ورود عضویت
after and infinite player-2
قسمت ۱
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

در بعد ظهر یکی از روزهای اواسط تابستان، تقریبا هیچ پشه‌ای توی خیابون‌ها پر نمی‌زد.

در گوشه‌ی خیابون، کارکن خانم مغازه‌ی شیرچای فروشی درحالیکه احساس خواب‌آلودگی میکرد، کنار پیشخوان مغازه که روبروی پنجره بود، نشسته بود.

«یه شیرچایِ مرواریدی لطفا، ممنونم.»

اون خانم خواب‌آلود به محض شنیدن این حرف سرشو زود بالا آورد و از روی عادت گفت«آه! مشکلی نیست. مایلید که…»

یه دفعه‌ای حرفشو ادامه نداد.

هوا به گونه‌ای بود که آفتابش سوزان و بدون هیچگونه نسیم ملایمی بود بطوری که انگار کف زمین داشت توی گرما میسوخت.

گویا مردی جوان بدون هیچ سایه‌بونی زیر نور آفتاب ایستاده بود. انگار نه انگار گرمای سوزان تابستون رو احساس میکنه. اون خیلی آروم نیم‌نگاهی انداخت و دربرابر پنجره‌ی مغازه خم شد.

هم خیلی لاغر بود و هم پوست خیلی رنگ پریده‌ای داشت. از زیر نور، چشم‌ها و مو‌هاش به رنگ کهربایی دراومده بودن. هیچ اثری از احساس گرما یا عرق در اثر تابش نور خورشید روی صورت رنگ پریدش و پیشونیش دیده نمیشد.

از اونجایی که کارکن مغازه هنوز کامل جوابشو نداده بود، یِه جیا مودبانه یه سرفه‌ی کوچولو کرد و گفت:«ببخشید، خانم؟»

خانمه یه دفعه به خودش اومد و سرشو تکون داد و گفت«اوه، اوه! بله الان میارم خدمتتون!»

خانمه خیلی زود رفت و یه فنجون کاغذی برداشت و پرسید:«نوشیدنیتونو با دمای معمولی میخواید یا با یخ سرو بشه؟»

یه جیا درحالیکه دوتا یادداشت روی پیشخوان گذاشت گفت:«میخوام داغ باشه.»

….کارکن خانم با خودش زمزمه می‌کرد:« همچین نوشیدنی داغی اونم توی این هوای گرم و سوزان؟ جدا از اون، مگه میشه توی این دوره و زمونه، افراد جوانی باشن که بدون استفاده از موبایلشون پولی پرداخت بکنن؟»

پنج دقیقه‌ی بعد.

یه جیا خیلی آروم و خونسردانه، درحالیکه نوشیدنیشو در دست داشت، به سمت ساختمون بزرگ که همون نزدیکی بود رفت.

دوتا مرد زیر سایه‌های زیر ساختمونه وایستاده بودن. به حالتی که دارن درباره‌ی چیزی باهم حرف میزنن، سرشون رو به سمت همدیگه خم کرده بودن.

ژائو دُونگ سرشو بالا آورد و به یه جیا که اومد کنارشون وایستاد، نگاهی انداخت. همین که چشم‌هاش به اون چایِ شیری توی دست‌های یه جیا افتاد به حالت شوخی بهش گفت:«ببینم تو از این نوشیدنی شیرین و مسخره خسته نشدی؟»

یه جیا شونشو بالا انداخت و مثل آدم‌های لاابالی بهش گفت:«آخه تو چی میفهمی. به این کار میگن یادگیریِ پیشرفته‌ی مدلِ مغازه‌ی چای شیری.»

چِنگ کِژی که کنار اون دوتا وایستاده بود، سرشو بالا آورد و درحالیکه مات و مبهوت داشت بهشون نگاه می‌کرد گفت:«….چی؟»

ژائو دونگ درحالیکه خندش گرفته بود گفت:«تو احتمالا خبر نداری که ارباب جوانِ ما، جناب یه، آرزوی بازکردن مغازه‌ی چای شیری خودشون رو پس از بازنشستگیشون دارن. ایشون از همین الان هم دارن برای اون موقع برنامه‌ریزی میکنن.»

چنگ کژی:«….»

وایستا ببینم. یه جیا که حداکثر بنظر بیست ساله میومد.

چنگ کژی که نتونست جلوی خودشو بگیره، پرسید:«اونوقت همچین چیزی احیانا برای ۴۰ سال دیگه نیست؟»

یه جیا بدون اینکه واکنش دیگه‌ای بده جواب داد:«دولت از افراد بیکار حمایت نمیکنه. اگر بخوان نیروی کار رو تعدیل کنن، اول از همه این من هستم که بیکار میشم.»

یه جیا خیلی آروم یه قلپ از چای شیریش خورد و گفت:«من به این کار میگم برنلمه‌ریزی پیش از موعد.»

ژائو دونگ:«….»

چنگ کژی:«….»

اصلا چرا این آدم اینقدر منتظر بیکار شدنش بود؟

یه جیا بحث رو عوض کرد و گفت:«اندازه‌گیری‌ها چجور بودن؟»

چنگ کژی سرشو انداخت پایین و به اون سند مشکی‌ای که توی دستش بود نگاهی انداخت و گفت:«خوب نبودن. انگار اصلا داده‌ی به درد بخوری اینجا وجود نداره.»

ژائو دونگ ادامه داد:«مطالبِ درج شده، خیلی پیش پا افتاده هستن. انگار مجبوریم بریم داخل.»

یه جیا به آرومی یه قلپ دیگه از نوشیدنی گرمش خورد ‌و به تماشا کردن اون دو نفر که داشتن سند رو بررسی میکردن، پرداخت.

اون شیر تازه و دلپذیر بهمراه چای گلدم و خوشبو بطور زیبایی باهم ترکیب شده بودن. یکم داغ بود ولی جوری نبود که اذیت بکنه.

با این ماه، دو سالی میشه که یه جیا برای شرکت مدیریتی و پژوهشی ماوراءالطبیعه‌ی بوریاو کار می‌کنه.

همونطور که از اسم این شرکت معلومه، یه دپارتمان دولتی مخفیانس که تمامی رویدادهای ماوراءالطبیعی رو مدیریت میکنه.

این دپارتمان معمولا با ارواح سرگردانی که یه دفعه‌ای ظاهر میشن و صداهای عجیب غریب درمیارن، سر و کار دارن. شانس ظهوراشباح و ارواح شیطانی تقریبا به اندازه‌ی برنده‌ی شدن در لاتاریه و خیلی به ندرت پیش میاد.

وظیفه‌ی شرکت بوریاو این بود که این پدیده‌های ماوراءالطبیعه رو شناسایی و پیش از اطلاع پیدا کردنِ عموم، از بین ببرشون. و بطور علمی توضیحاتی درخصوص اون‌ها ارائه بده که مردم از وجود دنیایی تاریک در طی زندگی روزمرشون نشن. به بیان دیگه، این کارها برای محافظت از مردم عادی انجام می‌شد، اگرچه یه جیا اینجور فکر نمی‌کرد.

در شرکت بوریاو افرادِ با مهارتی وجود داشتن ولی تمرکز همشون فقط روی مرمکز فرماندهی بود.  درحالیکه بخشی که یه جیا که در اونجا مشغول به کار بود، پر از افراد معمولی بود که مسئولیت کارهای متفرقه و کاغذبازی رو به عهده داشتن. و گاهی به ندرت پیش میومد که در همین رابطه یکی دوبار برن بیرون و با تمیزکردن صحنه‌ی مبارزه، اطلاعات بدست بیارن.

کوتاه بخوام بگم، اونا برده‌های شرکت بودن.

ژائو دونگ با بیحالی و درحالیکه عرق پیشونیشو پاک می‌کرد گفت:«اینقدر بدشانسیم که باید توی همچین هوای گرمی بریم به صحنه‌ی جرم . امیدوارم اونجا کولر داشته باشه.»

ژائو دونگ برگشت و رفت کنار یه جیا وایستاد و درحالیکه بهش زل زده بود گفت:«کاش منم مثل تو از گرما هراسی نداشتم.»

یه جیا اصلا به خودش زحمت جواب دادن بهشو نداد. خمیازه‌ای کشید، نوشیدنشیو تموم کرد، لیوانش رو انداخت توی سطل آشغالی فلزی که کنارشون قرارداشت و گفت:«بریم قال قضیه رو بکنیم.»

در این لحظه، اون فنجون کاغذی به تّهِ سطل آشغال فلزی برخورد کرد و یه صدای عجیبی ازش بلند شد.

در اون هوای گرم، صدای اخبار از یه مغازه‌ی  الکتریکیِ اون اطراف داشت به گوش میرسید. با اینکه صداش از دور و ناواضح بود، ولی گویا گوینده‌ی خبر بدون توجه و گوش دادن به اخبار خودش داشت میگفت:«….به تازگی، در شهر اتفاقات عجیب غریبی رخ داده که منجر به ناپدید شدن افراد مختلفی شده….پلیس تمام تلاششو برای بررسی‌های بیشتر در این زمینه بکار گرفته….»

اون سه نفر درحالیکه جعبه ابزاری در دست داشتن، وارد اون ساختمون شدن.

درون ساختمون بسیار تیره و تار بود.

برخلاف آفتاب سوزان و هوای روشن بیرون، درون ساختمون خیلی تاریک بود. ولی در عین حال هواش مثل بیرون شرجی بود.

برای اونا نفس کشیدن توی اون ساختمون سخت بود، چراکه هوای اونجا گرفته بود و بوی رطوبت خیلی شدیدی می‌داد، درست مثل ساختمون‌های قدیمی.

ژائو دونگ با خشم زیاد عرق پیشونیشو دوباره پاک کرده و به ای اوضاع فحش داد چون اصلا هم کولری درکار نبود.

چنگ کژی تمرکزشو روی ردیاب انرژی ماوراءالطبیعه که که توسط شرکت بوریاو ساخته شده بود، گذاشت. در همین حین خط شکسته‌ی روی صفحه‌ی ردیاب ثابت موند.

برخلاف بیرون ساختمون که این خط شکسته همش درحال تکون خوردن بود، این خط در درون ساختمون هیچ تغییری نمیکرد.

چنگ کژی سرشو تکون داد و دیگه به تلاشش در اون مکان ادامه نداد و گفت:«بیاید بریم. بریم طبقه‌ی بالا.»

آسانسورشون داغون و بسیار قدیمی بود. روی درب و دیوار این ساختمون کوچیک و بازرگانی پر از لکه بود و آثار پوسیدگی روی همه جاش دیده میشد، جوری که آدم احساس میکرد در هر لحظه اگر یه ضربه‌ی آروم بهش وارد بشه، آهن آلاتی که نگهش داشته بودن، میشکستن و فرو میریختن.

درحالیکه شماره‌ی طبقه‌ها در آسانسور تغییر میکرد، یه جیا پرسید:«الان باید به کدوم واحد بریم؟»

چنگ کژی که غافلگیر شده بود گفت:«برادر یه، نگو که قبل از اومدنت گزارش ماموریتو نخوندی؟»

یه جیا خیلی زود جواب داد بهش:«زیادی طولانی بود.»

چنگ کژی:«….»

با اینکه چنگ کژی اصول اخلاقی همکارهای خودشو خیلی خوب میدونست ولی این کار دیگه ازش بعید بود.

چنگ کژی آهی کشید چون چاره‌ای جز پذیرفتن سرنوشتش نداشت و خلاصه‌ی ماموریتو به همگروهیاش توضیح داد.

یه دختر جوان وقتی وارد این ساختمون شده بود، بطور اسرارآمیزی ناپدید میشه. دوربین نظارتی ورودی ساختمون از وارد شدن اون فیلم ضبط کرده، ولی اون دختر دیگه هیچوقت خارج نشد. تا اینکه یک هفته پس از اون واقعه، ساکنین به پلیس گزارش استشمام بوی نامطبوعی رو می‌دن، گویا جسدش در اتاق ۴۰۴ پیدا شده بود. پوست همه‌ی بدنش کنده شده و شکمش بخاطر فاسد شدن بدنش، متورم شده بود. ولی مورد عجیب اینه که هیچگونه آثار خشم و کشمکشی روی جسدشدیده نشده.

چنگ کژی پیشونیشو خاروند و ادامه داد:«تازگیا مفقودی‌های مشابه دیگه‌ای هم توی شهر رخ دادن. افراد مافوق برای این پرونده اهمیت خیلی زیادی قائل هستن و گروه مخصوصی رو برای انجام برسی‌های بیشتر فرستادن. اون افراد صحنه‌ی جرم رو بررسی کردن ولی نتونستن منشا مشکل رو پیدا کنن. بنابراین مستقیما روح اون دختر رو رهاسازی کردن.«

با اینکه بهش میگن آزادسازی روح ولی در حقیقت منظورشون کشتنه. ارواح افرادی که بیهوده و بی‌دلیل کشته شدن بسادگی میتونه در آینده به یک شبح تبدیل بشه، بنابراین سازمان از همون اول دست بکار میشه و کلک قضیه رو میکنه.

یه جیا به ردیابی که توی دست چنگ کژی بود خیره شد و پرسید:«پس ما الان اینجا دقیقا چیکار میکتیم…؟»

چنگ کژی در جواب گفت:«ما باقیمانده‌ی انرژی رو گردآوری میکنیم. و با خودمون برش میگردونیم که ببینیم آیا ارزش بررسی کردن رو داره یا نه.»

در این لحظه بود که یه صدای دینگ شنیدن. و یه لرزش کوچیکی به آسانسور وارد شد و آنسانسور متوقف شد. در ابتدا، درب آسانسور بسته بود ولی پس از چند لحظه آروم آروم از هر دو طرف باز شد.

درب اتاق ۴۰۴ خیلی محکم بسته شده بود. نوار زرد رنگی که روبروی درب برای جلوگیری از ورود افراد گذاشته شده بود، هنوز برداشته نشده بود. با اینکه درب اتاق بسته بود و هنوز وارد اتاق نشده بودن، ولی اون بوی نامطبوع و بوی ماده‌ی ضدعفونی کننده به راحتی از پشت درب قابل استشمام بود.

چنگ کژی یکم حالت تهوع بهش دست داد. ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت:«بیاید بریم تو.»

بیشتر فرش اتاق ۴۰۴ تمیز شده بود. طرح بدن یک انسان روی زمین کشیده شده بود. در اون قسمت اون بوی فساد حتی بیشتر از جاهای دیگه بود.

یه جیا پلک‌هاشو بست و به دیوار مثل آدم‌های بیکار تکیه داد، درحالیکه اون دوتای دیگه مشغول انجام کارشون بودن.

ژائو دونگ دستکش‌هاشو دستش کرد، دفترچشو که همیشه همراهش بود رو باز و شروع به نوشتن کرد. از اونطرف چنگ کژی از ردیاب برای بررسی وجب به وجب اتاق برای پبدا کردن کوچکترین نوسانی  استفاده می‌کرد.

درواقع خیلی اوضاع عجیبی بود.

به محض آزادسازی یک روح، معمولا باید یه انرژی بازمانده‌ای ازش باقی بمونه. هرچی آزادسازی وسریعتر باشه، اون انرژی باقیمانده بیشتره. بطور منطقی، این دختر جوان بیهوده و بی‌دلیل کشته شده بود، پس نباید اینقدر این صحنه بدون هیچگونه انرژی‌ باقیمانده‌ای باشه.

وقتی چنگ کژی به درب رسید، خیلی ناگهانی علائم نوسانی روی ردیاب ظاهر شد. و اون خط ردیاب یه دفعه‌ای بالا رفت.

چنگ کژی خیلی خوشحال شد، بنابراین به سمت جریان انرژی باقیمانده راه رفت تا بتونه بهترین زاویه رو برای گردآوری اطلاعات پیدا بکنه.

در این لحظه خودش هم متوجه نشد که از اتاق خارج شده.

همه‌ی حواسش به وسیله‌ی توی دستس بود و به سمت اعماق راهروی تاریک داشت میرفت.

تا اینکه چنگ کژی بطور ناگهانی وایستاد.

وقتی سرشو بالا آورد، دید که جلوی درب آسانسور وایستاده. و مات و مبهوت اطرافشو نگاهی انداخت.

این درست نیست….اون دقیقا حواسش بود که داشت به سمت مخالف آنسانسور حرکت میکرد. پس چجوری لز اونجا سر در آورد…؟

سکوت سنگینی راهرو رو فرا گرفته بود.

آفتاب روشن و نورانی بیرون از ساختمون اصلا نمیتونست از پنجره به داخل تاریک و مه‌آلود نفوذ کنه. این فضای تاریک و تنگ و ترش توسط نور چراغی که اونطرف بال‌بال میزد روشن میشد و دیوارها مثل نور چراغه، نمایان و غیب میشدن.

چنگ کژی داشت از سرما میلرزید.

وایستا ببینم. برای چی اونجا باید سرد باشه؟

هوای گرم و شرجی پایین پله‌ها بنظر مال هوای قرن‌ها پیش بنظر میومدن.

هیچ نسیمی وزیده نمی‌شد ولی اون کاملا میتونست حس کنه که یه هوای خیلی سردی به پوستش برخورد می‌کنه و تا مغز استخونشو سرد می‌کنه.

این حس سرما که از ستون فقراتش شروع می‌شد، باعث شد بترسه و دستپاچه بشه.

از طرفی دیگه، اونجا بینهایت ساکت بود.

چنگ کژی ترسان و لرزان برگشت و پشتشو نگاه کرد. درب اتاق ۴۰۴ بسته شده بود و نمی‌تونست اون دو نفری رو که باهاش به اونجا رفته بودن رو ببینه.

ناگهان اون ردیاب توی دستش بدون وقفه شروع کرد به صدای بیپ بیپ دادن.

این صدای تیز ردیاب در درون اون راهروی تاریک و خالی، منعکس می‌شد. چنگ کژی که وحشت زده شده بود، ناخودآگاه به صفحه‌ی ردیابش نگاه کرد و دید که خط ردیاب بطور مستقیم بالا رفته. نوک اون خط داشت میلرزید، گویا میخواست بهش هشدار بده.

تا اینکه یه صدای دینگ از پشت سرش شنید. اونم در شرایطی که هیچ کسی هیچ دکمه‌ای از آنسانسور رو فشار نداده. درب آسانسور آروم و یواش باز شد.

بینهایت دست‌های سیاه از آسانسور به سمت اون بیرون اومدن. تک تک اون دست‌ها به سردی یخ بودن. و وقتی اونا به بخش بی پوششِ پوستش چسبیدن، دمای بدنشو پایین آوردن.

«هیییی‌هیییی.»

دست‌ها یکی پس از دیگری، بدنش رو فرا می‌گرفتن.

درحالیکه دندون‌های چنگ کژی از سرما به هم برخورد می‌کردن، بازدمِ نفسش به بخار سفید تبدیل شد و باعث مرطوب شدن نوک دماغش شد.

چشم‌هاش از ترس گرد و باز شده بودن. ولی فریادهای از روی ترسش مثل قالب یخی توی گلوش گیر کرده بودن. فقط می‌تونست از توی گلوش یه صداهای آرومی دربیاره.

تا اینگه یه دفعه چنگ کژی در کنار گوشش یه صدای آرومی شنید که انگار از روی کینه و نفرت زمزمه می‌کرد:«گشنمه، خیلی گشنمه….هییی‌هیییی.»

صحنه‌ای که جلوش می‌دید مثل یه کاووسی بود که نمی‌تونست ازش رها بشه.

از روی ترس زیاد، چشم‌های چنگ کژی برگشتن به عقب و غش کرد.

دست‌های کوچیک و سیاه بیشتری از آنسانسور به سمتش بیرون اومدن و اون رو به سمت تاریکی کشوندن.  در این لحظه بود که یه صدای تنبل از دور به گوش رسید که اون سکوت رو درهم شکوند:«هِی.»

مرد جوانی که پوستش بینهایت رنگ‌پریده و شفافی بود، با چشم‌های بسته در ورودی راهرو وایستاده بود، خیلی سریع گفت:«اون همکار منه، نمیتونید این کار رو باهاش بکنید.»

اون دست‌های سیاه به هم لولیدن و زمزمه کردن:«بوی خوبی میده، بوی خوبی داره…خیلی بوی خوبی میده.»

»میخواستم اون رو برای آخر کار بذارم.»

»ولی اون متوجه شد.»

»پس یعنی باید الان بخورمش!»

یه لحظه نکشید که تعداد بیشماری از اون دست‌های سیاه از روی دیوارها به سمت اون مرد جوان حرکت کردن.

»خیلی گشنمه، خیلی گرسنمه، گرسنمه!»

اون صدا تیزتر و خشن‌تر شد انگاری که ناخن روی شیشه کشیده بشه:«میخوام بخورم، میخوام بخورمش، میخوام بخورمش….»

برخلاف انتظار، اون مرد جوان فرار نکرد.

اون دست‌های تیره، بدن لاغر و رنگ‌پریدشو گرفتن و با خوشحالی شروع کردن به شادی___

طولی نکشید که اون دست‌ها فریاد زدن:«نه! نه! این دیگه چیه؟! این دیگه چه کوفتیه؟!»

افراد زنده دارای انرژی روحانی، و مردگان دارای انرژی یین هستن.

به محض فشرده، غلیظ و انباشته شدن انرژی یین، اون انرژی تبدیل به شبحی خشمگین میشه.

_____با اینحال در بدن این مرد جوان زنده، انرژی ِ شبحی سرد و تاریک نهفته شده.

شبحی چسبناک، تاریک و شیطانی.

یه جیا با آرامش کامل به ارواح روبرو و اطرافش نگاه کرد. درحالیکه هیچگونه واکنش خاصی روی چهرش نبود. انگار همه‌ی وجودش از یک دنیای نامنتناهی و به دور از این دنیا، سرچشمه گرفته شده باشه.

یه نیروی بسیار مهیبی از بدنش به سمت بیرون فوران کرد، بطوریکه به آرامی پنجه‌های تیز و وحشتناکشو نمایان ساخت.