ورود عضویت
after and infinite player-2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ۲۶

شبی، در یک محوطه ی مسکونی.

هو هائُویینگ درحالیکه کیف خاستری رنگی رو با خوشحالی به دوش میکشید که اصلا با کت و شلوار و کفشی که پوشیده بود ست نبود، به خونه برگشت.

زنش وانگ جیه با کنجکاوی اومد و ازش پرسید:«چی شده؟ چرا اینقدر خوشحالی؟»

ها هائویینگ به حالتی مرموز بهش چشمکی زد و با صدایی ملایم گفت:«یه گنج پیدا کردم.»

سرگرمی اون جمع آوری عتیقه‌جات و سرزدن به مغازه‌ی عتیقه‌فروشی بعد از ساعت کاریشه که ببینه عتیقه‌ی باارزش و کمیابی پیدا میکنه یا نه.

از اونجایی که در این زمینه خیلی باتجربه بود، میدونست که میتونه چیز خوبی پیدا کنه.

ولی کم پیش میومد که بخواد اینقدر هیجان زده باشه.

وانگ جیه با هیجان پرسید:«چه شکلیه؟ نشونم میدی؟»

هو هائویینگ با احتیاط کیف خاکستریشو گذاشت روی میز و یه چیزی ازش درآورد.

مجسمه‌ای ظریف از موهبت نعمت گوانین. (بودهیساتوایِ بوداییِ دلسوز) اون مجسمه‌ی سفید و حساس اونقدر بامهارت ساخته شده بود که در زیر نور خیلی صاف و صیقلی بنظر میومد. هر کسی میتونست با یه نگاه تشخیص بده که اون یه مجسمه‌ی معمولی نیست.

تنها چیز عجیب در مورد اون مجسمه این بود که مجسمه‌های گوانینِ دیگه با چشم‌های نیمه بسته درحال نگاه کردن به انسان‌ها هستن، درصورتی که این یکی چشم‌هاش روبه بالا بود.

چشم‌های اون مجسمه با مهارت کامل در صورتش تراشیده شده بودن. اون چشم‌ها جوری بودن که انگار زنده و درحال نگاه کردن به انسان‌ها هستن ولی بنا به دلیلی، یکم حس ناخوشایندی به وانگ جیه انتقال دادن. برای همینم وانگ جیه چشم‌هاشو از روی مجسمه به سمتی دیگه معطوف کرد و با لبخندی که از روی اجبار بود پرسید:«این چیه؟»

هو هائویینگ بدون اینکه متوجه حس وانگ جیه شده باشه جواب داد:«مجسمه‌ی گوانینگ.»

بعد خم شد و با احتیاط کامل با دستمالی خشک، گرد و خاک رو از روی اون مجسمه برداشت و درحالیکه به مجسمه عشق میورزید ادامه داد:«از یه مغازه‌ی دست دوم فروشی گرفتمش! محشره! فقط ۸۰۰ یوان برام آب خورد. این بار واقعا یه گنج پیدا کردم!»

وانگ جیه زود به مجسمه نگاه کرد و دوباره اون حس وحشتناک و ناخوشایندو حس کرد.

بااینکه از ترس میلرزید ولی با دیدن خوشحالی شوهرش درباره‌ی حسی که واقعا داشت چیزی نگفت.

هو هائویینگ با خوشحالی تمام اون مجسمه رو توی اتاقش گذاشت.

شب که چراغ‌ها رو خاموش کرده بودن، وانگ جیه روی تخت درحال غلت زدن بود.

از دور میشد حاله‌ای تار از اون مجسمه رو توی اون تاریکی دید. با اینکه صورتش به سختی دیده میشد ولی اون چشم‌های تیرش همچنان معلوم بودن.

وانگ جیه زود چشم‌هاشو بست و غلت زد اونور و تلاش میکرد از فکرهایی که به ذهنش هجوم میارن بیرون بیاد.

هرچی بیشتر از شب میگذشت، هوشیاری وانگ جیه کمتر میشد تا اینکه بالاخره خوابش برد.

روز بعدش وانگ جیه توسط فریادها و لرزش‌های شوهرش از خواب بیدار شد:«آ… آجیه… ت… تو…»

وانگ جیه خیلی ژولیده‌وار با خواب‌آلودگی چشم‌هاشو بازکرد و پرسید:«چی شده؟»

هو هائویینگ درحالیکه صورتش به سفیدی گچ و پر از عرق شده بود، با یکی از دست‌هاش روتختی رو محکم گرفته و به شکم وانگ جیه خیره شده بود و گفت:«ش… شکمت…»

وانگ جیه به شکمش نگاه کرد و دید که شکمش جوری برآمده شده بود که انگار ده ماهه که بارداره. حتی لباس خوابش هم از بس تنگ شده بود، به سمت بالا پیچ خورده بود و شکمشو که رنگ آبی و بنفش گرفته بود رو نمایان کرده بود.

رگ‌های روی شکمش هم بطور وحشتناکی معلوم بودن. پوستش اینقدر کش اومده بود که حالت شیشه‌ای شده بود و جوری پیچ و تاب میخورد که انگار یه موجود زنده داره توش حرکت میکنه.

خواب از سر وانگ جیه پرید و از وحشت فریاد زد، درحالیکه اون مجسمه‌ی سفید موهبت نعمت گوانین در جلوی روش و بی‌حرکت روی میز قرار داشت. لب اون مجسمه به حالت لبخند ملایمی دراومد و اون چشم‌های سیاهش به آرومی به سمت روبرو بحالتی که از دیدن صحنه‌ی جلوی روش خوشحال باشه، نگاه کرد.

کِه ژِنگ فرد اعزامی گروه مبارزه درحالیکه دور میز رو دایره‌ای کشیده بود، به وو سو که یه گوشه وایستاده بود، نگاه کرد و پرسید:«برادر وو، چی فکر میکنی؟»

وو سو درحالیکه ریششو میمالید، سرشو تکون داد و گفت:«احتمالا یه شیء طلسم شدس. ولی مطمئن نیستم از کجا اومده.»

هرچی نباشه بازی خیلی بزرگ و پر از هیولا و اشباح درنده بود. ممکن نبود که بتونه همشونو بشناسه.

وو سو برگشت و به عضوی از دپارتمان منطقی که کنارش وایستاده بود نگاهی انداخت و پرسید:«قربانی درچه حالیه؟»

طرف اصلا توی فکر خودش بود و درحالیکه یکم سرش کج شده بود، به اون مجسمه خیره و درحال فکر کردن به چیزی بود. بعد وو سو با حالت بی‌صبرانه گفت:«هی. وضعیت قربانی!»

کارمنده که به خودش اومد، آروم سرشو به سمت وو سو گردوند. چشم‌ها و موهایی به رنگ قهوه‌ای روشن و پوستی سفید داشت. بعد با حالی و بی‌توجهی جواب داد:«اوه، وضعیت قربانی ثابت شده و بارداریِ شبحیش هم از بین رفته.»

وو سو که بیشتر اعصابش خورد شده بود، ریششو محکم کشید و سیگاری توی دهنش گذاشت. ولی از اونجایی که یادش اومد که سیگار کشیدن توی اون ساختمون ممنوعه، دوباره از دهنش درش آورد و پرسید:«دلیل این بارداری شبحی رو میدونی؟»

یه جیا درحالیکه با خودش میگفت:«البته که میدونم. من خودم دیشب این مورد رو رفع کردم.»، خمیازه‌ای کشید و سرشو تکون داد و گفت:«نه نمیدونم.»

از زمان رویداد عنکبوت صورت شبحی یه هفته‌ای میگذشت و انگار زندگی توی شهر به حالت طبیعی خودش دراومده بود.

در اون زمان هم ژائو دونگ از بیمارستان مرخص شده بود و با تمام وجودش دوباره بیشتر کارهای دپارتمانشونو بعهده گرفته بود.

از طرف جی شوان هم اقدامی صورت نگرفت. حتی آمی هم ساکت بود و چیزی نمیگفت. انگار اصلا وجود خارجی نداشت.

بعلاوه، با اون پولی که یه جیا از کار «پاره وقتش» درمیاورد، همه چیز بنظر در مسیر خوبی داشت پیش میرفت.

وو سو درحالیکه به اون سیگار توی دستش ور میرفت، توی فکر فرو رفت ولی در پایان، چیزی به ذهنش نرسید. با اینکه یکم ناامید شده بود، ولی گفت:«فراموشش کن. درهرحال این شیءِ طلسم شده خیلی خطرناکه. شیائو کِه، تو باید بعدا با پرده‌ی مخصوص محافظتی بپوشونیش و در گنجینه مهرومومش کنی. یادت باشه روش برچسب «خطر بالا» بذاری که کسی بهش دست نزنه.»

که ژنگ سرشو تکون داد و دست به کار شد.

وو سو آهی کشید و درحالیکه سرشو تکون میداد، با خستگی گیجگاهشو مالید و گفت:«نمیدونم قضیه از چه قراره. چرا تازگیا اینقدر اشیاء طلسم شده پیدا میکنیم؟»

همین که برگشت که از اتاق بره بیرون، صدایی واضح از پشت سرش شنید:«کاپ وو.»(کاپ مخفف کاپیتانه)

وو سو وایستاد و برگشت و پشت سرشو نگاه کرد.

دید که اون عضو دپارتمان منطقی داره مستقیما به چشم‌های اون نگاه میکنه. و با نگاهی که گویا دیگه حواسپرت و بیخیال نیست، با اون چشم‌های عسلیِ خالصش پرسید:«الان چی گفتید؟»

وو سو که چند لحظه‌ای مات و مبهوت مونده بود گفت:«هاه؟»

-تازگیا اشیاء طلسم شده‌ی زیادی پیدا شدن؟

وو سو سرشو تکون داد و گفت:«اوه، آره. چند روزیه که اینجور شده، این سومین موردیه که بهش برخوردیم. اشیاء متفاوتی هم هستن که طلسم شدن. بدتر اینه که هرکدوم از اون یکی بدتر هستن.»

بعد درحالیکه گیجگاهش درد گرفته بود، ماساژش داد و ادامه داد:« تازه اونی که دیشب بچه‌ی شبح رو بوجود آورده بود خوب بود، حداقل پس از دور شدن از شیء طلسم‌شده، علائمش هم از روی قربانی از بین رفت. درحالیکه بقیه‌ی قربانی‌هامون اونقدرها خوش شانس نبودن. بااینحال، توی بالارتبه‌ترین بیمارستان ازشون داره نگهداری میشه.》

یه جیا که غرق در فکر شده بود، چشم‌هاشو باریک کرد و پرسید:«اون قربانی‌ها هم گفته بودن که نشانه‌های طلسم شدن گرفته بودن؟»

وو سو سرشو تکون داد و گفت:«نه.» ولی یه دفعه یه چیزی یادش اومد و گفت:«اوه راستی یادم اومد که شوهر این قربانیِ بچه شبح گفته بود که اون مجسمه رو از یه مغازه‌ی عتیقه فروشی نزدیک شهر گرفته بود. ولی وقتی افراد ما اونجا رفتن، چیزی پیدا نکردن.»

بعد ناامیدانه دوباره سرشو تکون داد.

یه جیا به پایین نگاهی انداخت درحالیکه اون مژه‌های بلندش جلوی نمایش فکرهایی که در چشم‌هاش نمایان میشدن رو گرفته بودن.

وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد، احساسات واقعیش برای باری دیگه پنهان شد. بعد پیشنهاد داد:«اوه، راستی. یادمه که یه کتابخونه برای مقابله با اشیاء طلسم شده توی بوریاو هست. اونجا رو گشتید؟»

وو سو که یکه خورده بود پرسید:«مگه شما از اینجور جاها هم دارید؟»

یه جیا که چشم‌هاشو هلالی کرده بود جواب داد:«بله. یادمه که دو سال پیش ساختنش. فقط شهر M همچنین کتابخونه‌ایو داره.»

مطالبی که توی اون کتابخونه بود کاملا درست و دقیق بودن. هرچی نباشه قبلا بیشترشونو خودش بصورت ناشناس تهیه کرده و اونجا گذاشته.

وو سو با خوشحالی گفت:«ممنونم برادر کوچیک!»

یه جیا درحالیکه لبخندی روی صورتش داشت گفت:«خواهش میکنم. اگر از بقیه هم میپرسیدید، بهتون میگفتن.» بعد تعظیم کرد، پرونده‌هایی که روی میز بودن رو جمع‌وجور کرد و برگشت و اونجا رو ترک کرد. اون وقت لبخندی که به لب داشت آروم آروم محو شد و با خودش گفت:«وو سو و گروهش حتما دیگه از پس کارهای این طلسم برمیان

یه جیا الان باید به دنبال مقصر این کارها بره. درواقع میدونست که کجا باید طرف مقابلو پیدا کنه.

.

یه اتاق اجاره‌ایِ خیلی تنگ و ترش  و پر از چیزمیزهای عجیب غریب. هیچ نوری وارد اتاق نمیشد.

دمای اتاق خیلی پایین بود. همه‌جا رو گرد و خاک پوشونده بود. و بوی فساد به وجود اومده از مُردن چیزی اونجا رو فراگرفته بود.

بطری‌ها و شیشه‌های زیادی توی اتاق بودن که در اون‌ها اعضای بدن بطور عجیبی در یه مایع تیره رنگی شناور بودن مثل یه کله‌ی انسانی به اندازه‌ی یه مشت که با روغن سیاهی پوشیده شده. اون کله به آرومی به بیرون از شیشه خیره شده بود. بجز اون، جعبه‌های کارتونی قدیمی‌ای هم یه گوشه روی همدیگه انباشه شده بودن. از فضای باز اون جعبه‌ها میشد چیزهای عجیب غریبی که توشون هستن رو دید، بادبزن قدیمی، عروسکی با لبخندی ترسناک، سکه‌های پوشیده شده از گرد و خاک و…

در وسط اتاق میزی قرار داشت که انگار از روغنی تیره به رنگ مشکی براق پوشیده شده بود که روی اون یه کپه پول گذاشته شده بود.

مَردی چاق و کوتاه که در پشت میزه نشسته بود و درحالیکه یکی از پاهاشو روی اون یکی انداخته بود و داشت با خلال دندون بین دندون‌های زردشو تمیز میکرد پرسید:«این بار چقدر پول درآوردی؟»

اون مرد لاغر و قدبلندی که روبروش وایستاده و تعظیم کرده بود جواب داد:«بد نبود، اصلا هم بد نبود. همین الانشم چهار پنج‌تا مشتری دائمی دارم که میخوان همچنان به ما سفارش بدن.»

-و اون دزد چطور؟ پیداش کردی؟

بعد درحالیکه حالت چهره‌ی اون مرد لاغر تغییر کرد جواب داد:«نه هنوز… ولی… من یکم نگرانم…»

مرد چاق و کوتاه دیگه دست از خلال دندون زدن برداشت و با چشم‌هایی باریک شده گفت:«درباره‌ی چی نگرانی؟»

مرد لاغر با نگرانی ادامه داد:«م… ما… ما که توی دردسر نمیوفتیم، مگه نه؟»

اون مرد چاق نُچ نُچ کرد و جواب داد:«مگه چه اتفاقی ممکنه بیوفته؟ مشتری‌های ما از افراد سطح بالا هستن و سر حرفشون هستن. فقط برخی از اون‌ها دزدیده شده بودن و به تصادفا وارد بازار شده بودن. حتی اگرم نتونیم اون دزد رو پیدا کنیم، بوریاو چطور میتونه ما رو متهم کنه؟»

بعد با اعتماد بنفس کامل گفت:«کسایی که میتونن منو گیر بندارن… هنوز به دنیا نیومدن.»

یه دفعه‌ای صدای خنده‌ای ملایم از بخش تاریک اتاق به گوش خورد:«واقعا اینطور فکر میکنی؟»

یه دفعه‌ای رنگ از رخسار اون مرد چاق پرید و درحالیکه با چشم‌های باز به اونجایی که ازش صدا بیرون اومد نگاه میکرد، پیشونیش پر از عرق سرد شده بود. فکش از تعجب افتاده بود روی زمین و صدایی ازش در نمیومد. انگار که روح دیده باشه.

فردی از تاریکی به آرومی بیرون اومد.

هودیِ مشکیش سایه‌ای تیره و تار روی صورتش انداخته و صورتشو پوشونده بود. فقط چونه‌ی قلمی و تراشیدش بهمراه لب‌های خوش‌فرمش معلوم بودن. بعد ادامه داد:«هی کوتوله، هنوزم یادته که قبلا بهت چی گفته بودم؟»

اون‌مرد کوتوله و چاق که سر تا پاش با عرق سرد پوشیده شد، ناخودآگاه عقب رفت و گفت:«ن… نه، تو… امکان نداره…»

یه جیا که به لکنت و مِن‌ومِن کردنش اهمیت نمیداد، با همون لحن همیشگی و بیحالش ادامه داد:«… گفته بودم اگر دوباره از این کارها بکنی، پاهاتو از تنت جدا میکنم، انگشت‌هاتو خورد میکنم و توی لونه‌ی عنکبوت صورت شبحی میندازمت.»