ورود عضویت
Kumo Desu ga-1
قسمت ۰۱
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

مقدمه

روزی روزگاری، دنیایی وجود داشت که در اون جنگی بی پایان بین قهرمان و پادشاه شیاطین دوباره ودوباره رخ میداد.

در این زمان بود که جادوی مهیب فضا_زمانی از این دنیا به دبیرستانی در ژاپن فرستاده و باعث انفجار عظیمی در یکی از کلاس ها شد.

این جادو در یک چشم بر هم زدن باعث کشته شدن تمامی اعضای کلاس شد اما در عین حال روح آنان را به این دنیای جدید هدایت کرد و به هر یک، بدنی جدید بخشید.

بدنی جدید در دنیایی جدید…

 

 

فصل اول: همه چیز با یک انفجار آغاز شد!

واااااااااای!

می خواهم فریاد بکشم ولی به سختی میتونم ناله کنم.

واقعا یعنی بدنم اینقدر شدید آسیب دیده که حتی صدایی ازم در نمیاد؟!!

خیلی خوب خون سردیدت رو حفظ کن.

چرا پس هیچ دردی رو حس نمیکنم…!!!

آخرین چیزی که یادم میاد درد زجرآوری بود که یکدفعه توی کلاس ادبیات کلاسیک بهم دست داد.

شاید به خاطر اون درد غیر قابل تحمل از هوش رفتم ولی الآن هیچ قسمتی از بدنم، کوچکترین دردی هم ندارد.

با این حال وقتی چشمهایم را باز میکنم هیچ چیزی نمیبینم؛ همه چیز تاریک تاریک است.

اصلا من کجا هستم؟

به سختی تکون میخورم و وقتی حرکتی می کنم،  انگار چیزی دور من پیچیده شده.

فکر نمی کنم بلکه مطمئنم چیزی دست و پای من رو بسته؛ یه جور ماده ای که محکم هست ولی اجازه میده کمی تکون بخورم.

میتونم صدای آهسته حرکت چیزی در اطرافم رو بشنوم.

خیلی خوب بسه دیگه؛ بهم بگید چه خبره؛ منو دزدیدید؟!!!

نه بیا واقع بین باشیم. آخه چرا یک نفر باید دختری مثل منو بدزده؟! کسی که هیچکس اهمیتی براش قائل نیست…

اصلا میدونی چیه! مهم نیست الان چه قدر وضعیتم خرابه. باید هرجوری شده فرار کنم.

توی این فکر بودم که اون صدا رو شنیدم…

صدای بلند خرد شدن…

عالی شد! هرچیزی که تا الان داشته وزنم رو تحمل میکرده شروع کرده به شکستن.

بهتره که کارش رو بسازم و خودم رو آزاد کنم.

هر چی زور داشتم رو به سمت پایین وارد کردم و به پایین پرتاب شدم و با سر به زمین خوردم.

«آزادی!!! بالآخره آزاد شدم!!!»

صحنه ای که جلوی چشمانمه پر شده از عنکبوت هایی که این طرف و اون طرف میرن.

«واااااااااااااااااااااااااای! چیییییییییییی؟؟؟؟ اَیییییییییییییییییییی…!!!»

«آخه این همه عنکبوت اینجا چیکار میکنه؟آآآآآآآآ صبر کن ببینم آخه چرا همشون به بزرگی من هستن!!؟؟؟»

«اَیی چندش… تعداد بیشتری دارن از تخم در میان. پس این همه سر و صدا به خاطر این بود.»

از روی غریزه،خودمو جمع و جور میکنم و عقب عقب میرم که یکدفعه پاهام به چیزی برخورد میکنه.

«هان؟»

«این…این چیزیه که من الان از توش بیرون اومدم؟!!!!»

«چرا پس اینقدر شبیه به این تخم عنکبوت هاست؟ نه شبیه اونا نیست بلکه یکی از هموناست!!!!!!!»

به پایین نگاه میکنم تا بدنم رو به درستی بررسی کنم. با اینکه اصلا و ابدا نمیتونم گردنم رو تکون بدم، ولی با این حال از گوشه چشمم میتونم پاهام رو ببینم.

«اینا واقعا پاهای من هستن؟!!!! پس چرا اینقدر شبیه عنکبوت هستش؟!!!!»

خیلی خوب خیلی خوب اصلا نترس…اصلا هول نکن!!!!!!!!

«این…اون چیزی نیست که من فکر میکنم! مگه نه ؟!! همونی که خیلی توی شبکه های اجتماعی مد شده؟!!!»

«نه…این واقعی نیست!!!!!»

«این نمی تونه واقعی باشه…لطفا بگو که این واقعیت نداره…!!!»

دوباره نگاهی به پایین میندازم؛پاهام خیلی لاغر و مثل سیم خاردار تیغ تیغیه؛درست مثل عنکبوت هایی که دور و اطراف من هستن…

تمرکز میکنم؛سعی میکنم پاهام روتکون بدم. پاهام دقیقا مثل یک عنکبوت حرکت میکنن…

بله! مثل اینکه باید با حقیقت روبه رو بشم.

مثل اینکه من به عنوان یک عنکبوت دوباره متولد شدم!

باورنکردنیه.

درست موقعی که احساس میکنم میخام بزنم زیر گریه، صدای خرد شدن میشنوم با این تفاوت که این صدا آزار دهندس.

همممممم.

الان چشم پوشی از واقعیت هیچ کمکی به من نمیکه. درست جلوی چشمام یک ارتش از عنکبوت های گنده هستن که احتمالا برادرا و خواهرای من هستن. این صدا هرچی که هست داره از سمت اونا میاد.

خیلی آروم این صحنه ی غیر قابل باور رو که جلوی چشمم ظاهر شده رو به خودم                        می قبولونم. یکی از عنکبوت ها داره عنکبوت کناریش رو می بلعه…!!!

اَه اَه اَه! اینا چه غلطی دارن میکنن! جدا دارن هم دیگر رو میخورن؟!

همینطور که نگاه میکنم، برادران و خواهرانم رو میبینم که در رقابت برای بقا، حمام خون راه انداختند…

نه نه نه! این بده…خیلیم بده…!!!

برادران و خواهران من. آخر برای چی باید با همدیگربجنگیم؟! …آهان برای غذا!!! فکر کنم اونا گرسنشون باشه. حالا که حرفش شد منم بدم نمیاد یه چیزی بخورم!

هان!!! واقعا فکر ترسناکی از ذهنم گذشت…

برای یک لحظه واقعیت از دستم در رفت و وارد فکر و خیال شدم.

توی یک چنین جنگی، یک دختر بیگناه دبیرستانی میتونه به راحتی طعمه چنین افراد بد جنسی بشه… هم از لحاظ لفظی و هم واقعی…!!

توی همچین شرایطی فرار بدون اینکه پشت سرت رو نگاه کنی بهترین گزینست!

جنگیدن؟…نه اصلا جزیی از گزینه های من نیست!

من ذاتاّ یه دختر گوشه نشینم؛ امکان نداره یه موجودی این چنین خشن و چندش رو به چالش بکشم…! ای بابا؛تازه یادم افتاد من الان جزء همین موجودات حساب میشم…!!!

خیلی خوب.

به جای اینکه وقتم رو با فکر کردن به چیز های احمقانه تلف کنم، بهتره که یه کاری بکنم. ولی انگار برای این کار هم دیگه دیر شده. زمین زیرپام به شکل ترسناکی شروع به لرزش میکنه.

حالا دیگه چی شده؟؟؟

این همه صدا ولرزش از پشت سرم میاد. به پشت سرم که نگاه میکنم، چشمام به یک عنکبوت غول پیکر می افته…

آمممممم، فکر کنم شما باید مادرمون باشید؛ شاید هم پدرمون!!! حالا هرچی.

دوباره دارم گیج میشم؛ جدا چرا اون اینقدر بزرگ و غول پیکره؟؟!! این عنکبوت گنده باید حداقل ده برابر بزرگتر از من باشه!!!

شاید اشتباه کنم ولی تا اونجایی که یادم میاد، توی زمین عنکبوت های این چنین بزرگ وجود نداشتند…

عنکبوت غول پیکر یکی از عنکبوت های کوچک رو به دهان میگیره و بعد از به گوش رسیدن یک صدای بسیار ریز شکسته شدن، اون رو می بلعه.

انگار که یک وعده غذایی سبک رو نوش جان میکنه…!!!

اِه مامان!! این دیگه چه کاری بود؟!!!

می دونی چیه! بعدا به تمومی این قضایا فکرمیکنم؛الان باید تنها هدفم فرار از اینجا و پیدا کردن جایی امن برای زنده موندن باشه!

با تموم سرعت شروع به دویدن میکنم؛ فقط وقتی که دیگه نیرویی برای حرکت نداشتم بالاخره ایستادم. خوشبختانه وقتی پشت سرم رو دیدم، کسی منو تعقیب نمیکرد.

اوف، فکر کردم که دیگه کارم تمومه؛ واقعا خیلی افتضاح میشد اگه فقط بعد از چند دقیقه به دنیا اومدن میمردم!!!

خیلی خوب،حالا که یکم به اعصابم مسلط شدم،کلی چیز هست که باید بهشون فکر کنم…

اول از همه،اصلا چرا مُردم؟؟!

حالا که بهش فکر میکنم، اصلا مطمئن نیستم نمرده باشم!!

راستیاتش خودم به این نتیجه رسیدم که مُردم و دوباره متولد شدم ولی اصلا یادم نمیاد چه جوری ریغ رحمتو سر کشیدم…!!!

آخرین چیزی که خوب یادمه معلم کلاس ادبیات کلاسیک، خانم اُکا بود که داشت با صدای بلند از روی متن کتاب میخوند. من داشتم سر کلاس یه چرت کوچولو میزدم که یکدفعه اون درد فوق العاده دردناک تموم وجودم رو فرا گرفت؛ از بعد از اون دیگه هیچ چیزی یادم نمیاد.

اگه واقعا مُردم پس دلیلش باید اون درد مرموز باشه اما…

…اما اصلا نمیدونم چی باعث پدید اومدنش شد!

به هر حال بهترین حدسم اینه که هرچی که اون درد بود، من به خاطرش کشته شدم و الان هم به عنوان یک عنکبوت تجدید زندگی کردم.

و یا اینکه بدنم هنوز زندست اما روحم جدا شده و یک عنکبوت رو تسخیر کرده یا یه همچین چیزی!

شاید مثلا بدنم الآن  توی حالت کما توی بیمارستانه…

شاید هم یه حدس دیوانه وار تر! شاید من اصلا من نیستم و فقط یکسری خاطرات از یک انسان رو دارم. شاید من واقعی الان طبق معمول توی کلاس نشسته باشه!!!

در هر صورت…

راهی نیست که به طور حتم مطمئن بشم؛ چه طوری میتونم ثابت کنم که کسی که فکرمیکنم، نیستم!

اگه همینطور ادامه بدم آخرش به یک نتیجه احمقانه و غیر قابل درک میرسم.

به هر حال، بهترین نتیجه از روی شواهد، همین ایده مسخره  “دوباره متولد شدن” یا همون   “تجدید زندگی” هستش؛ پس همون بهتر که حرف های عقلانی رو فعلا کنار بذارم.

اصلا بزار برای الان این موضوع رو کلا کنار بگزاریم.

درباره اون ایده که “من خودم نیستم و خاطرات کس دیگه ای رو دارم” بهتره که کنارش بزاریم و بگیم که من خود واقعیم هستم؛همون کسی که میشناسم. تا وقتی که خلافش ثابت بشه.

خوب پس انگار که من واقعا یک عنکبوت هستم و سودی توی انکارش هم نیست.

موقعی که داشتم فرار میکردم، به گونه ای حرکت میکردم و میپریدم که یک انسان معمولی قادر به انجامش نیست.

خوب اگر که من واقعا یک عنکبوت هستم، پس اون عنکبوت فولاد زره دیگه چی بود؟!!!

همممم.

با توجه به شرایط، شاید اون عنکبوت بزرگ واقعاپدر یا مادرم بود! به طور دقیق چیزی از  زیست شناسی شاخه عنکبوتیان نمیدونم، ولی فکرنکنم که در طبیعت، خوردن یکی از  بچه های خودشون غیر عادی باشه!

اون عنکبوت های دیگه از همون موقع به دنیا اومدن مشکلی با خوردن همنوع خودشون نداشتن! پس خورده شدن اون بچه ها توسط مادرشون هم نباید اونقدر تعجب آور باشه!!

اگه اون عنکبوت غول پیکر یکی از والدینم باشه، پس یعنی یه روزی من هم به اون بزرگی میشم؟!!

فکرکردن به این موضوع یکم حالمو بد میکنه.

خیلی خوب بیا اصلا بهش فکر نکنیم و بر گردیم سر اصل مطلب.

یک موضوعی هست که بیشتر از همه فکرم رو درگیر کرده؛ مخصوصا این واقعیت که من یک هیولا هستم.

کل قضیه “تولد دوباره” یک موضوع خیلی محبوب توی رمان ها و این جور داستان هاست؛پس این قضیه، یک ایده دور از ذهن نیست.

تولد دوباره در کالبد یک هیولا! آخه چرا واقعا…!!!

خوب، سوال اینه: آیا من یک گونه عنکبوت معمولی در زمین هستم، یا اینکه اینجا اصلا زمین نیست و من در یک جهان موازی به عنوان یک موجود وحشی دوباره زنده شدم؟!!

با توجه به اون عنکبوت گنده، حدس من روی گزینه جهان موازیه، اما اگر همین طور باشه، پس درجه سختی در بقا هم خیلی بالا میره!

این همه حدس و گمان منو به جایی نمیبره؛ من حتی اونقدر اطلاعات ندارم که بفهمم اینجا چه خبره!!

آیا اینجا کره زمین خودمونه یا نه؟ آیا من یک هیولام یا یک عنکبوت ساده؟ اگر اینجا دنیای متفاوتی هست، چه جور دنیایی حساب میشه؟

من کوهی از سوال دارم که هیچ جوری نمیتونم جوابی براشون پیدا کنم…

آه؛ اگه این یک رمان یا چیزی مثل اون بود، من الان یک صفحه ارزیابی مهارت داشتم که میتونست کلی بهم  کمک کنه…

[ تعداد امتیازهای مهارتی موجود: 100عدد]

[ تعداد امتیازهای مهارتی مورد نیاز برای ارتقای درجه(ورود به لول یک): 100عدد

آیا لول(درجه) افزایش یابد؟]

چ…چی؟؟!!! جداّ!!!!!

یه صدای کامپیوتری (که هیچ احساساتی هم تو صداش نبود) یکدفعه ای توی ذهنم اکو شد!! از هر لحاظی تعجب آوره…

خوب، اول از همه اینکه من صداهایی رو توی سرم میشنوم.

دوماّ، این قضیه ی “امتیازهای مهارتی” اینجا مطرحه.

دیگه مسلمه که توی زمین خودمون هیچ امتیاز مهارتی وجود نداره و هیچ صدایی هم توی سرمون اعلام وضعیت نمیکرد…

پس این یعنی اینجا کره زمین نیست؟ فکر کنم همین طوره.

 همچنین این موضوع که “من به یک هیولا تبدیل شدم” احتمال قوی تریه…

متولد شدن به عنوان یک هیولا در یک دنیا موازی، بیشتر به این معنیه که من مُردم، ولی بیا فعلا بهش فکر نکنیم…نه نه نه بیا اصلا بهش فکر نکنیم!!!

مهم تر از همه این که این دنیا واقعا واقعیه! این صفحه ارزیابی مهارت واقعا وجود داره!!!

هورااا؛ این شد یه چیزی!!!

حالا تازه داره حس یک داستان تجدید زندگی رو میده!!!

هی صدای کامپیوتری توی سرم؛ در جواب سوال “آیا میخواهید لول پیدا کنید؟” جواب من بله ست…!!!

[ارتقا به لول 1 تکمیل شد؛ امتیازهای باقی مانده: صفر.]

مثل اینکه تمامی امتیازهام استفاده شد؛ ولی بهتره که الان زیاد نگرانش نباشم.

بی..خیا..لش…!!!

وقتشه که از این نیروی جدید فوق العاده صفحه امتیاز مهارتی استفاده کنم و  تموم اطلاعات محیط دور و اطرافم رو بررسی کنم…

یک سنگ رو از روی زمین بر میدارم و هم زمان با نگاه به اون، روی پیدا کردن اطلاعاتش تمرکز میکنم…

[ سنگ]

هممم؛ صبر کن ببینم؛ همش همین؟؟!!!!

نه نه نه…این درستش نیست. احتمالا چون دفعه اولم هستش، درست بررسی اطلاعاتش رو انجام ندادم.

خوب بزار دوباره امتحان کنم…

[سنگ]

«نه نه نه…»

شاید به خاطر اینه که سنگ هیچ اطلاعات باارزشی نداره چون که فقط یک سنگ معمولیه! این دفعه مهارتم رو روی یک دیوار متمرکز میکنم. شاید اطلاعاتی درباره مکانی که الان هستم اطلاعاتی بده. اگه بتونم اسم منطقه ای که الان توی اون هستم رو بفهمم (مثلا فلان غار…) و یکمی هم اطلاعات درمورد مشخصات این منطقه، اون موقع میتونم یک نفس راحت بکشم.

[دیوار]

«……….واقعا که…!!! اصلا حوصله عصبانی شدن ندارم…»

باید این موضوع رو در نظر میگرفتم که صفحه مهارتی بعد از اعلام لِول من، دیگه کارایی برام نداره…

پس با تمامی این موارد، به نظر میرسه صفحه مهارتی توی لِول یک، اون قدر ها هم کمکی بهم نمیکنه.

«پس شاید افزایش لِولم باعث بهتر شدن کارایی صفحه مهارتیم بشه…ولی فعلا که همه امتیازهام رو مصرف کردم.»

«اَه… باورم نمیشه همه چیو سر یه افزایش لِول مسخره خراب کردم…!»

نمیدونم چه مهارت های دیگه ای رو میتونستم با امتیاز هام افزایش بدم، ولی اینو میدونم که میتونستم از امتیازهام روی یک مهارت بهتر استفاده کنم که میتونست حداقل توی این لِول مفید باشه…

«نه؛ بهتره از یه دید دیگه بهش نگاه کنم؛ اگه مهارت «بررسی اطلاعات» توی لِول یک اینقدر ضعیفه، پس حتما مهارت های دیگه هم توی این لِول همین قدر ضعیف هستن و ضعیف عمل میکنن…»

«اگه این طور نباشه، واقعا نمیتونم با این فکر خودمو ببخشم!!»

اَه واقعا که…..

الآن، بزار از این «بررسی اطلاعات» روی خودم امتحان کنم…

 [یک عنکبوت بی نام]

میدونستم که الان میگه «یک عنکبوت» ولی اون قسمت بی نام بودنش رو متوجه نمیشم.

آخه من توی زندگی قبلیم اسم داشتم، ولی فکر کنم الان به عنوان یک عنکبوت توی این زندگی جدید، دیگه ندارم…!

فعلا بهتره که مهارت بررسی اطلاعات به درد نخورم رو کنار بزارم چون که فقط داره تعداد سوالهای بی جوابم رو زیادتر میکنه.

درست مثل امتیازهای مهارتی که برای گرفتن مهارت «بررسی اطلاعات» ازشون استفاده کردم، فکر کنم بتونم مهارت های دیگه ای هم به دست بیارم…ولی هیچ ایده ای ندارم که چطور امتیاز کسب کنم…!

«با این همه بحث در مورد لِول و مهارت و امتیازهای مهارتی، این دنیا بیشتر شبیه یک بازی کامپیوتریه…!!!»

منظورم اینه که این یه جورایی باحاله، مگه نه؟!

اگرچه فکر نکنم الانه بتونم هیچ لذتی ازش ببرم…

«حالا هرچی؛ داره کم کم گرسنم میشه…»

بودن توی یک مکان اونم برای همیشه، هیچ مشکلی رو حل نمیکنه. پس همون بهتر که به حرکت ادامه بدم و ببینم میتونم چیزی برای خوردن پیدا کنم…

پیش خودم گفتم که یه چرخی این اطراف بزنم، ولی این غار زیادی بزرگه!!

صد البته این به خاطر اندازه کوچکه منه ولی سقف غار این قدر بلنده که به سختی میتونم چیزی رو اون بالا ببینم و عرض غار هم به همین صورته…

سنگ های پر و پخش روی زمین بهم کمک میکنن که بتونم یکم از اطرافم سردر بیارم ولی این غار جدا بزرگه!!! بالاخره یک راهی پیدا کردم که از مسیر غار جدا میشه.

با بالا رفتن از یک سنگ بزرگ، سعی میکنم به انتهای مسیر نگاه کنم…

یه چیزی اونجاست…

تا اونجایی که من میتونم بگم، اونجا یک مشت موجودات عظیم الجثه این طرف و اون طرف میرن…!!!

[گوزن] [گوزن] [گوزن] [گوزن] [گوزن] [گوزن]

 [خفاش]  [خفاش]  [خفاش] [خفاش] [خفاش]  [خفاش] [خفاش]

[گرگ] [گرگ] [گرگ] [گرگ]

«آخخ؛ فکر کنم الان میگرن گرفتم! مهارت  بدرد نخور یکدفعه ای شروع به کار کرد. ورود یکدفعه ای این همه اطلاعات باعث شد سرم درد بگیره.»

   منظورم اینکه اونا یه جورایی شبیه گوزن هستن، ولی تا اونجایی که یادم میاد گوزن های دنیای من شاخ های اینچنین تیز و براقی نداشتن! و این به اصطلاح خفاش ها هم بیشتر شبیه به موش های سبز رنگ چندش آور با بال های شیطانی هستن! گرگ ها از طرف دیگه معمولی به نظر میرسن، با این تفاوت که شش تا پا دارن!!!

«حالا جداّ باید از اینجا رد بشم؟! آهان،درسته؛ من یک عنکبوت کوچولوام که تازه به دنیا اومد… درجه سختی مقابله با اون ها برای من زیادیه…!»

به آرومی از سنگ به پایین برمیگردم.

«خوب…اینجا هیولاهای واقعی وجوداره؛ پس اینجا قطعا زمین نیست…!!!»

«باز حتی اگر هم این به اصطلاح گوزن و گرگ ها به همون اندازه ای باشن که توی کره زمین هستن، بازهم در برابر من هیولا حساب میشن!»

بهش فکر نکن! بهش فکر نکنننننن!!!

خیلی خوب حالا چی؟

«رو به روی من که یک دسته هیولا وجود داره… پشت سر من هم که یک جهنم از عنکبوت ها وجودداره… جداّ یعنی همه چی تمومه؟ یعنی من کیش و مات شدم؟!!»

خیلی خوب خیلی خوب لطفا آروم باش…

فکرش رو میکردم که همچین اتفاقی بیوفته؛ برای همین هم یک استراتژی جایگزین آماده کردم.

چیز آن چنان خاصی نیست؛ فقط اینکه یکم وقت پیش که از مسیر داخل غار میومدم، یک راه فرعی پیدا کردم. این راه فرعی رو خیلی راحت میشه متوجهش نبود چون که از اون راه اصلی بزرگ جدا میشه…

یک سوراخ نا چیز توی دیوار غار که کسی بهش اهمیتی نمیده…

به هر حال اون یک حفره به محیط سه متره که خیلی راحت میتونم توش جاشم.

علاوه براین، من هنوز گرسنمه و باید غذا پیدا کنم. به احتمال زیاد میتونم یک راه خروج از این غار پیدا کنم.

این شروع شکوهمند برای عزیمت من از این غار، خیلی خوب پیش رفت، تا اینکه خیلی سریع گم شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

«اوووو پسر.  میشه دوباره به این موضوع اشاره کنم که این غار واقعا بزرگه!!!  نه جدا این هزارتو گنده چه مشکلی با من داره؟!!»

چرا این قدر راه فرعی پیچ در پیچ توی همه قسمت هاش داره؟

میپرسین چندتا؟ خوب بزار بهتون بگم که بعد از گذشتن از دهمین راه، دیگه دست از شمردن برداشتم.

چپ و راست همش دارم با هیولا ها رو در رو میشم؛ هر دفعه هم از دستشون فرار میکنم؛ به همین خاطر کلاّ فراموش کردم از کدوم طرف اومدم!

اَه واقعا که…

«اگه واقعا بخوام از این هزارتو خارج بشم، به یک نقشه احتیاج دارم. توی این موقعیت، غیر ممکنه که بتونم از اینجا خارج بشم.»

اون موقع بود که یک چیز فوق العاده کشف کردم…

روی زمین رد پا پیدا کردم، اونم نه هر رد پایی؛ رد پای انسان!!!

از روی غریزه میتونم بگم که این ها رد پای انسان هستن. این به این معنیه که یک سری افراد از اینجا رد شدن. در واقع این ثابت میکنه که انسان ها در این دنیا وجوددارن! این کشف بزرگ یجورایی داره منو احساساتی میکنه…!

 حالا که یکم دقیق تر بهشون نگاه میکنم، متوجه یک موضوع هشدار دهنده ای شدم.

«بدن من خیلی بزرگ تر از اندازه این رد پاهاست! باتوجه به اندازه کسی که این رد پاها رو درست کرده، قد و اندازه من باید حداقل یک متر باشه!!!»

«نه مطمئنم که این رد پای یه کوتولست.»

«حتماّ همین طوره.ها ها…ها!»

«باورم نمیشه!نه نه نه…!»

ولی خوب حالا که بهش فکر میکنم.

همون اول وقتی اون عنکبوت غول پیکر رو دیدم، شک کردم؛ راستش رو بخواین، مهم نیست چه طوری به این قضیه نگاه کنم ، من صد در صد و بی هیچ سوالی یک هیولا هستم.

 خیلی ممنون کائنات….!

خیلی سعی کردم بهش فکر نکنم ولی انگار باید با حقیقت رو به رو بشم.

دوباره متولد شدن به عنوان یک عنکبوت خودش به تنهایی شکه کننده هست، اما متولد شدن در کالبد یک عنکبوت هیولایی…این دیگه نوبره!!!

این وضعیت واقعا افتضاحه. اینقدر افتضاحه که بعضی ها ممکنه بزنن به سیم آخر و به زندگیشون پایان بدن!

«من ابداّ به خودکشی فکر نمیکنم، ولی این وضعیت من هم واقعا ناجوره.»

«به هر حال، یک جا نشستن و غر زدن هم چیزی رو حل نمیکنه.»

«از اونجایی که این دنیا با دنیای من کاملاّ متفاوته، نمیدونم باید منتظر چه جور خطراتی باید باشم.  از اون گذشته، هیچ تضمینی نیست که دوباره با هیولاهای غول پیکر دیگه ای (مثل اون عنکبوته) رو به رو نمیشم. تازه، با توجه به اندازه خودم، اون عنکبوت باید سی متری باشه…!!!»

«انسان های این دنیا میتونم یک چنین هیولایی رو از پا در بیارن؟؟ فکر نکنم! اگه قرار باشه اینجا یک سردسته  هیولاها (باس مانستر) وجود داشته باشه، اون عنکبوت باید یکی از همونا باشه…»

خوب پس این یعنی من باید یکی از زیر دست های اون سردسته باشم.

خیلی بد به نظر میاد؛ مگه نه!!!

«راستی، این به اون معنی نیست که اگه من با یک آدم برخورد کنم، اونا بیخوان منو بکشن؟!!!»

«کااااااملاّ احتمالش هست! راستش احتمالش خیلییی زیاده که به من حمله کنن…!»

ناگهان یک چیزی رو میبینم که کناره رده پاها دراز کشیده.

«اون دیگه چیه؟»

بعد ازیک نگاه نزدیک تر، متوجه شدم که اون یک جسد تکه تکه شده ی یک عنکبوته.

بله، یک عنکبوت درست مثل من.

وای، عجب برش های ماهرانه ای! اینکار باید کار یک انسان باشه، درسته؟

اصلا از این موضوع خوشحال نیستم.

«اگه آدمی منو پیدا کنه، حتماّ منو میکشه!!!»

«قسمت اول»

«پایان یک زندگی عادی»

در یک روز کاملا  عادی اتفاق افتاد. از اون روزهایی که به مدرسه میری و با دوستات صحبت میکنی، به کلاس میری و بعدش هم به خونه، تا بازی کامپیوتری بازی کنی، شام بخوری، حموم بری و آخرش هم به تختت بری و بخوابی.

هرچی باشه، حداقل باید اینطوری پیش میرفت…

در اون روز، همینطور که چشم های خواب آلودم رو میمالیدم، به طرف مدرسه راه میرفتم.

شب قبل تا دیر وقت بازی آنلاین بازی میکردم، الان هم دارم تقاصش رو پس میدم!

وقتی به مدرسه رسیدم، با خمیازه وارد کلاس شدم.

«صب بخیر»

«صبحت بخیر! »

«صبح بخ…چی شده؟ بد جور خسته به نظر میای دختر!»

با دوستام(کیویا ساساجیما و کاناتا اووشیما) توی کلاس احوال پرسی کردم.

این دو نفر همون بازی آنلاینی رو بازی میکنن که من دارم، پس هم بازی های من هم حساب میشن.

«آره، باورت نمیشه! من یه تیم بازی درست کردم که بالدی(آقای کچل) هم عضوشه!!!»

«جداّ!»

«آره جداّ؛ پس میتونی حدس بزنی که تموم شب رو بیدار بودم…!»

«نه بابا! جداّ! کی تیم رو تشکیل دادی؟! بعد از اینکه بازیم تموم شد؟؟!!»

کاناتا قسمتی از بعد از ظهر رو با من بازی کرد. بعد از اون از بازی خارج شد، گفت که میخواد بره بخوابه…

«ای بابا. اگه میدونستم اینطوری میشه یکم بیشتر توی بازی میموندم…»

اون جداّ نا امید به نظر میاد؛ ولی من فقط دنبال یه نفر می گشتم تا بازی رو باهاش ادامه بدم؛ اگه اون از بازی بیرون نرفته بود، شاید اصلا با بالدی هم تیمی نمیشدم…

«خوب بگو ببینم دیدن بازی بالدی از نزدیک چطور بود؟»

این سوال کیویا، خاطرات بازی با بالدی و کارهای قهرمانانش رو برام زنده کرد.

«پسر بزار بهت بگم؛ این بالدی غیر ممکنه که یه آدم باشه! باورت میشه اون از جادوی

“بیسبلِ جادوگر” جا خالی داد و بعدش به سمتش حمله ورشد!!»

«عجب!!! واقعا باید بازی رو به بالدی بسپاری. بی خود نیست که بهش لقب سکاندا رو دادن!»

«نه… مهم نیست چه قدر سرعتت توی بازی خوب باشه، آخرش همه چی به مهارت خودت برمیگرده تا بتونی همچین حرکتی رو انجام بدی.» کاناتا همین طور که حرف میزنه به دست خودش هم اشاره میکنه.

  «درست میگی، من حتی اگه همون مقدار لوِل و قدرت و لوازم کاراکتر بالدی رو داشتم، باز هم فکر نکنم بتونم همچین کاری رو انجام بدم.»

«آه… من میخوام توی یه بازی ویدئویی دوباره متولد بشم!…»

«فقط تو خواب ببینی پسر! میخوای بعد از مدرسه یکم لِول کاراکترهامون رو بالا ببریم؟»

«آره چرا که نه.»

«منم هستم! بیاین ایدفعه یه جای خیلی سخت بریم!!!»

به محض اینکه صحبتمون تموم شد، زنگ مدرسه به صدا در اومد و هر کدوم به سمت صندلی هامون پراکنده شدیم.

 اصلا نمیدونستیم که نمیتونیم به این قول و قرارمون عمل کنیم…

«ها؟؟»

وقتی روی صندلیم نشستم و برای شروع کلاس آماده میشدم، متوجه شدم جا مدادیم توی کوله پشتیم نیست!

بعد از یکم فکر کردن، یادم اومد برای نوشتن یک سری اطلاعات بازی از کوله پشتیم درش آوردم و دیگه سرجاش نگذاشتم…

«ای لعنتی.»

یویکا هاسِبی، دختری که در صندلی کنار من میشینه، در جواب غر زدنم میگه. «چی شده؟»

_«هیچی؛ فقط جامدادیم رو فراموش کردم.»

 هاسبی یک مداد و پاک کن بهم میده. «اوه جداّ! پس فک کنم بهتره که اینارو قرض بگیری»

«ممنون.»

«همممم بزار ببینم؛ تو یه شکلات بهم بدهکار میشی!»

_«چی؟! بیخیال! داری ازم باج میگیری؟!!!» اول غر زدم، ولی بعدش بهش لبخند ملیح زدم و دستم رو به نشانه قبول کردن تکون دادم.

حالا که فکرش رو میکنم، اون هم یکی از قول هایی بود که نتونستم بهش عمل کنم…

بعدش، توی کلاس ادبیات کلاسیک ژاپنی، اون اتفاق افتاد.

خیلی خستم… انگار توی یک جنگِ درحال شکست با خواب آلودگیم هستم!

«خیلی خوب، همگی توجه کنید لطفا. حالا صفحه سی وهفت کتاب کار رو از خط اول شروع میکنیم. بزار ببینم… بزار ببینیم خانم شینوهارا چه طور اونو معنی میکنه! از اونجایی که ایشون وسط کلاس سرش توی گوشیه!!»

«هان؟!»

با شنیدن اسمش، میرِی شینوهارا از جای خودش پرید و با سرعت هرچه تمام گوشی خودش رو قایم کرد.

در صندلی کنار اون، کِنگو ناتسومی داشت خندش رو مخفی میکرد، ولی معلوم بود که اونم داشته با موبایلش کار میکرده.

 «آقای ناتسومی، اگه جای شما بودم خیلی به خودم نمی بالیدم! اگه خانم شینوهارا نتونه جواب بده، شما نفر بعدی هستید؛ مفهومه؟!»

اسم معلم ما، خانم کانامی اُکازاکی هستش ولی ما اون رو خانم اُکا صدا میکنیم.

خانم اُکا متوجه موبایل در دست بودن ناتسومی هم شد، که این باعث بوجود اومدن زنجیره ای از خنده توی کلاس شد.

چهره ناتسومی سرخ شد و به همکلاسی هایی که به اون میخندیدند اَخم کرد.

کسی که بیشتر از همه میخندید، دوست نزدیک ناتسومی، ایسِی ساکورازاکی بود که از ردیف جلو کامل برگشته بود تا به ناتسومی اشاره کنه و بخنده.

« خیلی خوب، سکوت لطفاّ؛ پس جوابتون چیه آقای شینوهارا؟»

آخر سر نه شینوهارا و نه ناتسومی نتونستن به سوال پاسخی بدن که همین باعث شد یک موج دیگری از خنده در کلاس ایجاد بشه.

فقط وقتی که خانم اُکا شروع به بلند خواندن کتاب کرد، کلاس آرام گرفت.

ولی برای من، صدای خانم معلم مثل لالایی بود…

میدونستم که اگه همینطور ادامه بدم، خیلی زود خوابم میبره؛ پس سرم رو از کتاب بلند کردم و اطراف رو یک نگاهی انداختم.

تقریبا همه دانش آموزها حواسشون به کتاب بود.

مثل اینکه فهمیده بودن اگه حواسشون پرت بشه، آخر عاقبتشون مثل شینوهارا و ناتسومی گرفتار میشه!

خانم اُکا معمولاّ خیلی مهربون و دوستانست، اما اگه بفهمه که کلاسی رو غیبت میکنید یا سر کلاس مسخره بازی در میارید، اون موقع دیگه هیچ بخششی توی کارش نیست…!!!

در این حال، یک دانش آموز به خصوص چشمام رو گرفت.

کسی که نظرم رو جلب کرد، دختری بود که در صندلی جلوی من میشینه؛ ما ریهوکو صداش میزنیم ولی میدونیم که این اسم واقعیش نیست…

اسمش مخفف «وحشت کامل» هستش با «کو» آخر اسمش تا اونو یه اسم دخترونه کنه.

اون فوق العاده ترسناک بود، خیلی استخونی بود، با چهره رنگ پریده و یه جورایی هم ترش رو!

نمیخوام پشت سر کسی حرف بزنم، ولی یه چیزی درباره اون بود که کنارش احساس راحتی نمیکردم.

درحالی که من به سختی دارم با خواب آلودگیم مبارزه میکنم، اون خیلی راحت و آشکارا روی میزش خوابیده بود.

با حال بد، نگاهم رو از ریهوکو بریدم.

بعدش اون رو دیدم؛ یک شکاف!!!

فکر نکنم کس دیگه ای اونو دید.

درست وسط کلاس، بالای سر همه، جایی که باید یک فضای خالی باشه، ناگهان یک دروازه روی هوا پدیدار شد! نمیدونم اونو چی صدا بزنم.

فقط هم این نبود؛ دروازه در هر ثانیه داشت بزرگ و بزرگتر میشد. شکاف به نظر میومد که هر لحظه ممکنه از هم بپاشه!

با اینکه داشتم مستقیم بهش نگاه میکردم، ولی آنچنان محوش شده بودم که هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.

حتی اگه میتونستم تکونی به خودم بدم، باز هم تفاوتی توی ماجرا ایجاد نمیکرد…

در یک لحظه، شکاف باز شد و در عین حال اون درد وحشتناک به سراغم اومد.

بعدش هم، خب… ما مردیم!!!

«بخش دوم»

«یک خانه رایگان»

میدونم که میتونم… یه خونه درست میکنم؛ یه خونه غیر قابل نفوذ.

من بی خیال فرار از این دخمه شدم. اگه به گشت وگذار الکی  ادامه بدم، تنها آینده ای که میتونم تصور کنم، یک رویارویی غیر قابل پیش بینی با دشمنه که به مرگم ختم میشه.    هیولا یا یک انسان، هر چیزی میتونه دشمنم باشه. منظورم کسی نیست که باهاش بد باشم یا کسی که حریفم باشه؛ منظورم کسیه که میتونه منو به کشتن بده!

از اون گذشته، آدم ها اینجا رفت و آمد میکنن؛ حتی اگه بتونم راه خروج رو پیدا کنم، استفاده از اون یه ریسکه!

 منظورم اینکه اگه کسی منو پیدا کنه، صد در صد منو میکشه؛ و ممکنه که قرارگاه آدم ها درست کنار راه خروج باشه…

و این هم دلیل تصمیم من برای موندن توی این دخمه است…

خب، اگه قرار باشه که اینجا خونه من باشه، به چه جیزهایی احتیاج دارم؟ غذا، سرپناه و لباس.

راستیاتش فکر نکنم اون آخری برای یک عنکبوت زیاد مهم باشه! دمای اینجا خیلی هم برای من مناسبه…

مشکل الان من غذا و سرپناهه.

سوال: غذای کلی یک عنکبوت چیه؟

جواب: بقیه حشرات!

اَه!…درستش همینه مگه نه؟! این کاریه که باید بکنم تا شکمم رو سیر نگه دارم.

اگرچه، با توجه به اندازه بزرگم، فکر نکنم شکارهای توی لیستم محدود به حشرات باشه! برای مثال، من میتونم هیولاهای دیگه رو شکار کنم! یا اینکه… نمیخوام بهش فکر کنم… ولی شاید بتونم آدم ها رو هم شکار کنم!

حالا که بهش فکر میکنم، خواهر و برادرام به محض اینکه به دنیا اومدن، شروع به خوردن همدیگه کردن…

اون عنکبوت مادر غول پیکر هم داشت بچه هاش رو میخورد، انگار نه انگار که این ها بچه های خودش هستند.

پس تا اونجایی که متوجه شدم، گونه من هر موجود زنده ای رو نوعی غذا برای خودش میدونه!

در واقع، توی یک غاری مثل اینجا، این تنها گزینه منه! که اگه بخوام غذایی بخورم، باید یکی از همین هیولاها رو نوش جان کنم!!!

نمیشه بدون شکستن چندتا تخم مرغ اُملت درست کرد(نمیشه بدون از دست دادن چیزی، چیز بهتری رو به دست اورد…)

هرچی باشه، اگه چیزی نخورم حتما از گرسنگی میمیرم، حالا مهم نیست اون غذا چه قدر حال به هم زن باشه…

در حال حاضر، چیزی دارم که میتونم به عنوان منبع غذا ازش استفاده کنم.

جنازه قصابی شده عنکبوتی که توی راه پیدا کردم.

پاها و نیش ها و چیز های با ارزش عنکبوت برداشته شدن، ولی بیشتر قسمت های بدن و گوشتش هنوز اونجاست.

خب اگه اونو بخورم دیگه نگران گرسنه بودنم در طول روز نیستم…

راستش رو بخواید، یک دفعه ای خوردن یک عنکبوت، به یک وعده  غذایی عالی برای من تبدیل شد، تازه ممکنه که این عنکبوت یکی از فامیل های من باشه!!!

هم از لحاظ اخلاقی و هم از لحاظ چهره چندش این غذا، ترجیح میدم اونو نخورم.

به خاطر همین، فعلا از خوردن این یارو دست نگه میدارم!

از اون گذشته، حتی اگه این وسوسه رو قبول کنم، یه راه حل موقت برای گرسنگی من خواهد بود.

با در نظر گرفتن اینکه فعلا قراره توی این دخمه زندگی کنم، باید بتونم به طور روزانه غذا تهیه کنم.

اما اگه قرار باشه هیولاهای دیگه رو بخورم، این یعنی اول باید شکستشون بدم.

اما آخه چطور میتونم همینجوری وارد یک مبارزه بشم؟!!!

یک دختر نحیفی مثل من که تا الان فقط توی بازی های کامپیوتری مهارت داشته، هیچ شانسی توی یک مبارزه واقعی نداره…!

و این طور بود که به این نتیجه رسیدم که بهتره سراغ ساخت سر پناه برم.

هرچی باشه، عنکبوت به تارش معروفه!

همه میدونن که عنکبوت ها تار های مخصوص و محکمی درست میکنن که با کمک اون ها میتونن شکارشون رو به دام بندازن.

پس اگه این کارم به درستی پیش بره، مشکل سرپناه و مشکل تامین غذام به طور هم زمان بر طرف میشه…

راستش به نظر من که این غار یک جای کاملا مناسب برای این کاره.

هرجور که باشه، خیلی راحت میشه همه جای این دیوارها رو با تار یکی کرد!!!

پس بدون هیچ معطلی، وقتشه که خونه جدید خودم رو درست کنم!

همین طور که جنازه عنکبوت فامیل رو روی پشتم حمل میکنم، به دنبال یک جای مناسب میگردم که کسی نتونه مزاحمم بشه.

چی؟ میپرسید چرا این جنازه رو با خودم میبرم؟

برای اطمینان! امیدوارم کارم به خوردن ایشون نکشه، ولی خب شاید چاره دیگه ای نداشته باشم!!!

بالاخره به یک سه راهی تی شکل میرسم که هیچ رد پایی از انسان ها نداره، پس همین جا کارم رو شروع میکنم.

اول از همه باید تار تولید کنم… اون هم از پشتم! …فکر کنم. مطمعنم که از این قسمت باید تار بیرون بیاد؛ پس بزار یه امتحانی کنیم!

به محض اینکه فکر تولید تار از ذهنم گذشت، متوجه شدم که همین الان تار درست کردم! ولی چه جوری؟! من یادم نمیاد که الان شروع به درست کردنش کرده باشم…

تازه به غیر از این،  این تار فوق العاده دراز و طویله!

ای وای! نکنه که تموم این مدت این تار بهم چسبیده بوده و تموم این راه اون رو با خودم کشیدم!!!

وای، واقعا خجالت آوره! یعنی تموم این مدت یه تار از به پشتم چسبیده بوده!!

شاید مثل این میمونه که وقتی به کاری فکر میکنی، اون کار خود به خود انجام میشه.

فعلا بیا فراموش کنیم که من الان ناخودآگاه تار عنکبوت تولید کردم!

حالا وقتشه که واقعا شروع به ساخت یه خونه کنیم…

و تمام!!!

به کارم که نگاه میکنم، احساس رضایت بهم دست میده.

یک تار عنکبوت فوق العاده زیبا که از دیوار غار آویزونه و این ورودی رو کاملا میپوشونه.

اوه پسر! الان غریزم باعث شد کارم پیش بره؟! به محض اینکه شروع به کار کردم، بدنم خود به خود شروع به حرکت کرد و توی یه چشم بر هم زدن تار و پود رو کامل کرد…!

البته به جای اینکه با تارم کامل این ورودی رو ببندم، یه شکاف کوچولو برای رفت وآمد خودم گزاشتم.

میپرسید برای چی؟ برای داشتن یک راه فرار!

من درست وسط سه راهی مستقر شدم و با تارم هر سه راه رو بستم.

البته اگه این سه راه رو کاملا میبستم، خودم رو این وسط گیر می انداختم…

شک دارم، ولی ممکنه که یه رقیب یا یک دشمن این تار ها رو پاره کنه.

برای همین از عمد اون سوراخ رو توی شبکه ی تار هام گزاشتم تا یک راه خروج اضطراری داشته باشم.

حالا من توسط تار هام از هر سه طرف محافظت میشم و یک راه فرار اضطراری هم دارم.

خب ایده یک سرپناه بسته، کامل شد!

«آه…هیج جا مثل خونه خود آدم نمیشه…!»

 حالا تنها چیزی که میخوام، طعمه هایی که به طور مرتب توی دام من بیوفتن.

اگه توی این کار موفق بشم، میتونم تا آخر عمر همین جا مخفی بشم!

عالی شد!

من مدرسه میرفتم، ولی غیر از اون بیشتر زندگیم روی کره زمین، یک دختر گوشه گیر بودم.

تا حالا با هیچ کس توی مدرسه صحبت نکردم، وقتی هم که به خونه میرفتم، همیشه سرگرم بازی های کامپیوتری بودم یا توی اینترنت می گشتم؛ بیشتر وقت ها شامم فقط شامل ریختن آب جوش روی نودلِ سه دقیقه ای یا داغ کردن غذای آماده روی اجاق بود.

بعضی وقت ها هم یکسری غذا از ظرف های غذای آماده فروشگاه ها رو میخریدم و باهم مخلوط میکردم و میخوردم.

پدر و مادرم هردو تمام روز کار میکردن و معمولا دیر وقت به خونه میومدن. وقتی هم که خونه میومدن، هیچ وقت چشم تو چشم نمیشدیم. همیشه هم حداقل مکالمه هارو داشتیم. راستش رو بخواید، زندگی با اون ها مثل زندگی با دوتا غریبه بود.

من واقعا متعجبم که چطور صورت پدر و مادرم رو اصلا به خاطر نمیارم.

هنوز برام سواله که آیا اصلا از مرگ من ناراحت هستن؟ حتی یکم؟!

نه اصلا فکر نکنم که غصه من رو داشته باشن. اگرچه شاید یکم ناراحت شده باشن که  یارانه ام با مُردنم قطع شده!

قبلا یکم پول از طریق بورس در می اوردم و با اون به اجاره خونه کمک میکردم. احتمالا فقط دلشون برای همین پول در آوردنم تنگ شده!

رابطه بین اعضای خانوادم دقیقا همین طوری سرد بود.

شاید این طرز زندگیم باعث شده اینقدر در ارتباط و برخورد با دیگران، افتضاح باشم.

شاید هم با همین اخلاق به دنیا اومدم و ربطی به طرز زندگیم نداشته.

به خاطر همین هم هست که هیچ دوستی نداشتم؛ حتی موقع بازی هم زیاد صحبت نمیکردم.

به خاطر همین هم شخصیت مورد علاقه من توی اون بازی کامپیوتری به ساکت بودنش معروف بود!

آواتار من توی بازی، یه آدم کچلی(بالدی!!!) بود که فوقالعاده قوی ولی کم حرف بود؛ کسی که میگذاشت کارهاش به جای اون حرف بزنن.

تازه، میزان توانایی هاش هم درست مثل شخصیتش بود… من میزان قدرت و سرعتش رو تا لِول آخر قوی کردم ولی توانایی های دیگه اون رو تغییری ندادم…

تا وقتی که کسی نمیتونست بهم ضربه ای بزنه، بقیه چیز ها مهم نبودن. من فقط از حملات دشمن دور می موندم و تنها استراتژی من «بزن_در رو» بود! البته حتی یک ضربه هم میتونست موجب مرگ کاراکتر بشه.

همممم.

راستش اصلا دلم برای پدر و مادرم یا همکلاسی هام تنگ نمیشه، ولی این مسئله یکم ناراحتم میکنه که دیگه نمیتونم اون شخصیت کچل بازی رو ببینم.

من اون رو به یک شخصیت افسانه ای تبدیل کردم. اون یکی از معدود شخصیت های رایگان بازی بود که میتونست در برابر شخصیت های پولی بازی به راحتی قد عَلَم کنه!!!

واقعا حسرت میخورم که اون رو ترک کردم…

خلاصه بگم، من به شخصیت بازی کامپیوتریم بیشتر از پدر و مادرم علاقه دارم؛واقعا هم از این شهرت خوشم میومد که میگفتند« کسی که این شخصیت رو کنترل میکنه، اصلا آدم نیست! چون هیچ آدمی این چنین سرعت عمل نداره…!»

مثل اینکه این شایعه راست بود؛ زندگی من خیلی هم به یک انسان عادی شبیه نبود…

اگرچه میدونم اعتقاد به اینکه «ایرادی نداره که یک آدم بد باشی»، اولین قدم به سمت یک آدم بد شدنه.

خب از اونجایی که به یک هیولا تبدیل شدم، پس همون بهتر که به بد بودنم اعتراف کنم!

هوووورا!!! یک دختر گوشه نشین بودن هم چندان بد نیست…!

یک نخ سفید رنگ بین دو پای جلوییم آزاد شد.

 وقتی که میکشمش، نازک میشه و کش میاد.

وقتی دست از کشیدنش بر میدارم، به اندازه و کلفتی سابقش برمیگرده.

خیلی خوب و لاستیکی هستش؛ درست همون جوری که انتظار داشتم!

میپرسید چی کار دارم میکنم؟

دارم تار عنکبوتیم رو آزمایش میکنم. از حالا به بعد این تار بخشی از زندگی من خواهد بود؛ برای همین هم به ذهنم رسید آزمایش کردن و یادگرفتن طرز استفاده اون باید یکی از اولویت های من باشه…

آزمایشم رو با تولید یک عالمه تار شروع کردم؛ میخوام بدونم چطوری کلفتی و چسبناکی و قدرت و لاستیکی بودنش رو کنترل کنم…

یاد گرفتن کنترل کلفتی تار که راحت بود.

صد البته نمی تونم اون رو به اندازه نامرئی شدن، نازکش کنم ولی میتونم اون رو به نازکی تار مو برسونم!

توی تاریکی این دخمه، نباید دیدن این تارها راحت باشه!!

اما وقتی استحکام تار رو آزمایش کردم، فهمیدم هرچه تار نازک تر بشه، استحکام اون هم کاهش پیدا میکنه…

صد البته در این باره کاری از دست من بر نمیاد؛ خب مسلما هرچی تار نازک تر باشه   راحت تر هم پاره میشه!

چاق ترین و کلفت ترین تاری که میتونم درست کنم، تاری به شعاع اینچه که شکل اون با یک طناب تفاوتی نداره.

البته این قطر تاری هست که میتونم تولید کنم! اگه بخوام واقعا یک طنابی درست کنم که حسابی قطور باشه، میتونم چندتا تار رو بهم ببافم و یک طناب حسابی قطور درست کنم! ولی این کار کلی زمان میبره…

ای کاش روی چسبندیگی تار آزمایش نکرده بودم!!!

خیلی ها بر این باورند که تار عنکبوتبه هر چیزی میچسبه، ولی بعضی تار های عنکبوت اصلا هم چسبناک نیست!

و انگار دلیلی که عنکبوت ها توی تار خودشون گیر نمی اوفتن، به خاطر مهارت اون ها در استفاده ازاین تار های نچسبه.

من وقتی متوجه این موضوع شدم که از روی غریزه شروع به ساخت خونه ام کردم…

بعدش خواستم تا با انجام آزمایش، این چسبندگی رو بهتر درک کنم ولی به جاش خودم رو با تار گره زدم!

خب…آره دیگه!!!

مثل اینکه که باید حواست رو موقع استفاده از تار های چسبنده و غیر چسبنده جمع کنی وگرنه آخرش خودت رو توی تار خودت گیر میندازی…!!!

و اینجوری شد که مثل یک احمق خودم رو توی اون تارهای لعنتیم گیر انداختم.

توی اون موقعیت واقعا وحشت کرده بودم! ولی جداّ اگه یک حرکت اشتباه انجام داده بودم ممکن بود برای همیشه توی شبکه تارهام گیر بیفتم و به طور رقت انگیزی بمیرم!!!

خوشبختانه از روی یک معجزه، متوجه شدم که میتونم خاصیت چسبناکی تار رو تا وقتی که هنوز از پشتم جدا نشده، تغییر بدم! بعد از اون سعی کردم این کار رو با تار هایی که از من جدا شده هم انجام بدم، ولی فقط تونستم یکم تغییرشون بدم…

فکر کنم میتونید اینجا رو یه دنیای خیالی صدا کنین!!!

یکم مکث کردم تا فکرم رو جمع و جور کنم؛ بعدش رفتم سراغ آزمایش کردن قدرت و استحکام تارهام.

همین الانش می دونستم تارهای نازک، ضعیف تر و تار های کلفت، محکم تر هستن ولی  می خواستم بدونم این تار ها حداکثر تا چه میزان نیرو رو میتونن تحمل کنن…

می پرسید چرا؟ چون وقتی تاری با حداکثر قدرتش درست کردم، اصلا نتونستم اونو از خودم جدا کنم! با این که سعی کردم اونو بکنم یا با نیشم اونو ببرم، هیچ فایده ای نداشت…

اگه توی همچین تاری گیر بیفتم، غیر ممکنه که بتونم به آسونی ازش بیرون بیام!

با این حال، باید این رو در نظر بگیرم که هیولاهای دیگری هستن که میتونن خیلی راحت تارهای من رو ببرن و ازشون رد بشن! پس نباید قدرت تار هام رو خیلی دست بالا بگیرم…

و آخرین آزمایش…آزمایش لاستیکی بودن تارها…

این آزمایش رو همین الان با یکی از تارهام شروع کردم و دارم با پاهای نوک تیزم امتحانش میکنم.

خیلی خب.

این قابلیت لاستیکی تارهام میتونه خیلی به کارم بیاد!

اگه سنگی یا چیزی مثل اونو به تارم بچسبونم، میتونم ازش به عنوان یک تیر و کمون استفاده کنم…!

قطعا میتونم از این ویژگیش برای کارهای دیگه هم استفاده کنم.

مثل اینکه آزمایش هام تونستن کمی رضایت برای من به ارمغان بیارن…!

گرچه، یک مشکلی هست که دیگه نمیتونم نادیده بگیرمش؛ این همه تار تنیدن تموم انرژیم رو ازم گرفته.

به بیان دیگه، من حسابی گرسنمه!!!

تا الان خیلی به انتظار غذا صبر کردم، ولی بیشتر از این ممکنه زندگیم به خطر بیوفته…

عجیبه، با این که اون قدرها هم تشنه نیستم ولی میزان گرسنگیم نسبت به قبل خیلی خیلی شدید تر شده.

الانه که از گرسنگی تلف بشم.

شاید دیگه خورشید فردا رو نبینم، البته در هر صورت چون توی غار هستم ،نمیتونم اونو ببینم!

اگه بخوام به این سرنوشت دچار نشم باید یه چیزی بخورم… اما تنها چیزی که دارم اون عنکبوتیه که با خودم اوردم.

بخورم یا نخورم؟!

خب مثله اینکه گزینه غیر از خوردن، مردنه!!! اگه قرار باشه توی این دخمه زندگی کنم پس بهتره که خودم رو به خام خام خوردن هیولاها عادت بدم…!

خیلی خب؛ هرچه بادا باد!!!

خوردن بدن بی جان یکی از خواهر یا برادرهام به عنوان اولین غذای بعد از به دنیا اومدنم از هر نظر غیر اخلاقی میاد! ولی چاره دیگه ای ندارم.

خب دیگه، بریم تو کارش!

اَه اَه، چه قدر چندشه!! چه قدر تلخه!!

به زور این غذا رو دارم میخورم؛ ولی چون مزه بدی داره دلیل نمیشه دست از خوردن بکشم.

پس به خوردن جنازه فامیلم ادامه میدم!!!

این غذا به اندازه ای هست که شکمم رو سیر کنه تا دیگه نگران گرسنه موندنم نباشم.

اوه، بابت غذای افتضاح ممنون!

[گرسنگی بر طرف شد. لقب به دست آمده: خورنده هم نوع!]

[مهارت های به دست آمده بر اثر گرفتن لقب “خورنده هم نوع”]                                      [تابو_سطح 1]، [ جادوی کافر_سطح1]

الان چی شد؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این صدا دقیقا همون صداییه که وقتی «مهارت ارزیابی محیط» رو به دست آوردم، شنیدم!

بهتره که فعلا این صدای مرموز رو «صدای الهه» صدا کنیم…

خب حالا قضیه این «لقب» دیگه چیه؟

نکنه این همون دستاورده( اَچیومِنت) خودمونه که وقتی توی بازی یک کار خاصی رو انجام میدی به دستش میاری؟!!!

 احتمالا، ولی هرچی که هست، اینی که من الان به دست اوردم خیلی وحشتناک و             بی احترامیه!

منظورم اینکه خود جمله «خورنده هم نوع» خیلی خیلی  ناجوره!

احیاناّ بقیه که نمیتونن لقب من رو بخونن؟! شرط میبندم اگه مهارت ارزیابی محیطشون به اندازه کافی بالا باشه، میتونن!!!

اَه…

اگه کسی اینو بفهمه میتونه حسابی منو زیر سوال ببره.

البته چون من یه هیولا هستم، در هر صورت ازم بدشون میاد…

حالا همه این ها به کنار، الان من یه کار خیلی مهمی رو باید انجام داده باشم!

چون به خاطرش 2تا مهارت رو یکجا کسب کردم!

خب این یعنی اگه لقبی رو به دست بیاری میتونی بدون مصرف هیچ امتیازی، مهارت های مختلفی رو همزمان کسب کنی!

این واقعا نکته مهمی بود!!!

برای من که غیرممکن بود با هیچ امتیازی بتونم مهارتی کسب کنم!

کشف از راه غذا خوردن به نظر راه کار خوبی میاد…!

خب پس مهارت هایی که به دست آوردم، تابو و جادوی کافر هستن!

«تابو» به نظر مهارت جالبی میاد ولی هیچ ایده ای ندارم که چطور کار میکنه. حتی نمیتونم هیچ حدسی دربارش داشته باشم!

اِم ، خیلی ببخشید ولی میشه لطفا یک نفر بهم توضیح بده که کارایی این ها چیه؟ من تا وقتی که ندونم اثراتشون چیه ازشون استفاده نمی کنم…!

اگه این طوره پس از «جادوی کافر» هم نمیتونم استفاده کنم!

حالا چی؟ فقط باید اسم جادو رو به زبون بیارم تا عمل کنه؟ صبر کن ببینم… من یک عنکبوتم! عنکبوت ها که نمیتونن حرف بزنن!!!

تنها صدایی که میتونم از خودم در بیارم صدای خِرت خِرته… مثل صدای روی هم کشیدن دندون هاست.

حتی اگر هم میتونستم حرف بزنم، باز هم هیچ جادویی بلد نیستم که به زبون بیارم…

فقط برای آزمایش، سعی میکنم خیلی سخت روی «جادوی کافر» تمرکز کنم…

… بله، هیچ اتفاقی نیوفتاد، نمیتونم ازش استفاده کنم.

واقعا هیجان این رو داشتم که بالاخره میتونم جادو انجام بدم، البته نگرانی من نسبت به بخش «کافر» بودن جادو رو کنار بزاریم، یک شور و شوقی در من به وجود اومد.

شاید نمیشه جادو رو به محض این که مهارتش رو کسب کردی، بتونی انجامش بدی!!!

شاید هم به خاطر اینه که اصلا نمیدونم جادو رو چطور انجام میدن…

یعنی اول باید طلسم خوانی بلد باشم یا یه همچین چیزی؟؟!!

من حتی پایه هاش رو بلد نیستم!

فکر کردم حالا که این مهارت ها و این لقب رو به دست آوردم دیگه گل کاشتم، ولی سودش چیه اگه اصلا نتونم ازشون استفاده کنم؟!…

این لقب «خورنده هم نوع» اصلا به درد میخوره؟

آآآآآ… حالا که فکرش رو میکنم، اگه فقط با خوردن هم نوعت میتونی این لقب رو کسب کنی پس باید کلی از برادر و خواهرهای دیگه من این لقب رو داشته باشن!

این موضوع این حقیقت رو تغییر نمیده که انسان ها به آسونی میتونن ما رو از بین ببرن.

این به این معنیه که گرفتن این لقب دقیقا هیچ کمکی در توانایی من توی نبرد نمیکنه…!

یعنی این جداّ بی خاصیته…

آهان، برای همین لقب رو به این راحتی به دست آوردم؛ هرچی راحت تر بتونی لقبی رو به دست بیاری، مهارت هایی که به دست میاری هم ناچیز تره.

با این حال بازهم خوب شد که در مورد لقب ها اطلاعات به دست آوردم.

اگه بتونم چندتای دیگه از این لقب ها رو جمع کنم، شاید بتونم از مهارت هام خیلی بهتر و قوی تر استفاده کنم.

بهتره که چندتا چیز امتحان کنم، ببینم میتونم چیزی کسب کنم…!

البته نمیدونم چندتا از این لقب ها توی این دنیا وجود داره…

و هیچ ابزار و وسیله ای هم ندارم… پس آن چنان کاری هم ازم بر نمیاد!

شاید اگه شروع به رقصیدن کنم، بتونم لقب «رقاص» رو به دست بیارم!!

به امتحانش میرزه.

بعد از چند لحظه، یک موج بزرگ توی شبکه تارهام صورت گرفت که باعث شد با صورت روی زمین پرتاب بشم.

آخ، درد داشت!

نه تنها هیچ لقبی برای این تلاشم به هم تعلق نگرفت، بلکه یک خاطره دردناکی هم برام به ثمر رسوند!

بعد از جمع و جور کردن خودم، توجهم رو به تارهام که هنوز درحال تکون خوردنن هستن برمیگردونم.

قسمت پایینی تارهام که راهروی سمت چپ رو پوشوندن، چیزی توی اونا گیر کرده.

اولین شکارم!

با احتیاط بهش نزدیک میشم.

وقتی به اندازه کافی به اون نزدیک شدم، با یک موجود فوق العاده براق با نقطه های رنگارنگ روی بدنش رو به رو شدم.

[قورباغه]

خیلی خب؛ حداقل این یکی واقعا شبیه قورباغس!

اون تقریباّ به بزرگی منه و تموم رنگ بدنش رنگین کمانیه، ولی باز هم معلومه که یک قورباغس…

این اولین باره که مهارت ارزیابی محیط من میتونه یک هیولای غیر از من رو به درستی بررسی کنه(یعنی لِوِل این قورباغه به اندازه منه!).

شنیدم که مردم میگن مزه قورباغه درست مثل مزه مرغ میمونه! پس چندان مشکلی توی خوردن اون نخواهم داشت…

حداقل به بدی خوردن جسد فامیل های خودم که نیست!

تنها مشکلی که من دارم، رنگ این قورباغه است که داره فریاد میزنه که سمیه!!

منظورم اینکه موجودی این چنین رنگی غیر ممکنه که سمی نباشه.

و اینکه من همین الان غذا خوردم و اون قدر ها هم گرسنم نیست…

باید با تو چی کار کنم…؟

توی همین موقعیت که دارم با خودم صحبت میکنم، یکدفعه ای قورباغه از روی ناچاری یک ضد حمله ترتیب میده!

درست فکر کردید؛ با یک حرکت، یک سری مایع سمی از دهنش به سمتم پرتاب میکنه.

خیلی بد شد! از اون جایی که حواسم نبود و سپرم رو پایین آورده بودم، زمان چندانی برای جاخالی دادن نداشتم، همین طور که این مایع روی من ریخته میشد به قورباغه بد و بیراه میگفتم…

«اَیییییییییی…اخه چرا؟!…اَه اَه اَه!!!»

سم؟! این واقعا سمه؟؟!! پسر این خیلی دردناکه!

«چی؟ دوباره؟؟! آییییی دوباره بهم سم پاشید…!»

«اصلا هم خنده دار نیست!…عقب نشینی…عقب نشینی…!»

نمیدونم چه طور، ولی پاهای بی جونم رو مجبور به حرکت کردم و از اون فاصله گرفتم.

«وای جداّ که درد داشت! پس حس اینکه یه نفر روت اسید بپاشه این طوریه! من الان آب نمیشم که! میشم؟!»

  واقعا نگران این موضوع آب شدن هستم ولی آیینه ای چیزی هم ندارم که خودم رو چک کنم.

ای بابا؛ واقعا که خجالت آوره.

با این که رقیبم توی تله افتاد، نباید این مسئله که اون یه هیولاست رو نادیده میگرفتم.

«همه میدونن که اگه یک موش رو توی یک گوشه گیر بندازی، بر میگرده و گازت میگیره!»

حتی اگر یک مار یک قورباغه رو نیش بزنه، اون قورباغه صبر نمیکنه تا مار اون رو ببلعه!

اوه پسر خیلی درد داشت! ولی اون قدر صدمه ندیدم که نزدیک مرگ باشم. به نظر میاد سم فقط به سمت چپ و پشت بدنم برخورد کرده.

یکم از سم هم باید توی چشم چپم رفته باشه چون یک کمی از دیدم تار شده.

همممم… اگه یکی از چشمام کار نمیکنه پس چرا فقط یکم از دیدم محدود شده؟

احتمالا به خاطر اینکه من کلی چشم دیگه دارم…!

یک کشف جدید.

ولی الان یک مشکل بزرگ تری دارم؛ دردی که دارم از بین نمیره!

[تخصص لازم به حد نصاب رسید]

[مهارت به دست آمده:  مقاومت در برابر اسید_سطح1]

چی؟!! عجب!!!

همون طور که انتظارش رو داشتم، درد داره خود به خود ازبین میره.

«یعنی به دست آوردن این مهارت ها اینقدر راحته که نیازی به خرج کردن امتیاز نیست؟!»

«راستی اصلا من چه طور اون امتیاز های مورد نیاز برای کسب «مهارت ارزیابی محیط» رو به دست آوردم؟!»

همون بهتر که زیاد بهش فکر نکنم…

به هرحال من الان یک مالک بسیار خوشحال «مقاومت دربرابر اسید» هستم.

بدون شک این نتیجه تماس با این سم اون قورباغه است؛ ولی این مهارت رو همون موقع نداد؛ از اون جایی که گفته این مقاومت نیاز به تخصص داره، پس فکر میکنم یکی از لازمه هاش این بود که اسید باید روی بدنم برای مدتی باقی میموند.

حالا هرچی؛ بعدا دربارش فکر میکنم.

با تشکر از این مقاومت جدید، خارش اسید دیگه تموم شد و جاش رو خشم و نفرت نسبت به اون قورباغه جاش رو گرفت.

«اون دوزیست لعنتی به خودش جرعت داد با من مقابله کنه اون هم وقتی که چیزی جز غذا برای من حساب نمیشد؟!! این غیر قابل قبوله!!!»

من تصمیمم رو گرفتم؛ اصلا برام مهم نیست سمیه هست یا نه؛ من قراره بخورمش حتی اگه قرار باشه آخرین چیزی باشه که میخورم!

با این تصمیم، وقت حمله کردنه!

تاوقتی که سپرم رو پایین نیارم، اون موجود چیزی جز شکاری ناچیز که توی تله افتاده نیست…

قورباغه سه بار دیگه به طرفم سم پرتاب میکنه، ولی حالا که دیگه حرکاتش رو میشناسم، جا خالی دادن مثل آب خوردنه.

من خیلی زیرکانه از پرتاب های قورباغه کنار میرم و مستقیم به اون حمله میکنم.

«حالا حرکت فوق العاده من رو نظارگر باش! نیشم!! بگیر که اومد…!»
«ها ها ها؛ فکر کردی که این یک نیش معمولیه؟! من یک عنکبوتم و نیشم پر از زهره…»

درست مثل موقعی که تار درست میکردم، اطلاعات سم هم به طور غریزی بهم منتقل میشه.

«هاااا؛ به دست نیش زهرآگین من زجر بکش و بمیر…!»

ولی درست موقعی که این حرف رو زدم، درست وقتی که به اون چسبیدم سم بیشتری به من پاشید.

آخخخ،آی آی آی…حتی با این که مقاومت به اسید رو به دست آوردم ولی بازم خیلی میسوزه!

اینطور که شد، اون رو از نیشم رها کردم.

[تخصص به حد نصاب رسید؛ مهارت «مقاومت به زهر_سطح1» به «مقاومت به زهر_سطح2» تبدیل شد]

«آهاااان، پس این طوری کار میکنه! چی دارم با خودم میگم؟!! الان وقت این فکرها نیست.»

یک بار جستی ملخک، تقصیرمنه!

سه بار جستی ملخک، این دفعه دیگه میکشمت!!!!!!!!!!!!!

«ای قورباغه احمق؛حالا دیگه بخششی در کار نیست. نمیخواستم کار به اینجا بکشه ولی دیگه کارت تمومه…!»

با رها کردن خشمم، برای بار دوم قورباغه رو گازمیگیرم؛ قورباغه شروع میکنه از  درد به خودش پیچیدن.

ها ها ها! همینه، زجربکش!حالا که تا اینجای کار اومدم بهتره چندتا گاز دیگه برای اطمینان بهت بزنم.

قورباغه برای مدت کوتاهی به جنب وجوش ادامه میده، ولی بعد حرکاتش ضعیف و ضعیف تر میشه تا اینکه در نهایت دیگه نیرویی براش نمیمونه…

«آخیش، بالاخره شکستش دادم!»

«با توجه به اینکه چه قدر سر اولین شکارم مشکل داشتم، آینده سختی رو برای خودم میبینم؛ ولی با این حال موفق شدم! هورااااا !!!!!»

بهتره که یکم اون رو مزه کنم… نام نام نام…! اوووو چه قدر ترشه!

«این مزه ترشی به خاطر اسیدی بودنه اونه؟ و این دردی که دارم هم به خاطر اسیده؟ خب با تشکر از مقاومت جدیدم نسبت به اسید، این درد اون قدرها هم غیر قابل تحمل نیست؛ ولی خب نمیشه هم گفت این غذا یک غذای خوشمزه ایه…!»

[تخصص به حد نصاب رسید؛ مهارت «مقاومت به اسید_سطح1» به «مقاومت به اسید_سطح2» رسید]

«خب از مزه این قورباغه اونقدرهام راضی نیستم ولی از افزایش مهارتم خیلی خیلی راضی ام!!»

همه این ها به کنار، این یک مناسبت مهمیه! اولین شکارم توی اولین خونه ام!!!

با تشکراز این دوستمون، من الان مطمئن هستم که تارهام میتونن به خودی هیولاها رو توی خودشون گیر بندازن.

حداقلش اینکه که این لِوِل از هیولاها نمیتونن از دست من فرار کنن.

و این که شکار هام همون طوری که من میخواستم توی تله می اوفتن.

این اطلاعات باعث میشه که این همه مشقت ارزشش رو داشته باشه…

خیلی ممنونم قورباغه!

ولی هنوز به خاطر اسید پرتاپ کردنت ازت ناراضیم… 🙂