ورود عضویت
after and infinite player-2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

تلق.

تلق.

صدای قدم‌هاش نزدیکتر و نزدیکتر میشدن. دیوارهای سنگی اطراف هم این صدا رو تقویت و در مسیر باریک پخش میکردن. انگار با هر قدم، پا روی قلبش میذاشتن.

حضور اون مرد مثل یه مغناطیس بود. حتی بدون چرخیدن به سمتش، یه جیا متوجه نزدیک شدنش میشد.

یه جیا درحالیکه سیخ وایستاده بود، افکار زیادی به ذهنش خطور میکردن که باعث آشفتگیش میشدن.

شبح سایه‌ای متواضعانه دربرابر پادشاه تعظیم کرد و گفت:«پادشاه.»

یه جیا درحالیکه دندوناشو محکم بهم فشار داده بود، برگشت و دربرابر اون زانو زد و گفت:«… پادشاه.»

انگار پادشاه از این کارش تعجب کرده بود چراکه دیگه صدای قدم‌هاش به گوش نمیرسید.

ولی فاصلشون خیلی نزدیک بود.

یه جیا میتونست بویی که از بدن اون میاد رو حس کنه… بوی تند خون که نتیجه‌ی گذشتن از دریای خون و اون همه کشتار و جنازه بود.

 پس از این همه سال بازی کردن، اون دیگه با این بو آشنا بود. در اون لحظه یه جیا فقط احساس دلهره داشت.

صدای اون مرد از بالای سر یه جیا به گوش رسید که با خوشحالی میگفت:«هاه؟ منو چی صدا کردی؟»

….!

یه جیا حتی نمیتونست نفس بکشه.

قلبش جوری تندتند میزد که باعث شده بود دنده‌هاش درد بگیره.

بعد صدایی شیطانی از پشت سرش گفت:«حالا یادگرفتی که وفاداریتو اعلام کنی؟»

با اینکه یه جیا سکوت کرده بود، ولی گویا پادشاه تصمیم نداشت که حرف اون شبحو تکذیب کنه.

قلبش که بصورت دیوانه‌وار میتپید بالاخره آروم گرفت.

… انگار پادشاه یه جیا رو نشناخته.

صدای شبح درحالیکه قصد کشتن به خودش گرفته بود و قابل پنهان کردن نبود ادامه داد:«از اونجایی که اومدی که در این گردهم‌آییِ شورشیان شرکت کنی، باید از مجازات خیانت به پادشاه هم اطلاع داشته باشی.»

بعد از اینکه موضوعی که یه جیا دربارش نگران بود کنار رفت، لب‌هاش زنده شدن.

بعد بیشتر کمرشو خم کرد و با صدایی ترسان جواب داد:«نه، نه، احتمالا بد برداشت کردید! من اومدم اینجا چونکه شنیده بودم که مردم بطور پنهانی باهمدیگه همپیمان شده بودن. بنابراین فقط جهت جاسوسی برای شما اومدم اینجا… اگر حرفمو باور نمیکنید، اگر باور نمیکنید، میتونید از یکی از عنکبوت‌های سرباز بپرسید که آیا ملکه واقعا منو دعوت کرده یا نه…»

یه جیا هنوز حرفشو تموم نکرده بود که اون شبح پرسید وسط حرفش و به سردی گفت:«میخوای بگی خیلی بفکر ایشون بودی؟»

یه جیا جوری با شوق و ذوق سرشو تکون داد که با اون همه لایه‌ی نیروی یینی که دورش بود هم قابل دیدن بود.

بعد یکم به ذهنش فشار آورد و ادامه داد:«این… این فقط به این دلیل بود که من همیشه ستایشتون میکردم ولی هیچوقت شانس رودررو شدن با شما رو نداشتم، برای همینم فقط انجام چنین کار پر خطری از دستم برمیومد…»

شبحه با صدایی بلندتر فریاد زد:«مزخرف نگو! خیانت بطور قطع ممنوعه…»

قبل از اینکه حرفاشو تموم کنه، پادشاهی که تاحالا حرفی به زبون نیاورده بود گفت:«اوه؟ تو منو ستایش میکنی؟»

احساسات زیادی توی صداش نبود ولی یه چیز دیگه توی صداش حس میشد.

….؟

شبحه که نمیتونست حرفی بزنه، به پادشاهی که جلوی روش دارای نگاهی ناباورانه داشت نگاهی انداخت. انگار از نظر پادشاه یه چیزی درست نبود.

بعد یه جیا خودشو محکم‌تر گرفت و ادامه داد:«… ب… بله. هرچی نباشه قدرت شما برای ترسوندن همه‌ی اشباح درنده کافیه. من از همون اول متوجه شدم که کسی بجز شما شایستگی رهبری ما اشباح درنده رو نداره. حتی اگر ۸۰۰ تا جون هم به من بدید، من جرئتِ خیانت به شما رو ندارم.»

بعد پادشاه که با چشم‌هایی که نگاهشونو به سختی میشد حس کرد، به سمت یه جیا به پایین نگاه کرده و گفت:«واقعا؟» و بعد یه قدم جلوتر رفت و گفت:«پس دنبالم بیا.»

صدای قدم‌هاش در مسیر پخش و محو شدن.

وقتی یه جیا سرشو بالا آورد، جی شوان و ماهی خونین گو رفته بودن.

فقط اون و شبحه مونده بودن. هردوتاشون فقط بهم نگاه میکردن.

شبح سایه‌ای درحالیکه زبونش بند اومده بود، به سمتی که جی شوان حرکت کرده بود خیره شده بود. صورتش مات و مبهوتتر از گذشته شده بود. انگار نه انگار پادشاه الان اینجا بوده.

یه جیا پرسید:«پادشاهتون… همیشه همینجوری بوده؟» از نظر یه جیا، حرف زدن با اون شبح بنظر آسون میومد. ولی یکم عجیب بود.

با این سوال، اون شبح به خودش اومد و اگرچه مطمئن نبود که دقیقا چه اتفاقی افتاده، اینو میدونست که دربرابر اون خائن قرار نیست چیزی بگه. بعد با حالتی عبوس و گرفته بهش گفت:«پادشاه گفتن دنبالشون بری، مگه نشنیدی؟»

یه جیا:«… باشه.»

بعد اون دوتا یکی بعد از دیگری از غار اومدن بیرون.

ولی برخلاف چیزی که یه جیا فکر میکرد، بجای یه مکان ویران و متروکه، سالنی روشن پرزرق و برق، بهمراه زمین و دیوارهای تمیز و دکوراسیون لوکس دید. بوی پول از همه جا به مشام میرسید.

یه جیا که شوکه شده بود برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. ورودیِ لونه‌ی عنکبوت صورت شبحی ناپدید شده بود.

قلب یه جیا یه دفعه‌ای افتاد.

جی شوان احتمالا به محض خروجش، دامنه‌ی شبحیشو فعال کرده و به گونه‌ای کنترلش کرده بود که انگار در همون ورودیِ لونه‌هه واقع شده بود و کسی تا وقتی که واردش نشه، متوجهش نمیشه.

مثل یه دروازه بود.

یه جیا نمیدونست که همچنین کنترلی… توسط بازی بخاطر امتیاز مشخصی به پادشاه داده شده یا بخاطر قدرت واقعیش بوده.

مهم نیست کدومشون بوده، مهم اینه که این موردو اصلا نمیشه دست کم گرفت.

جی شوان دستشو بلند کرد و دوتا از دکمه‌های بالاییشو باز کرد. جوری که استخوان ترقوه و پوست سفیدش کاملا واضح و معلوم شده بود. بعد نشست روی صندلی.

… شاید بخاطر تاریکیِ زیاد غار بوده، چون جَوی که از اون مرد داره بلند میشه خیلی قویه. یه جیا تازه متوجه شده بود که برخلاف بقیه‌ی اشباح درنده، این شخص لباس‌های انسان‌ها رو میپوشه.

یه لباس ساده‌ی سفید و یه شلوار مشکی.

انگار میتونست براحتی با این لباس‌ها بدون هیچ مشکلی به محیط انسان‌ها رفت و آمد داشته باشه.

جی شوان به خوبی اون دوتا شبحی که جلوی روش بودن رو اندازبرانداز کرد.

چشم‌های قرمزشو باریک کرد و درحالیکه نوری ملایم ازش عبور کرده بود، در زیر نور اتاق، به رنگ خون تازه شدن.

با نگاهی که داشت، انگار میتونست به همه چی پی ببره.

یه جیا به زور عزمشو جزم کرد و لایه‌های بیشتری از نیروی یین به دور بدن خودش گذاشت.

براساس تجربه‌ای که داشت، لباس مبدلش خیلی خوب میتونه افراد رو گول بزنه.

ولی…

همین الانشم از واکنش ناگهانیش پشیمون شده بود. چراکه پیش از انجام کارش، جی شوان نگاهشو آورده بود بالا.

بعد پادشاه بدون تعلل گفت:«حرفتو باور میکنم.»

قبل از اینکه یه جیا بتونه نفسی تازه کنه، ادامه داد:«برای همینم یه شانس بهت میدم که وفاداریتو نشونم بدی.»

یه جیا درحالیکه سکوت کرده بود ، یه دفعه‌ای یه حس بدی بهش دست داد.

جی شوان به آرومی با انگشتش روی دسته‌ی مبلی که روش نشسته بود زد و به آرومی پرسید:«تا حالا اسم شرکت مدیریتی و پژوهشی رویدادهای ماوراءطبیعه‌ی بوریاو رو شنیدی؟»

یه جیا توی دلش گفت:«… بیشتر از این نمیتونستم باهاش آشنا باشم.» بعد یکم خودشو شل کرد و جواب داد:«گمونم… یکم دربارش چیزمیز شنیدم.»

جی شوان با خنده‌ای ملایم ادامه داد:«خیلی خوبه. راهی برای وارد شدن به اونجا پیدا کن.»

چشم‌های یه جیا سیاهی رفت.

 یعنی این مجازاتیه که برای دروغش بعنوان یه مامور دوگانه باید متقبل بشه؟!!

بعد نفسی عمیق کشید و با دودلی گفت:«این… این شرکتی که میگید، احتمالا قوانین سرسختی داره، درست نمیگم؟ من نمیدونم چطور تظاهر به انسان بودن بکنم. ممکنه برام سخت باشه…»

جی شوان گفت:«اگه نیاز به کمک داری، من کمکت میکنم.»

یه جیا با اشتیاق گفت:«ولی! برای نشون دادن وفاداریم به پادشاه، میدونم که میتونم این کار کوچیک رو خودم به عهده بگیرم. تضمین میکنم که این ماموریت خیلی عالی به پایان میرسه!»

بعد جی شوان با لبخندی ناواضح گفت:«باشه.»

بعد بلند شد و اومد جلوی یه جیا.

یه جیا یکم تعجب کرده بود.

صحنه‌هایی که در خاطراتش نهفته شده بودن، ناگهان در جلوش پدیدار شدن.

[مرد جوانی که قدش به زور تا کمر یه جیا میرسید، الان جلوی روش وایستاده. با صورتی سفید و چشم‌هایی تاریک به یه جیا خیره شده بود. عقده‌ای روحی پشت اون چشم‌ها مخفی شده بود. بعد گوشه‌های لبش بالا رفتن و با صدایی بچگانه و خشن گفت:«برادر، من بهت باور دارم.»]

کمی بعد جی شوان از کنارش عبور کرد.

یه جیا متوجه شد که جی شوان الان یه وجبی ازش بلندتر شده. جدا از شونه‌های پهنی که داشت، کمرش هم صاف بود. حضورش کافی بود که حسِ وحشتناک فشاری رو بهش القا کنه.

بعد جی شوان به آرومی ادامه داد:«از الان به بعد هر هفته باید گزارش بدی. اگر چیزی نیاز داشته باشم، به شبح سایه‌ای میگم که پیدات کنه.»

و درحالیکه با چشم‌های قرمزش داشت پایینو نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:«مطمئنم که ناامیدم نمیکنی.»

شبح سایه‌ای یه جیا رو به بیرون راهنمایی کرد.

رفتار اون شبح دربرابر یه جیا تغییر کرده و خیلی بهتر هم شده بود، شاید به این دلیل که الان همکار همدیگه بحساب میان. بعد گفت:«از اونجایی که پادشاه از تو خوشش اومده، این بدین معنیه که یه چیز خاصی درمورد تو وجود داره. نگران نباش. فقط سخت کار کن. پادشاهو عصبانی نکن. مطمئنم که میتونی به چیزی که میخوای برسی و جایی در کنار پادشاه برای خودت دست و پا کنی.»

یه جیا:«هاها، ممنونم.»

بعد توی دلش گفت:«نه بابا، من اصلا نمیخوام کنار اون برای خودم جایی دست و پا کنم. خیلی از لطفت ممنونم. من فقط میخوام تا جای ممکن ازش دور باشم. تا جای ممکن

یکم بعد بطوری که معلوم نبود اون شبح از کجا یه گوشی با جادو بیرون آورد و گفت:«وی ‌چت اضافه میکنی؟»

یه جیا که تعجب کرده بود با خودش گفت:«اشباح این روزها اینقدر پیشرفت کردن؟»

یه جیا با نگاهی ژولیده گوشیشو از جیبش درآورد. کارهاییو که اون دست سیاه بهش یاد داده بود رو انجام داد و کد کیوآرِ گوشیِ اون شبح رو اسکن کرد.

خیلی زود، اون دوتا همدیگه رو بعنوان دوست وارد گوشیشون کردن.

یه جیا به صفحه‌ی گوشی اون شبح یه نگاه کرد و ساکت شد. تصویر پروفایلش یه گربه‌ی پشمالو بود و اسم پروفایلشم:«پیشی دوست داره ماهی بخوره.» بود.

بعد اون شبح گوشیشو از جلوی دید یه جیا برداشت و گفت:«آه… چیزی نیاز داشتی باهام تماس بگیر.»

یه جیا:«… باشه.»

این همه شوکی که امروز بهش دست داده بود براش زیادی بود.

پیش از اینکه شبحه بره، یه جیا نتونست جلوی خودشو بگیره و صداش زد:«صبر کن…»

«هممم؟»

«پادشاهتون با کارمندهاش خوب رفتار میکنه؟»

بعد از فکری عمیق و طولانی، شبح سرشو بلند کرد، به یه جیا نگاه کرد و گفت:«این روزها داره بهتر میشه.»

یه جیا:«؟»

بعد ادامه داد:«تازگیا هیچکدوممونو نکشته.»

یه جیا:«… که اینطور.»

از اونجایی که اون شبح حال و هوای خوبی داشت ادامه داد:«درحقیقت پادشاه باهامون تقریبا خوب رفتار میکنه. اگر بازم شبح درنده‌ی دیگه‌ای در سطح S وجود داشته باشه، خیالمون راحته که ما خورده نمیشیم. ولی باید نگران اینم باشیم که آیا سهمی هم ازش گیرمون میاد یا نه. پادشاه تنها شبح درنده‌ایه که خسیس نیست. در اینصورت فقط باید نگران کارها باشیم.»

یه جیا:«… عالیه.»

اینجوری که شرط استخدام اشباح درنده که خیلی بدتر از شرط استخدام توی دنیای انسان‌هاس.

بعد از کمی صحبت کردن، انگار بهتر باهمدیگه آشنا شدن.

بعد دست مه‌آلود و تیره و تارشو روی شونه‌ی یه جیا زد و گفت:«نگران نباش. زندگی ما وقتی که پادشاه دستش به اون انسان پلید و حیله‌گر برسه خیلی بهتر میشه.»

یه جیا با خودش گفت:«اون انسان پلید و حیله‌گر…آره، اصلا هم چیزی برای نگرانی نیست