ورود عضویت
after and infinite player-2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ۳۰:

هنوز یه ساعت تا زمان مقرر شده باقی مونده بود.

وو سو خیلی بی‌قرار بود.

کراواتشو خوب بسته و سیخ نشسته بود. لباس فرمی که پوشیده بود بطور عجیبی تمیز بود و هیچ اثری از گرد و غبار یا چروک روش دیده نمیشد.

وو سو بارها و بارها به ساعتش نگاه میکرد. لحظه شماری میکرد.

حتی افرادی هم که اون رو نمیشناختن، با دیدن صورتش متوجه میشدن که چقدر دلهره داره.

دونگ گوا از اون گوشه بهش غر زد:《واسه چی اینقدر دلهره داری؟ بقیه فکر میکنن اومدی خانواده‌ی همسرتو ببینی.》

وو سو بهش چشم غره رفت و گفت:《تو سرت به کار خودت باشه.》

دونگ گوا هم مطیعانه دهنشو بست.

سکوت همچنان ادامه پیدا کرد. هیچ صدایی توی اون اتاق ساکت به گوش نمیرسید.

پس از چند لحظه، وو سو دیگه نمیتونست تحمل کنه. یکم این دست اون دست کرد تا اینکه بالاخره پرسید:《راستی، تو و ایس، قبلا همدیگه رو دیده بودید؟》

دونگ گوا:《فقط چند بار.》

》همدیگه رو میشناسید؟》

دونگ گوا سرش رو با ادعا تکون داد و گفت:《البته.》

کِه ژِنگ که کنارشون نشسته بود، نتونست خودشو کنترل کنه و پرید وسط حرفشون و گفت:《دروغ نگو. فکر کردی نمیدونیم چرا اومدی و خودتو تحویل دادی؟》

اینکه یه بازیکن بی‌وجدان بیاد داوطلبانه خودشو معرفی کنه، حتما توسط کسی تهدید شده که نمیتونسته در برابر اون از خودش دفاع کنه.

وو سو که اون طرف بود انگار یکم توی حال و هوای خودش بود. انگار اصلا نمیشنید که اون دو تا دارن درباره‌ی چی حرف میزنن.

پس از اینکه برای صد و پنجمین بار ساعتش رو نگاه کرد، برگشت و به دونگ گوا نگاه کرد. خیلی جلوی خودشو گرفته بود که این سوال رو نپرسه، ولی بالاخره با تردید پرسید:《میگم…ایس چه شکلیه؟》

《…》

که ژنگ که اونطرف بود دیگه نمیتونست نگاه کنه.

همه چی درباره‌ی کاپیتان که ژنگ(وو سو) خوبه، بجز اینکه برخی افراد رو زیادی همچون الهه میپرسته.

سوالی که پرسیده شد باعث شد که دونگ گوا یکه بخوره. با اینکه توی قضاوت کردن آدم‌ها کارش خوب بود و چند باری ایس رو ملاقات کرده بود، ولی اینکه ازش پرسیده شد که اون مرد اسرار آمیزی که بالاترین درجه‌ در تابلوی رهبری داشت رو توصیف کنه، خیلی براش سخت بود. به سختی میشه ذهن ایس رو خوند. حتی دونگ گوا هم نمیدونست هدف ایس چیه.

سپس دونگ گوا اخم کرد و برای مدتی طولانی با خودش فکر کرد، پس از سکوتی طولانی فقط یه جمله گفت:《اوف…خیلی نیرومنده.》و گاهی اوقات خیلی هم ترسناکه.

وو سو و که ژنگ:《…》

دونگ گوا بالاخره اوضاعو برای خودش سخت نکرد و گفت:《اوه، فراموشش کنید. چه فایده داره که الان اینو میپرسید؟》سپس شونه‌هاش رو بالا انداخت و ادامه داد:《در هر حال وقتی ببینیدش متوجه میشید دیگه.》

پس از اینکه وو سو دید نمیتونه از دونگ گوا اطلاعاتی بدست بیاره، حاله‌ی ناامیدی در صورتش پدیدار شد.

که ژنگ که برای مدت طولانی سکوت پیشه کرده بود، نتونست جلوی خودشو بگیره و پرسید:《برادر وو، یعنی اینقدر دلهره دارید؟》

وو سو به حالت پافشاری کردن پاسخ داد:《من دلهره ندارم…》

دونگ گوا از اون طرف یه نیش خنده‌ای کرد.

وو سو بهش چشم غره رفت و بعدش دوباره نشست کنار که ژنگ آهی بلند کشید و گفت:《فقط اینکه حس میکنم…زمان داره خیلی کند میگذره.》

حالا که بحثش پیش اومد، یکم عجیب بنظر میاد. در حالت کلی، ملاقات با افراد اسرار آمیز معمولا در نیمه شب اتفاق میوفته.

هر چی نباشه یه شب آروم برای عملیات توطئه آمیز مناسبتره.

ولی این ملاقات با ملاقات‌های دیگه فرق داره و در ساعت ۶ و ۱۵ دقیقه‌ی بعد ظهر اتفاق میوفته.

…حتی دقایقش هم مشخص شده بود.

تازه، چیزی که باعث شده بود که وو سو بیشتر گیج بشه این بود که مکان ملاقاتشون در وسط ناکجا آباد یا یه مکان مخفی نبود. بجاش توی مغازه‌ی شیرچایی فروشی سر کوچه بود.

دونگ گوا حتی جهت اطمینان لوکیشن مغازه‌ی شیرچایی فروشی رو هم برای وو سو فرستاده بود.

اصلا اغراق نیست که بگیم وو سو از اینکه هیچ چیز عجیبی درباره‌ی اون مکان پیدا نکرده بود شوکه شده بود.

این…این ایس چجور آدمیه؟

.

اتفاقا دلیل اینی که ایس تصمیم گرفته بود که توی اون مغازه‌ی شیرچایی همدیگه رو ببینن این بود که…

اون از شیرچایی ترکیبی اونا خوشش میومد. چراکه مزه‌ی خیلی منحصر بفردی داشت و معمولا توی مغازه خیلی هم شلوغ نیست، با اینحال شیرچاییشونو حتما باید امتحان کنید.

شیرین و سرحال کننده، ولی نه شیرین و چرب. چه شیرچایی ترکیبی باشه و چه شیر خالی، طمع خیلی غلیظی داره و خیلی خوب باهم ترکیب میشن. جوری که به راحتی آدم رو معتاد خودش میکنه.

ولی از اونجایی که این مغازه خیلی از خونه‌ی یه جیا دور بود، خیلی نمیتونست به اونجا سر بزنه.

و دلیل اینکه ساعت ملاقات رو روی ۶ و ۱۵ دقیقه‌ی بعد ظهر تنظیم کرده بود، اینه که…

یه جیا ساعت ۶ کارش تموم میشه و اون ۱۵ دقیقه هم برای اینه که اگر یه وقت مثلا لیو ژائوچنگ در رابطه با کار تماسی داشته باشه، که فرصت اضافه داشته باشه.

بطور خلاصه، خیلی عالی همه چیو برنامه ریزی کرده بود.

متاسفانه هنوز وقت این نرسیده بود که از سر کارش بره بیرون.

یه جیا مطیعانه در برابر یه خروار پرونده‌ی ناتمام توی اتاقکش نشسته بود. با پشتکار فراوان، همچون ماهی نمک سود شده‌ای توی اتاق نشسته بود و حواسش جای دیگه‌ای بود.

ناگهان یه جیا متوجه شد که انگار…فضا زیادی ساکته!

تا اینکه بالاخره یادش اومد که یه چیزی رو فراموش کرده بود.

دستشو بلند کرد و بازوش رو لمس کرد و اون دست سیاه کوچولو رو از بازوش جدا کرد.

انگار غش کرده بود و رنگ همه‌ی بدنش هم یه جورایی محو شده بود. با اینکه از هوش رفته بود، ولی ناخودآگاه همچنان به یقه‌ی یه جیا چسبیده بود، انگاری که ترسیده بود که ممکنه یه جیا اون رو از روی خودش پرت کنه.

یه جیا اون دست کوچولو رو تکون داد. حاله‌ی کمی از احساس گناه در درون یه جیا پدید اومد.

میدونست که در حالت بیهوشیش، نیروی شبحی‌ای که از خودش ساتع کرده بود چقدر نیرومند بوده. اون دست کوچولو هم بعنوان نزدیکترین فرد به یه جیا، اولین کسی بود که توسط اون نیرو مورد حمله قرار گرفته بود.

انگار مورد اصابت ضربه‌ی مستقیمش قرار گرفته بوده برای همینم تا حالا بهوش نیومده.

یه جیا یکم بهش نیروی یین داد.

با اینکه دست کوچولو هنوز میلنگید، ولی بیشتر رنگش برگشته بود. چند ثانیه بعد، به آرومی بهوش اومد.

همون لحظه‌ای که یه جیا رو دید، هق بلندی کرد و غر زد:《تو…تو خیلی بی‌رحمی!》

یه جیا سرفه کرد و گفت:《…اهم، ببخشید.》

دست کوچولو در حالیکه به دست یه جیا چسبیده بود ناله کرد:《فکر میکردم دیگه قراره بمیرم!》

یه جیا یکم ساکت موند ولی دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و آروم جواب داد:《ولی، در واقع…احیانا تو همین الانشم نمردی؟》

دست کوچولو نتونست جوابی بده ولی با عصبانیت فریاد زد:《هنوزم داری توی این موقعیت دنبال اشتباه پیدا کردن از حرف‌های من میگردی؟! اصلا احساس همدردی سرت میشه؟!》

یه جیا با خوش اخلاقی پاسخ داد:《کار من اشتباه بود.》

…دست کوچولو حس کرد که انگار داره به یه پنبه مشت میزنه و دیگه نمیدونست چجوری عصبانیتش رو خالی کنه. فقط تونست با اکراه بگه:《…من میخوام بعدا با گوشی بازی کنم!》

یه جیا با خوش اخلاقی کامل موافقت کرد و گفت:《باشه.》

》سه ساعت بازی میکنم!》

》باشه.》

دست کوچولو با میل سیری ناپذیری ادامه داد:《میخوام پول خرج کنم که توی بازی لوبیا بگیرم.》

یه جیا بدون اینکه عصبانی بشه سرشو تکون داد و گفت:《مگه اینکه خوابشو ببینی.》

دست کوچولو با این حرف حتی بیشتر از قبل ناراحت شد و گفت:《…ت..ت..تو…مگه تو قبلا به من قول ندادی که نیمی از حقوقت رو به من میدی؟!》

یه جیا پاسخ داد:《البته.》سپس ادامه داد:《ماه دیگه.》

دست کوچولو:《…》پس از اینکه بیشتر دربارش فکر کرد، انگار دقیقا اینو بهش گفته بوده. این مورد رو یادش رفته بود.

یه جیا هم دربارش خوب فکر کرد و دوباره ادامه داد:《اگر جایزه‌ی کاریِ ماه دیگه کاهش پیدا نکنه، گمونم…همچنان یه حقوقی چیزی میخوای، مگه نه؟》

دست کوچولو سکوت کرد و با خودش گفت:《شما آدم‌ها یه مشت خوک هستید!!!》سپس با عصبانیت دست یه جیا رو ول کرد و زود رفت توی جیبش.

یه جیا کمی نیشخند زد. حس کرد که انگار فضایی که توسط شبح آیینه‌ای از بین رفته بود، دوباره برگشته.

سپس سرشو بالا گرفت و به ساعت دیواری دفتر نگاه کرد.

۵:۵۵

به زودی زمان تعطیلی از کار فرا رسید.

حال و هوای یه جیا بهتر شد.

پرونده‌هایی رو که روی میزش تلنبار شده بودن رو برداشت و به درب نیمه باز دپارتمان منطقی نگاه کرد. انگار منتظر چیزی بود.

به محض اینکه عقربه‌ی بزرگتر به ۱۲ رسید، یه جیا زود بلند شد و ماهرانه مثل هزاران بار دیگه‌ای که این کار رو میکرد، بلند شد و سریع رفت به سمت درب.

لیو ژائوچنگ فقط یه نسیم خنکی رو روی کله‌ی کچلش حس کرد.

وقتی سرش رو بالا آورد، صندلی یه جیا دیگه خالی بود حتی دیگه از درب هم رد شده بود و دیده نمیشد.

لیو ژائوچنگ:《…》

روحیه‌ی یه جیا اینجوره که یه ثانیه بیشتر از ساعت کاریِ مورد نیاز کار نمیکنه و بدون اینکه رئیسش متوجه بشه، از دفتر ناپدید میشه…

میشه به این کار بعنوان یک مهارت منحصر بفرد اشاره کرد.

زیرِ ساختمون مدیریتی.

در همون حینی که یه جیا زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس وایستاده بود، یه ماشین مشکی به آرومی از پارکینگ ساختمون اومد بیرون.

از توی ماشین، که ژنگ یه جیا رو دید و از وو سو پرسید:《هی برادر وو، اون همون مَردی نیست که توی دپارتمان منطقی‌ای که قبلا رفته بودیم کار میکرد؟》

وو سو حتی مضطرب‌تر از قبلا شد و به سمتی که که ژنگ اشاره کرده بود نگاه کرد. چشم‌هاش برای یه مدت از روی یه جیای جوانی که زیر تابلوی اتوبوس بود تکون نخوردن.

بنا به یه دلیلی، یه جیا باعث شد که حواس وو سو یکم پرت بشه.

یه جیای جوان، لاغر و قدبلند و رنگ پوستش بسیار سفید بود. در زیر نور غروب آفتاب وایستاده بود بسیار چشم نواز بنظر میومد. اون نما جوری بود که انگار هر کسی که به اون سمت نگاه میکرد، ناخودآگاه نگاهش به سمت یه جیا جلب میشد. حاله‌ای عجیب در اطرافش بود. انگار که یه جیا اصلا از این دنیا نیست. جوری بود که از میون جمعیت میشد تشخیصش داد.

وو سو نگاهشو از روی یه جیا برداشت و به راننده گفت که به رانندگیش ادامه بده:《دفعه‌ی بعدی که ببینیمش ازش تشکر میکنیم. الان کارهای مهمتری برای انجام دادن داریم.》

…ملاقات با ایس.

.

۶:۱۰

توی مغازه‌ی شیرچایی فروشی سر نبش کوچه.

وو سو درب رو باز کرد و وارد شد. مغازه خیلی ساکت بود. هیچ کی دیگه بجز اون اونجا نبود.

یه لحظه درنگ کرد. با چشم‌هاش دور تا دور مغازه‌ی خالی رو نگاه کرد.

پس از اینکه دید تنها مشتری مغازه خودش بوده، حالت ناامیدی‌ای روی صورتش پدید اومد خیلی معمولی پیش از نشستنش کنار پنجره، یه فنجون قهوه سفارش داد.

از جایی که نشسته بود بهترین نما رو میشد دید. میتونست ورودی اصلی رو که خیلی ازش دور نبود با خیابون بیرون مغازه رو ببینه.

اگر ماشینی توی اون خیابون حرکت میکرد یا کسی از اون سمت راه میرفت، وو سو میتونست به راحتی و خیلی زود ببینش.

وو سو به درب خیره شده بود، جرئت نمیکرد که خونسرد باشه. انگار که اگر یه کوچولو حواسش پرت میشد، ممکن بود که ملاقات با ایس رو از دست بده.

ماهیچه‌های بدنش منقبض شده بودن. هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی در وضعیت هشدار قرار داشت.

در چنین وضعیتی، کوچکترین تغییری در بیرون محوطه کافی بود که وو سو رو تحت تاثیر قرار بده.

دقیقه‌ها گذشتن.

هر چی زمان ملاقات نزدیکتر میشد، تعداد بارهایی که وو سو ساعتش رو چک میکرد بیشتر میشد. در حالیکه غرق در اضطراب بود، میدید که عقربه‌ی بزرگ ساعت به آرومی تکون میخوره.

سه دقیقه باقی مونده بود.

همه‌ی خیابون خالی بود.

دو دقیقه باقی مونده بود.

برگی در اون نزدیکی توسط باد کَنده شد و روی زمین به حرکت در اومده بود.

قلب وو سو کم کم هی خالی میشد.

بینهایت حدس و گمان توی ذهنش شکل گرفت…شاید دونگ گوا پیام اشتباهی رو بهش منتقل کرده، شاید ایس نظرشو عوض کرده، یا شایدم بنا به یه دلیلی ملاقاتشون به تاخیر بیوفته؟ شاید هم این فقط توطئه‌ای برای پرت کردن حواسشون از روند پرونده بوده…

فقط یک دقیقه باقی مونده بود.

وو سو به آرومی نفسش رو که یه مدت طولانی نگه داشته بود رو بیرون داد و نگاهش رو به سمتی دیگه معطوف کرد.

حتی اگر ایس به موقع هم نیاد، وو سو حاضر بود که اگر لازم باشه برای سه ساعت هم که شده اونجا بمونه.

هر چی نباشه اون تنها کسی بود که بازی رو تموم کرده.

بعنوان کسی که در بازی شرکت کرده بود، وو سو میدونست که شرایط و اشباح بازی چقدر وحشتناک بودن. باورش نمیشد که واقعا یکی پیدا بشه که بتونه بازی رو تموم کنه و به دنیای واقعی برگرده…میشه گفت که اون کار از صعود به آسمون هم سختتره. نمیتونست تصور کنه که اون کسی که به این مرحله رسیده، چقدر میتونه ترسناک و نیرومند باشه.

مهمتر از اون…

حالا که دروازه‌های اشباح باز شدن، همه‌ی اشباح درنده و هیولاهایی که توی بازی بودن دیگه آزاد شدن و به دنیای واقعی دارن آسیب میزنن.

کمک گرفتن از ایس میتونه برگ برندشون باشه.

در همین لحظه بود که گارسن مغازه با احتیاط برای وو سو قهوه‌ای که سفارش داده بود رو آورد.

فنجونش یکم زیادی پر بود و هر چی توش بود با هر قدمِ گارسن باهم ترکیب میشدن و باعث شده بود که از لبه‌های فنجون بریزه. بوی غلیظ و تلخش توی مغازه‌ی خالی پیچیده بود.

وو سو سرش رو برای خانم گارسن تکون داد و به میز اشاره کرد و گفت:《بذاریدش اینجا…》

پیش از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، دستی از یک سمت دراز شد. با انگشت‌هایی واضح و پوستی روشن و نرم. یه جورایی انگار به کارمندی که دستش میلرزید کمک کرد و گفت:《مراقب باشید.》

صدایی سرد داشت. همچون بهاری سرد، عمیق و واضح، ولی مهربان و مودب بود:《من میذارمش.》

چشم‌های وو سو از تعجب باز شدن. از بس شوکه شده بود سرش رو برگردوند.

دید که اون دست به آرومی فنجون رو از گارسن گرفت و روی میز گذاشتش.

تَهِ فنجون با صدایی آروم با میز برخورد کرد.

…در همون لحظه، عقربه‌ی بزرگ ساعت مغازه عدد ۳ نشون داد.

وو سو حس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه(از روی دلهره).

ایس جوان همچون گربه‌ای به آرومی وارد شده بود و از نقطه‌ی کور وو سو همچون سایه‌ای پدیدار شد. سپس سریع و به آرومی روبروی وو سو نشست و به آرومی گفت:《شیرچایی ترکیبی این مغازه از قهوشون بهتره. دفعه‌ی بعدی باید اونو امتحان کنی.》

وو سو حس کرد که قلبش یه دفعه‌ای داره به اندازه‌ی ۲۰۰ بار در دقیقه میتپه. میتونست صدای تپش قلبش رو بشنوه جوری که حس میکرد فضای اطرافش پر از سر و صداس.

توی ذهنش پر از چیزهای جورواجور بود. به سختی میتونست واضحانه فکر کنه. فقط چند کلمه توی ذهنش بودن:《اون ایسه. اون ایسه. اون ایسه…》

آآآآآآه!!!

وو سو گلوشو صاف کرد. بنا به دلیلی صداش حالت خشن شده بود و گفت:《الان، دیگه داشت زمانش فرا میرسید، من ندیدم که از درب بیاید داخل برای همینم فکر کردم…》

تظاهر کرد که آرومه ولی واژگانی که به زبون میاورد درهم برهم بودن.

ایس جوان خندید و گفت:《من دوست دارم وقت شناس باشم.》

جذبیت خاصی در اون بود. جوری بود که باعث میشد افرادی که باهاش حرف میزنن، خیلی زود آروم بشن.

وو سو به آرومی نفسی عمیق کشید و روی صندلی روبروی ایس نشست.

ایس خیلی ساده و معمولی لباس پوشیده بود ولی لباسش باعث نمایان شدن بدن صاف و پاهای لاغر و بلندش شده بود. کلاه هودیش روی سرش بود جوری که سایش صورتش رو پوشونده بود. فقط چونه‌ی خوش تراش و سفیدش رو بهمراه لب‌های زیباش نمایان میکرد.

حتی بدون فکر کردن، وو سو میدونست که ایس حتما از روشی برای پنهان کردن ظاهر اصلیش استفاده میکنه.

در حقیقت، هیچوقت هم انتظار نداشت که ایس با ظاهر اصلی خودش بیاد و ببینش.

هر چی نباشه، وو سو هم درباره‌ی تابلوی رهبری نفرت شنیده بوده.

نیازی به گفتن نبود که اون اشباح درنده و هیولاها به دنبال ایس بودن که پیداش کنن و جایزه رو بگیرن. حتی همه‌ی بازیکنانی هم که تونستن از بازی فرار کنن هم آدم‌های خوبی نبودن و حتی ممکنه که از خوده اشباح درنده هم خطرناکتر و غیرقابل پیشبینی‌تر هم باشن.

فقط دیدار با ایس برای وو سو یه معامله‌ی بزرگ بود.

وقتی شنید که ایس میخواد ببینش خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود.

…حتی الان، وو سو همچنان نمیتونست باور کنه. نمیتونست باور کنه که الان رودرروی ایس توی مغازه‌ی شیرچایی فروشی نشسته.

یه جیا یه فنجون ترکیبی شیرچایی سفارش داد.

همین که گارسن دور شد، یه جیا برگشت و نگاهی به وو سو کرد. سپس با صدایی یکنواخت و ملایم گفت:《گمونم الان میتونیم راحت باهم حرف بزنیم.》

وو سو صاف نشست و دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت. حتی از دانش‌آموزهایی هم که معلمشون میاد خونه میبینشون هم جدی‌تر بنظر میومد.

یه جیا خیلی راحت ازش پرسید:《خب، توی بازی چه اتفاقی افتاد؟》

وو سو روراست سرشو تکون داد و گفت:《نمیدونم. یه لحظه بازی همچنان داشت گزارش مرحله‌ی بعد رو میداد، و یه لحظه‌ی بعد دیگه سیستم پاسخگو نبود. بازیکن‌ها چند روزی سرگردون بودن، تا اینکه فهمیدن درب بازی باز شده.》

یه جیا در اصل اصلا انتظار چنین پاسخی رو نداشت. سپس سرشو به حالت تایید تکون داد و پرسید:《کِی این اتفاق افتاد؟》

》تقریبا یه ماه و نیم پیش.》

در زیر سایه‌ی هودیش، یه جیا چشم‌هاش رو باریک کرد.

درسته، زمانش همخونی داره.

دقیقا در همون مواقع بود که تعداد کارهای رجوع داده شده به بوریاو بدجور افزایش پیدا کردن و رسانه‌ها درباره‌ی پرونده‌های مفقودی‌ها و مرگ‌های عجیب گزارش میدادن.

شیرچایی ترکیبی یه جیا سرو شد.

یه جیا اون فنجون گرم رو به حالت مالیدن لمس کرد و به آرومی پرسید:《پادشاه اشباح چطور، چیزی درباره‌ی اون میدونی؟》

وو سو روراست جواب داد:《یکم، نه خیلی زیاد.》

یه جیا بازی رو دو سال پیش تموم کرده بود. خیلی زود پس از اینکه یه جیا بازی رو ترک کرد، یه شبح درنده‌ی اسرارآمیز و نیرومند بدون هشدار پدیدار شد. هیچ بازیکن و یا شبحی نمیدونست که اون از کجا اومده، کسی هم نمیدونست که چه هیولا یا شبحیه. فقط میدونستن که از جایی اومده که کسی ازش خبر نداره. اون بسیار بی‌رحم بود، به اندازه‌ای دیوانه بود که به هر کسی که میخواست حمله میکرد و براش هم مهم نبود که هویت اون افراد چیه. چیزی از پیدا شدنش نگذشته بود که چندین نسل از اشباح رو منقرض کرد.

مکنده‌ها هم یکی از اونا بودن.

پس از چنین قتل عام وحشیانه‌ای، خیلی زود به سطح اِس رسید. هیچ کسی جرئت نداشت سر به سرش بذاره.

از اون موقع با بعد، نفوذ و قدرتش بیشتر شد. اون با بی‌وجدانی کامل بر قلمروهای بقیه‌ی اشباح سطح اس چیره شد و پس از چند مبارزه‌ی خونین، یه روز یک خطِ متنِ قرمز روی تابلوی رهبری نفرت توی بازی پدیدار شد که تولد پادشاه اشباح رو جشن گرفتن.

در همون روز، نام ایس در بالای تابلوی رهبری نفرت پدیدار شد.

وو سو که بنظر میومد گیج شده، سرشو خاروند و ادامه داد:《ولی از وقتی که من به واقعیت برگشتم، چیز زیادی درباره‌ی پادشاه اشباح نشنیدم. الانم توی سرِ کار ما بیشتر با اشباح درنده‌ی سطح اِی یا پایین‌تر سر و کله میزنیم.》

پس از گوش دادن به حرف‌های وو سو، یه جیا سرشو آورد پایین و یه قلپ از شیرچاییش خورد. انگار تو فکر رفت.

هنوز هم یادش بود که آمی شبح سایه‌ایِ پشتِ عنکبوت ملکه رو چجور مورد بازجویی قرار داد.

کاملا واضح بود که رازهایی که بین اشباح رده بالا هستن، پیچیده‌تر از اون چیزی بود که انتظار میرفت.

یه جیا شیر چاییش رو روی میز گذاشت و چشم‌هاش رو به سمت وو سو که روبروش نشسته بود بالا آورد و گفت:《من مایل هستم کمکت کنم.》

از صورت وو سو یه خوشحالی غیر قابل کتمانی نمایان شد.

یه جیا ادامه داد:《اگر موردی بود که‌ نتونستی حلش کنی، میتونی از این راه با من تماس بگیری.》

به محض اینکه حرفش تموم شد، یه دست کوچولوی سیاه از پشت شونه‌ی یه جیا پدیدار شد و به آرومی یه تیکه کاغذ به وو سو داد.

این همون راهی بود که بازیکنان توی بازی باهم ارتباط برقرار میکردن. فقط کافی بود پیامی رو که میخواستن رو روی کاغذی بنویسن و بسوزوننش. بعدش اون کاغذ بطور طبیعی به دست‌های کسی که ساختش برمیگرده.

وو سو با دیدن اون دست سیاه کوچولو که یه دفعه‌ای نمایان شد تعجب کرد و دست‌هاش بطور ناخودآگاه مشت شدن.

اون کار…کنترل شبح بود.

اون یه مهارت وحشتناک ممنوعه بود که باعث میشه که اشباح درنده از بازیکنان اطاعت امر کنن.

ولی افرادی هم که خیلی در این کار مهارت نداشتن هم در خطر بودن که توسط اشباح درنده‌ای که پرورش میدن، بلعیده بشن.

وو سو بازیکنان زیادی رو دیده بود که این مهارت رو داشتن ولی یه همچین چیزی…که همچنان شبح مطیعِ طرف باشه و بدون اعتراض کاری رو انجام بده رو تا حالا ندیده بود.

دیگه به ایس جوان که روبروش بود با احساس تحسین هر چه بیشتر نگاه کرد.

دست کوچولو که دیگه به آرومی برگشته بود اون پشت، داشت عین چی اشک میریخت(یعنی از وضعیتش راضی نیست).

برای استفاده از برخی از لوازم جانبی بازی، باید طرف از نیروی یین استفاده کنه. برای اینکه نذارن افراد دیگه اطلاعاتی از طریق نیروی یین ازش بگیرن، یه جیا یه راه ساده‌تر رو انتخاب کرد…دست کوچولو رو تهدید کرده بود.

اینجوری حتی اگر اون وسایل جانبی دست کسی بیوفتن، فوقش اطلاعاتی که گیر طرف میاد درباره‌ی یه شبح کوچیک و ضعیفه.

دست کوچولو به بدنش که دوباره کمرنگ شده بود نگاهی انداخت و مخاط بینیشو بالا کشید و توی دلش گفت:《…ای زورگوی لعنتی!》

یه جیا خیلی زود گفت:《ولی این کمک دوطرفس. در برخی موارد، شاید تو بتونی کمک من بکنی.》

وو سو پاسخ داد:《هیچ موردی نداره.》

《اول از همه، اون پرونده‌ی آدم‌های پوست کنده شده‌ی چند وقت پیش.》

پس از ناپدید شدن اون اتوبوس شبحی، اون اتفاق پوست کندنی هم دیگه اتفاق نیوفتاد.

و این توقف ناگهانی هم باعث نگرانی بیشتر یه جیا شده بود.

》و بعدی هم لونه‌ی عنکبوت صورت شبحیه.》یه جیا مکثی کرد و به آرومی ادامه داد:《سانت به سانت اون لونه رو بگردین و نذارید هیچ سرنخی از چشمتون دور بمونه. به محض اینکه چیزی پبدا کردین، زود با من تماس بگیرید.》

خیلی زود، گفتگوی بین اون دو نفر به پایان رسید.

پیش از جدا شدنشون از هم، وو سو دیگه نتونست جلوی کنجکاویشو بیشتر از این بگیره و پرسید:《اوه راستی…》

یه جیای جوان وایستاد و برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و گفت:《همم؟》

وو سو با احتیاط پرسید:《اون شایعه…واقعا حقیقت داره؟》

یه جیا اخم کرد و پرسید:《کدوم شایعه؟》

《همون…》وو سو یکم خجالت کشید. صورتش از پشت ریشش هم معلوم بود که خجالت کشیده. سپس ادامه داد:《همون موضوع، که شما با احساسات پادشاه بازی کردید…》

یه جیا:《………………………..》

یه جیا به آرومی نفسی عمیق کشید که خودشو آروم کنه و با آرامش، کلمه به کلمه گفت:《اشباح بیشتری گیر بنداز و کمتر غیبت کن.》

پس از اینکه این حرف رو زد، بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه برگشت و اونجا رو ترک کرد.

وو سو مات و مبهوت همونجا وایستاده بود و داشت رفتن ایس رو تماشا میکرد‌. سپس سرشو خاروند.

نمیدونست که این تصورات خودشه یا نه، ولی شک داشت که ایس اون حرف‌ها رو با حالت دندون قروچه بیان کرد یا نه.

همچنین…

ایس انگار جواب واضحی به سوالش نداد…

حس میکرد که الان یه چیز شگفت انگیزی رو کشف کرده.

.

یه جیا با حالتی ترسناک اونجا رو ترک کرد.

در اون لحظه، دست کوچولو از بازوی اون اومد بالا و با حالتی که انگار داشت انتظار اون لحظه رو میکشید پرسید:《میتونم با گوشی بازی کنم؟》

یه جیا نفسی عمیق کشید. وقتی حس کرد که دیگه نوسانات احساسیش آروم شده، دستشو کرد توی جیبش و گوشی رو درآورد و گفت:《…بگیرش.》

به محض اینکه گوشی رو درآورد، صفحه‌ی گوشی خود به خود روشن شد.

همین که نگاه یه جیا به صفحه افتاد یه دفعه وایستاد.

وقتی که دید بیست و پنج تا تماس بی‌پاسخ و هشتاد و دو تا پیام از آمی داره به سکوت عمیقی فرو رفت.

امروز…

بنظر میاد که…انگار…شاید…

احیانا همون روزی نبود که باید به جی شوان گزارش میداد؟