ورود عضویت
after and infinite player-2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

اون گروه همچنان درحال صحبت کردن درباره‌ی کارهای قهرمانانه‌ی ایس بودن.

موضوع خیلی سریع از اینکه (بنظرتون ایس الان داره چیکار میکنه) به اینکه (چجوری گولش بزنیم که وارد واحد مبارزه بکنیمش) تغییر پیدا کرد.

یه جیا از اونجایی که از شنیدن این حرف‌ها خسته شده بود، دیگه بهشون گوش نداد و به آرومی غار مرکزی رو ترک کرد و به جاهای دیگه‌ی غار رفت و چندتا از اشباحی که از قلم افتاده بودنو کشت و رفت.

آمی که بیرون منتظرش بود ازش پرسید:«خب چی شد؟»

یه جیا:«همه چی روبراهه.»

«اون آدم‌ها چطور؟»

یه جیا خیلی معمولی جواب داد:«چیزی پیدا نکردن. نیازی نیست نگران باشی.»

بعد آمی زد روی شونه‌ی یه جیا و گفت:«کارت عالی بود! مطمئن باش وقتی برگردم خوب ازت تعریف میکنم!»

یه جیا با کمی تعلل گفت:«راستی…»

آمی:«هممم؟ چی شده؟»

با اینکه چهره‌ی یه جیا کمی مبهم بود ولی آمی یه حالت خجالتی توی صورت اون دید.

-توی این کارمون، ما دستمزد هم میگیریم؟

آمی غبغب‌هاشو باد کرد و با افتخار جواب داد:«البته! پادشاه بهتر از هر کسی دیگه دستمزد میده!»

یه جیا سینشو صاف کرد و ادامه داد:«ولی… خب وظیفه‌ای که پادشاه بمن محول کردن، حالت نفوذ کردن بعنوان یه جاسوس توی تاسیسات انسان‌هاس. برای این کار هم من باید با محیط انسان‌ها ترکیب بشم، مگه نه…»

یه چند لحظه‌ای طول کشید که حرف آخرشو بزنه، به حالتی که میخواست به چیزی اشاره کرده باشه.

آمی که سکوت کرده بود، پس از چند لحظه متوجه قضیه شد و گفت:«اوه! داری درباره‌ی واحد پولی انسان‌ها صحبت میکنی؟»

یه جیا که ذوق‌زده شده بود گفت:«بله، بله، بله!»

آمی یه دفعه‌ای حالشو گرفت و گفت:«نه! ولی به پادشاه درباره‌ی درخواستت میگم. شاید برای تو این کار رو بکنه.»

انگار آمی متوجه شد که از یه جیا یه نیروی مرگباری داره بلند میشه برای همینم حرفشو عوض کرد و گفت:«نیازی نیست نگران این موضوع باشی.»

یه جیا که از این حرفش خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:«ممنونم برادر گلم!»

درست همون وقتی که دیگه میخواستن از هم جدا بشن، انگار آمی یه چیزی حس میکنه. برای همینم وایستاد و اون قطب‌نمای عجیب غریبشو درآورد.

اون صفحه‌ی اصلی قطب‌نما دوباره تغییر کرد.

آمی:«لعنتی. هنوز یکی مونده.»

یه جیا رفت به سمتش و گفت:«هاه؟»

آمی با سردی جواب داد:«بدتر از اون اینه که یه شبح سایه‌ایه. احتمالا توی سایه‌ها بوده برای همینم قطب‌نما تشخیصش نداده.»

-خیلی دوره؟

آمی اون قطب‌ نماشو گذاشت کنار و با لحن ترسناکی جواب داد:«نزدیکه.»

به جیا آه آرومی کشید چون انگار حالا حالاها نمیتونه از زیر کارش در بره.

برای همینم در تاریکی شب بخش ساخت و ساز رو ترک کردن و رفتن به سمت ناحیه‌ی مسکونی اون نزدیکی.

به خاطر اینکه مکانش طرفای حومه‌ی شهر بود، افراد زیادی اونجا رفت و آمد نمیکردن.

دوتا بلوک اونطرفتر از بخش ساخت و ساز، یه محله‌ی تقریبا قدیمی‌ای وجود داشت.

ساختمون‌هاش کوچیک و بدون نظم و ترتیب ساخته شده بودن. درست مثل یه گوشه‌ای از دنیا بود که انگار توسط شهری که مدام درحال توسعس دور افتاده باشه.

پشت اون محله، مسیری متروکه و ساکت بود. چراغ‌های قدیمی توی اون کوچه هی روشن و خاموش میشدن و صدای ویزویز برق ازشون درمیومد.

نورشون به رنگ زرد روشن بود به طوری که زمین زیرشون رو از تاریکی مبرا میکرد.

هر کسی که از اونجا رد میشد، ناخودآگاه لرزه به تنش میوفتاد.

کاملا مشخص بود که شبی از شب‌های تابستونه، ولی اون هوای سردی که اونجا بود، تا مغز استخونشونو یخ میزد.

یه مردی که اونجا بود، ناخودآگاه کراواتشو محکم کرد و به تاریکی‌ای که دورتادور و بالای سرشو فرا گرفته بود نگاه کرد. بخاطر تاریکی شب، ساختمون‌های اطراف تار و ناواضح شده بودن که باعث شدن اون مرد وایسته و با ترس به مسیری که تا حالا چندهزاربار ازش عبور کرده نگاهی بندازه.

بنا به دلایلی یه چیزی توی اون تاریکی حس ناامنی بهش داده بود… انگار یه چیزی منتظرش وایستاده بود.

تا اینکه ترس همه‌ی بدنشو فراگرفت و باعث شد که دیگه نتونه حتی یه قدم به جلو برداره.

یعنی فقط تصوراتشه؟

همون موقع که اون مرد تعلل کرد و بیشتر وارد کوچه نشد، ناگهان سایه‌ای در اون ناحیه توسط نور چراغ کوچه، شکل و بافتش تغییر کرد و لحظه‌ای نگذشت که چندین دست به سمتش حرکت کردن و پاهاشو محکم گرفتن.

اون مرد از روی ترس آهی بلند فریاد زد و روی زمین افتاد.

با تمام وجودش داشت تقلا میکرد که خودشو آزاد کنه جوری که جای ناخن‌هاش روی زمین رد انداختن. ولی بااینحال بازم نمیتونست خودشو از دست اون دست‌ها رها کنه و فقط فریاد میزد:«کمکککک!»

اون مرد بیچاره آروم آروم داشت به سمت تاریکی کشیده میشد…

تا اینکه صدای برش شمشیری درهوا به گوش رسید.

بسیار نورانی و سریع بود، جوری که آدم فکر میکرد خیالاتی شده.

یک آن صدای غرش گوش خراشی از تاریکی‌ بلند شد. جوری گوش آدمو اذیت میکرد. درست مثل این بود که انگار چیز تیزی رو روی شیشه بکشن.

درحالیکه اون دست سیاه داشت از درد به خودش میپیچید، پای اون مرد رو ول کرد و مثل یه مار عقب نشینی کرد.

اون مرد سرشو آورد بالا و درحالیکه هول کرده بود به تاریکی‌ای که در روبروش قرار داشت نگاه کرد.

نور چراغ‌های کوچه به اونجا نمیرسید که روشنش بکنه ولی با اینحال انگار میتونست ببینه که یه جسم لاغر و قدبلند شبح مانندی، خیلی ساکت در تاریکی‌ وایستاده و داره به سمت مرده نگاه میکنه.

همه‌ی موهای تن اون مرد به تنش سیخ شدن.

دیگه جرئت نگاه کردن به اونجا رو نداشت برای همینم درحالیکه رنگ از رخسارش پریده بود، بلند شد و به سمت مخالف شروع به دویدن کرد.

داخل تاریکی.

یه جیا به شبح سایه‌ای که جلوش بود نگاه کرد.

از زخم اون شبح که توسط یه جیا زخمی شده بود نیروی یین سیاهی بیرون میومد. بعد با اینکه صورتش واضح نبود ولی معلوم بود که با نگاهی سرشار از درد زخمش، گرسنگیش و حالت درندگی به یه جیا خیره شده، انگار داشت قدرت یه جیا رو ارزیابی میکرد.

یه جیا با خنده گفت:«میدونم داری به چی فکر میکنی. ولی ببخشید بابت این موضوع.»

بعد یه گوشه وایستاد و با صدایی مبهم ادامه داد:«… این بار حریفت من نیستم.»

یه دفعه آمی از پشت یه جیا پدیدار شد.

شبح سایه‌ای نفسی عمیق کشید و گفت:«… تویی؟»

انگار شبحه بالاخره دلیل فرار شبحی که جلوی روش بوده رو فهمیده بود. ولی دیگه خیلی دیر شده.

نیروی سایه‌ای تاریکی از بدن آمی بیرون میومد، که به شکل یه دست تیره‌ی ترسناک دراومد و به سمت اون شبح حرکت کرد و درحالیکه شبح تلاش میکرد وارد سایه‌ای بشه که خودشو اونجا مخفی کنه، اون دست کشیدش بیرون.

شبح سایه‌ای چاره‌ای جز مبارزه نداشت.

هر دو باهمدیگه درگیر شدن.

نیروی یین نیرومندی اون اطراف رو دربرگرفت جوری که همه‌ی اون بلوک رو داخل تاریکی و سرما فرو برد. با پخش شدن تاریکی، نور چراغ‌های کوچه در خودش محو میکرد. فقط صداهای فریاد وحشتناک و غرش‌هایی که تو مغز آدم نفوذ میکردن به گوش میرسید.

در عرض چند دقیقه، برنده مشخص شد.

تاریکی آروم آروم کمتر شد و نور چراغ‌های کوچه چندباری قبل از کامل روشن شدنش، بال‌بال زد.

اون شبح سایه‌ای توسط آمی داشت روی زمین کشیده میشد تا اینکه اومد زیر نور. دیگه ظاهر انسان‌گونشو از دست داده بود و همچون مایعی روی زمین درحال وول خوردن و به سختی درحال تلاش برای فرار بود.

بعد با صدایی لرزان گفت:«من درحال خیانت به پادشاه نبودم. ش… شما باید حرفمو باور کنید. من فقط یکم گیج شده بودم…»

آمی به آرومی بهش نزدیک شد و با سردی گفت:«البته که حرفتو باور میکنم. ولی همون خیانت لحظه‌ای بازم خیانت محسوب میشه. برای همینم باید تاوانشو پس بدی.»

بعد بدن آمی همچون دهانی بزرگ باز شد. و بی‌صدا تلاش کرد که شبح سایه‌ای رو گاز بزنه.

در اون لحظه شبح سایه‌ای فریاد زد:«صبر کن! وایستا! میتونیم مبادله کنیم! من اطلاعاتی دارم! در ازای زندگیم مبادلش میکنم!»

آمی دست نگه داشت و درحالیکه نیشخند زد گفت:«آخه تو چی ممکنه بدونی؟ میخوای بگی که میدونی چه کسی پشتیبان عنکبوت ملکس؟»

بعد با حالت ستمگرانه‌ای ادامه داد:«تو اون اطلاعاتی رو که ما میخوایم رو نداری.»

شبح خودشو محکم به زمین چسبوند و درحالیکه لبخندی شیطانی میزد گفت:«هی‌هی‌هی‌هی‌هی‌هی… چرا دارم. اتفاقا اطلاعاتی هم دارم که پادشاه بیشتر از هر چیزی میخوادش.»

بعد سرشو آورد بالا و آروم گفت:«… من میدونم ایس کجاس.»

این بار واقعا دیگه آمی دست نگه داشت و درحالیکه چشم‌هاش باریک شده بودن گفت:«چی گفتی؟»

شبح سایه‌ای ویزویز کنان ادامه داد:«من دیدمش‌… توی شهر M هستش. اون داسشو همراهش داشت، امکان نداره اشتباه کنم…»

بدنش دیگه تکون نخورد و با صدایی ملایم و به حالت زمزمه‌های شیطانی ادامه داد:«وقتی داشتم توی اون مدرسه دنبال غذا میگشتم… دیدمش…»

بدون هیچ هشداری، اشعه‌ای سرد و روشن از نوک انگشت یه جیا بیرون اومد و شبح رو توسط نیروی تاریک اطرافش بلعید.

قبل از اینکه اون شبح جیکش در بیاد، بدنش مثل یه بادکنکی که بادش خالی شده باشه از بین رفت.

آمی با اضطراب گفت:«هی! چبکار میکنی؟»

یه جیا خیلی معمولی و بدون تغییر توی احساساتش جواب داد:«به پاهاش نگاه کن.»

آمی به جایی که یه جیا گفت نگاه کرد و دید که اون شبح مخفیانه تونسته که پاشو به سمت تاریکی و سایه‌ی اون اطراف ببره. اگر یه لحظه دیرتر اقدام میکردن، میتونست فرار کنه.

یه جیا ادامه داد:«اون داشت وقت تلف میکرد که فرار کنه.»

آمی که یکم ناامید شده بود گفت:«شرمنده. از اونجایی که این موضوع برای پادشاه خیلی مهمه، تا شنیدم حواسم پرت شد.»

بعد خم شد و جسد شبح سایه‌ای رو جمع کرد و یه جیا هم نفس راحتی کشید.

بعد از اینکه جسد رو جمع و جور کردن، باهمدیگه از اونجا رفتن.

بعد آمی آهی از روی پشیمونی کشید و گفت:«اوه، ولی بازم خیلی زود اقدام کردی. اشباح سایه‌ای گونه‌ای هستن که واقعا نمیدونن چجوری دروغ بگن. و اگرم بگیم که میخواست وقت تلف کنه که فرار کنه، ممکن بود واقعا چیزی بدونه.»

«متوجهم.»

 براساس این حرفش، یه جیا متوجه شد که گویا اطلاعات آمی از بقیه‌ی اشباح درنده در اون ناحیه بیشتره. بعد یه جیا به آرومی یه سمت دیگه نگاه کرد.

آمی با حالت ملاحظه کردن روی شونه‌ی یه جیا زد و گفت:«ولی درکت میکنم. هرچی نباشه تو خیلی پادشاه رو ستایش میکنی. پس قابل درکه که نخوای ایس رو پیدا کنه.»

یه جیا:«هاه؟»

آمی بدون اینکه متوجه نگاه سردرگم یه جیا شده باشه ادامه داد:«نگران نباش. هیچکدوم از اون شایعات واقعیت ندارن. چطور ممکنه فردی با دانایی و نیرومندی پادشاه تحت تاثیر یه انسان معمولی قرار بگیره؟ دلیل اینکه پادشاه دنبال اونه، یه چیز دیگس.»

یه جیا که کنجکاویش گل کرده بود پرسید:«چه دلیلی؟»

آمی یکم تعلل کرد.

یه جیا یه نفسی عمیق کشید و به سختی درحالیکه دندون‌هاشو بهم فشار داده بود گفت:«هر… هرچی نباشه، من پادشاه رو… با تمام وجودم ستایش میکنم، برای همینم میخوام بیشتر درموردشون بدونم…»

یه دفعه‌ای یه صدای آرومی از پشت سرشون سکوت اون شب رو درهم شکست:«پس چرا خودت شخصا ازم نمیپرسی؟»