ورود عضویت
after and infinite player-2
قسمت ۳
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

اون دست سیاه بعد از له شدنش، به شکل اولیه‌ی خودش برگشت و خیلی آروم اومد جلوی یه جیا. جلوش وول میخورد و میگفت:«ببینم، میتونی منو ببینی؟ باورم نمیشه که بگی نمیتونی منو ببینی! هوی! دوستِ عزیز!»

امکان نداشت توهم باشه. به همین خاطر یه جیا درحالیکه فنجون دستش بود، از خشم فنجونو محکم فشار داد و نفسی عمیق کشید و به آرومی گفت:«… من که از شر تو خلاص شده بودم.»

نکنه سطح مهارت‌های یه جیا کاهش پیدا کرده؟! چجور ممکنه همچین موجودی که توسط اون از صفحه‌ی روزگار پاک شده بود، اینجوری جلوش بالا و پایین بپره؟

به حالتی که انگار اون دست احساس خطر کرده باشه، از جنب و جوش افتاد و جواب داد:«ب-بله… تقریبا همه‌ی نیروی من از دست رفته و این به لطف شما بود که من تونستم به هوش و حواس خودم برگردم… ولی…»

«اینطور که متوجه شدم، من بیشتر از صد متر نمیتونم از شما دور بشم.»

اون شبح درحالی که از ترس به اندازه‌ی یه توپ شده بود ادامه داد:«دیر یا زود، شما به این موضوع رو میفهمیدید. برای همین هم گفتم بهتره از همون اول همه چی روشن بشه. و اینکه من خیلی به یاد نمیارم که دقیقا چه اتفاقی افتاد، ولی اینو می‌دونم که بوی بدنتون خیلی برای من آشناس. شما دوست دارید که نیرومندتر بشید، درست نمیگم؟ من گمان می‌کنم که ما می‌تونیم هردومون برای همدیگه مفید واقع بشیم. به اینصورت که به عنوان یک شبح، من می‌تونم بهتتون کمک‌هایی بکنم و شما هم در ازای اون‌ها، کمی نیرو و انرژی بهم بدید که بتونم خودمو ترمیم کنم…»

اون دست هر چی بیشتر حرف می‌زد، قضیه جالب‌تر میشد. به گونه‌ای که از خوشحالیِ دیدن آینده‌ی درخشانش، هی اینطرف و اونطرف حرکت میکرد.

اینقدر اون دست ورج و وورجه و سر و صدا کرد که یه جیا پس از مالیدن شقیقه‌هاش، اون فنجونیو که دستش بود رو به سمتش پرتاب کرد.

دست سیاه:«…»

دسته تلاش کرد جاخالی بده ولی موفق نشد.

با برخورد فنجون به شبح، یه صدای دینگ دینگ دینگی بلند شد. لیوان نه اجازه میداد اون دست داخلش تکون بخوره نه ازش فرار کنه؛ درست مثل یک زندان نفوذ ناپذیر.

دست سیاه هول کرد و گفت:«چ-چیکار کردی؟! چرا من نمیتونم از توی این بیرون بیام؟»

یه جیا با بی‌حالی و درحالیکه خمیازه می‌کشید و از زورِ خستگی و کمبودِ خواب، چهرش خالی از هرگونه علائم حیات شده بود گفت:«نگران نباش. تو گفتی که بیادت نمیاد چه اتفاقی افتاده، درسته؟»

در یک لحظه، نیرویی سیاه آروم آروم در دست یه جیا به وجود اومد و در یک لحظه دمای اتاق چند درجه کاهش پیدا کرد. سایه‌ ترسناکی، همه‌ی اتاق رو فرا گرفت.

یه جیا یه لبخند کوچیکی زد و گفت:«دفعه‌ی قبلی اشتباه از من بود. دوباره اون اشتباهو تکرار نمی‌کنم.»

اون دست سیاه کوچولو خیلی زود عقب‌نشینی کرد و خودشو به یه برگه کاغذ تبدیل کرد. خودشو محکم به شیشه‌ی فنجون چسبوند و از روی ترس داد زد:«صبر کن، وایسا!! بیا در این باره صحبت کنیم!! تو رو خدا نزدیک‌تر نیا…»

نیروی سیاهی که در دست یه جیا بود، حالتِ فیزیکی به خودش گرفت و به شکل یک داس دراومد.

داسی که با دسته ای بلند، باریک و ساده از جنس استخوان به همراه تیغه‌ای بلند و هلالی شکل در انتهاش بود. تیغش مثل نور ماه، سفید و روشن بود. حتی از دور هم میشد اون نیروی خونینی که ازش بیرون میومد رو هم حس کرد.

… وایسا ببینم. یه داس؟

اون دست سیاه درحالیکه شوکه شده بود گفت:«تویی؟!»

اون داس تکونی خورد و در هوا برشی ایجاد کرد. وقتی اون تیغه‌ی نازک فرود اومد، اصلا به اون لیوان آسیبی نرسوند. ولی به سوی دست سیاه پرواز کرد و درست روبروی اون وایساد.

یه جیا با چشم‌های نیمه‌باز بهش نگاه کرد و گفت:«حالا منو یادت میاد؟»

اون دست که از ترس داسه رفت و گوشه‌ی فنجون قایم شد و با ترس گفت:«اِیس! تو ایس هستی!»

همین که اینو گفت، یه جیا بلند شد و رنگ اون داس از سفید به رنگ مشکیِ دودیِ بسیار تیره‌ای تبدیل و سپس در هوا ناپدید شد.

خیلی وقت بود که اسم خودشو نشنیده بود.

ایس، تنها کسی بود که تونسته بود بازی فرار از جریانِ نامحدود رو پشت سر بذاره. پادشاهی ناشناخته که هیچ کسی نمیتونست خودشو به سطح رهبریش برسونه.

… یه جیا از وقتی که از اون بازی اومد بیرون، حتی فکرشو هم نمی‌کرد که دوباره اون اسم رو بشنوه.

«ت-تو بالاترین رتبه‌ی رهبری نفرت داری! در حال حاضر برای هرگونه خبری از تو، پاداشِ هشتاد میلیون امتیازی گذاشتن!»

یه جیا:«…»

؟؟؟

این دیگه چه مزخرفاتیه؟

بالاترین رتبه‌ی رهبری نفرت؟

در این بازی دو نوع رهبری روشنایی و تاریکی وجود داره. روشنایی به عنوان رهبری، و تاریکی به عنوان رهبری نفرت شناخته میشه. هرچه بازیکنِ شبح سطح بالاتری از نفرت رو متحمل بشه، توی لیستشون رتبه‌ی بالاتری رو بدست میاره. که باعث میشه که اشباح بیشتری در ازای قدرت و امتیازی که بهشون پیشنهاد میشه، به دنبال زندگی اون بازیکن بیوفتن.

اگر به شبحی که برای صدها سال در اون بازی بوده ولی نتونسته باشه خیلی پیشرفت بکنه اهانتی بکنید، پس باید منتظر این باشید که اسمتون در اون لیست نوشته بشه که توسط اشباحِ جویای پاداش دنبال بشید.

ولی اونجوری که یه جیا یادش میاد، اونقدرها هم رتبش بالا نبود.

خیلی بخوایم دست بالا بگیریم، رتبه‌ی بیستم یا سی‌ام رو داشت.

در هر حال، برخلاف سابقش، یه جیا شخصا فکر میکرد که رتبش پایین بوده. خیلی هم به ندرت با اشباح و بازیکن‌های دیگه روبرو میشه. حتی اگر هم اتفاقی از روی دشمنی بینشون میوفتاد، یه جیا در بیشتر مواقع نمیذاشت زمان زیادی ازش بگذره و سر بزنگاه اون مشکلو برطرف میکرد.

و مهم‌تر از همه…

یه جیا بطور نا باورانه‌ای گفت:«هشتاد میلیون امتیاز؟؟؟»

یکم با خودش فکر کرد و پرسید:«میشه با RMB مبادلش کرد؟»

دست سیاه:«…»

«احیانا فکر نمیکنی حواست از اصل قضیه پرت شد؟»

پس از بررسی دقیق، یه جیا نا امیدانه آهی کشید چون این معاملات از طرف افراد قصد خوبی انجام نمیشد. به غیر از اون، تبدیلش به پول هم خودش یه مشکل بزرگه. اگر وضعیت اونجوری نبود، خودش میرفت جایزه رو میگرفت.

یه جیا با اکراه توجهشو از روی اون جایزه‌ی باارزش به روی ادامه‌ی حرف‌های قبلشون گذاشت:«کی این موضوعو به اشتراک گذاشته؟»

اون دست سیاه بطور کاملا طبیعی پاسخ داد:«فکر میکنی کی این کار رو کرده؟ خب معلومه دیگه، پادشاه.»

«پادشاه؟ کدوم پادشاه؟»

یه جیا که گیج شده بود با خودش فکر میکرد که طبیعتا سطوح مختلفی در بین اشباح وجود داشته ولی تا حالا اسم پادشاه به گوشش نخورده بود. این باعث شد بیشتر گیج بشه ولی سوالی دیگه پرسید:«بجز پادشاه، دیگه کی در ازای من پیشنهاد پاداش داده؟»

دسته گفت:«فقط پادشاه.»

یه جیا:«؟»

چطور ممکنه؟

قبل از به پایان رسوندن بازی، حالا نه هزارتا، ولی دیگه صدتا شبح بودن که برای اون پاداش تعیین کرده بودن. چی شده که حالا کمتر شده تعدادشون؟

این موضوع با عقل جور در نمیومد!

دست سیاه از نگرانیِ اینکه ممکنه یه جیا گمان کنه که امکان خیانت اون دست بهش وجود داره، وفاداریش رو بهش ابراز کرد و گفت:«ولی… ولی این جایزه فقط برای اطلاعاته! و… و رئیس، شما باید حرف منو باور کنید! جسم روحانی من الان به شما گره خورده. حتی با دادن ۸۰۰ جون از طرف شما، من ممکن نیست جرئت کنم به شما خیانت کنم!》

این همه جایزه برای اطلاعات؟ و نه در ازای زندگی یه جیا؟

یه جیا دیگه نتونست جلوی خندشو بگیره و شروع کرد به قهقهه زدن.

واقعا همچین روح مهربونی هم توی اون بازی وجود داشته؟

عجب شوخی‌ای.

از اونجایی که حرف‌های اشباح هیچ پایه و اساسی ندارن، یه جیا از همون اولش هم تصمیم نداشت که گفته‌های اون رو باور کنه.

بنابراین این بحث رو کنار گذاشت و موضوعو عوض کرد و گفت:«خب، تو از اون بازی اومدی؟»

اون دست درحالیکه خودشو به دیواره‌ی فنجون چسبونده بود و می‌لرزید جواب داد:«ب-بله!»

یه جیا چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:«چطور تونستی اون کار رو بکنی؟»

دست سیاه حتی از قبل هم کوچیکتر شد و پاسخ داد:«من خودمم نمیدونم. یه روز دیدم که یه دری باز شده! منم ازش رد شدم!»

این حرف باعث شد یه جیا حس بدی پیدا کنه و پرسید:«بجز تو کی دیگه باهات اومد؟»

اون دست خودشو تکون داد و گفت:«من نمیدونم. از اونجایی که اون درب همینجوری ظاهر شده بود، هر کسی که میدیدش، مطمئنا ازش رد میشد.»

یه جیا درحالیکه وحشت کرده بود، از دیوار کناری میتونست صدای اخبار رو بشنوه که گزارشگر میگفت:«… به تازگی تعدادی مفقودی گزارش شده که پلیس در حال بررسی و جستجوی آن‌ها است…»

چشم‌های یه جیا تیره و تار شدن. در همین حین به پایین، جایی که اون دست به زیر اون فنجونِ برعکس‌شده گیر کرده بود نگاهی کرد و با صدایی ملایم بهش گفت:«ممنونم که اینارو بهم گفتی.»

ولی پیش از اینکه اون دست بتونه یه نفس راحت بکشه، دوباره اون داس پدیدار شد.

یه جیا با چشم‌های باریک شدش به اون دست نگاه کرد و گفت:«کار تو دیگه اینجا تموم شده.»

دست سیاه:«……»

پس الان شبح واقعی کیه اینجا؟

اون دست وقتی که دید که داسه داره به سمتش میاد، فریاد زد:«وایسا، وایسا، وایسا، وایسا، صبر کن! من هنوز میخوام یه چیز دیگه هم بهت بگم!»

اون دست به سرعت و یک نفس گفت:«تو به اون ساختمون رفتی که بتونی بُعد روحانی اون دختر رو پیدا کنی، درسته؟ من اینقدر گشنم بود که بازماندشو خوردم. ولی انتظار نداشتم که به این زودی باعث آلودگیِ درونم بشه. برای همین هم اون موقع خشمگین شده بودم. ولی خب من بازمانده‌ی خاطرات اون دخترو دارم!!»

یه جیا از ادامه‌ی کارش دست نگه داشت و گفت:«هاه؟»

دست سیاه با اینکه می‌لرزید، ولی به نکات خوبی توی صحبتش اشاره کرد و ادامه داد:«من میتونم تو رو به آخرین مکان توی خاطراتش ببرم! خواهش میکنم رحم داشته باش! من خیلی میتونم برات مفید واقع بشم!»

داس ناپدید شد.

یه جیا به فکر فرورفت.

آخرین مکان توی خاطراتش…؟

میشه گفت همون محل وقوع جرم بحساب میاد.

یه جیا به اون کوهِ اسناد و مدارکی اندازشون تا کمرش میرسیدن یه نگاهی کرد و همون موقع سردردی برای انجام اون همه کار و بیدار موندن شبانه روزی بخاطر اون‌ها بهش دست داد.

وقتی یه پرونده‌ی فردِ مفقودی وجود داشته باشه، با رسیدنش به دپارتمان محاسباتی و منطقی، صد و بیست و هشت سند برای اون پرونده بوجود میاد.

اگر بذاره اون شبحِ بی‌پروا همینجوری برای خودش ول بچرخه، باعث بوجود اومدن و افزایش هرچه بیشترِ اسناد اینطوری میشد. دو فرد اگر مفقود بشن، باعث میشه دویست و پنجاه و شش پرونده به وجود بیاد. سه نفر مفقودی باعث میشه سیصد و هشتاد و چهار تا سند بوجود بیاد و…

بعد از بررسی این موارد، یه جیا با تعجب یه نفس عمیقی کشید.

چون دراینصورت تمامی روزهای هفته رو میبایست کار کنه و در اینصورت اصلا از مرخصی سالیانه هم هیچی نصیبش نمیشه.

اون نمیخواست توی همچین سن کمی، از اضافه کاری بیش از حد، جان به جان آفرین بسپره.

یه جیا سرشو آورد پایین و چندثانیه‌ای به اون فنجون شیشه‌ای نگاه کرد و به دقت بررسیش کرد. که باعث شد اون دست سیاه گمان کنه که داره به آخر عمرش نزدیک میشه.

یه جیا پس از نفسی عمیق، با دندون قروچه کردن، به سختی گفت:«… بزن بریم پس.»

اضافه کاری بدون پرداخت دستمزد دیگه زیادی رقت انگیزه.

اونا باهم رفتن به محیطی پرسروصدا که اون دختر آخرین بار به اونجا رفته بود.

در اونجا میتونستن یه خانم مسنی که سبدی از سبزیجات در دست داشت رو ببینن. همچنین دانش آموزان دبیرستانی که لباس فرم پوشیده بودن و میخواستن به مدرسه برن. همشون دربرابر ایستگاه کوچیک اتوبوسی وایستاده بودن.

یه جیا از شدت کمبود خواب در طی شبانه روز گذشتش، خیلی بیحال و بدون واکنش خاصی میون مردم وایستاده بود. پس از مدتی با صدای آروم به اون دست گفت:«ببینم تو مطمئنی که… این اتوبوس آخرین مکانیه که اون دختر رفته؟»

 اون دست سیاه که قابل دیدن توسط دیگران نبود و روی شونه‌ی یه جیا نشسته بود، گفت:«البته!»

یه جیا:«یعنی میخواسته جایی بره؟»

دست سیاه با اعتماد بنفس کامل گفت:«نه. من یادمه زمانی که زنده بود، آخرین جایی که دیدمش، داخل اتوبوسه بود!»

«مسیرش کجا بوده؟»

اون دست سیاه با صدایی آرومتر گفت:«اینو… دیگه من نمیدونم. ولی همین که اتوبوس برسه، خشم اون دختر رو میتونم حس کنم، که باعث میشه خیلی زود متوجه بشم که این همون اتوبوسه!»

دوتا دست سیاه دیگه از اون دست بیرون اومدن و شانه‌های یه جیا رو ماساژ دادن و بهش گفتن:«نگران نباشید. خیلی زود اتوبوس میرسه! خیلی زود!»

یه جیا درحالیکه اخم کرده بود گفت:«… امیدوارم همینطور باشه.»

با گذشت زمان، تعداد زیادی از افراد هی میومدن و سوار اتوبوس‌ها میشدن و میرفتن. همونطور که خورشید بالا اومده بود، به سمت غرب رفت و زمان غروبش فرا رسید.

در اون زمان تعداد افراد کمتری در انتظار اتوبوس بودن که باعث شد فشار هوای کمتری روی یه جیا احساس بشه.

اون دست سیاه از ترس کوچیکتر و کوچیکتر میشد تا اینکه به اندازه ی یه توپ شد.

بالاخره یه اتوبوس دور زد و به سمت اونا اومد. شماره‌ش رو از اون فاصله میشد دید: شماره‌ی ۱۴۸.

اون دست سیاه دوباره روحیه ‌ی خودشو بدست آورد و شروع به تکون خوردن کرد و گفت:«ایناهاش، خودشه!»

یه جیا با خونسردی کامل بهش نگاه کرد.

اتوبوس دربرابر یه جیا وایستاد و درش باز شد.

یه جیا وارد اتوبوس شد، دست کرد توی جیبش و دوتا سکه بیرون آورد. همین که میخواست بندازشون توی جعبه‌ی سکه‌ها، یه صدای آشنای غافلگیر شده رو شنید:«برادر یه؟»

در اون لحظه، سکه‌ها افتادن ته جعبه و یه جیا سرشو به سمت اون صدا بالا برد.

با اینکه هنوز هوا روشن بود، ولی تعداد کمی توی اتوبوس بودن که سرشون پایین بود و با حرکت‌های اتوبوس، اون‌ها هم اینطرف و اونطرف تکون میخوردن.

وسطای اتوبوس،  روی صندلی کنار پنجره، یه جیا یه فرد آشنایی رو دید.

چنگ کژی با خوشحالی دست براش تکون داد و گفت:«برادر یه، برادر یه! واقعا خودتی!»

یه جیا:«…»

لعنتی، اون برای چی اینجاس؟

اون دست سیاه به آرومی کنار گوش یه جیا زمزمه کرد:«رئیس، شما اونو میشناسید؟»

ولی یه جیا محلش نذاشت و درحالیکه دستشو به دستگیره گرفته بود، به آرومی به سمت چنگ کژی رفت.

چنگ کژی با خوشحالی تمام جابجا شد و جا برای نشستن یه جیا باز کرد و تا جایی که میتونست وراجی کرد و گفت:«من اصلا انتظار نداشتم که دپارتمان پزشکی شرکت بوریاو اینقدر دور باشه. اگر میخواستم دیروز برم، مطمئنا تا 11-12 شب نمیتونستم برگردم خونه. برای همینم تصمیم گرفتم امروز برم. بهرحال، رئیس بهم سه روز مرخصی داد…》

یه جیا با تعجب گفت:«سه روز؟»

چنگ کژی با خوشحالی سرشو تکون داد و گفت:«آره، گمونم رئیسمون خیلی به زیردستاش اهمیت میده!»

یه جیا که هیچوقت بیشتر از نصف روز مرخصی نصیبش نشده بود، دیگه حرفی نزد.

چنگ کژی کاملا با بی‌توجهی پرسید:«برادر یه، شما هم بعد از اینکه به اون ساختمون رفتیم، احساس ناراحتی میکنین؟ خوبه که شما هم یه چکاپی بشید. هرچی نباشه گیر افتادن توی یه کاووس اصلا خوشایند نیست. اون شبحی توی ساختمونه بود، مطمئنا خیلی نیرومند بوده که حتی روی افراد معمولی هم تاثیر گذاشته. وقتی برگشتم خونه، اصلا نتونستم بخوابم.»

اون شبحی که چنگ کژی داشت درموردش صحبت میکرد، در اون لحظه با خیال راحت روی شونه‌ی یه جیا نشسته بود و داشت با انگشتای خودش بازی میکرد.

یه جیا نفسی عمیق کشید و وسط حرف چنگ کژی پرید و گفت:«از اتوبوس پیاده شو.»

چنگ کژی که یکه خورده بود گفت:«هاه…؟ چرا؟»

یه جیا جواب داد:«آخه سوار اتوبوس اشتباه شدی. اتوبوسی که به دپارتمان پزشکی میره شمارش ۴۸ هستش.»

چنگ کژی که خشکش زده بود گفت:«واقعا؟ من خیلی وقت نیست که به شهر M اومدم، برای همین زیاد باهاش آشنا نیستم.»

بعد سرشو آورد پایین و راهنمایی که از طرف شرکت بهش داده شده بود رو خوند. در اون لحظه اتوبوس خیلی ساکت بود، فقط صدای موتور و تق‌تق درب‌های اتوبوس به گوش میرسید.

تا اینکه چنگ کژی گفت:«اوه، آره. درست میگی. شماره ی ۴۸ هستش. من خیلی خنگم که همچین اشتباهی بکنم… درسته، برای همینم اصلا از شماره‌ی ۱۵۸ توی شهر M چیزی نشنیدم…»

و در همین حین وایستاد و برای راننده فریاد زد:«آقای راننده! آقا!  ببخشید ولی میشه منو کنار ایستگاه بعدی پیاده کنید!»

یه جیا بلندشد و یه گوشه وایستاد تا چنگ کژی بتونه رد شه. و ناخودآگاه از پنجره بیرونو نگاه کرد، یه دفعه‌ای خشکش زد.

هوای آفتابی و اون جاده‌ی پهناور، توسط یه مه غلیظ دربرگرفته شده بود که این مه حتی داشت به سمت پنجره‌های اتوبوس هم میرسید. اونجا در اون لحظه به حالت تاریک، سرد و تسخیرشده دراومد.

با اینکه اتوبوس حرکت میکرد، ولی از درون هیچ صدایی به گوش نمیرسید و در سکوت محض فرورفته بود جوریکه جو ترسناکی بوجود اومده بود.

قلب یه جیا فروریخت.

گویا دیگه خیلی دیر شده بود که کسی بخواد از اتوبوس پیاده بشه.

یه جیا زود برگشت و به چنگ کژی که اصلا متوجه چیزی نشده بود گفت:«وایس…»

ولی در این لحظه، اتوبوس وایستاد و یه جیا حرفشو فروداد.

چرا این اتوبوس، مثل همییشه به طبق برنامه کارهاشو انجام نداد؟

در چند لحظه‌ی دیگه، صدای بازشدن درب اتوبوس به گوش رسید. چنگ کژی هم خطاب به راننده گفت:«ممنونم آقا!» و به سمت در اتوبوس راه رفت. ولی پیش از اینکه بهش برسه، دوبار صدای وزوز به گوشش رسید و در همین حین، چراغ‌های اتوبوس چندباری خاموش روشن شدن و به یکباره همه‌ی اتوبوس به یک سمت کج شد، به حالتی که انگار به یه جسم سنگینی برخورد کرده باشه. گویا یه چیزی اتوبوس رو دربرگرفته باشه.

یه جیا از پشت شانه‌ی چنگ کژی به بیرون نگاهی انداخت و موجودی بزرگ که انگار باعث و بانی کج شدن اتوبوس بود رو دید.

در کمال ناباوری بسیار هم لاغر بود. دومتر قد داشت و دست‌ها و پاهاش به لاغری چوب گیاهان بامبو بودن. و انگار فقط لایه‌ای نازک از پوست روی بدنش رو فرا گرفته بود.

اون مهِ غلیظِ پشت سر اون موجود، همه‌ی بدن اون رو فرا گرفت و باعث شد که اون قامت به نازکی یه تیکه کاغذ بشه. که در چنین موقعیتی، این موارد باعث میشن شرایط ترسناکتر و عجیبتر از حالت معمول بنظر بیاد.

یه جیا:«…»

لعنتی، یه آشنا.