ورود عضویت
Ace-2
قسمت اول جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

داستان ایس

جلد اول

تشکیل دزدان دریایی اسپِید[1]

مقدمه

پدر او دیگر زنده نبود. او حتی نتوانست پدر خود را ببیند، چراکه قبل از تولدش، او به‌دست نیروی دریایی اعدام شده بود.

تنها چیزی که او پشت‌سر گذاشت، زنی بود که می‌خواست مادر شود و نوزادی که درون او متولد شد.

نام پدر او محرمانه ماند.

مادرش برای محافظت از فرزندش، در زادگاهش پنهان شد.

و در آخر، مادرش در بی‌خبریِ همه‌‌کس او را به دنیا آورد.

در دریای جنوبی، باتریلا[2] با حیله‌ای به سرنوشت، پسری با خون پادشاه دزدان دریایی را در جزیره‌ای به دنیا آورد.

 

 

 

 

 

چپتر اول

من زندگی خیلی تکراری و‌ کسل‌کننده‌ای داشتم، پس تصمیم گرفتم که به‌جای آن به دریا بروم. فکر می‌کردم که بین امواج بی‌انتهای دریا، دنیایی پیدا می‌کنم که بتوانم در آن‌جا به معنای واقعی کلمه زندگی کنم؛ دنیایی پر از ماجراجویی که از بچگی آرزویش را داشتم.

دنیایی پر از رویا؛ در زمانی که تنها چیزی که داشتم کتاب و تصوراتم بود. بااین‌حال من به آن دنیا رفتم.

جزیره‌ای بیابانی زیر درختان نخل، خورشیدی سوزان، شن سفید و یک شکم خالی تنها چیزهایی بودند که داشتم و تنها چیزی که گذر زمان را مشخص می‌کرد، صدای برخورد موج‌ها به ساحل بود؛ من در یکی از جزیره‌های زیبایی که در داستان‌ها خوانده بودم گیر افتاده بودم.

از زمانی که بچه بودم می‌خواستم داستان‌های ماجراجویی‌هایم را در یک کتاب بنویسم. اگر ممکن بود، ترجیح می‌دادم کتابی مثل کتاب مرد لافزن باشد.

آن کتاب، کتاب موردعلاقه‌ام بود و مجموعه‌ای از داستان‌هایی بود که در گذشته‌های دور، به‌دست ماجراجویان جمع‌آوری شده بود؛ به‌خصوص یک بخش معروفش که راجع‌به لیتل‌گاردن، جزیره‌ی غول‌ها[3] بود. بزرگ‌ترها آن‌را مسخره می‌کردند و می‌گفتند که داستانش دروغ است، ولی من به‌عنوان یک بچه همیشه در شگفت بودم که چه‌طور می‌توانند این‌قدر مطمئن باشند؟

من می‌خواستم به‌جای اینکه افکار نادرست بقیه را راجع‌به آن‌جا باور کنم، خودم آن‌جا را ببینم و کشف کنم. من نمی‌خواستم تا وقتی که خودم آن‌جا را ندیده‌ام، تصمیم بگیرم که واقعیت چیست؛ من می‌خواستم شخصی با چنین باورهایی باشم.

آن بخش از من هیچ‌وقت تغییر نکرد؛ حتی وقتی در جزیره‌ای خالی که به‌نظر غیرقابل‌فرار می‌رسید، گیر افتادم.

یکی از شش جزیره‌ی زیبا و باورنکردنی در آب‌های شرقی؛ شخصی زمانی آن‌جا را «نزدیک‌ترین جزیره به بهشت» نامید. چرا او چنین حرفی زد؟ به‌خاطر اینکه اگر زمانی وارد آن‌جا می‌شدید، قبل از اینکه بتوانید فرار کنید می‌مردید.

آن‌طرف زمین‌های سبزش، می‌توانم جریان منحصربه‌فردی از دریا را ببینم که هرکسی اطراف جزیره بود را مثل حشره‌ی آنتلیون[4] به‌سمت خودش می‌کشید و مطمئن می‌شد که هر کس به آن‌جا برسد، از آخرین تعطیلات زندگی‌اش لذت ببرد.

نفس عمیقی کشیدم و زیر سایه‌ی درخت نخلی نشستم تا بتوانم به آن امواج نگاه کنم. سه روز از آمدنم به این‌جا گذشته بود و بدترین تعطیلاتی بود که تابه‌حال داشتم.

نسیم دریا صورتم را نوازش می‌کرد، اما بوی افتضاح نمک دریا که دماغم‌ را اذیت می‌کرد، تنها اتفاق ناخوشایند آن‌جا بود. بعد منظره‌ای از بازدیدکننده‌ی قبلی جزیره را دیدم و آن منظره، متعلق به اسکلتی بود که در آن نزدیکی استراحت می‌کرد.

با تشخیص از روی لباسش می‌شد گفت که این اسکلت، زمانی دزد دریایی بوده؛ یک تفنگ زنگ‌زده در دست اسکلتی‌اش بود و انگشترهای گران‌قیمتش برق می‌زدند. صحنه‌ی دلسردکننده‌ای بود؛ چراکه هیچ تفنگ و جواهری بعد از مرگ همراه تو نمی‌آیند و تنها چیزی که می‌توانی در این دنیا بر‌جا بگذاری، چند تیکه استخوان است…

«ما زمان سختی داشتیم، مگه نه؟» این جمله را با خودم زمزمه کردم. احساس می‌کردم که مجبورم این کار را انجام بدهم، وگرنه فراموش می‌کنم چگونه صحبت کنم. اگر قرار بود من هم مثل او در آینده بمیرم، حداقل می‌توانستم کمی به خودم دلداری بدهم…

«من یه احمقم…»

به درخت تکیه دادم و چشمانم را بستم. گلویم خشک شده بود، به‌خاطر همین با یک‌ذره بزاق مرطوبش کردم. بدون اینکه متوجه بشوم، داشتم امیدم را برای نجات از دست می‌دادم و این نشانه‌ی بدی بود.

«بیخیال. بیا حداقل یه قبر بکنیم، یه دستی بهت می‌رسونم.»

«یه قبر… ایده‌ی خوبیه… بیا انجامش بدیم.»

منصفانه نبود اگر اسکلت را همان‌جا رها می‌کردم. بهتر بود برایش قبری بکنم و یک مکان استراحت آماده کنم.

هرکس که بود، ایده‌ی خوبی داده بود. دوباره آب دهانم را قورت دادم. گلویم به‌طرز وحشتناکی خشک شده بود.

من باید دنبال آب می‌گشتم. کل دو روز گذشته، من هیچ نوشیدنی‌ای نخورده بودم. اگر فقط روی این درختان نخل، نارگیل بود…

چند میمون در جنگل پشت‌سر من بودند؟ یا کلاً فصلی اشتباهی بود و نارگیلی وجود نداشت؟

متأسفانه حتی یک میوه هم در دیدرس من نبود.

سروصدای پرنده‌های دریایی مثل همیشه مسخره بود. گوش‌هایم را به صدای شلپ‌شلپ موج‌ها تیز کردم تا صدای پرنده‌ها را نشنوم. این‌همه آب دریا، ولی دریغ از یک قطره آب برای خوردن…

«کی این حرفو زد؟»

چشمانم را باز کردم و دوروبرم را نگاه کردم. من کاملاً تنها بودم و جزیره خالی بود، ولی می‌توانم قسم بخورم که این کلمات را شخص دیگری گفت.

پس از آن، صدای شن و ماسه‌ی زیر چکمه را شنیدم؛ یک چکمه‌ی سیاه درخشان. ولی مهم‌تر اینکه یک نفر جلوی من ایستاده بود و نوری که از دریا روی او منعکس می‌شد، باعث می‌شد فکر کنم که با نور مقدسی می‌درخشد.

آن مرد تعظیم کرد و با احترام به من گفت: «اوه سلام، خوب می‌شه اگه خودت رو معرفی کنی.»

بیش‌ازحد صمیمی به‌نظر می‌رسید، درحالی که من و او هیچ آشنایی‌ای با هم نداشتیم.

«اسم من ایسه و داشتم از قدم‌زدن کنار ساحل لذت می‌بردم، حال تو چه‌طوره؟»

آن مرد لبخند دوستانه‌ای داشت و نوری که از پشت درخت و از زیر کلاه نارنجی‌اش می‌تابید، تقریباً داشت مرا کور می‌کرد. وقتی داشتم به او نگاه می‌کردم مجبور می‌شدم چشمک بزنم، به همین دلیل او مقابل من چنباتمه زد. یک وسیله‌ی تزئینی زرشکی اطراف گردنش به‌آرامی تکان می‌خورد.

زمانی که چشم‌درچشم شدیم، فهمیدم که او جوانی با صورت کک‌مکی‌ست و حدوداً همسن‌وسال خودم است و درواقع چیزی راجع‌به اندامش باعث می‌شد حس کنم که او ماجراجویی‌های زیادی داشته.

و این‌طور بود که من برای اولین‌بار با پورتگاس دی ایس[5] آشنا شدم.

به‌خاطر شوک نمی‌توانستم صحبت کنم و تنها کاری که می‌توانستم انجام بدهم، خیره‌شدن به او بود. بعد از رسیدن به یک جزیره‌ی غیرمسکونی، آخرین چیزی که انتظار داشتم پیدا کنم یک شخص دیگر بود و دقیقاً بعد از اینکه او آمد، کلمه‌ی «نجات» در ذهنم پدیدار شد.

آن مرد، آن نجات‌دهنده که خودش‌ را ایس می‌نامید، ادامه داد: «شرمنده که مزاحمت شدم، ولی قایق من شکسته. بهم کمک می‌کنی؟»

«انگاری که تو هم توی همون مخمصه‌ای افتادی که من گرفتارش شدم.»

در ذهنم فریاد زدم: ااااااااااااااه!

در کل این دنیای بزرگ، چه‌قدر احتمال داشت که شخص دیگری همزمان با من در این جزیره‌ی مزخرف گرفتار شود؟

من شاهد یک معجزه بودم و این معجزه، عجیب‌ترین و چرت‌ترین و بی‌فایده‌ترین معجزه‌ی تاریخ بود.

با بی‌حالی زمزمه کردم: «کشتی من هم توی آخرین طوفان خراب شد و به‌عنوان یه هدیه برای دیوی جونز[6]، همراه بیشتر محموله‌ها غرق شد. چی می‌تونم بگم؟ طوفان باعث شد که تو فاز بذل و بخشش بیفتم.»

لب‌هایم به‌قدری خشک شده و ترک خورده بودند که وقتی صحبت می‌کردم، خون‌ریزی می‌کردند و مدت زمان زیادی هم بود که با شخص دیگری صحبت نکرده بودم.

در هر حال، دیوی جونز یک دزد دریایی قدیمی بود. طبق افسانه‌ها، او توسط شیاطین نفرین شد و به‌همین‌خاطر تا به امروز در کف دریاها زندگی می‌کند و هرچیزی که در دریاها غرق می‌شود جزو گنجینه‌های او به‌حساب می‌آید. درواقع هیچ‌کس باور ندارد که او زنده‌ باشد و همه فکر می‌کنند که یک افسانه‌ است. ولی اگر زنده بود، می‌رفتم و محموله‌هایم را از او پس می‌گرفتم. شاید این‌طور با او صحبت می‌کردم: «سلام رفیق! این اتفاق یه تصادف بود، می‌شه وسایلم رو پس بدی؟»

ایس با پوزخندی به من گفت: «فکر کنم هر دوی ما از زمان شکستن قایقامون تا حالا، زمان سختی رو گذروندیم.»

و او مطمئناً بعد از غرق‌شدن کشتی‌اش خوشحال و خوشبین بود.

نگرش و دیدگاه‌های او مرا شوکه کرده بود و برایم غیرقابل‌باور بود که حتی در آن شرایط هم می‌تواند بخندد، ولی بخشی که دوست نداشتم این بود که او دقیقاً همان حرف‌هایی را به من زد که من مدتی قبل به آن اسکلت زده بودم.

نمی‌توانستم خودم را جلویش نگه دارم. سریع خودم را جمع‌وجور کردم. احتمالاً نمی‌دانست که این جزیره چه‌قدر می‌تواند وحشتناک باشد، احتمالاً یک تازه‌کار بود… چی؟ من چنین حرفی زدم؟ احتمالاً گرسنگی و تشنگی داشت باعث توهم‌زدنم می‌شد.

آرام و محکم زمزمه کردم: «من سه‌روزه که این‌جام.»

بله، همین‌طور بود؛ من سه‌روز کامل این‌جا دوام آورده بودم. فکر می‌کردم که او نمی‌تواند چنین کاری انجام دهد، احساس کردم که مغرور شده‌ام و دارم به چالش می‌کشمش.

«من بُردم، برای من روز شیشمه.»

«چییییییییییی؟» یک لحظه رنگم پرید؛ وضع او بدتر از من بود.

ایس با خوش‌رویی به من گفت: «به‌هرحال، اینا مهم نیستن. من دارم یه قایق می‌سازم، ولی اوضاعش زیاد خوب پیش نمی‌ره، بهم کمک می‌کنی تا یه قایق بسازیم و از این جزیره بریم؟»

او داشت توضیح می‌داد که قبلاً دو یا سه‌تا قایق ساخته، ولی هیچ‌کدام درست کار نکردند. او هم ناامید شده بود و داشت در ساحل قدم می‌زد که مرا دید.

کمک به همدیگر برای ساختن یک کشتی…

ایده‌ی خوبی بود، ولی این به‌معنی اعتمادکردن و سپردن سرنوشتم به شخصی بود که کاملاً با او غریبه بودم و تا چند لحظه‌ی پیش نمی‌شناختمش.

مطمئناً هرچه نیروی کار بیشتر باشد بهتر است، ولی در آن موقعیت، همه‌چیز علیه ما بود؛

آن‌جا یک جزیره‌ی کویری کوچک بود و منابعش محدود بودند. نجات‌دادن خودم به‌اندازه‌ی کافی سخت بود، حالا باید برای نجات هردویمان تلاش می‌کردم؟ آب برای دو نفر، غذا برای دو نفر، یک قایق که آن‌قدر بزرگ باشد تا دو نفر سوارش بشوند و ما مجبور می‌شدیم همه‌ی این کارها را انجام دهیم و وسایلمان را با هم تقسیم کنیم؟ خوب، خیلی مسخره بود.

چه می‌شد اگر غذا به‌اندازه‌ی یک نفر پیدا می‌کردیم؟ ما باید آن را بین دونفرمان تقسیم می‌کردیم؟

درواقع تقسیم‌کردن آنها بهترین شرایط ممکن بود؛ چه می‌شد اگر تلاش می‌کرد همه را برای خودش نگه دارد؟ امکانش بود که فقط این پیشنهاد دوستانه را بهم می‌داد که وقتی زمانش رسید به من خیانت کند؟

مردم حتی در موقعیت‌های خوب هم به همدیگر خیانت می‌کنند، این‌جا که دیگر موقعیت مرگ و زندگی بود و شخص دیگری هم نبود که ما را ببیند!

واقعاً می‌توانستم به مرد دیگری که همراه من در جزیره بود اعتماد کنم؟

پس نه، به او کمک نمی‌کنم. من به همراه نیازی ندارم، از اولین لحظه‌ای که به دریا آمدم تصمیم گرفتم که راهم را خودم بسازم؛ بدون کمک هیچ شخص دیگری. حداقل در آخر نگران این نیستم که کسی به من خیانت کند.

ولی بعد متوجه شدم که وقتی ایس آمد و برای اولین‌بار با من صحبت کرد، بخشی از وجودم احساس امید کرد. رقت‌انگیز بود؛ آن بخش از وجودم هنوز هم ضعیف است. فکر کردم برای نجات من آمده، حتی اگر این‌طور نباشد.

هیجانم فروکش کرد. احساس می‌کردم که خودم نیستم. با وجود اراده‌ی قویَم، وقتی در یک جزیره‌ی غیرقابل‌سکونت با غریبه‌ای مواجه شدم خوشحال شده بودم.

از زمانی که وقتی کنار بقیه بودم یک تنهاییِ عجیبی احساس می‌کردم زمان زیادی نگذشته بود، ولی وقتی تنها بودم این احساس را نداشتم. احساس متناقضی بود؛ زمانی که من با بقیه‌ی مردم بودم، مهم نبود چه موقعیتی باشد، خودم را در سیاهی و تنهاییِ درونم پیدا می‌کردم.

اون گفت: «راستی هنوز اسمتو بهم نگفتی.»

چند دقیقه بیشتر از دیدارمان نگذشته بود، ولی ایس کاملاً با من راحت بود. من همیشه از گفتن اسمم به بقیه متنفر بودم و بدتر از آن، مردمی بودند که احساس می‌کردند حق پرسیدن این سوال را از من دارند.

زمزمه کردم: «من اسمی ندارم که به آدمی مثل تو بگم.»

نمی‌خواستم اسم واقعی‌ام را بهش بگویم، مخصوصاً در اولین دیدارمان که هنوز به او اعتماد نکرده بودم. روزی که تصمیم گرفتم راه خودم را بسازم، اسم قدیمی‌ام رو دور انداختم.

ایس گفت: «چرا خب؟ ما همین الانشم با هم دوستیم.»

لعنتی ما کِی با هم دوست شدیم؟

«بیخیال، حداقل اسمتو که می‌تونی بهم بگی.»

به او گفتم: «بیخیالم شو. اگه یه اسم ازم می‌خوای، می‌تونم یه اسم مستعار بهت بدم.»

تصمیم گرفتم که اگر ایس زیادی به من فشار آورد، موضوع را کش دهم تا بیخیالم شود.

«اسم مستعار؟»

«ایس اسم خوبیه. احتمالاً زمانی که داستان‌های ماجراجویی‌هام رو توی کتاب نوشتم، ازش استفاده کنم.»

واقعاً منظوری از گفتن این حرف نداشتم. یک لحظه با خودم فکر کردم که در جریان این گفت‌وگو، چه چیز خاصی راجع‌به این مکان و موقعیت باعث شد تا رویای بچگی‌ام را به او بگویم؟

ایس احساس عجیبی پیدا کرد وقتی که به او گفتم می‌خواهم از اسمش استفاده کنم.

«وایسا ببینم، اون که اسم منه.»

«منم بهت گفتم که یه اسم مستعاره، من می‌تونم خودم رو هرچی که می‌خوام صدا بزنم.»

«این کار رو نکن، من می‌خوام با این اسم به جایگاه‌های بزرگی برسم. لازم نیست از اسم من استفاده کنی.»

او گفت جایگاه‌های بزرگ؟ بعد او به من چیزهایی راجع‌به اینکه می‌خواهد به چه مردی تبدیل شود و دلیل اینکه چرا کشتی‌اش غرق شد و به این جزیره رسید را گفت.

من با نادیده‌گرفتن موضوع قبلی از او پرسیدم: «گنجی چیزی پیدا کردی؟»

ایس نکته‌ی حرفم را گرفت و گفت: «چه‌طور مگه؟ چیزی راجع‌بهش می‌دونی؟»

«نه… فقط یه چندتا شایعه…»

او گفت: «من همیشه باور داشتم که گنج‌های بزرگ به دزدان دریایی قدرتمند می‌رسه، حالا چی شد؟ من کشتیمو از دست دادم، هیچ گنجی هم این‌جا نیست، هیچ بونتی‌ای نمی‌شه جمع کرد، راه فراری هم نداریم. این جزیره مثل یه گودال لعنتیه.»

از طرز صحبت‌کردنش به‌نظر می‌رسید که می‌خواهد با پیداکردن یک گنج افسانه‌ای یا یک دزددریایی‌بدنام‌شدن یا مواردی مثل این برای خودش اسم‌ورسمی درست کند، ولی الان افکار او درگیر بود؛ چراکه در جزیره‌ای گیر افتاده بود که حتی یک جنگل درست‌وحسابی هم نداشت.

مدت‌ها بود که داستانی میان ملوانان منطقه ردوبدل می‌شد و گفته می‌شد که این جزیره به‌علت زیبایی طبیعی‌اش احتمالاً گنجی در خود دارد ولی هیچ‌کدام از آنها جرئت نکردند که نزدیک جزیره شوند. حتی اگر جرئتش را هم داشتند، از لحظه‌ای که وارد جزیره می‌شدند محکوم بودند به اینکه این‌جا بمانند و نمی‌توانستند از جزیره خارج شوند؛ حتی اگر گنجی پیدا می‌کردند.

از آن گذشته، شایعه‌ی گنج فقط ساخته‌ی ذهن ملوانان بود و این‌طور نبود که آنها واقعاً اطلاعاتی راجع‌به جزیره داشته باشند. آنها فقط یک جزیره‌ی زیبا که در دوردست‌ها بود را انتخاب کردند و هر داستانی که دوست داشتند راجع‌بهش ساختند. ولی انگار ایس این داستان را جدی گرفته و عمداً به این‌جا آمده بود؛ بنابراین او از آن‌دست افرادی بود که به‌خاطر جاه‌طلبی‌هایشان شکست خورده‌اند.

الان فکر کارکردن با او برای زنده‌ماندن، حتی ناممکن‌تر هم به‌نظر می‌رسید.

ایس بدون فکرکردن گفت: «فهمیدم، تو می‌تونی دیس[7] باشی. منظورم برای اسم مستعارته، می‌دونی، دیس با ایس خوب مچ می‌شه.»

«ها؟ منظورت چیه که دیس؟»

دیس، مثل دو طرف کارت یا تاس؟ حتی می‌توانست معنی بدشانسی هم بدهد که با وضعیت الان من کاملاً متناسب بود. مجبور شدم که قبول کنم اسم خوبیست، ولی محض اطمینان خواستم که ایس را چک کنم.

«اصلاً می‌دونی معنی دیس چیه؟»

او به‌سادگی گفت: «نه. فقط صداشون شبیه همه، مگه نه؟»

باید این‌طور در نظر می‌گرفتم که واقعاً هیچ‌چیز نمی‌دانست و چه قیافه‌ی جدی‌ای هم به خودش گرفته بود.

ایس ادامه داد: «متأسفانه ایس اسم منه و نمی‌تونم اونو بهت بدم، پس فکر کنم بهتره برای اسم مستعارت از دیس استفاده کنی و به‌هرحال صداشون هم شبیه همه.»

«خدایی خفه‌شو، دیگه راجع‌به شبیه‌بودن صداشون حرف نزن.»

«ببین تو هیچ اسم دیگه‌ای نداری که من باهاش تو رو صدا کنم و جدای از اون، با این وضعیت که ما دوتا این‌جا تنهاییم، اگه تصمیم بگیریم که هر دو ایس باشیم ممکنه گیج بشیم که کی به کیه! فقط راجع‌بهش فکر کن. ببین چه وضعیت بدیه اگه ما تنها باشیم و من مجبور بشم تو رو ایس صدا بزنم! اون‌وقت خودم باید کی باشم؟!»

«عجبا… تو هنوز ایس می‌مونی. از اون گذشته، من فقط راجع‌به اسم مستعار حرف زدم که درنهایت از اون توی نوشته‌هام استفاده می‌کنم و اینکه من نگفتم دقیقاً از امروز خودمو ایس صدا می‌زنم…»

او جواب داد: «ببین، منظور من اینه که اگه تو ایس باشی، وقتی تو رو صدا می‌زنم راحت نیستم، پس می‌خوام که تو رو دیس صدا بزنم، متوجه شدی؟»

نمی‌خواستم قبول کنم، ولی به‌هرحال او یک علاف بود و من هم قصد نداشتم که راجع‌به این موضوع با او بحث کنم.

ایس ادامه داد: «خب پس دیس، دیگه اون قضیه رو ولش کن. یه چیزی هست که توی ذهنمه.»

به جلو خم شد و به صورتم خیره شد.

او گفت: «میگم از اون‌جایی که تو میای همه همین‌طوری لباس می‌پوشن یا این لباس فستیوالی چیزی بوده؟» او مخصوصاً به ماسکی که صورت و چشمانم را پوشانده بود اشاره کرد و با نگرانی گفت: «و یا چیزیه که نباید بهش اشاره می‌کردم؟»

دقیقاً از زمان معرفی‌اش، چیز عجیبی درباره‌ی شیوه‌ی حرف‌زدنِ رسمی و مؤدبانه‌اش وجود داشت اما نیازی به نگرانی نبود. زمانی که من به دریا رفتم، اسمم را رها کردم و تصمیم گرفتم صورتم را بپوشانم.

«نه، اینو پوشیدم چون دلم می‌خواست که بپوشم.»

ایس با چهره‌ای راضی گفت: «خب پس از این‌به‌بعد تو رو دیس ماسکی[8] صدا می‌زنم. به‌نظر با لباست هم جور در میاد. آره از این اسم واقعاً خوشم اومد.»

گفتم: «جرئت نداری منو با همچین اسم عجیب‌وغریبی صدا بزنی.»

نمی‌توانستم اجازه دهم که زیادی با من راحت باشد، ولی ایس ویژگی‌هایی داشت که او را از بقیه‌ی مردم متمایز می‌کرد.

تمام هدف این ماسک این بود که عجیب‌وغریب‌هایی مثل او نتوانند هویتم را تشخیص دهند. خیلی آسان‌تر می‌شد اگر مردم نتوانند صورتم را تشخیص بدهند؛ این‌طوری از دردسرهای غیرضروری هم دور می‌ماندم.

به او توضیح دادم: «من این ماسک رو از زمانی که اومدم روی دریا می‌پوشم. حتی اگه نیروی دریایی هم بیفته دنبالم، با این ماسک نمی‌تونن منو شناسایی کنن. دیدی؟ منطقیه، مگه نه؟»

این ماسک برای من یک سمبل بود؛ یک نشانه از اراده و عزم شخصی‌ام. زمانی که تصمیم گرفتم روی دریا زندگی کنم، اسم و صورتم را روی خشکی جا گذاشتم و بعد برای اولین‌بار احساس کردم که زنده‌ام؛ دیگر یک دانشجوی ناموفق پزشکی نبودم. از تصمیمم پشیمان نبودم، چراکه هیچ جایی برای من روی خشکی نبود.

پدر من یک دکتر عالی بود، برادر بزرگ‌ترم هم یک دکتر عالی شد، ولی تنها کسی در خانواده که عالی نبود من بودم؛ به‌خاطر همین همیشه از بقیه دور بودم. هرموقع با پدرم ملاقات می‌کردم، به من می‌گفت: «منو خجالت‌زده نکن.» و این‌کار را آن‌قدر ادامه می‌داد که من خیلی کم می‌شنیدم چیز دیگری بگوید.

من دائماً برای هر چیزی با برادرم مقایسه می‌شدم و برای هر کاری، اون طوری رفتار می‌کرد که انگار من وجود ندارم؛ اون مرا نادیده می‌گرفت و سعی می‌کرد از من فاصله بگیرد.

دوستانم همیشه به من تیکه می‌انداختند که ما دوتا واقعاً برادریم یا نه؟ و برادرم احتمالاً برای همین از من دوری می‌کرد؛ چراکه از مسخره‌شدن توسط آنها عصبانی می‌شد.

دوستانم هم از من دوری می‌کردند، چون نمی‌خواستند مردم فکر کنند که آنها هم احمقند. آنها فقط وقتی می‌خواستند مرا مسخره کنند پیشم می‌آمدند. درواقع الان به این نتیجه رسیدم که آنها احتمالاً دوستانم نبودند و فقط من بودم که فکر می‌کردم آنها دوستانم هستند.

آن‌جا دیگر جایی برای من نبود. بودن یا نبودن من در آن‌جا هم چیزی را عوض نمی‌کرد. خلاصه اینکه من در آن‌جا کاملاً بی‌اهمیت بودم و این یک وضعیت غیرعادی بود.

گرچه ممکن است این هم از آن داستان‌های خسته‌کننده‌ی قدیمی باشد که در هر نقطه‌ای از دنیا اتفاق می‌افتد؛ چه واقعی یا ساختگی، اصلاً این موضوع را که من قهرمان یک داستان خسته‌کننده‌ی قدیمی بودم عوض نمی‌کرد. اگر قرار بود که زندگی‌ام این‌طور جلو کند، دیگر بقیه‌اش به خودم بستگی داشت که با احساساتم زندگی کنم و آن کسی باشم که می‌خواهم باشم.

زندگی تکراری من با همان چیزهای قدیمی هر روز ادامه داشت. با گذشت زمان، من هر روز این احساس احمقانه را داشتم که انگار وجود ندارم. اولش ضعیف بودم، ولی روزبه‌روز قوی‌تر شدم. می‌خواستم احساس کنم که وجود دارم، می‌خواستم زندگی خودم را داشته باشم و داشتم با پوچی زندگی خودم دست‌وپنجه نرم می‌کردم که اتفاقی با کتاب مرد لاف‌زن آشنا شدم.

وقتی آن را خواندم، بزرگی و درخشش دریا برایم زنده شد و آن‌قدر شوکه‌کننده بود که فهمیدم زندگی من هیچ رنگی نداشته و تنها رنگ واقعی، رنگ دریا بوده است.

و آن‌موقع بود که متوجه‌ی خود واقعی‌ام شدم و این همان زندگی بود؛ دقیقاً همانی که می‌خواستم و چیزی که مشخص بود، این بود که باید این کار را انجام بدهم.

من مجبور بودم زندگی خودم را بسازم و به جلو حرکت کنم، مثل اینکه انگار مرگ درست پشت‌سر من باشد و اگر لحظه‌ای حرکت نکنم می‌میرم. اگر زمین می‌خوردم، حتی در آب فاضلاب هم شنا می‌کردم تا بتوانم دوباره روی پاهایم بایستم و چیزی که برای ساختن همه‌ی اینها نیاز داشتم، ماسک بود؛ من به ماسک نیاز داشتم تا خودم باشم.

ایس گفت: «من نمی‌خوام این‌کار رو منطقی جلوه بدم. به‌نظر من یه مرد باید جسور باشه و صورت خودشو نشون بده و به‌وسیله‌ی اون شناخته بشه. من حتی نمی‌تونم تصور چیز دیگه‌ای رو بکنم.»

بعد از اینکه گذشته‌ها را یاد کردم، توانستم خودم را جمع‌وجور کنم. احساس می‌کردم از زمانی که زادگاهم را ترک کرده‌ام خیلی گذشته است.

به او توضیح دادم: «من نمی‌خوام مرد سربلندی بشم. ماجراجویی تنها چیزیه که می‌خوام.»

«ولی خب تو بازم نباید وقتی بیرونی اسم و صورتت رو پنهان کنی.»

«تو متوجه نمی‌شی. من از جایی اومدم که مردم رو به‌خاطر انتخاب آزادی روی دریا مسخره می‌کنن. اونا با دزدای دریایی و مجرما و ماجراجوها به یه شکل رفتار می‌کنن و به کسایی که ترک‌تحصیل می‌کنن سنگ پرتاب می‌کنن.»

ایس گفت: «آها… متوجه شدم. پس تو خانواده‌ات رو دوست داری، مگه نه؟»

«هااا؟»

ایس گفت: «تو خانواده و زادگاهت رو ترک کردی، چون نمی‌خواستی واسه‌ی اونا دردسر درست کنی، مگه نه؟»

داد زدم: «معلومه که دوستشون ندارم، ازشون متنفرم! واسه‌ی همین الان این‌جام.»

ایس گفت: «واقعاً؟ عجیبه، ولی منظور من این نبود.» اخم کرد و دستش را بین موهایش فرو برد. «این نمی‌تونه درست باشه…»

درواقع او حق داشت؛ نمی‌توانست این‌طور باشد، ولی من به هیچ روش دیگری برای توضیح‌دادنش فکر نمی‌کردم.

ایس جلوتر رفت و نگاهی به دریا انداخت.

«صحبت از خانواده شد… در واقع منم یه داداش کوچیک‌تر دارم، البته رابطه‌ی خونی نداریم. اون پرسروصدا و وحشیه، مثل یه میمون واقعی. وقتی کنارش بودم زیاد به این چیزا فکر نمی‌کردم ولی الان که تنهام، از اینکه چه‌قدر دلتنگشم تعجب می‌کنم.»

و بعد با خودش خندید.

پس خانواده‌ی ایس، یک برادر بود که رابطه‌ی خونی هم با همدیگر نداشتند و وقتی ایس راجع‌به او فکر کرد، با خودش خندید. کمی به او حسادت می‌کردم.

خیلی دورتر از جایی که من در آن متولد و بزرگ شدم، او هم خانواده‌ی خودش را داشت. ما به‌نظر هم‌سن‌وسال می‌آمدیم، پس چه‌طور بود که این‌قدر با هم متفاوت بودیم؟

«من از اینکه باهات خانواده‌ام و رابطه دارم، خجالت میکشم.» این تنها چیزی بود که برادرم درحالی‌که همیشه از من دوری می‌کرد و مرا نادیده می‌گرفت، در صورتم گفت.

این کلمات در ذهنم تکرار می‌شدند؛ دقیقاً به وضوح همان زمانی که به من گفته شد. من مشت‌هایم را به‌هم فشار دادم.

«خوش‌به‌حالت، پس تو الان یه خونه‌ای واسه‌ی برگشتن داری.»

وقتی که داشتم این حرف‌ها را می‌زدم، خودم را پیدا کردم. البته بیشتر داشتم با خودم حرف می‌زدم.

«خب پس اصلاً چرا این‌جایی؟ برگرد پیش داداشت دیگه…»

«هی! تو مشکلت چیه مرد؟»

«من مثل تو نیستم. تو باید خیلی خوشحال باشی که یه جایی داری تا خونه صداش بزنی.»

آن‌قدر به من فشار آمد که پاهایم به‌خاطرش لرزیدند. «تو یه خونه داری و یه داداش و با اینکه هم‌خون نیستین، توی قلبت مثل خانواده‌ته. تو یه پسر لعنتی خوش‌شانسی. مطمئنم همین‌الان هم پدر و مادرت مثل چی نگرانتن. تو همین‌الان هم خوش‌شانس‌ترین احمق دنیایی.»

آن‌قدر عصبانی بودم که می‌خواستم از آن‌جا بروم، ولی ایس زمزمه کرد: «مامان من مُرده.»

صدایش آرام بود؛ اصلاً مثل قبلش حرف نمی‌زد. فهمیده بودم که یک عوضی‌ام، ولی هنوز هم نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. گفتم: «و درباره‌ی پدرت چه‌طور؟»

ایس چشمانش را گرد کرد و گفت: «من پدری هم نداشتم…»

ایده‌ی بدی بود. حالا دیگر اوضاع جالب نبود، ولی چون قبلاً به‌اندازه‌ی کافی خراب کرده بودم، بهانه‌های بیشتری برای خودم آوردم.

«وقتی پدرمو می‌دیدم تنها چیزی که بهم می‌گفت این بود که “منو خجالت‌زده نکن”. مطمئنم خانواده‌ی تو هر وضعیتی که داشتن بهتر از واسه من بود. کی اهمیت میده که مرده باشه؟ حداقل آخرش یه دو سه‌تا خاطره‌ی خوب ازش داری.»

آن‌جا بود که یک لحظه شک کردم. ایس به من خیره شده بود و برای حرفی که می‌خواست بزند تردید داشت. «من هیچ خاطره‌ای ندارم. من حتی صورت مادرمو ندیدم و پدرم هم آدم خوبی نبود. درواقع یه جنایتکار بود.»

«یه جنایتکار؟! پس اون قبلاً مُرده و تو مسبب کارهاش نیستی، پس چرا این‌قدر پَکری؟

این مشکل کوچیکیه.»

اصلاً آرام نشد.

من با مسخره‌بازی به او گفتم: «احتمالاً اون مرد این‌قدرا هم آدم بدی نبوده، تو فقط زیادی موضوع رو جدی گرفتی! احتمالاً کسی حتی همچین خلافکارهایی رو یادش نمیاد و کسی هم راجع‌به تو فکر نمی‌کنه. اگه پدرت از اون جنایتکارهای بزرگ مثل پادشاه دزدان دریایی بود درک می‌کردم که چرا این‌قدر نگرانی! آخه می‌دونی، اون مرد بدترینه. اگه من پسرش بودم ترجیح می‌دادم خودم رو بکشم. ولی خب وضعیت تو که این‌قدر بد نیست، مگه نه؟ پس یه‌جوری رفتار نکن که انگار قهرمان یه داستان تراژدی…»

دیگر حرفی نزدم؛ ایس به تپه‌های شنی خیره شده بود و لب‌هایش را محکم به‌هم فشار می‌داد.

«صبر کن… منظورم اینه که… چرا یه همچین قیافه‌ای به خودت گرفتی؟»

یک چیزی اشتباه بود. احساس عجیبی داشتم. سعی کردم لبخندی بزنم، ولی فایده‌ای نداشت.

«داری شوخی می‌کنی دیگه؟»

ایس چشمانش را بست و سرش لرزید. اصلاً نمی‌توانستم درک کنم.

«ر… راجر… همون راجر… پادشاه دزدان دریایی؟»

بدون گفتن یک کلمه، تأیید کرد.

خورشید داشت غروب می‌کرد و آن دوردست‌ها، آسمان قرمز شده بود.

ایس ساکت بود. حتی آن پرنده‌های دریایی که سروصداهای احمقانه درمی‌آوردند هم ساکت بودند و فقط صدای موج‌ها را می‌شنیدم. نمی‌دانستم که این جزیره می‌تواند این‌قدر ساکت باشد.

دقیقاً به صورتش خیره شده بودم.

گلد راجر، پادشاه دزدان دریایی… او دیگر از آن جنایتکارهای کوچک نبود، او یک قانون‌شکن افسانه‌ای بود که همه‌ی مردم جهان می‌شناختنش؛ او دزد دریایی‌ای بود که گرندلاین را فتح کرد و گنج افسانه‌ای وان‌پیس را به‌دست آورد.

اعدام او دنیا را یک‌شبه تغییر داد. نفوذ او به‌قدری زیاد بود که زمان، به دوران قبل و بعد راجر تقسیم‌بندی می‌شد. مردم عادی از او وحشت داشتند و دولت جهانی و نیروی دریایی مقابلش محتاط بودند و مردم بی‌طرف او را مثل یک خدا می‌دانستند، گلد راجر چنین مردی بود.

اگر بخواهم صادق باشم، فکر می‌کردم که او یک هیولای افسانه‌ای از کتاب‌داستان‌ها باشد و حالا، پسر آن هیولا درست جلوی من ایستاده بود.

امکان نداشت که جدی باشد. اگر در یک جزیره‌ی خالیِ بدون‌آب‌وغذا نبودیم، به‌خاطر این حرفش مسخره‌اش می‌کردم، اما حالا…

گرسنگی و تشنگی شدید ذات اصلی انسان‌ها را نشان می‌دهد و شما کارهایی را انجام می‌دهید که معمولاً انجامشان نمی‌دهید و دلیل رفتار من همین بود.

نه ایس و نه من نمی‌توانستیم در این شرایط دروغ بگوییم. ما واقعاً در شرایطی نبودیم که بخواهیم برای هم داستان تعریف کنیم. ایس هنوز چیزی نمی‌گفت، چه‌چیزی در آن لحظه از ذهنش می‌گذشت؟

شاید پشیمان بود و آرزو می‌کرد رازش لو نمی‌رفت، ولی حقیقت همین بود که به‌خاطر شرایط موجود، دقیقاً از عمیق‌ترین بخش شخصیت او بیرون آمد…

«لعنت بهش.»

دهانم را بستم، دوباره پشتم را به ایس کردم و راه افتادم.

او گفت: «هی می‌خوای یه قایق…»

به او گفتم: «دیگه با من حرف نزن… من از اولم قصد کمک‌کردن به تو رو نداشتم.»

من به دوستی نیاز نداشتم.

همین‌طور از او دور می‌شدم. صحنه‌ای که پشتم بود واقعاً ناخوشایند بود.

حتی قبل از فکرکردن به نقشه‌ی فرار، آب و غذا مهم‌ترین اولویت بود؛ چه فایده‌ای داشت که وقتی از گرسنگی و تشنگی مُردیم، از جزیره خارج شویم؟

ایس را جا گذاشتم تا قایق خودش را بسازد. من هم داشتم دنبال آب و غذا می‌گشتم، ولی تنها چیز خوردنی‌ای که پیدا کردم تخم‌مرغ بود که اصلاً مرا سیر نمی‌کرد.

فکرهای چرت‌وپرتی می‌کردم؛ مثل اینکه شاید یکی از پرنده‌ها همین‌طوری الکی‌الکی بالای سرم بمیرد و کنارم بیفتد.

در جزیره یک جنگل بود، اما من هیچ گیاه و حیوانی برای خوردن پیدا نکردم. صدای موجودی را می‌شنیدم که پرنده نبود، ولی نتوانستم پیدایش کنم. با کندن زمین، چیزی شبیه سیب‌زمینی پیدا کردم، اما به‌نظر سمی بود؛ چراکه خوردن یک‌ذره از آن باعث شد لب و دهانم کاملاً بی‌حس شوند.

جنگل مورچه‌هایی هم داشت که خیلی وحشی بودند. وقتی لانه‌ی آن مورچه‌ها را پیدا کردم، روی من جمع شدند و زیر لباسم رفتند و پوستم را گاز گرفتند. به‌خاطر ناامیدی و عصبانیت، دوتا از آنها خوردم ولی ترش بودند و اصلاً کمکی برای رفع گرسنگی‌ام نکردند.

تنها چیزی که راجع‌بهش فکر می‌کردم غذا بود و به‌دلایلی اصلاً راجع‌به غذاهای موردعلاقه‌ام فکر نمی‌کردم. فقط یک چیز عادی می‌خواستم تا بخورم؛ خوردنی‌هایی که در زندگی‌ام اصلاً به آنها فکر نمی‌کردم. ذهنم از عکس غذاهای خسته‌کننده پر شده بود.

من حتی به غذاهایی که در بچگی نصفه می‌خوردم یا فقط به‌خاطر اینکه دوستشان نداشتم یواشکی دورشان می‌ریختم هم فکر می‌کردم، اگر فقط آنها را این‌جا داشتم…

اولین‌کاری که وقتی به این جزیره رسیدم انجام دادم، این بود که غذا خوردم و بعدش هم غذا

خوردم و دفعه‌ی بعدش هم همین‌طور… کاش الان باز هم از آنها داشتم و این چیزی بود که من کل روز راجع‌بهش فکر می‌کردم. احساس می‌کردم که روح گرسنگی مرا تسخیر کرده. حداقل وضعیت آب بهتر بود، اما فقط یک‌ذره. یک صخره‌ی سنگی بود که کمی از ساحل فاصله داشت و من متوجه‌ی سنگ‌های مرطوبش شده بودم.

اولش فکر کردم مثل آب دریاست، ولی وقتی لیسیدمش نمکی نبود، احتمالاً آب باران یا یک چشمه‌ی طبیعی بود. منشأ آن هرچه که بود، آب تمیزی بود که از سنگ‌ها می‌چکید.

بطری خالی‌ام را به سنگ چسباندم و آب را با تکه‌ای از لباسم جمع کردم. یک طناب دورش پیچیدم و آن را به سنگ گره زدم و سر دیگرش را به بطری چسباندم؛ آب راه خودش را از امتداد طناب پیدا کرد و قطره‌قطره داخل بطری جمع شد.

بعد از یک روز کامل جمع‌کردن آب، فقط دو یا سه قلپ جمع شده بود، اما همان هم به کم‌کردن تشنگی‌ام کمک کرد. خیلی زود تاریخ را فراموش کردم. قبلاً تصور می‌کردم اگر کشتی‌ام غرق شد و به جزیره‌ای رسیدم، مثل کتاب‌های ماجراجویی روزهایم را با خط‌کشیدن روی دیوار مشخص کنم.

درواقع من نمی‌توانستم خیلی به‌خاطر این وضع غر بزنم، من بیش از حد برای زنده‌ماندنم تلاش می‌کردم.

یک روز کامل را صرف گشتن برای پیداکردن آب و غذا کردم، ولی فقط باعث بیشتر تشنه‌شدن و خالی‌ترشدن معده‌ام شد. البته بی‌حرکت‌یک‌جانشستن هم باعث این اتفاق می‌شد.

من باید از خودم در برابر سرمای شب و بادی که از طرف دریا می‌وزید هم محافظت می‌کردم. زمانی که دنبال غذا می‌گشتم، برای خودم برگ و شاخه هم جمع ‌کردم تا یک پناهگاه بسازم. موقع راه‌رفتن هم یک‌سری وسایل برای ساختن قایق و فرار از جزیره جمع کردم.

کارهای زیادی برای انجام‌دادن وجود داشت.

قبل از اینکه بفهمم، خورشید طلوع کرده بود و به همان سرعت هم غروب کرد و به دلایلی، شب خیلی طولانی‌تر به‌نظر می‌رسید.

به پناهگاهم رفتم و بدنم را جمع کردم تا بخوابم. وقتی خوابم برد، صدای شدیدی که باد دریا ایجاد می‌کرد باعث شد تا از خواب بپرم. احساس می‌کردم دقیقاً زمانی که می‌خواهم بخوابم، آن باد می‌وزد. کل شب این روند تکرار شد تا اینکه احساس کردم یکی دارد عمداً این کار را انجام می‌دهد تا نگذارد بخوابم.

هربار که از خواب بیدار می‌شدم، از روی عادت می‌گفتم: «خیلی سرده…»

اصلاً لازم نبود کلمات را به زبان بیاورم و من هر روز تلاش می‌کردم تا آتش درست کنم، اما هیچ‌وقت موفق نشدم؛ یا من اشتباه انجامش می‌دادم یا شاید درختان جنگل برای آتش مناسب نبودند، شاید هم هر دو. خلاصه اینکه مجبور شدم کلی از شب‌ها را بدون آتش بگذرانم.

ساحل بعد از تاریک‌شدن هوا خیلی سرد می‌شد، ولی در داخل جنگل هم آن مورچه‌های وحشی به‌اندازه‌ای بد بودند که نمی‌گذاشتند بخوابم. بنابراین بلند شدم، کتم را برداشتم و زمزمه کردم: «خیلی سرده…»

این کار دیگر برای من تبدیل به یک عادت شده بود و بعد از بلندشدن از خواب، این جمله را به زبان می‌آوردم؛ واقعاً مسخره بود.

من این‌جا در یک جزیره‌ی زیبا و غیرقابل‌سکونت بودم، دقیقاً مثل داستان‌هایی که در بچگی راجع‌بهشان خیال‌پردازی می‌کردم. ولی الان نزدیک به مرگ بودم؛ رویا و واقعیت نباید این‌قدر متفاوت می‌بودند.

همان‌طور که تلاش من برای نجات‌پیداکردن خوب پیش نمی‌رفت، تلاش ایس برای ساختن قایق هم پیشرفتی نمی‌کرد.

یک روز داشتم کنار ساحل قدم می‌زدم که به ایس برخوردم. از تعداد دفعاتی که تلاش کرده بود تا قایق بسازد تعجب کردم. آخرین چیزی که ساخته بود یک قایق نبود، بیشتر شبیه یک تابوت بود.

وقتی آن را روی آب انداخت سریعاً سوارش شد، ولی بعد از مدتی، کل به‌اصطلاح قایقش به زیر آب کشیده شد و کاملاً خراب شد. کمی بعد، ایس که خیس شده بود بدون قایق به ساحل برگشت.

ایس با خودش زمزمه می‌کرد: «الان نمی‌تونم توقف کنم، باید از این جزیره بزنم بیرون.»

او ناامیدتر و ناامیدتر به‌نظر می‌رسید؛ خیلی از شخص خوشحال و بشاشی که برای اولین‌بار روی شن ساحل دیدم فاصله گرفته بود.

در جهت مخالفش چرخیدم و جلو رفتم. من هنوز هم باید آب و غذا پیدا می‌کردم تا بتوانم زنده بمانم.

شکمم غرید. بدون اینکه متوجه بشوم، صورت و بدنم لاغر و خشک شده بود و بدجوری خسته بودم. بعد چیزی به ذهنم خطور کرد: ایس مطمئناً ناامیده، ولی اصلاً لاغر به‌نظر نمی‌رسه. به طرفش برگشتم. ایس را گم کرده بودم. تصمیم گرفتم رد پاهایش را دنبال کنم تا پیدایش کنم.

من خیلی تلاش می‌کردم تا زنده بمانم، ولی به‌غیراز ساختن قایق، هیچ ایده‌ی دیگری نداشتم که ایس چه‌کار می‌کند.

پاهایم سنگین شده بودند. به‌قدری خسته بودم که به‌سختی می‌توانستم راه بروم. گیج و مبهوت جلو می‌رفتم تا اینکه توانستم او را ببینم. نفس‌نفس می‌زدم و نزدیک بود متوجه‌ی من شود.

ایس روبه ساحل ایستاده بود؛ پشتش به من بود و یک میوه‌ی بزرگ و گرد در دستش نگه داشته بود. شوک عجیبی به من وارد شد، چون نمی‌دانستم از کجا پیدایش کرده.

حتی از دور هم رسیده و رنگی به‌نظر می‌رسید. غرغر کردم: «از کجا پیداش کرده؟ پس تو کل این مدت اون میوه می‌خورده؟»

آب دهانم راه افتاد و شکمم صدا داد که بهش غذا برسانم. نمی‌توانستم از میوه‌ای که در دست ایس بود چشم بردارم و خاطره‌ی وقتی که برای اولین‌بار همدیگر را دیدیم، در ذهنم تکرار شد.

وقتی از ایس پرسیدم که پدرت پادشاه دزدان دریاییست، سر تکان داد. او با سکوتش اعتراف کرد که پسر یک دزد دریایی بدنام است، فرزند کسی که به‌خاطر سلطنت وحشتناکش اعدام شد. ایس یادگار مردی بود که برای بزرگ‌ترین جنایات گناهکار شناخته شد و محکوم شد و او حالا زنده بود؛ بدون اینکه به‌خاطر گرسنگی یا تشنگی زجر بکشد. باید چنین اتفاقی می‌افتاد؟ آیا این درست بود؟

ذهن من به‌سرعت داشت یکی‌یکی نقشه‌هایی برای دزدیدن میوه از ایس طراحی می‌کرد.

یک تکه چوب را که آن اطراف بود برداشتم. ذهنم تلاش می‌کرد یک دلیل منطقی برای این کارم پیدا کند. مگر این تقصیر راجر نبود که در زادگاهم با دزد دریایی و ماجراجو به یک شکل برخورد می‌شد و مردم طوری رفتار می‌کردند که انگار این دو با هم تفاوتی ندارند؟

مطمئن نبودم، اما باید درست می‌بود؛ نیاز داشتم که درست باشد. حتماً با خودش این‌طور فکر کرده که این‌جا یک جزیره‌ی خلوت است، غیر از ما دو نفر کسی این‌جا نیست و همدردی و احساس گناه مفهومی ندارد و اگر کسی باشد که لیاقت میوه را داشته باشد، او ایس پسر گلد راجر بدنام است…!

جلوتر رفتم. پاهایم سست شده بودند و یک چوب سنگین هم در دستم بود. به‌اندازه‌ی ‌کافی که نزدیکش شدم، دستم را بلند کردم تا با چوب بزنمش که… شکمم صدا داد!!!

ناله کردم: «اوووه!»

ایس چرخید و مرا دید. «اوه، سلام. چوب خوبی پیدا کردی مرد.»

ایس چوب را گرفت و من آن‌قدر ضعیف بودم که این اتفاق باعث شد با صورت روی زمین بیفتم. دزدیدن میوه‌‌اش که هیچ، من حتی نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. او هم نزدیک من ایستاده بود و چوب در دستش بود.

تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم، این بود که به صورتش خیره شوم. رنگ صورتم پریده و نفس‌کشیدنم سخت شده بود، ایس سلاحم را هم گرفته بود و من قدرتی برای فرار نداشتم و می‌دانستم که او می‌خواهد به من حمله کند، ولی همان‌طور که انتظار داشتم، ایس واکنشی نشان نداد.

او با پوزخند گفت: «اومدی توی ساختن قایق بهم کمک کنی؟»

 ناله کردم: «ااا… اااه… اوه.» و نتوانستم کلمه‌ای صحبت کنم. به‌طرز عجیبی از خودم احساس شرمندگی می‌کردم و اشک در چشمان خشک‌شده‌ام جمع شد. خداراشکر ماسکم بود تا اشک‌هایم را پنهان کند.

در آن شرایط، شکمم دوباره محکم سروصدا کرد. ایس لبخندی زد و میوه را به طرفم گرفت.

«بیا بخورش.»

گرررررررررررررر…

ایس گفت: «اووپس!»

شکم او با صدایش جواب مرا داد؛ ظاهراً او هم به‌اندازه‌ی من گرسنه بود، ولی او هنوز هم داشت میوه را با خواست خودش به من پیشنهاد می‌داد.

به او گفتم: «تو کلی از اینا داری مگه نه؟ اونها کجا هستن؟ بهم بگو.»

«نه فقط همین یکی رو پیدا کردم، فکر کنم اونم مثل ما توی آب دریا غرق شده باشه.»

احساس کردم که یک شوک بزرگ مثل گلوله، صاف وسط جمجمه‌ام برخورد کرد. وقتی مردم با شرمندگی بزرگی با کسی که بهش ظلم کرده‌اند صحبت می‌کنند، این شرمندگی از نگاه‌کردن به آنها جلوگیری می‌کند. سرم را پایین انداختم و فهمیدم که گریه می‌کنم. مجبور بودم جلوی گریه‌کردنم را بگیرم تا ایس متوجهش نشود؛ به چه چیز وحشتناکی داشتم فکر می‌کردم.

فقط به‌خاطر اینکه ایس خون راجر را داشت، احساس می‌کردم که باید آدم بدی باشد و همه‌ی کارهایم را با این دلیل توجیه می‌کردم، ولی تنها شناخت من از راجر، از طریق روزنامه‌ها و کتاب‌ها بود. من هیچ‌وقت راجر را شخصاً ندیده بودم و با او صحبت نکرده بودم، من فقط هر چیزی که جامعه و مردم راجع‌بهش گفته بودند را قبول کرده بودم و احساس می‌کردم واقعیت است؛ چه تفکر زشت و سطحی‌ای داشتم. لحظه‌ای متوجه شدم که این بزرگسالان بودند که وقتی من بچه بودم مرا تحقیر می‌کردند؛ آنها مرد لاف‌زن را مسخره می‌کردند و در مورد او تعصب داشتند. من هم همین‌طور؛ من هم در مورد ایس تعصب داشتم.

از کِی من هم تبدیل به یکی از آن بزرگسال‌های کریه و بدجنس شده بودم که همیشه زود قضاوت می‌کنند؟

ایسِ واقعی چه‌طور آدمی بود؟ او از آن‌دست مردانی بود که تنها غذایش را با یک مرد گرسنه تقسیم می‌کند، درحالی که خودش هم گرسنه است؛ ایس چنین شخصیتی داشت، همان کسی که خون پادشاه دزدان دریایی، راجر، را داشت و من خودم او را این‌طور شناختم.

او گفت: «هی چی شد، گرسنه نیستی مگه؟ بخورش دیگه.»

نفس کشیدم و گفتم: «من نمی‌تونم…»

برای خودم تأسف می‌خوردم. من لیاقت قبول‌کردن میوه از ایس را نداشتم، من مستحق گرسنگی بودم و باید رنج می‌کشیدم و این تنها راهی بود که می‌توانستم کاری که انجام داده بودم را جبران کنم.

میوه را جلوتر آورد و گفت: «بگیر این میوه رو بخور.»

لجبازی کردم و سرم را تکان دادم و گفتم: «نمی‌تونم.»

«چراکه نه؟ می‌دونم گرسنه‌ای، لازم نیست عقب بکشی.»

اعتراض کردم و گفتم: «نمی‌تونم چون تو خودت هم گرسنه‌ای.»

صدایم بلند شد و ایس احتمالاً تشخیص داد که داشتم گریه می‌کردم. یک‌ذره نگران شد و چندلحظه سکوت کرد.

او پیشنهاد داد: «خب بیا نصفش کنیم. این ایده‌ی بهتریه، مگه نه؟»

قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، چاقویش را بیرون آورد و میوه را به دو قسمت تقسیم کرد. «بیا بگیرش، منم از میوه می‌خورم. ولی مرد، تو الان بدجور به این میوه نیاز داری.»

او با لبخند نصف میوه را به من داد. به‌خاطر چنین پیشنهادی و میوه‌ای که جلویم بود، از نپذیرفتنش منصرف شدم و با تشکر قبولش کردم. ایس یک‌ذره از میوه‌اش را گاز زد، با دهان پر گفت: «ممم… سمی که نیست، ولی خوشمزه هم نیست.»

من هم یک تکه از میوه را خوردم. مقاومت جلوی آن آبی که از میوه‌ی تازه و مرغوب بیرون می‌آمد غیرممکن بود…
«خیلی خوبه… نه خیلی بده… نه خیلی‌ خوبه!»

وقتی یک تکه از میوه را خوردم، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم؛ میوه را به معنای واقعی کلمه دریدم. واقعاً نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم و بدون اینکه متوجه بشوم، موقع خوردن اشک‌های بزرگی روی گونه‌هایم جاری شده بود.

با گریه به او گفتم: «خیلی خوبه… واقعاً خوبه… ازت ممنونم… خیلی خیلی ازت ممنونم…»

واقعیتش این بود که اصلاً نمی‌شد به این میوه گفت «خوشمزه». در تمام عمرم چیزی به این افتضاحی نخورده بودم، ولی در کل زندگی‌ام هیچ چیزی نخورده بودم که چنین مزه‌ی خوبی داشته باشد؛ چون وحشتناک گرسنه بودم.

روی این جزیره‌ی متروکی که گیر افتاده بودم و داشتم با گرسنگی و تشنگی می‌جنگیدم، بالاخره مزه‌ی واقعی زندگی را احساس کردم. آسمانِ قرمز کم‌کم تاریک می‌شد؛ روز دیگر داشت به پایان می‌رسید.

من و ایس میوه را تمام کردیم و از مزه‌ی بدش شکایت داشتیم. با هم نشستیم و منظره‌ی غروب خورشید را تماشا کردیم. طبق‌معمول، این جزیره زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. یاد اسکلتی افتادم که مدت‌ها پیش کنار بوته‌ها پیدایش کردم. با خودم فکر کردم که آیا او هم وقتی به این جزیره رسیده مثل ما غروب خورشید را تماشا کرده؟ تنهای‌تنها بدون اینکه کسی را برای صحبت‌کردن داشته باشد؟

با این حساب، من چه‌قدر خوش‌شانس بودم که ایس این‌جا با من بود. تمام این مدت لازم بود تا بفهمم تنها نیستم. به‌لطف ایس بود که من توانستم زنده بمانم. دانستن اینکه یک نفر دیگر با من در این جزیره بود باعث شد که تنهایی را انتخاب کنم و روبه جلو حرکت کنم و به زندگی چنگ بزنم. به‌نظر می‌آمد که ایس هم با من هم‌نظر بود.

ناگهان گفت: «به خورشید نگاه کن. من که فکر می‌کنم خیلی خوشگله، اما وقتی خودم این‌جا تنهام و کسی نیست که این منظره رو ببینه چه فایده‌ای داره؟»

با خودش خندید.

خورشید چند دقیقه‌ای می‌شد که غروب کرده بود، ولی مگر این‌موقع از شب نباید هوا سردتر باشد؟

حتماً برای این گرم‌تر بود که یک غذایی خورده بودم، یا شاید برای اینکه ایس کنارم نشسته بود. احساس عجیبی داشتم؛ با اینکه تاریک شده بود، هوا حتی از روز هم گرم‌تر بود. برگشتم و به ایس نگاه کردم.

او داشت می‌سوخت! نه از نظر احساسی، واقعاً داشت می‌سوخت؛ انگار که درون آتش باشد. از پوستش آتش شلیک می‌شد.

داد زدم: «وای خیلی داغه، چه خبره؟»

ایس هم فهمید که چیزی اشتباه است و گفت: «اوه، این دیگه چیه؟»

ایس وحشت کرد و فریاد زد. کمی شن برداشتم و رویش پاشیدم، ولی تأثیری روی آتشی که از پوستش بیرون می‌آمد نداشت و به‌نظر می‌رسید که همچنان داغ‌تر می‌شود.

وقتی داشتم روی او شن می‌پاشیدم، داد زدم: «چرا یه‌دفعه آتیش گرفتی؟»

ولی یک چیزی راجع‌بهش عجیب بود. بدن ایس آتش گرفته بود، ولی پوستش یا حتی لباسش نمی‌سوخت؛ انگار که اطراف بدنش و هر چیزی که پوشیده بود، تبدیل به آتش شده باشد.

«ااااااه، داغه… داغه… داغ نیـــست؟»

ایس فوراً خونسردی‌اش را حفظ کرد و در چند دقیقه، آتشی که بدنش را پوشانده بود کوچک‌ و کوچک‌تر شد؛ تا زمانی که کاملاً از بین رفت. بدنش حتی ذره‌ای نسوخته بود و آتش آسیبی به لباس‌ها و کلاهش نزده بود. حتی کوچک‌ترین دوده‌ای هم رویشان نبود.

من که شوکه شده بودم، زمزمه کردم: «فکر می‌کنی ممکنه که این میوه، میوه‌ی شیطانی بوده باشه؟»

میوه‌ی شیطانی، میوه‌ای ممنوعه بود و تجسمی از شیطان دریا بود.

نمی‌دانم درست است یا نه، ولی در افسانه‌ها بود که اگر حتی یک تکه از این میوه را بخورید، قدرت شیطانی‌اش را به شما منتقل می‌کند. کسی که این میوه را می‌خورد، با خشم دریا مواجه می‌شد و دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست در دریا شنا کند.

بدون اینکه متوجه شویم، داشتیم میوه‌ای افسانه‌ای را می‌خوردیم که من فقط در کتاب‌ها دیده بودم و احتمالاً صدها میلیون بری[9] قیمت داشت. این تنها جواب منطقی بود و چیز دیگری برای توضیح موقعیت وجود نداشت.

ایس که با تعجب به کف دستش نگاه می‌کرد، گفت: «این یه میوه‌ی شیطانی بود؟ صبر کن ببینم یعنی اینکه من دیگه نمی‌تونم شنا کنم؟»

به‌سرعت بلند شد و بدون لحظه‌ای تردید به‌طرف آب دوید. وقتی به موج‌ها رسید، حتی لحظه‌ای هم درنگ نکرد.

«هی دیس! ببین این یه میوه‌ی شیطانی نیست.»

به بخش‌های عمیق‌تر آب رفت.

«اون یه میوه‌ی شیطانی نبود، ببین من خوبم… من فقط خوب… فااااااه!»

ناگهان ایس تعادلش را از دست داد و افتاد؛ بدون اینکه کنترلی روی بدنش داشته باشد.

فریاد زدم و به‌سمتش دویدم. «چیکار داری می‌کنی؟»

او را گرفتم و به‌سمت ساحل کشاندمش. وقتی کار تمام شد، چیزی به ذهنم خطور کرد.

«وایسا ببینم… چرا من حالم خوبه؟»

به بدنم نگاه کردم؛ هیچ شعله‌ی ناگهانی‌ای روی پوستم نبود و من با آب مشکلی نداشتم.

ایس در حالی که نشسته بود و ظاهراً به خودش آمده بود گفت: «میوه‌ی شیطانی قدرتشو به اولین کسی می‌ده که ازش بخوره، باقیش فقط یه میوه‌ی بدمزه‌ست.»

باورش سخت بود که او چند لحظه‌ی قبل آن‌قدر ضعیف شده بود.

به انگشتانش خیره شده بود؛ به‌نظر نورانی شده بودند، تا اینکه آتش کوچکی از آن بیرون زد. حالا دیگر مطمئن شده بودیم که آن میوه، یک میوه‌ی شیطانی بود.

ایس دوباره به انگشتانش خیره شد و زمزمه کرد: «پس میوه‌ی شیطانی که میگن اینه… خیلی حس واقعی‌بودن بهم نمی‌ده.»

آتش روی دستانش آرام گرفت و وقتی از بین رفت، حتی نوک انگشتانش هم آسیب ندیده بود.

او زمزمه کرد: «هممم… جالبه.»

از او پرسیدم: «تو چیزای زیادی راجع‌به میوه‌ی شیطانی می‌دونی؟»

«بهت گفتم که یه داداش دارم، درسته؟ اسمش لوفیه و اونم یه میوه‌ی شیطانی داشت، به‌خاطر همین به این چیزا عادت کردم. البته هر موقع که با هم مبارزه می‌کردیم می‌زدمش.»

«ظاهراً از اون داداشای وحشی بودین! اصلاً چه‌طور ممکنه یه شخص عادی فردی رو که همچین قدرتایی داره کتک بزنه؟»

همه‌ی این چیزها برایم جدید بودند و ذهن من برای درک این‌همه اطلاعات مشکل داشت.

ایس دستش را بلند کرد و با مسخرگی دستش را کش داد و با خنده گفت: «داداش من یه مرد لاستیکیه که قدرتش رو از میوه‌ی شیطانی گوموگومو گرفت. خیلی خنده‌داره، ولی اون می‌تونست دستاشو دراز کنه و کش بده.»

ایس کلاً همیشه شاد و خوش‌خنده بود، ولی مخصوصاً وقتی راجع‌به برادرش صحبت می‌کرد هیجان‌زده می‌شد. به‌نظر می‌رسید که واقعاً به برادرش اهمیت می‌دهد، حتی با اینکه رابطه‌ی خونی با هم نداشتند و او با اینکه در انتهای دنیا، در یک جزیره‌ی خالی گیر افتاده بود، عشقش را به خانواده و برادرش از دست نداده بود.

«خب من از این ایده که وضعیتم در برابر میوه‌ها مثل لوفی باشه خوشم میاد.» صورتش کمی تیره شد و ادامه داد: «ولی این یه مشکل بزرگه. توی یه جزیره‌ی خالی گیر افتادیم و من حتی نمی‌تونم شنا کنم، دفعه‌ی دیگه هم که قایقم غرق بشه کارم تمومه. حالا دیگه از این‌جا فرار هم نمی‌تونم بکنم.»

ایس دوباره به دستش خیره شد و این‌دفعه نه فقط انگشتانش، بلکه کل دستش با آتش روشن شد. خورشید هم چندوقتی می‌شد که غروب کرده بود و آتش دست ایس، ساحل تاریک را روشن می‌کرد؛ یک چیزی مثل کمپ فایر بود. سایه‌هایمان می‌لرزیدند و صدای امواج شنیده می‌شد.

او در سکوت به آتش خیره شده بود. نگرانی‌هایش را کاملاً درک می‌کردم. اگر شما یک میوه‌ی شیطانی می‌خوردید، با خشم دریا مواجه می‌شدید و دیگر نمی‌توانستید شنا کنید و فقط شناکردن هم نبود؛ فقط بودنِ در آب باعث می‌شد که کاملاً ضعیف و ناتوان شوید.

برای درک عواقبش نیازی به عمیق‌فکرکردن نبود؛ این‌جا جزیره‌ای بود که جریان‌های دریاییِ منحصربه‌فردی داشت و درواقع یک نسخه‌ی آبی و بزرگ از تله‌ی آنتلیون بود.

ایس کلی قایق درست کرده بود و برای فرار تلاش کرده بود و وقتی از قایق‌ها پرت می‌شد دوباره می‌توانست شنا کند تا به آنها برسد. حتی وقتی قایق غرق هم می‌شد به‌سمت ساحل شنا می‌کرد، ولی حالا دیگر نمی‌توانست این کار را بکند.

اگر او درون آب می‌افتاد، فقط مرگ منتظرش بود؛ این بهایی بود که او برای قدرت شعله‌ها پرداخت می‌کرد. قدرتش واقعاً محشر بود، ولی نمی‌توانست او را از دریا عبور دهد.

توانایی ایس فقط این نبود که از پوستش آتش خارج کند. باتوجه‌به اسم میوه‌اش که شعله‌شعله بود، قرار بود آتش برایش ابزاری باشد که بتواند طبیعت را با آن فتح کند، ولی در این موقعیت فقط در این جزیره گیرش انداخته بود.

جسمی که تبدیل به آتش می‌شد و خود فیزیکی او را از بین می‌برد؛ یکی از قدرتمندترین شکل‌های انرژی در طبیعت را حالا ایس داشت و می‌توانست تولیدش کند.

فکری به ذهنم رسید و به او گفتم: «ایس تو می‌تونی اینو کنترل کنی دیگه؟»

«همم… خب شاید کمی تمرین بخواد، ولی به‌نظر آسون می‌رسه.»

او دستش را به‌شکل یک تفنگ درآورد و توانست از انگشت اشاره‌اش گلوله‌های آتش به‌سمت دریا شلیک کند. گلوله‌ رفت و رفت تا در تاریکی محو شد.

«خب چی می‌شه اگه از نیروی دافعه‌ی شعله‌ها استفاده کنی؟ مثل اینکه خروجیاش رو تنظیم کنی یا همچین چیزی تا بتونی به‌اختیار خودت کنترلش کنی.»

ایس گفت: «نمی‌دونم رفیق… اما احساس می‌کنم امکان داره که بشه.»

به او لبخندی زدم و گفتم: «پس شاید تونستیم از این جزیره خارج بشیم.»

از روز بعد، تمرین ایس شروع شد؛ تلاش برای سوزاندن اشیا و استفاده از نیروی آتش برای پرت‌کردن اشیا و…

ما هر کاری را بارها تمرین کردیم. من چوب و شاخه‌ها را روی ماسه می‌گذاشتم تا به‌عنوان هدف استفاده کنیم.

به‌لطف ایس حالا دیگر می‌توانستیم راحت آتش روشن کنیم، به‌خاطر همین زنده‌ماندن خیلی آسان‌تر بود. درواقع او چیزهای زیادی راجع‌به جنگل‌ها می‌دانست و می‌گفت که در یکی از آنها بزرگ شده.

ما حفره‌هایی را می‌کندیم تا اینکه توانستیم آب طبیعی پیدا کنیم. آنها را تصفیه می‌کردیم و برای اینکه قابل‌خوردن باشد، می‌جوشاندیم.

چیزهایی که قابل‌خوردن نبودند را بعد از پختن می‌شد خورد و ما دیگر مجبور نبودیم که شب را در سرما بمانیم. چند روزی اینگونه گذشت و ایس دیگر می‌توانست تقریباً آتش را کنترل کند، تا اینکه…

«تمومه دیگه.»

ما بالاخره ساختن قایق را تمام کردیم. دست‌ها و لباس‌هایمان کاملاً سیاه شده بودند و ایس هم به‌خوبی خودش را تمرین داده بود. ما تمام چوب‌هایی که برای ساختن قایق استفاده کردیم را سوزاندیم. طبق مجله‌ای که من خوانده بودم، سوزاندن چوب و تبدیل‌به‌کربن‌کردن سطحش باعث بهترشدن دوامش و بالارفتن مقاومتش در مقابل آب و آتش می‌شد.

نمی‌دانستم این کار چه‌قدر تأثیر دارد، اما مطمئن بودم که مقاومتش جلوی موج‌ها یا باد قطعاً بیشتر از چوب معمولیست. این قایق فقط به این دلیل وجود داشت که ایس می‌توانست آتش درست کند و با آن هر کاری که می‌خواهد انجام دهد.

قایق ما یک روش برای ایجاد نیروی پیشرانه هم داشت؛ دقیقاً همان چیزی که برای بیرون‌رفتن از جزیره و جریان‌هایش و رفتن به‌سمت آب‌های آزاد نیاز داشتیم. هر دوی ما روی هم نمی‌توانستیم چنین نیروی پیشرانه‌ای را درست کنیم، ولی من یک ایده داشتم که از قدرت آتش و شعله‌ی ایس استفاده برای این کار استفاده کنیم.

«گوش کن، ما برای تکون‌دادن این قایق به انرژی شعله احتیاج داریم؛ یک انرژی که قایق رو به‌سمت جلو هل بده و من تصمیم گرفتم که اسم این قایق رو استرایکر[10] بذارم.»

«استرایکر؟ پس این می‌تونه ما رو از این جزیره بیرون ببره دیگه؟ در اون‌صورت بیا قبلش جشن بگیریم و تمام غذاهایی رو که جمع کردیم بخوریم.»

«اینا رو نخور، اینا غذای سفرمونه.»

 «اوه، آره درسته.»

تقریباً هرچه غذا و آب می‌توانستیم روی قایق جمع کرده بودیم. دوتا از بطری‌های آبی را که جمع کرده بودیم برداشتم و یکی از آنها را به ایس دادم.

«ولی با اینا می‌تونیم امروز جشن بگیریم.»

«خیلی خوبه.»

ایس لبخند زد و دندان‌های سفیدش را نشان داد. ما یک نان تست و دو بطری آب را بین خودمان تقسیم کردیم.

قایق روی آب تکان می‌خورد. قدرت شعله‌های ایس نیروی پیشران ما بود و خیلی سریع‌تر از دست‌وپازدن و مطمئن‌تر از منتظرشدن برای باد بود.

جزیره‌ی پشت‌سرمان کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شد، صدای پرنده‌ها هم کمتر می‌شد و حتی قبری که برای استراحت اسکلت کنده بودیم به‌اندازه‌ی دانه‌های شن شده بود. از دور، جزیره شبیه یک بهشت کوچک زیبا بود. آسمان صاف بود و دریا به‌خاطر نور خورشید برق می‌زد.

به‌طرز عجیبی، به غیر از اینکه در مقابل گرسنگی و تشنگی نبرد وحشتناکی داشتیم، احساس می‌کردم که تجربه‌ی خوب و نوستالژیکی بود! کی فکرش را می‌کرد که من به یک تله‌‌ مرگ غیرقابل‌فرار بگویم نوستالژیک؟ وقتی از خانه‌مان می‌رفتم، این احساسی که الان دارم را نداشتم…

ایس هم که به جزیره نگاه می‌کرد، گفت: «اولش فکر می‌کردم تنها کاری که باید انجام بدم اینه که یه گنجی پیدا کنم و با دزدای دریایی قوی بجنگم و بجنگم و بجنگم تا بالاخره بتونم یه اسمی واسه خودم دست‌وپا کنم…»

او دستش را روی کلاه نارنجی‌اش گذاشت تا باد آن را با خود نبرد.

«ولی من در این مورد اشتباه می‌کردم. نمی‌شه با این روش برای خودت اسم‌ورسمی جور کنی. مهم نیست چه‌قدر گنج پیدا کنم یا چه‌قدر از نبردهام رو پیروز بشم، تا وقتی که تنها باشم هیچ‌کدوم از اینها ارزش نداره. و اینکه فکر می‌کنم شایعه‌ی گنجِ اون جزیره فقط یه داستان بوده باشه…»

ایس به من نگاه کرد و لبخندی زد. به او گفتم: «من چیزی در این مورد نمی‌دونم.»

او دستش را به‌سمتم دراز کرد و گفت: «تو با من میای دیگه… مگه نه؟»

من هم با همان لبخند جواب دادم: «احساس می‌کنم اگه یه‌ مدت کنارت باشم می‌تونم یه کتاب ماجراجویی خوب ازش در بیارم.»

و ما محکم با هم دست دادیم. همزمان که دستش را فشار می‌دادم، با خودم فکر می‌کردم که بقیه‌ی زندگی‌ام را به بودن در کنار او اختصاص بدهم.

فکر می‌کردم آن احساس ناامیدی‌ای را که در جزیره داشتم، یک نشانه از پایان زندگی‌ام بود که اگر ایس آن‌جا نبود، قطعاً اتفاق می‌افتاد، ولی زندگی مسیر دیگری را برایم انتخاب کرد.

من تصادفاً ایس را در جزیره‌ای دیدم که اصلاً نباید کسی آن‌جا می‌بود و آن دیدار، زندگی من را نجات داد؛ به‌نظر می‌رسید که این کارِ سرنوشت باشد.

من تا زمانی که زنده‌ام، زندگی‌ام را به او اختصاص خواهم داد؛ یک زندگی بدون پشیمانی. این فکر به من القا می‌کند که خوش‌شانس‌ترین مرد روی زمینم.

هرچه روی دریا به جلو می‌رفتیم، امواج هم بزرگ‌تر می‌شدند.

جریان‌های دریا تکان می‌خوردند و می‌لرزیدند که باعث می‌شد قایق هم تکان بخورد، اما قایق محکم به راهش ادامه داد.

ایس به جلو نگاه کرد و گفت: «درسته که ما از جامعه و شرایط متفاوتی اومدیم، اما هر دوتامون احساس بدی در مورد پدرامون داریم. پس بیا ازشون عبور کنیم؛ از موج‌ها، طوفان‌ها. بیا سرنوشت رو پشت‌سر بذاریم و هرچه‌قدر می‌تونیم از پدرانمون دور باشیم.»

در آن لحظه، شعله‌های او بزرگ‌تر از حد معمول بود. قایق سرعت گرفت و شروع به لرزیدن کرد و من محکم به قایق چسبیدم. قایق کوچک ما محکم و مستقیم حرکت می‌کرد، موج‌ها را می‌درید و از میان جریان‌ها راه خودش را باز می‌کرد. دماغه‌ی کشتی به‌سمت بالا رفت و برای لحظه‌ای به‌سمت آسمان پرید و بالاتر از جریان‌های مرگبار جزیره حرکت کرد. نمک‌های آب که به‌دلیل جریان‌ها به اطراف پخش می‌شدند، به‌خاطر نور خورشید می‌درخشیدند.

من که از ترس افتادن به قایق چسبیده بودم، به ایس نگاه کردم. او لبخند می‌زد و با افتخار و غرور جلوی موج‌ها ایستاده بود و مثل بچه‌ای شاد و بی‌گناه به‌نظر می‌رسید.

بعد او جاه‌طلبانه‌ترین حرف‌ها را زد: «من از پادشاه دزدان دریایی هم بزرگ‌تر می‌شم.»

آسمان صاف بود و دوره‌ی ما در گرندلاین آغاز شده بود. به دریایی که پیش‌رویمان بود خیره شده بودیم؛ دریایی که هیچ‌وقت نمی‌توانستم به‌تنهایی فتحش کنم و این تولد دزدان دریایی اسپِید با دونفرمان بود…

[1]. Spade (به‌معنی خال دل)

[2]. اسم مادر ایس. (مترجم)

[3]. اِلباف (Elbaf)

[4]. آنتلیون: حشره‌ای مثل سنجاقک که گودال‌هایی درست می‌کنه تا حشرات کوچک‌تر داخلش بیفتن. (مترجم)

[5]. Portgas D. Ace

[6]. Davy Jones

[7]. Deuce

[8]. Masked Deuce

[9]. واحد پول دنیای وان‌پیس. (مترجم)

[10]. Striker