ورود عضویت
after and infinite player-2
قسمت ۵
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

یه جیا باور نمیکرد که الان چی شنیده بود و گفت:«تو الان چی گفتی»

دست سیاه درحالی که انگشتاش از ترس میلرزیدن جواب داد:«م-من فقط همینو شنیده بودم… فقط همین! همه‌ی اشباح درنده این حرفا رو میزدن. نمیدونم حقیقت داره یا نه…»

یه جیا:«…»

یعنی همه‌ی اشباح درنده، اینجوری غیبت میکنن؟

یه جیا یکم با خودش فکر کرد و گفت:«درباره‌ی پادشاهتون برام توضیح بده.»

دست سیاه دور خودش چرخید و گفت:«خب پادشاه پادشاهه دیگه.»

دست سیاه نمیدونست که اشباح توی بازی با اشباحی که توی دنیای واقعی هستن، متفاوتن.

توی دنیای واقعی، اشباح درنده همون ارواحِ انسان‌هایی هستن که با گله و شکایت از دنیا میرن و بین دنیای زندگان و مردگان سرگردان میشن. توی بازی، اینگونه اشباح، بخش کوچیکی از جمعیت رو پوشش میدن. اینا بیشتر شبیه هیولاهایی هستن که از بازمانده‌های انرژی ارواح بوجود میان، درست مثل شبح گرسنه‌ای که همین چند لحظه پیش جلوشون بود. اونا توسط میزان بسیار زیادی انرژی یین که در بازی هست تغذیه میشن و با خوردن همدیگه که همون بازیکنا هستن، قویتر میشن.

اون دست کوچولو هم تازه به دنیا اومده بود و هنوز بدنش شکل کامل خودشو نگرفته بود.

شاید دلیل اینی که اون دست از موارد دیگه‌ای اطلاع نداشته هم همین بوده. چون به محض به دنیا اومدن و هوشیار شدن در دنیای خودش، پادشاه وجود داشته.

بنابراین یه جیا سوالشو تغییر داد:«این پادشاهی که میگی، در چه سطحیه؟»

دست به آرومی پاسخ داد:«من… اینو هم نمیدونم. ول، ولی، فکر کنم سطح S یا بالاتر باشه!»

برای یه شبح سطح B یا بالاتر، فاصله‌ی بین سطوح مثل یه خندق بی‌انتهاس.

و اشباح سطح S هم حتی توی خوده بازی هم نایاب هستن.

یه جیا درحالیکه داشت یادش میومد که به یه شبح سطح S بی‌احترامی کرده، اخم‌هاش رفت تو هم. ولی همین که بیشتر بهش فکر کرد، احساس کرد که یه چیزی همچنان میلنگه.

روی هم رفته، قابل قبول بود که اونا دنبال زندگیش هستن.

ولی چنین جایزه‌ای اونم فقط برای گرفتن اطلاعات زیادی عجیبه.

وقتی همچنان درحال فکر کردن بود، صدای موتور ملشینی که درحال نزدیک شدن بود به گوش میرسید.

… یکی داشت نزدیک میشد.

یه جیا از فکر بیرون اومد و با چشم‌های باریک شده و غرق‌ِ در فکر، به دست سیاه که گرفته بودش نگاهی انداخت و گفت:«حالا که بحث سطح اومد وسط، اگر تو بهبود و ترمیم پیدا کنی، یه شبح سطح C هستی، درسته؟»

دست سیاه محتاطانه پرسید:«… میخوای چیکار کنی؟»

یه جیا با لبخندی معصومانه گفت:«هیچی، فقط میخواستم ازت بخوام یکم کمکم کنی.»

ژائو گوانگ‌چِنگ، یکی از افراد سطح F بخش مبارزه بود. اون نزدیکترین فرد به مختصات چنگ کژی در زمان ارسال سیگنال بود. برای همینم خیلی زود برای ماموریتِ نجات اون‌ها انتخاب شده بود.

اگرچه، پس از اینکه این وظیفه بهش محول شد، بطور ناگهانی دیگه سیگنالی دریافت نکرد. ده دقیقه‌ی بعد، دوباره سیگنال دریافت کرد ولی این بار در حومه‌ی شهر و چندین کیلومتر دورتر.

ژائو گوانگ‌چنگ خیلی سریع به اون سمت رانندگی کرد.

وقتی رسید، یه اتوبوس قدیمی‌ای رو دید که در وسط بیایون، تا نیمه در یک گودال فرو رفته. تبلیغاتی که روی دیواره‌های اتوبوس چسبونده بودن، تیکه تیکه شده بودن و از صورت ستاره‌هایی که اونجاها چسبیده بودن هم فقط یه لبخند باقیمونده بود.

با اینکه افراد واحد مبارزه دارای توانایی‌های منحصربفردی هستن، ولی در عین حال خیلی هم نسبت به انرژی اشباح حساسن.

با اینکه انرژی یین شبح، اونجا توی هوا پراکنده شده بود، ولی هنوز مقداری ازش باقیمونده بود، که بطور خیلی شوکه کننده‌ای بالا بود.

دستگاهی که توی ماشین ژائو گوانگ‌چنگ کارگذاشته شده بود، حتی از اون فاصله‌ی دور بیب‌های تندتندی هم میزد. چراکه انرژی تاریکی حتی بیرون محوطه‌ی اتوبوس، بدون چشم مسلح هم دیده میشد. برای همین هم این وضعیت باعث شد اون بترسه و با خودش فکر کنه که مطمئنا نمیتونه دربرابز شبحی با این قدرت مقاومت بکنه.

پس با ارائه‌ی یه گزارش سریع، ژائو گوانگ‌چنگ خودشو آماده کرد و با احتیاط نزدیک و وارد اتوبوس شد.

پس از دیدن صحنه‌ی داخل اتوبوس، فقط شوکه شده بود.

دو مَردِ بیهوش توی اتوبوس بودن، یکی توی راهروی اتوبوس، یکی دیگه هم روی صندلیش. صورتشون رنگپریده بود و خیلی به سختی نفس میکشیدن. کاملا معلوم بود که تحت تاثیر انرژی یین قرار گرفتن.

چندین دست سیاه هم از زمین به سمت بخشی از مچ پاهاشون که پوششی نداشت چسبیده بودن و گویا داشتن انرژی حیات رو ازشون میمکیدن.

ژائو گوانگ‌چنگ خیلی زود سلاح مبارزه‌ای که با خودش آورده بود رو فعال کرد.

پس از مدتی، بالاخره اون دست‌ها مورد برخوردش قرار گرفتن. در این حالت، صدای غرشی ازشون بلند شد و چندباری شروع به تکون خوردن کردن. سپس اون دوتا قربانیِ رنگپریده رو رها کرده و از پنجره به بیرون پریدن.

ژائو گوانگ‌چنگ که تونسته بود جون سالم به در ببره، از سر تا پا خیس عرقِ سرد شده بود.

۱۵ دقیقه بعد، آمبولانس رسید.

۴۵ دقیقه طول کشید که اون افراد بخش محاسباتی و منطقی برای بررسی‌های بدنی، به بیمارستان منتقل بشن.

دوساعت بعد.

یه جیا روی تخت نشسته و درحالی که لباس بیمارها رو پوشیده بود، داشت ژله میخورد.

چنگ کژی هم که کنار یه جیا بود، آروم بهوش اومد و به صورت کش اومده گفت:«… آخخخخ.»

یه جیا با کنجکاوی دست از قاشق زدن به ژلش برداشت و به بغلیش نگاه کرد و پرسید:«بیدار شدی؟ حالت چطوره؟»

چنگ کژی جواب داد:«گردنم درد میکنه…»

یه جیا که مقصر این درد بود بدون هیچگونه واکنش خاصی گفت:«عیبی نداره. بدن درد بعد از مواجهه با اشباح، طبیعیه.»

چنگ کژی به سختی بلند شد و درحالیکه گردنشو ماساژ میداد پرسید:«خب… چه اتفاقی افتاد؟»

پیش از اینکه یه جیا بتونه پاسخی بده، درب اتاقشون محکم باز شد.

رئیس دپارتمان منطقی، لیو ژائوچنگ، با قدم‌های باز و محکم، و فرق سرش که بیشتر از قبلا خالی شده بود، اومد تو و با عصبانیت گفت:«بذار حدس بزنم، دوباره دچار کاووس شدی! مگه دلیل دیگه‌ای هم وجود داره؟!»

چنگ کژی که یکه خورده بود گفت:«چی؟»

لیو ژائوچنگ خیلی خلاصه توضیح داد:«نتایج بررسی‌های دقیق هنوز منتشر نشده، ولی ویژگی‌های انرژی یینی که از اون منطقه توسط دپارتمان محاسباتی و منطقی جمع‌آوری شده، با انرژی‌ جمع آوری شده از اون ساختمون بزرگ مطابقت داره. اون شبح درنده‌ای که بهتون حمله کرد، احتمالا همونی بوده که توی اون ساختمون بهتون حمله کرده‌. احتمالا بوی شما رو بیاد سپرده بود و برای همینم دوباره اومده دنبالتون!»

چنگ کژی که سرشو از روی احساس گناه پایین انداخته بود گفت:«… که اینطور. حتی برادر یه هم بخاطر من توی دردسر افتادن…»

در همین حین، اون فردِ پیش قدمی که الان دربارش حرف زد، به ژله‌ی روی میزش اشاره کرد و گفت:«نمیخوریش؟»

چنگ کژی که احساس کرد عذرخواهیش بی ارزش بوده، زبونش بند اومد. برای همین هم با ناراحتی اون ژله رو داد به یه جیا و جواب داد:«… نمیخورمش.»

لیو ژائوچنگ با چهره‌ی عبوس و خشنش ادامه داد:«از ترس اینکه اون شبح درنده دوباره سراغ شما نیاد، سران تصمیم گرفتن که شما رو به نگهبانی طبقه‌ی بالا انتقال بدن و یه پرسنل واحد مبارزه هم برای حفاظت از شما قرار میدن.» و بعد نگاهشو به سمت یه جیا معطوف کرد و گفت:«این موضوع برای تو هم صدق میکنه…»

یه جیا درحالیکه داشت ژله‌ی دومشو باز میکرد، یکم بدنش از روی حسِ بدی که از این مورد بهش دست داده بود، سفت شده بود.

معلومه دیگه…

«سرمایه‌های بوریاو محدودن. شما به مدت دو روز به مطب عمومی بیمارستان برای چکاپتون منتقل میشید و اگر مشکلتون رفع شده بود، به سرکار برمیگردید.»

یه جیا درحالیکه امیدوار بود که چندروز بیشتری بتونه مرخصی بگیره گفت:«… قربان این نوع طول درمان برای هر کسی فرق میکنه.»

هر چی نباشه این فقط دوروزه!

…چه بیچاره!

لیو ژائوچنگ با تمسخر گفت:«طول درمان متفاوت؟ یه خروار سند توی این چند روز توی شرکت جمع آوری شده. نکنه میخوای همین الان بررسیشون بکنی؟»

یه جیا ژلشو گذاشت روی میز و صاف وایستاد و گفت:«رئیس لیو بسیار مهربان و دلسوز هستن. اینجانب از شما بسیار سپاسگزارم و کلمات قاصر از بیان احساسات من هستن.»

لیو ژائوچنگ:«… برو ژلتو بخور.»

۲۰ دقیقه‌ی بعد، رئیس بهمراه یک پرسنل مبارز، چنگ کژی و یه جیا رو به اتاقشون اسکورت کردن.

یه جیا هم بنا به راهنمایی پرستار، به اتاق عمومی بیمارستان منتقل شد.

اونجا چهارتا تخت بود و خوشبختانه سه تاشون در اون لحظه خالی بودن.

یه جیا تختی که کنار پنجره بود رو انتخاب کرد.

همین که روی تختش نشست، یه صدای تق‌تقی از پنجره شنید.برای همینم برگشت ببینه کیه و دید که اون دست سیاه کوچولو داره دیوانه‌وار برای اون تق‌تق میزنه به شیشه.

پس از اینکه اون دست سیاه خودشو به زور و فشار از لای فضای خالی پنجره عبور داد، با پیروزی تمام شروع به تکون خوردن کرد و گفت:«دیدی؟ حق با من بود! آخرین مکانی که توی خاطرات اون دختر بود همون اتوبوسه بود. حالا که مقصر واقعیو پیدا کردی، باید…»

ولی یه جیا سرشو تکون داد و گفت:«مقصر اصلی اون نبود.»

دست سیاه کوچولو که خشکش زده بود گفت:«هاه؟»

یه جیا خمیازه‌ای کشید و تنبلانه دراز کشید و گفت:«اون فقط یه شبح گرسنه بود که بنابر اشتها و هوسی که دارخ، آدم میکشه. حتی میتونه شکارشو شکنجه هم بده ولی بعدش اونو میخوره و جسدش رو با پوست کنده شده رها نمیکنه.》

دست سیاهه که از ناراحتی خم شده بود گفت:«… که اینطور.»

بعد یه جیا چشم‌هاش رو بست.

البته یه جیا بعد از اینکه اون لحظه چشمش به اون شبح افتاد، این موضوعو فهمید و اصلا هم فکر نمیکرد که اون دسته بهش دروغ گفته باشه. هرچی نباشه زندگی اون دست کوچولو تو دستای یه جیا بود و هیچ دلیلی هم نداشت که بخواد برای اون شبحی که جلوشون ظاهر شده و حتی قبلا هم ندیدش، لاپوشونی کنه.

تونست مکان درست رو پیدا کنه ولی مقصر اصلی رو نه هنوز.

بعلاوه، یه چیزی درباره‌ی اون مکان توجهِ یه جیا رو به خودش جلب کرده بود. اینکه اون شبح گرستنه فقط با وارد شدن به اون محوطه‌ی مه‌آلود تونست خیلی راحت وارد اتوبوس بشه.

با اینکه اونجا فقط مسافر نشسته بود.

پس این احتمال وجود داره که اون شبحی که پوست قربانی‌هاشو میکنه، جزو مسافرها بوده باشه.

ذهن یه جیا روی اینکه چرا اون اتوبوسی که اشباح درنده رو به داخل خودش راه میده، توی مرکز شهر ظاهر میشه، منحرف شد.

مهمتر از اون اینه که مقصد نهاییش کجا بوده؟

درحالیکه یه جیا با چشمان بسته، غرقِ در فکر شده بود، حس کرد کنار پاش داره یه چیزی تکون میخوره.

برای همینم چشم‌هاشو باز کرد و دید اون دست سیاه، به زور از تخت بالا رفته بود و به حالتی که انگار یه چیزی رو به یاد آورده داره خون گریه میکنه و میگه:«تو خیلی بیرحمی!» بعد برگشت و به یه جیا انگشت کوچیکشو که لاغرتر و روشنتر شده بود رو نشون داد و گفت:«واااای، تو رو خدا نگاش کن! حتی دیگه رنگ من بطور یکسان توی بدنم پراکنده نشده! زخمم از آخرین باری که بدست تو ِآسیب دیدم هموز خوب نشده، و الان حداقل ۵ درصد از مساحت بدنمو هم از دست دادم…و اصلا بهم اجازه‌ی مبارزه برای نجات خودمو هم ندادی! هیچ شبحی بدبخت تر از من وجود نداره! واقعا تحقیر آمیزه آآآآآآآ…»

و همچنان به ناله کردنش ادامه داد.

یه جیا دستشو بلند کرد و اون دست سیاه کوچولو رو از زیر پتوش گرفت.

دسته یه فریادی زد و بعد یه دفعه ساکت شد.

کی گفته که اشباح ظالم و حیله‌گر هستن؟! کاملا واضحه که آدما خیلی از اونا بدتر و ترسناکترن!

اون دست کوچولو میخواست بدون اشک ریختن گریه کنه.

ولی یه لحظه بعد حس کرد که یه انرژی یینِ خوشبویی وارد بدنش شد که کاملا نسبت به انرژی تیغه مانندی که قبلا که یه شبحِ پرخاشگر بود و از بدن انسان‌ها جذب کرده بود، متفاوت بود. گویا این انرژی عمدا با بدن اون شبح هماهنگ و سازگار شده بود. بطوری که در اون چندثانیه‌ای که انرژی رو جذب کرد، انگشت کوچیکش به حالت اولیش برگشت.

سپس یه جیا دستشو ول کرد.

دست کوچولو درحالیکه خیلی شوکه شده بود، به آدمی که جلوی روش بود نگاه کرد. و احساس کرد که روح یه جیا داره از یه شوک خیلی بزرگ رنج میبره.

یعنی ممکنه که…دست کوچولو نسبت به طرف مقابلش دچار سوءتفاهم شده باشه؟

اون واقعا آدم خوبیه!

دست کوچولوی سیاه درحالی که صداش میلرزید، به یه جیا نگاه کرد و گفت:«تو…»

یه جیا بدون هیچ واکنش خاصی گفت:«اگر سر و صدا بکنی، مُردی.»

دست سیاه«…»

یه جیا دوباره چشم‌هاش رو بست، تکیه داد و کاملا تنبلانه دستور داد:«یه مغازه‌ی شیرچای فروشی دو بلوک اونورتره. من یه چای سبز نعناییِ موزی میخوام، نیمه شیرین و داغ‌. زود برام بیارش.»

دست سیاه هیچی نگفت و زود به خودش جنبید.

این آدم بداخلاق میخواد تا جون داره کار کنه؟

یه جیا تموم شب رو بیدار مونده بود و کار میکرد، و بعد از اون هم با اتفاقی که توی اتوبوس افتاد روبرو شده بود، برای همین هم خیلی خسته شده بود. به همین خاطر بعد از چکاپش، همین که سرشو روی بالشت گذاشت، به خوابی عمیقی فرو رفت.

یه صحنه‌ای که خیلی وقته که از یادش رفته بود، رویاشو بهم زد.

صحنه‌ای کثیف و بی نظم.

موجودات ترسناک و عجیب‌غریبی در اونجا پرسه میزدن. با دهان باز و خنده‌های حریصانه.

تا اینکه یه فریاد بلند به گوشش رسید. یه صورت خونین و رنگ پریده اومد به سمتش و ناامیدانه میگفت:«کمکم کن! کمکم کن…!»

یه جیا چشم‌هاش رو در تاریکی شب باز کرد.

درحالی که یکم تندتند نفس میکشید، با آرامش به سقف تیره و تارِ بالای سرش خیره شده بود.

خیلی وقت بود که خواب اون خاطرات رو ندیده بود.

صحنه‌ای که فکر میکرد با گذر زمان از یادش میره، دوباره به وضوح براش پدیدار شد. انگار نه انگار که اصلا فراموشش کرده باشه.

در اون لحظه، یه صدای کوچولوی گریه‌کنانی به گوشش رسید که میگفت:«کمکم کن… کمکم کن…»

یه جیا تعجب کنان به سرعت به دنبال منشاء اون صدا گشت. تا اینکه یه دختر کوچولو رو در گوشه‌ی اتاق دید که لباس بیمارستان رو به تن داشت و پابرهنه بود. درحالیکه چشم‌هاش خالی ولی صورتش غرقِ در اشک بود، زمزمه میکرد:«مامانی، بابایی، کجایید؟ مامانی، مامانی، کمکم کن…»

نوری که از روشن شدن چراغ راهرو به درون اتاق نفوذ کرده بود، از بدن اون دختر رد شده و به زمین رسیده بود.

اون دختر هیچ سایه‌ای هم نداشت.

یعنی یه روحیه که تازه مُرده؟ این موارد توی بیمارستان‌ها خیلی شایع هستن.

ولی… بوی اون دختر بچه زیاد با عقل جور در نمیومد.

یه جیا چشم‌هاشو باریک کرد و بهتر بهش نگاه کرد. اون یه روحِ زنده بود. روحی زنده که بوی یه شبحِ درنده رو میداد.

نویسنده مطلبی برای بیان دارد:

دست سیاه کوچولو نه تنها بعنوان یه کارگر مجانی ازش استفاده میشد، بلکه اون حتی در پایینترین سطح زنجیره‌ی غذایی هم قرار داشت و اشباح سطح بالا، همش هم از اونا تغذیه میکردن.

اون دست کوچولو درحالیکه غرق اشک شده بود میگفت:«من احمقم، واقعا احمقم. من میدونستم که اشباح موذی و بدجنس هستن. ولی اصلا فکر نمیکردم که آدما میتونن بدتر از اونا باشن. من دیگه نمیخوام توی این دنیا باشم. میخوام برگردم به بازی، آآآآآآآ.»