ورود عضویت
after and infinite player-2
قسمت ۱۰
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

اثر دامنه‌ی موقت شبح به همراه همه‌ی اون رگ‌ها و خونی که روی دیوارها و زمینو بود از بینرفت و محیط داخل ساختمان به شکل قبلش برگشت.

زمانی که سرِ آبیِ اون شبح داشت ازبین میرفت، ناخن‌های تیزش رو روی زمین میکشید، تا وقتی که خودشو به یه جیا رسوند. بعد سرشو بالا آورد و با اون چشم‌های باباقوریش بهش خیره شد و درحالیکه داشت به طرز عجیبی میخندید گفت:«میدونم که نمیذاری من در برم. دربارت زیاد شنیدم… تو کسی نیستی که کارهاتو ناتموم بذاری، پس…»

اون شبح با صورتی عصبانی ادامه داد:«… پس اصلا فکر نکن میتونی اون آدما و اون شبحی که همراهت به این دنیا اومدن رو تنها بذاری!»

بعد مایعی که زیر بدن اون شبح بود شروع به قل‌قل زدن کرد و در یک چشم بهم زدن از جلوی یه جیا ناپدید شد.

یه جیا به آرومی گفت:«گندش بزنن.»

مکنده‌ها لایق لقبشون بعنوان روباه‌های حیله‌گر هستن؛ چون وقتی که درحال حرف زدن با یه جیا بود، قدرت باقی مونده‌شو زیر شکمش جمع کرد و قبل از اینکه بطور کامل ناپدید بشه، تونست با استفاده از دامنه‌ی موقتی که ایجاد کرده بود فرار کنه.

دامنه که درحال کوچیکتر شدن بود، مانع بیرون رفتن شبح از ساختمون میشد، ولی اونم هدفش فرار کردن نبود، فقط میخواست قبل از نابودشدنش، چند نفری رو هم با خودش ببره.

الان وقت فکر کردن به خسارات  نیست.

زمانیکه چراغ بالای سر یه جیا چشمک میزد، زمین زیر پاش مثل یه توفوی بریده‌شده، ناپدید شد.

یه جیا پرید پایین و به سمت جلو که امواج شبح بیشترین نوسانات رو داشت حرکت کرد. گرد و خاک و تیکه‌های سنگ تو هوا پخش شده بودن، به همین دلیل یه جیا چشم‌هاشو باریک کرد تاز برخورد اونا چشم‌هش، جلوگیری کنه.

بعد حس کرد یه مکنده جلوی مسیرش ایستاده. به اندازه‌ی دوتا دیوار باهم فاصله داشتن.

آروم آروم مایع مخاطیِ بدبویی فضا رو فرا گرفت. ۵ نفر به حالت بیهوش روی دیوار چسبیده بودن و چیزی نگذشت که به زیر اون مایع رفتن و فقط صورتِ رنگ‌ پریدشون برای نفس کشیدن بیرون موند.

از داخل مایعی که روی زمین ب بود، یک سَر بیرون اومد. دهنش رو باز کرد و لوله‌ای بلند و لاغر از گلوی خودش بیرون آورد و دهنش رو برای خوردن اولین فرد به سمت ژائو گوانگ‌چنگ، برد.

به همراه اون لوله، یک چیز شکم ‌مانندی هم ظاهر شد که جهتِ شبحِ مکنده رو نشون میداد.

ژائو گوانگ‌چنگ درحالیکه بیهوش بود و صورتش تا گونه به زیر اون مایع رفته بود، از درد به خودش میپیچید.

همون لحظه، دیوار پشت سرشون با صدایی خروشان شکست و وقتیکه گرد و غبار در هوا پخش شده بود، اون لوله هم به دو نصف شد، صدای غرش و فریاد شبح بهمراه خونی سیاه ازش به بیرون فوران کرد. این فریاد باعث لرزیدن همه‌ی ساختمون و ترسیدم تمامی افرادی شد که اون رو شنیدن.

تیغه‌ای که لوله رو نصف کرده بود، حتی به مایع مخاطی و رگ و خونی که روی دیوار هم برخورد کرد.

بدن سنگین ژائو گوانگ‌چنگ که دیگه رها شده بود، به زمین افتاد.

درد، سرما، نفرت.

احساساتی که از نیروی تاریکی به وجود اومده بود در بدنِ ناتوانش شروع به موج زدن کردن و بوی بدی مثل تعداد زیادی حشره وارد دهان و دماغش شد. حالت تهوع باعث شد که آیو گوانگ‌چنگ هشیار شود و بتواند یکم چشم‌هاشو باز کنه و از روزنه‌ی کوچیک باز شده اطراف رو ببینه.

بدنش از دیدن منظره‌ای که فقط میشد توی کاووس‌ها دید، به لرزه افتاد.

هوای تاریکی که توی هوا پخش شده بود، به یه هیولای درنده‌ که دست‌ها و پاهای پیچیده داشت تبدیل شد. از اون هیولا بوی بدی منتشر میشد.

وسط صحنه‌ی جرم، گودالی به وسیله‌ی نیروی بسیار زیادی بوجود اومده بود که نوری ضعیف ازش عبور میکرد.  به سختی میشد یه فردی رو از پشت اون همه غباری که توی هوا بود تشخیص داد.

ژائو گوانگ‌چنگ که به اون فرد خیره شده بود با خودش گفت:«یعنی این یه رویاس؟»

تا اینکه صدای بلندی که تا حالا توی زندگیش نشنیده بود، به گوشش رسید. مثل اینکه این صدا از فاصله‌ی خیلی دوری میومد و انگار هر بخشش هم حالتی سم آلود داشت.

گوش‌های ژائو گوانگ‌چنگ همچنان زنگ میزدن و به زور میتونست بشنوه که اون صدا با خنده‌ای وحشیانه داره میگه:«بازم که… تویی… تو رو… با خودم… نابود میکنم!»

بعد دست‌های جلویی اون هیولا به هم پیچ خورد و تبدیل به یه چیز غیرقابل تصور شده و به سرعت به سمت اون فرد حرکت کرد.

نور سفیدی بهمراه تیغه‌ای هلالی شکل بهمراه سکوت و سرمای زیباش، تو هوا چرخید. این کار باعث شد که هوای تاریکی که جلوی ژائو گوانگ‌چنگ قرار داشت، برای چند لحظه‌ای روشن بشه.

اون فرد قبل از اینکه دوباره تو تاریکی مخفی بشه، برای یه لحظه نمایان شد.

بعد از اون، غرشی بلند شد که ساختمون رو لرزوند. با اینکه ژائو گوانگ‌چنگ تمام تلاششو میکرد، ولی قبل از اینکه دوباره هوشیاریشو از دست بده، چشم‌های آتشین اون شخص رو تو ذهنش حک کرد. بعد صدای فریاد عصبانی اون هیولا رو شنید که اسم اون فرد رو صدا زد:«… ایس.» و بعد خیلی زود از هوش رفت.

«پَتِر.» «پتر.»

زمانیکه دست و پاهای اون هیولا روی زمین می‌افتادن، تقریبا به حالت نیمه شفاف در میومدن و کم‌کم هم رنگش و هم خودشون محو شدن.

در همین حین نیرویی نامرئی مثل یه طوفان به سمت یه جیا حرکت کرد که یکم باعث بی‌تعادلیش شد.

دست سیاه خیلی محکم بازوی یه جیا رو گرفته بود و مضطرب و با احتیاط اطرافشو نگاهی انداخت. درحالیکه ابروهای یه جیا تو هم رفته بود و لب‌هاش به خاطر ناراحتی محکم بهمدیگه چسبیده بودن، صورت رنگ پریدش باعث میشد مثل ظروف چینی، خیلی ظریف و شکننده‌ بنظر بیاد.

دست سیاه از اونجایی که تاحالا یه جیا رو اون شکلی ندیده بود، عقب‌تر رفت. اولش یکم ترسید ولی بعدش عزمشو جزم کرد و پرسید:«آمم، شما…»

قبل از اینکه حرفش تموم بشه، یه جیا یه دفعه دستشو روی دیوار گذاشتو و چندباری اوغ زد.

دست سیاه:«…»

بعدش یه جیا صاف ایستاد و سرشو تکون داد و گفت:«چه بدمزه بود.»

فقط این نبود، همه‌ی مکنده‌ها همین مزه رو میدن.

چسبناک، گندیده و خیلی بدبو.

با اینکه یه جیا خیلی وقت بود که توی اون بازی شرکت داشت، ولی به اندازه‌ای قوی نبود که بتونه بدون تغییر واکنش صورتش، اون هیولا رو بخوره.

دست کوچولو:«…»

احتمالا چشم‌های دست سیاه برای یه لحظه سیاهی رفته بود و متوجه اتفاقی که افتاده بود، نشده بود.

با اینکه اون مایعی که روی زمین پخش شده بود، همراه مکنده ازبین نرفت، ولی حداقل غلظت خودشو از دست داد. اون ۵ نفری هم که به دیوار چسبیده شده بودن، یکی بعد از دیگری در اون مایع تاریک غوطه‌ور شدن.

یه جیا از پنجره بیرونو یه نگاهی انداخت که ببینه چه ساعتیه.

دامنه‌ی موقتی که توسط مکنده ایجاد شده بود هم تاحالا باید از بین میرفت. همچنین نیروهای کمکی هم الان باید در راه باشن.

یه جیا به سمت اون ۵ نفری که همچنان بیهوش بودن رفت و با نگاهی چندش آور به اون مایع بدبویی که همچنان روی زمین بود نگاه کرد. درنهایت از سرافکندگیش آهی کشید، و ژائو گوانگ‌چنگ که روی بقیشون افتاده بود رو با پا انداخت یه طرف و بینشون دراز کشید.

یه جیا اون دست کوچولو رو که روی بازوش بود رو برداشت و بهش گفت:«مطمئنم که میدونی باید چیکار کنی.» (تظاهر کنه که خودش اون شبح مورد نظر بوده. مثل توی اتوبوس.)

از اونجایی که قبلا این کار رو انجام داده بود، باید توی انجام این کار وارد شده باشه.

دست کوچولو درحالیکه سکوت کرده بود، با خودش گفت:«من مطمئنم که کور شده بودم!!!»

«معجزه.»

لین چنگ با ناباوری به خرابی‌های اتاق نگاهی انداخت و درحالیکه شوکه شده بود زمزمه میکرد:«باورنکردنیه…»

هیچ کسی باورش نمیشد که گروه کوچیک واحد مبارزه بتونن از این اوضاع خطرناک زنده بیرون بیان. حتی کارمند دپارتمان منطقی هم آسیبی ندیده بود. بجز معجزه، چیز دیگه‌ای نمیشد بهش گفت.

در این بین، لیو ژائوچنگ و ژائو دونگ از دپارتمان منطقی به اون سمت دویدن.

به محض رسیدنشون، لیو ژائوچنگ بااضطراب پرسید:«اوضاع…درچه حالیه؟ همه چی روبراهه؟»

لین چنگ که هنوز در ناباوری به سر میبرد، سرشو تکون داد و جواب داد:«بله…»

این حرف باعث شد اون دونفر یه نفس راحت بکشن.

لیو ژائوچنگ نفس عمیقی کشید و با صدایی ملایم گفت:«عا…عالیه. با اینکه یه جیا همیشه دوست داره که از زیر کار دربره و در هنگام اضافه کاریش، از اول و آخر زمانِ کارش میزنه که کار نکنه، هنوزم عضو حیاتی گروهمونه…»

ژائو دونگ درحالیکه احساساتی شده بود، گوشه‌ی چشمشو پاک کرد و گفت:«بله… برادر یه جیا واقعا کارشون عالیه. تا حالا هیچ برادر دیگه‌ای وفادارتر از ایشون ندیده بودم.»

لیو ژائوچنگ آهی کشید و گفت:«و همچنان این گزارشِ یه جیا هم کامل نشده.»

یه جیا درحالیکه چشم‌هاش بسته بود و ضعیف نفس میکشید، سکوت پیشه کرده بود و چیزی نمیگفت.

اگر واقعا از هوش رفته بود، به نفعش بود. اونوقت دیگه حداقل این حرف‌ها رو نمیشنید و تا حد مرگ عصبانی نمیشد.

کارمند واحد مبارزه که بخاطر فرار از شبح درنده داشت نفس نفس میزد گفت:«ف… فرمانده، اون شبح درنده فرار کرد…»

لین چنگ که اصلا انتظار گیر انداختن اون شبح رو نداشت، دستشو تکون داد و گفت:«اول از همه افراد آسیب دیده رو از اینجا ببرید، بعدا درباره‌ی اون موضوع صحبت میکنیم.»

«بله!»

بعد افراد بیهوش رو از بین اون مایعی که زمین و گرفته بود بیرون آوردن و روی برانکارد گذاشتن. لین چنگ هم دَمِ در وایستاده بود و بردن اونا رو تماشا میکرد.

لیو ژائوچنگ با ابروهای درهم پرسید:«فرمانده، شما میدونید چرا اون شبح فرار کرد؟»

به عقیده‌ی اونا، شبح خیلی قدرتمندتر از این حرفا بود و دلیلی برای فرار هم نداشت، چه برسه به اینکه بخواد به فرار کردن فکر بکنه. کسی هم که برای مبارزه با اون وجود نداشت. پس برای چی باید فرار میکرد؟

لین چنگ که خودشم جواب سوالو نمیدونست، با تعلل جواب داد:«منم نمیدونم. شاید نگران این بوده که توی تله بیوفته…»

همون لحظه، یکی از افرادی که روی برانکار بود و کمی از هوشیاریشو بدست آورده بود، دستشو به سختی بالا آورد و درحالیکه بخشی از لباس لین چنگ رو گرفته بود گفت:«نه… این اتفاق نیوفتاد…»

لین چنگ درحالیکه غافلگیر شده بود، زود جلوی بردن اون افراد رو گرفت، خم شد و پرسید:«تو الان چی گفت؟»

صدای ژائو گوانگ‌چنگ با اینکه ضعیف بود ولی نمیتونست خوشحالیشو پنهان کنه. بعد جواب داد:«م… ما رو نجات داد. اون موقع، یه آدم خیلی قوی اومد و…»

لین چنگ درحالیکه شوکه شده بود گفت:«چی گفتی؟ اون کی بود؟»

چشم‌های ژائو گوانگ‌چنگ که از امیدواری برق میزد گفت:«شنیدم که اون شبح صداش کرد ایس. تا حالا همچین آدم قدرتمند و ترسناکی ندیده بودم… اون ناجی ماست!»

لین چنگ که تعجب کرده بود پرسید:«وا… واقعا؟» و با اینکه ابروهاش یکم توهم رفته بودن و کمی جدی بود، نمیتونست خوشحالیشو توی صداش پنهان کنه، گفت:«اگر چیزی که گفتید درست باشه، یعنی نیروی اون حداقل در سطح B و یا حتی سطح A هست! واحد مبارزه الان بخاطر اضافه کاری زیادِ افرادشون بشدت به نیرو نیاز داره… پرونده‌هایی هم که در شهر M داشتیم هم عجیب‌غریبن. اگر از کسی با این قدرت میتونستیم کمک بگیریم، کارهامون به نصف کاهش پیدا میکرد!» بعد با استواری گفت:«تمام تلاشمونو میکنیم که اونو پیدا کنیم.»

یه جیا که روی اون یکی برانکار بود همچنان ساکت بود، الان نزدیک بود واقعا از خوشحالی غش کنه.

سخنان گوهربار نویسنده:

ژائو گوانگ‌چنگ درحالیکه داره به تعریف و تمجید ناجیش میپردازه میگه:«ناجی من خیلی قدرتمند و رازآلوده!»

یه جیا درحالیکه تظاهر کرده بیهوشه با خودش میگه:«توی ملع عام داره این اداها رو درمیاره. چه خجالت آور.»