ورود عضویت
after and infinite player-2
قسمت ۷
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

توی دامنه‌ی شبح.

تو مکانی تاریک که افراد حتی دست‌های خودشونو نمیتونستن ببینن و هوای افراد از سرما یخ میزد، زمزمه‌ی ارواح و اشباح در فضا پخش میشد.

رنگ قرمز مثل قطره‌ی خون در دریایی سیاه، اونجا رو فرا گرفت و همه جا رو به رنگ قرمز درآورد.

درمیان رنگ قرمز، مردی با قد بلند ظاهر شد که نیروی ترسناکش همه‌ی فضا رو پر کرد.

سایه‌ای در اونجا شکلی فیزیکی به خود گرفت و درحالیکه صدای آرومش در فضا پخش میشد گفت:«… پادشاه. موضوعی رو که میخواستید بهش رسیدگی بشه، به یه سری نتایج رسید. تونستم مکان مورد نظر رو با استفاده از دهانش پیش از ناپدیدشدن شبح سطح B پیدا کنم.»

اون مرد درحالیکه به آرامی با اون چشم‌های قرمزش به پایین نگاه میکرد، به اون گزارش گوش داد و هیچگونه واکنشی از خودش بروز نداد.

اون جسم سایه‌ای ادامه داد:«شهر M، اگرچه دلیلشو دقیق نمیدونم. ولی انگار این مکان برای هدف حمله‌ی آیندمون استفاده خواهد شد…»

پیش از اینکه حرفش تموم بشه، پادشاه پرید وسط حرفش و با صدایی سرد، آروم و بدون نوسانی گفت:«تونستی پیداش کنی؟»

درحالیکه اون سایه خشکش زده بود و بدنش میلرزید، گفت:«در این مورد… هیچ شبحی گزارشی مرتبط در این زمینه نداده…»

پادشاه در جواب گفت:«جایزه رو دوبرابر کنید.» و بعد راهشو به سمت دریای خونی که پشت سرش به راه افتاده بود کج کرد.

اون سایه درحالیکه یکم عقب رفته بود، پاسخ داد:«…ب-بله!» و خیلی سریع پرسید:«راستی، مایل هستید چه کسی رو برای بررسی وضعیت شهر M ارسال کنید؟ نیاز دارید دستوری از طرف شما به کسی ابلاغ کنم…؟» ولی قبل از تموم شدن حرفش، اون مرد ناپدید شده بود.

بدون هیچ هشداری وارد و بدون حتی یک کلمه از اونجا رفت.

جسم سایه‌ای:«…»

اون که نمیتونست جیکش در بیاد.

… فقط باید سرنوشت خودشو قبول میکرد.

زمان و فضای درون دامنه با بیرون از دامنه متفاوت بود. و خیلی زود هم مسیری که جلوشون بود، تموم شد.

یه جیا از حال و هوای خودش و خاطراتش بیرون اومد و انگشتای رنگ پریده‌ی دستشو از بالا به سمت پایین حرکت داد که باعث بوجود اومدن فضایی شد که ازش بوی مواد ضدعفونی کننده و هوای بسیار سردی بیرون میومد.

اون فضای خونینی که اونجا بود هم بدون هیچ اثری ناپدید شد. انگار نه انگار اصلا وجود خارجی داشته.

یه جیا به اطراف خودش نگاهی کرد.

راهروی جلوی روش خالی خالی بود. پرستار وظیفه‌ای که پشت میز بود دیگه اونجا نبود. چراغ‌ها نسبت به تاریکی فضایی که توش بودن، کم‌نور و ضعیف بودن. درکنار سردی هوا، هیچگونه اثر حیاتی در اونجا یافت نمیشد.

اون بوی مواد ضدعفونی کننده با بوی وحشتناک فسادِ یه سری مواد ترکیب شده بود که اهمیت ندادن به اون بو کلا غیر ممکن بود.

… یه چیزی درست نیست.

حتی برای بیمارستانی که گهگاه بیماری توش بمیره، این انرژی یین دیگه زیادی بود. به گونه‌ای که به همراه اون هوای سرد میتونست اشباح درنده رو برای آسیب رسوندن به انسان‌های عادی تغذیه کنه.

اخم‌های یه جیا درهم رفت و درحالیکه پیشونیش و بین ابروهاش چروک افتاد، یه رنگ عجیبی از جلوی چشماش عبور کرد.

در همین لحظه هم اون دست کوچولو یقه‌ی یه جیا رو گرفت و بیرون اومد. سپس به حالت مشکوک توی گوش اون زمزمه کرد:«اینجا خیلی عجیب شده…»

یه جیا هینطوری یکی از درب‌های اتاق‌های بیمارستان رو باز کرد و در کمال ناباوری، اتاق بسیار شلوغ شده بود.

پر از آدم.

زن، مرد، بزرگ، کوچیک؛ یه تعداد نشسته، یه تعداد وایستاده و یه سری هم درازکشیده بودن. تک تکشون لباس‌های بیمارها رو پوشیده بودن.

همین که درب باز شد، نگاه همه به سمت اونا معطوف شد. سپس مردی مسن با خشم فریاد زد:«هی! اصلا بلدی در بزنی؟»

یه جیا:«…میبخشید.» و بعد در رو بست.

بعد از اینکه به راهرو برگشتن، دست سیاه با تعجب پرسید:«پدرزن دومِ عموی مادرم! واسه چی همشون شبح بودن؟»

یه جیا فقط بهش خیره شده بود و براش سوال بود که بعنوان یه شبح، این سوال براش شرم‌آور نیست؟(یعنی یه شبح، مطمئنا فامیل‌هاش هم شبح هستن)

در همین لحظه، صدای کشیده شدن پا به روی زمین از انتهای راهرو که به سمتشون میومد به گوش میرسید.

در زیر نور کم اونجا، زنی با لباس مخصوص بیمارها و درحالیکه از لباسش خون بروی زمین میچکید، صحنه ای عجیب از خودش به جا میذاشت.

تو دستش یه چیز مشکی(نیروی سیاه) رو که ظاهری مثل یه جریان هوا داشت رو حمل میکرد.

پشت سرش هم صفی طولانی از سایه‌های سیاه رو به دنبال داشت. چه به دلیل سن بالا، بیماری و یا تصادف که مرده باشه، اون جمعیت پشت سرش خیلی سرزنده به نظر میومدن.

دست سیاه مشتاقانه به یه جیا نگاه کرد و گفت:«اوه! میشه منم برم دنبالشون؟»

یه جیا نگاهی بهش کرد و بدون واکنش خلاصی جواب داد:«چی؟ خیلی وقت برای تلف کردن داری؟ اگر وقتت زیاده میتوتی بری این مغازه‌ی شیرچایی فروشی اطراف که لاته‌های خوشمزه‌ای هم داره سر بزنی…»

اون دست سیاه درحالیکه توی دلش خطاب به یه جیا میگفت:«ای هیولا!» بهش جواب داد:«نه، نه اصلا. خیلی هم سرم شلوغه.»

یه جیا درحالیکه به اون اشباح جلوی روش نگاه میکرد، به فکر عمیقی هم فرو رفته بود. بعد اخم‌هاش تو هم رفت و دست سیاه رو از روی دوشش برداشت و پرسید:«راستی، تو گفتی اینجا خیلی عجیب شده. از چه لحاظ عجیب شده؟»

دست سیاه چندباری تکون خورد و جواب داد:«بخاطر نیروی یینه. با اینکه نیروش قویه ولی خیلی تازس، انگاری که تازه اینجا جمع شده باشه. ولی برای این اندازه از نیروی یین، احیانا براتون عجیب نیست که در مدت به این کمی تونسته باشه جمع بشه؟»

با اینکه اون دست سیاه، شبح قدرتمندی نیست. ولی هرچی نباشه یه شبحه و نسبت به انسان‌ها دربرابر نیروی یین خیلی حساستره.

با شنیدن این حرف، یه جیا یه دفعه خشکش زد. انگار یه چیزی یادش اومده باشه. برای همین هم سرشو آورد پایین و به اون دختربچه‌ی کنارش یه نگاهی انداخت.

جیالی خیلی سربه‌زیرانه و آروم، سرشو پایین انداخته و دست یه جیا رو گرفته بود. صورت رنگپریدش زیر نور کم چراغ‌ها به حالت نیمه شفاف دیده میشد. هنوز هم روی چشم‌هاشو پارچه‌ای پوشونده بود و نسبت به اتفاقات اطرافش بی توجه بود.

یه جیا بیشتر اخم کرد و به سمتی که نیروی یینِ قوی‌تری داشت رفت.

هرچی به اونجا نزدیکتر میشد، چراغ‌ها کم‌نورتر میشدن. انگار که با یه حباب مشکی اونجا رو پوشونده باشن.

تعداد اون اشیاح بیشتر شده بود. بیشترشون ارواح بی‌آزاری بودن. با اینکه اون‌ها انرژی باقیمانده بهمراه داشتن، نیروشون به اندازه‌ای نبود که روی دنیای واقعی اثر بذاره.

بعضیشون حتی در اثر گذر زمان، عقلشونو هم از دست داده و شبیه به موجودیت‌های مِه‌مانندی شده بودن. تنها چیزی که ازشون باقی مونده بود، یه خطی کمرنگ به دور جسمشون بود. ولی همشون از روی غریزه به آرامی به سمت مشخصی در حرکت بودن.

هرچه بیشتر جلوتر میرفتن، به تعدادتشون افزوده میشد. هرچه از طبقه‌ها بالاتر میرفتن، هوا غلیظتر هم میشد.

یه جیا به دنبال کردنشون ادامه داد.

انگار بدنش در یک حسار نامرئی نفوذ کرده باشه. با اینکه از قدرتش استفاده نمیکرد، ولی همین که اشباح وجودشو حس میکردن، ازش دور میشدن.

توی اون راهرو، اون مردِ قدبلند، همچون شمشیری تیز و بُرِنده، انبوهِ جمعیت اشباح رو در هم شکافت‌. درست مثل حضرت موسی که دریای جلوی روش رو شکافت و در پشت سرش، این شکاف از بین رفت. گویا اون اشباح از فردی که جلوشون قرار داشت میترسیدن.

جیالی و یه جیا به اون مکانی که قدرتمندترین انرژی یین قرار داشت رسیدن.

در اون لحظه انگار در یکی از اتاق‌ها پنهان شده بود.

هوای اطرافشون غلیظ و مه‌آلود بود و چراغ‌های راهرو سوسو میزدن. سوز و سرمایی به محض وارد شدنشون به اونجا وارد پوستشون شد که انگار وارد بُعدی دیگه شده بودن.

یه جیا رفت و درب رو باز کرد.

هوای درون اتاق، تیره و تار بود و بوی بسیار ناخوشایندِ ترشیدگی و فساد در هوا پخش شده بود.

در زیر نوری کم‌سو، میتونستن ببینن که یه دختری به آرومی روی تختی در وسط اتاق دراز کشیده. معلوم شد که اون جیالی بود.

یه جیا به آرومی به سمت تختش رفت و بهش نگاه کرد.

دخترک بسیار آروم دراز کشیده بود، انگار که فقط به خواب فرو رفته.

اخم یه جیا بیشتر در هم فرو رفت و درحالیکه نگاهش روی برآمدگی گوشه‌ی تخت معطوف شده بود، پتو رو از روش بلند کرد.

اون درخترک همچنان درحال خواب بود و هیچ احساسی هم از خودش بروز نمیداد. به علت خوابیدن زیاد، لباس بیمارستاتش مچاله‌ای شده بود و از زیر پاچه‌ی شلوار گشادش میتونستن ببینن که دور مچ پاهاش آثار کبودی وجود داره.

یه جیا خم شد و به آرومی پاچه‌ی شوار دخترک رو بالا زد.

روی پای چپ دخترک، جای کبودی ترسناکی از یک دست دیده میشد. انگاری که محکم به جایی بسته باشنش. ولی اون آثار کبودی به آرومی درحال ناپدید شدن بودن، هرچند نمای تفاوت میان رنگ پوست خودش و اون کبودی‌ها، صحنه‌ی شوکه کننده‌ای رو نمایان ساخته بود.

… دیگه کافیه.

حدس و گمان‌های یه جیا درست از آب دراومدن. بنابراین درحالیکه لبخندی زده بود، بدن سون جیالی رو پوشوند.

اون دست سیاه که داشت دزدکی نگاه میکرد پرسید:«چی شده؟ چیزی فهمیدید؟»

یه جیا که نوک دماغشو نیشگون گرفته بود گفت:«این یه مکندس.»

به زبان ساده مَکَنده یه شبحِ درنده نیست.

این موجود در حقیقت در دنیای واقعی وجود نداره و بیشتر شبیه به یک محصول ویژه در بازی به حساب میاد. این هیولا معمولا در مکان‌های تاریکی که نیروهای اهریمنی جمع میشن یا در مرداب‌ها، کمین میکنه و در انتظار حمله به ضعفا میشینه.‌ بازیکنایی که به اون‌ها برخورد میکنن، ذره ذره تحلیل میرن. همچنین بازیکنایی که ماسک‌های مکنده به همراه دارن، بعنوان شیء‌ای که این ارواح پلید رو جذب میکنه عمل میکنن. زمانی که بازیکنا خسته و یا سرشار از ترس و درد هستن، توسط مکنده‌ها بطور کامل خورده میشن.

به بیانی کوتاه، یه موجودی چندش آورن که دوست دارن ضعفا رو اذیت بکنن و در پنهان شدن مهارت بالایی دارن.

با اینکه خیلی قدرتمند نیستن، ولی گاهی رویارویی با اونا حتی میتونه از رویارویی با اشباح سطح بالا هم سخت‌تر باشه.

حتی الان هم یه جیا نمیخواست به تجربیات گذشتش در بازی در رویارویی با اینگونه هیولاها فکر بکنه.

حتی فکر کردن به این موضوع هم براش غیرقابل تحمل بود.

با اینکه نمیدونست چرا روح جیالی پس از نشانه گذاری شدن پس از مکنده‌ها باید از جسمش جدا شده باشه، ولی اینو میدونست که این اولین بارشه که میبینه یه آدم معمولی گرفتار یک مکنده میشه.

دست سیاه یه نفسی گرفت و گفت:«پس اون یه مکنده بود؟»

یه جیا با کمی تعجب نگاهش کرد و گفت:«چیه؟ میشناسیشون؟»

دست کوچولو درحالیکه داشت با انگشتاش بازی میکرد، در جواب گفت:«نه، اصلا! من تازه الان دربارشون شنیدم. هرچی نباشه تاحالا دیگه منقرض شدن. دیدنشون توی این دوره زمونه خیلی پیش نمیاد.»

این بار دیگه یه جیا واقعا تعجب کرده بود.

با اینکه هیولاهایی مثل مکنده‌ها قوی نیستن، ولی ‌تواناییشون در حفاظت از خودشون بسیار بالا بود. همچنین اون‌ها خیلی به گروهی کارکردن هم علاقه داشتن. توی بازی، اون‌ها بعنوان موجودات موذی مثل سوسک بودن که خلاص شدن از شرشون کار آسونی نبود. پس چجور ممکنه که الان منقرض شده باشن؟

یه جیا پرسید:《چه اتفاقی براشون افتاد مگه؟»

دست سیاه:«پادشاه لونه‌ی اونا رو خراب کرد.»

توی بازی، رقابت و اختلاف بین هیولاها وجود داشت که باعث میشد کشتار هم‌نوع بین اشباح، چیز ناآشنایی نباشه. درست مثل اینه که قویترین کسانی که بتونن یه گو(Gu) رو بلند کنن، میتونن نجات پیدا کنن. (بلندکردن گو به این معنیه که چندین موجود زهرآلود در کنار همدیگه و در مکانی بسته برای کشتن همدیگه قرار میگیرن.)

از اونجایی که این موضوعی بسیار شایعه، یه جیا دیگه دربارش سوالی نپرسید.

با اینکه دلیل این کار خوشایند نیست، ولی بطور کلی، پادشاه کار خوبی انجام داده بود.

این کار باعث خوشحالی بقیه شده بود.

یه جیا نفسی راحت کشید و گردنشو به حالت کشش تکون داد و در پشت مژِگان بلند و چشمان روشنش، نگاهی سرد و غیرانسانی پدیدار شد.

الان دیگه مشکل به پایان رسیده، باید حلش کنه.

درهرحال یه جیا بعنوان یک فرد، دارای مقام دولتیه.

چی میگفتن بهش؟

خدمت به مردم با تمام وجود.

البته… زیاد به ازبین بردن اون مکنده‌ها اهمیت نمیداد.

خم شد و پارچه‌ی دور چشم سون جیالی رو باز  کرد.

مژه‌های اون دخترک پیش از بازکردن کامل چشم‌هاش بالا و پایین شدن.

یه جیا وقتو تلف نکرد و پرسید:«میدونی کجا از هوش رفتی؟»

«بله…توی مدرسه.»

«کجای مدرسه؟ میتونی به یاد بیاری؟»

سون جیالی درحالیکه تلاش میکرد به یاد بیاره، چندباری پلک زد و گفت:«من، داشتم میرفتم دستشویی؟ ولی همین که پامو گذاشتم توش، یه حس عجیبی پیدا کردم و سرم گیج رفت…و چشمام سیاهی رفتن…»

دستشویی.

تعجبی نداره. چون جاییه که مکنده‌ها خیلی دوست دارن توش قائم بشن.

چیزی نگذشت که یه جیا بعدش ازش آدرس مدرشو هم پرسید. خیلی اتفاقی، مدرسش کنار بیمارستان قبلی بود. احتمالا برای همینه که معلم پس از اینکه دید سون جیالی غش کرده، به اون بیمارستان بردش.

دست سیاه زمزمه کرد:«باورم نمیشه که مجبوریم به نقطه‌ی شروعمون برگردیم.»

یه جیا بهش با چش‌های باریک خیره شد که باعث شد دست کوچولو، کوچیکتر بشه و بره زیر یقش قایم بشه.

جیالی دور و برشو نگاه کرد و دید که این مکان براش ناآشناس. سپس درحالیکه از ترس شروع به لرزیدن کرده بود، خودشو روی تخت دید.

بدنش کمی سفت شده بود و نمیتونست جلوی لرزیدنشو بگیره. ولی همه‌ی عزمشو جزم کرد و پرسید:«برادر بزرگه، من… مُردم؟»

یه لحظه بعدش، جیالی حس کرد یه چیز سنگین روی سرش فشار آورد و شنید که یه جیا با صدایی آروم و آرامبخش بهش میگه:«نگران نباش. نگران نباش.» بنا به دلایلی، حرفش و لحنش خیلی قابل اعتماد بنظر میومد.

پس از آروم کردن جیالی، یه جیا از همون روش قبلی برای بازگشت به بیمارستان اولیه استفاده کرد.

سفر چند ساعتشون، به دو دقیقه کاهش پیدا کرد و در یک چشم بهم زدن رسیدن به مقصد.

به محض اینکه یه جیا پاشو اونجا گذاشت، با نورِ خیلی روشنی روبرو شد.

روبروی مدرسه که الان باید خالی باشه، تعداد بسیار زیادی از ماشین‌های سیاه ایستاده بودن. چندتاشون چراغ‌های جلوشونو در برابر مدرسه، جایی که افرادی با لباس‌های محافظتی و ابزار ردیاب حضور وایستاده بودن، روشن کرده بودن. اون‌ها با دقت درحال جمع‌آوری اطلاعات بودن.

یه سری حروف آشنا روی اون ماشین‌ها نوشته شده بود:《PIAMB》

مخفف مدیریت و پژوهش رویدادهای ماوراطبیعی بوریاو.

یه جیا:«…»

این نمیتونه اتفاقی باشه.

در اون لحظه، یه جیا صدایی آشنا از پشت سرش شنید:«… یه جیا؟»

یه جیا:«…»

لعنتش.

واقعا این اتفاقات همزمان باهم افتادن.

یه جیا نفسی عمیق کشید و سرش  برگردوند.

دید که لیو ژائو چنگ داره با اخم بهش نگاه میکنه. و درحالیکه کله‌ی طاسش اون نور بالای سرشو بازتاب میداد پرسید:«اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید توی بیمارستان باشی؟» پس سر تا پای اونو برانداز کرد و ادامه داد:«هنوز لباس بیمارستانو پوشیدی؟»

یه جیا یکم مکث کرد و پس از مدتی جواب داد:«… من… توی خواب راه میرم.»