ورود عضویت
Chronicle of the Oriole Island | روزی روزگاری در جزیره‌ی اوریول
قسمت ۱
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ۱_ پرستار خیس- خاله ژانگ

آخ، امروز چه روز خسته کننده ایه! پیرمرد، یک لیوان آب بده دستم و بیا شونه هایم رو ماساژ بده…آخ،دقیقا همین جا، خودشه. راستی…امروز یک نامه از طرف سرپرست ژانگ از پایتخت به دست‌مون رسید که می‌گفت بانوی بزرگتر بالاخره در آرامش ازدواج کرد، حس ناخوشی ای که چند روزه داشتم بالاخره امروز از بین رفت.

هی، پیرمرد، بیا سعی کنیم از این مسئله سردر بیاریم، ما بیشتر از ده ساله که تو جزیره اوریول هستیم…آره، دوازده سال شده. تا جایی که یادمه اولین بار که اومدیم اینجا خیلی ترسیده بودیم. جزیره ی اوریول دیگه چه کوفتیه؟ تازه هیچ پرنده ی اوریولی نداره، فقط یک عالمه کرکس و لاشخور داشت. هر چند اینجا ملک موروثی ای هست که ارباب از اجدادش به دست آورده، ولی این فقط ی جزیره تو دریای شمال هست. چطوری میتونه با پایتخت مقایسه بشه؟ درباره ی خانم و دختر ارباب هم که نباید حرفی بزنیم، حتی اگه کار سوال برانگیزی بکنن. اگه به خاطر دستورات اخیر پادشاه در رابطه با باز شدن مرز ها برای واردات و صادرات نبود، کشتی های بازرگانی که الان معمولا باید از جزیره بگذرن رو هم نداشتیم مثل قبلا که ده، پانزده روز بدون دیدن حتی یک فرد جدید می‌گذشت!

تو یک احمقی، چطور از من میخوای که غر نزنم؟ تازه اینکه امروز خبر سلامتی بانوی بزرگتر هم به دستمون رسیده پس دلم خوشه و نمیخوام باهات بحث کنم! هر چی نباشه، دختر های ارباب خیلی سختی کشیدند: ارباب خیلی زود مرد، عموزاده های ترسو و حسابدار های دزد هم طوری که تونستن اذیتشون کردند و اختیارات و اموالشون رو ازشون گرفتند. خانواده ی بانو اشتباه دیگه ای هم مرتکب شدن، اونم این بود که هیچ کس ازشون طرفداری و پشتیبانی نکرد. دوک* بدبخت هم به این جزیره خالی اومد و شروع به زندگی با ی درآمد کم کرد…چرا دارم دوباره درباره ی این مسائل بی اهمیت حرف میزنم؟ مردک ابله دوباره باعث شدی اشکم دربیاد!

حالا که بانوی بزرگتر هم بالاخره ازدواج کرد. هیچ وقت نیاز نبود که نگران بانو ی جوان باشیم حتی وقتی که بچه بود. دختر خوش قلب، آرام و هنرمندی هست؛ هر چیزی رو درباره ی هنر میدونه. چنگ میزنه و تو نقاشی و خطاطی و شطرنج واسه خودش استادیه. اول کار که به این جزیره اومده بودیم زیاد به مشکل مالی برمیخوردیم، مگه نه؟ ولی از وقتی که بانوی بزرگتر به همه چیز رسیدگی میکنه، وضع کم کم بهتر شده. مدتی که در پایتخت بودم و با خانم تو شهر میگشتم زن ها و دختر های زیادی دیدم و قطعا بانوی بزرگتر ما از اونا بهتره!

چی میگی پیرمرد؟ من قبلا همیشه درباره ی بانوی کوچک تر حرف میزدم؟ الان چطور میتونم پُز خوبی های بانوی بزرگتر رو بدم؟ نمیتونی من رو به خاطر این کارم سرزنش کنی. باید قبول کنی که بانوی بزرگترمون یک دختر خوب از خانواده ای برجسته هست، و بانوی کوچکتر مثل یک پری فوق العاده که از بهشت اومده. من عمر زیادی کردم ولی هیچ وقت یکی به زیبایی بانوی کوچکمون ندیدم. مثل یک ظرف عسل شیرینه. اگه لبخند بزنه، حتی من پیرزن هم قلبم برای نصف روز تند میزنه؛ کافیه یک دفعه من رو “مادر” صدا کنه تا برای یک روز تو آسمون ها پرواز کنم. ارباب رِن از پایتخت در یک نگاه یک دل نه، صد دل عاشق بانو مون شد و بار ها برای دیدنش به جزیره اومد. آیا مراسم نامزدی با بانوی کوچکتر رو خیلی زود برگذار نکرد؟

هی بهم نخند، مردک خرفت. به جز تو، آیا همه کسایی که تو این جزیره هستن بانوی کوچک رو مثل یک گنج نمیدونن؟ همسر ارباب؟ حتی نیازی به گفتنش نیست. حتی بانوی بزرگتر هم خواهرش رو لوس میکنه. فقط یک نگاه به چیزی که بانوی کوچک تر میخوره و میپوشه بنداز. کدومش بدون توجه به ترند[1]* های پایخته؟ اگه به خاطر خوشگلی و بامزگی بانوی کوچکتر نبود کی حاضر میشد در حالیکه لباس جین پوشیده از خیاط جین لان ژوان تو پایتخت بخواد که برای خواهرش لباس قیمتی بدوزه؟

درباره ی بانوی بزرگتر هم…خب…اون الان بیست سالشه، من وقتی بیست سالم بود برات سه تا بچه آوردهبودم، ولی دختر بزرگتر ارباب تو این جزیره گیر افتاده بوده و کسی بهش پیشنهاد ازدواج نداده بود. بالاخره ی نفر با پیشنهاد ازدواج میاد، و اون هم خواستگار بانوی کوچکتر هست. اولش خانم هنوز درباره ی اين ازدواج مطمئن نبودن به خاطر آداب و رسومی که میگه دختر بزرگتر اول باید ازدواج کنه.چطور ممکن بود که دختر کوچکتر اول ازدواج کنه؟ با این حال، بانوی بزرگتر، خانم را راضی کردند. خیلی آدم ها تو زندگیم دیدم ولی تا حالا کسی را ندیدم که انقدر به خواهر کوچک ترش اهمیت بده.

عجب! پیرمرد، این چه حرفیه که میزنی! منظورت چیه که بانوی کوچکتر به خاطر اینکه زیادی لوسش کرده بودند اینکارو کرد؟ ما نمیتونیم انتخاب رئیسمون را قضاوت کنیم. ولی بزار فقط اینو بگم که بانوی بزرگتر تو انتخاب معلم‌های بانوی کوچکتر اشتباه کرد. چطور تونست چند تا آدم خارجی برای تدریس به خواهرش بیاره فقط چونکه اون میخواست یک چیز بیگانه یاد بگیره؟ مردم درست می‌گویند که یک زن بدون درس خوندن هم به اندازه کافی خوبه. بانوی کوچکتر همین طوری هم خلق و خوی سرزنده ای داشت مخصوصا بعد از خوندن یک کتاب. او هر روز به دموکراسی و برابری فکر میکرد. یک روز هم من رو کنار کشید و بهم گفت که قراداد استخدامی من رو بهم برمیگردونه؛ فکر کردم که قراره به خاطر کار اشتباهی اخراج بشم و قلبم اومد تو دهنم.

راستی، بانوی کوچکتر درباره ی “آزادی در ازدواج” هم حرف میزد. پیرمرد، حالا که بحث ازدواج شد، درست نیست که هر چی والدین گفتند رو انجام بدن؟ “آزادی در ازدواج” دیگه چیه؟ ولی با همه ی اینها خوشحالم که در این باره با بانوی کوچکتر حرف زدم. همه وقتی جوانند نادون هستند. لعنت بهش، احتمالا به خاطر این بوده که اون مردک آشغال میدونسته بانوی جوان ما، ساده و بی تجربه هست، و با مکر و حیله گولش زده!

داری میگی که من تو توصیفش اغراق کرده بودم؟ خب، کور شده بودم و صورت واقعیش رو ندیده بودم، ولی تو نمیتونی من را به این خاطر مقصر بدونی. ژو زیهویی، مرد خوش مشربی بود که توسط بانوی بزرگتر برای تدریس نقاشی به خواهرش دعوت شده بود. اون خیلی مهربون بود و سخت نمی‌گرفت؛ حتی مشکلات دست و پاهای قدیمی تو را هم حل کرد… بانوی بزرگتر را هم سرِ کار گذاشته بود. چطوری از من میخوای که فکرم به همچین چیزی برسه؟ یک آدم تحصیل کرده و خوشتیپ، همچین فرد سنگدلی از آب دراومد. موندم چطور تونسته بانوی جوان را راضی کنه که از خونه و خانواده اش دل بکنه و باهاش فرار کنه.

قبلا، خیلی غر میزدم که تو این جزیره گیر افتادیم، ولی حالا که فکرش را میکنم این چیز خوبیه. به لطف ما تو این جزیره کوچک، هیچ شایعه و خبری پخش نشد. اگر تو پایتخت بود این خبر در عرض یک روز تو کل شهر می‌پیچید، خانم و بانوی بزرگتر حسابی خجالت زده و بی آبرو می‌شدن، چه برسه به بانوی کوچکتر که قول و قراری با آقای رِن داشت.

پیرمرد، روزی که بانوی کوچک تر فرار کرد رو یادت هست؟ من تا پای مرگ ترسیده بودم. آقای رن اون روز تو جزیره بود؛ اومده بود با خانم حرف بزنه تا اجازه ی ازدواج با بانوی کوچکتر رو ازش بگیره. وقتی که داشتم تو اتاق پذیرایی کارم رو انجام می‌دادم، دیدم که بانوی بزرگتر وارد اتاق شد و این قلب منو آورد تو دهنم! صورتش به سفیدی کاغذ شده بود. من مدت ها بود که تو این خونه کار میکنم ولی هرگز تو همچین حال داغونی ندیده بودمش.

خانم وقتی که شنید دخترش فرار کرده نزدیک بود غش کنه. ولی، آقای رن خیلی خونسرد بود، و سریع به زیردست هایش گفت که بانوی کوچک و ژو را دستگیر کنن. من هنوز مونده بودم که چطور بانوی بزرگتر همچین خبری را جلوی نامزد بانوی کوچکتر گفته. وقتی بانوی بزرگتر دوباره شروع به صحبت کردن کرد.

من تقریبا غش کردم، ولی یادمه که چی گفت:”جناب رن، خواهر کوچکتر من و آقای ژو به همدیگه علاقمند شدند و با هم قول و قراری گذاشتن، به عنوان خواهر بزرگتر من از این موضوع خبری نداشتم. این اولین اشتباه من بود. اشتباه دومم را وقتی کردم که بدون اجازه خواهرم برایش نامزد جور کردم و برنامه ازدواج چیدم، وقتی که حقیقت را فهمیدم، نمیخواستم که خواهرم رو ناراحت کنم پس بهش کمک کردم که فرار کنه. این اشتباه سوم من بود. من همه ی مسئولیت را به عهده میگیرم، و امیدوارم که شما اجازه بدید داستان عاشقانه‌ی خواهرم به پایان خوبی برسه.”

خب، پیرمرد، بانوی بزرگتر هم به فرار خواهرش کمک کرده بود. اون موقع که دیدم دختر هایی که مثل بچه خودم بزرگ کرده بودم همچین کاری کردن، داشتم از خجالت میمردم. یک دفعه آقای رن شروع کرد به خندیدن و با خودم فکر کردم:”تموم شد. آقای رن عصبانی شده.” یواشکی سرم را بالا بردم و به قیافه ی آقای رن نگاه کردم. به شدت درهم و عصبانی به نظر می‌رسید. من هم ترسیدم و سرم را پایین آوردم و این دفعه یواشکی به بانوی بزرگتر نگاه کردم. آروم شده بود و مستقیم تو چشم جناب رن نگاه میکرد.

لبخند جناب رن کم کم محو شد و آروم آروم به سمت بانو قدم برداشت. یکم بهش زل زد و بعد یک دفعه چونه اش را گرفت. فقط شنیدم که خانم جیغ زد و این دفعه واقعا غش کرد و من هم دویدم تا آب و بادبزن بیارم. بانوی جوانمون حتی پلک هم نزد، و مستقیم تو چشم آقای رن نگاه کرد و ادامه داد به حرف زدن:” من مجازات را به تنهایی می‌پذیرم، لطفا خواهرم را رها کنید!”

جناب رن بالاخره گفت”رهایش کنم؟ باشه ولش میکنم! ولی پس من چی؟ من آه وِی را از دست دادم. خانواده مورانگ به خودش اجازه داده که به من دستور بده “رهایش کنم”؟ هزاران کارت دعوت عروسی تولید شده، و همه ی جهان میدونن که آقای رن قراره با بانوی خانواده مورانگ وصلت کنه. این مایه ی شرمه!”

این یک حقیقت بود. جناب رن انقدر جذب ظاهر بانوی کوچک تر شده بود که برای این ازدواج خودش رو به در و دیوار میزد با اینکه هیچ حسی بهش نداشت، واقعا مایه ی شرم و خجالت نبود؟ بانوی بزرگتر بالاخره نگاهش را پایین آورد، چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و دوباره چشم هایش را باز کرد و به آرومی گفت:” لطفا.”

پیرمرد، یادته که چی گفتم؟ بانوی بزرگترمون خیلی خوبه، ولی زیادی سمجه. تو همچین وضعیتی باز هم تسلیم نمیشد. اون موقع، خیلی از دستش عصبانی بودم. آقای رن دوباره خندید، بانو را ول کرد و گفت:”باشه.” عقب رفت و لبخندی زد. لبخندش خیلیی…یک جوری بود. در هر حال، با اون لبخند مورمورم شد. دیدم که دوباره شروع به حرف زدن کرد:”من میتونم اینکار رو بکنم، ولی خانواده ی رن نمیتونه.”

همین طور که به سمت بیرون میرفت، گفت:”آه وِی رفته، ولی خوشبختانه خانواده ی مورانگ یک بانوی جوان دیگه هم تو این داره. ده روز دیگه خانواده ام فردی را برای تجدید درخواست میفرسته.”

دختر کوچکتر خانواده میره، و دختر بزرگتر را مجبور به ازدواج میکنن؛ عجب دنیایی شده. اگه ارباب زنده بود حتما مجازاتشون میکرد. پیرمرد، بقیه در مورد جزئیات خانواده‌ی رن نمیدونن ولی من میدونم. سه نسل قبل چند تا مغازه ی کوچک تو شهر های کوچک داشتن. اگه به خاطر قانون جدید پادشاه درباره‌ی باز کردن مرز ها برای تجارت نبود، خانواده رن هرگز نمی‌تونست با معامله با افراد خارجی پول هنگفتی به دست بیاره. یک بارُن[2]* که توسط شاه تعیین شده چه استعدادی میتونه داشته باشه؟ و تازه همه ی اینها به نسل های قبل برمیگرده، این نسل هر چی داره از ارث و میراث هست! موقعیت رسمی آقای رن هم که حتی مسخره تر هست. شنیدم که اصلا آزمون ورودی سلطنتی رو قبول نشده…فقط یکم درباره ی ارتش از خارجی ها یاد گرفته و شده یک سرباز تو سازمان دفاع. آقای لی، حسابدار، گفت که هر چقدر هم مقام رسمی اش بالا باشه هرگز افراد تحصیل کرده تحسینش نمیکنن.

من خیلی با این رابطه خانوادگی مخالف بودم. خانواده مورانگ گذشته‌ی باشکوهی داشته. اجدادمون دوک هایی بودن که لقب‌شون توسط موسس این سلسله ی شاهنشاهی بهشون داده شده بود، و پدرِ خانم هم وزیر معروفی بود. در گذشته خانواده رن حتی نمی‌توانست به خانواده ی ما نزدیک بشه چه برسه به اینکه درخواست ازدواج کنه. متاسفانه، خانواده مورانگ کارش به اینجا رسیده و قراره با همچین خانواده‌ای وصلت کنه. ارباب خیلی عصبانی میشد اگه میدونست.

پیرمرد، میدونم چی میخوای بگی. میخوای بگی که الان که بانوی بزرگ خونه ازدواج کرده باید غر زدن رو تموم کنم، نه؟ من فقط ناراحتم. مشکل این دنیا چیه؟ یک خانواده ی کوچک و کم اهمیت اینقدر خودش رو بالا میکشه و به همچین جایی میرسه. اون دفعه هم شنیدم که بانوی کوچکتر میگفت زن های زیادی تو پایتخت کار و کاسبی برای خودشون راه انداختن و بعضی ها حتی پلیس و کارمند دولتی شدن!…عجب دنیای دیوانه ایه.

دو تا دختری که مثل بچه هایم بزرگ کردم همچین بلایی سرشون اومد. لیاقت داشتن خوشبخت بشن. حالا خواهر بزرگتر داره با همچین مردی ازدواج میکنه. واقعا نگرانش هستم اون هم با این صبر و تحمل بالا و طبیعت آرومش؛ و…خواهر کوچک تر هم که معلوم نیست کجاست…

سعی نکن بگی همه چی خوبه، من الان خیلی اعصابم خرده. فردا، خانم به معبد جزیره میره تا برای دختر هاش دعا کنه، بیا بگیریم بخوابیم.

[1] *ترند(trend) لباس،غذا یا کلا هر نوع محصولی که مردم در یک برهه زمانی بهش گرایش پیدا میکنن یا به عبارتی مد میشه

[2] بارن(baron): لقب سلطنتی که در اروپا وجود داشته، این مقام کمتر از مقام دوک ارزش و قدرت داشته.