دارم که یه وایت باشه چون قلب قربانی سرجاشه! شاید یه خون‌آشام بوده.»