ورود عضویت
Rebirth of a Movie Star -2
قسمت ۳
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 فصل3 خرگوش کوچولوی سفید

آن شب از ساعت 2 صبح، بای‌لانگ 3تماس، یکی از برادر بزرگش و 2 تا از مادرش دریافت کرد. همه برای این بود که به او بگویند چقدر نزولخوار ترسناک است و اینکه بای‌لی و آن دو نفر تا حد مرگ ترسیده بودند. آن‌ها چندین تماس در شب دریافت کرده و وقتی گوشی را جواب می‌دادند، کسی آن طرف خط صحبت نمی‌کرد و وقتی هم برای خرید بیرون رفته بودند، متوجه شدند کسی تعقیب‌شان می‌کرد. چند شب گذشته آنقدر ترسیده بودند که نمی‌توانستند بخوابند و برای بای‌لانگی که در کارش موفق بود، تنها کاری که باید می‌کرد این بود که به بانک برود و 5 ملیون بگیرد تا به بای‌لی کمک کند و خانواده‌اش را نجات بدهد. همه چیز خیلی ساده بود، نه؟

بای‌لانگ سرش را پائین آورده و به زنگ‌ها گوش کرده بود، نمی‌توانست مانع تکرار صحنه‌های زندگی قبلی خودش بشود.

بای‌لی بارها و بارها پول قرض می‌گرفت و برای پس دادن آن‌ها از بای‌لانگ کمک می‌خواست. در طی این اتفاقات، بای‌لی متوجه شده بود اگر او در دردسر باشد، بای‌لانگ هم با او زجر می‌کشد. پس مهم نبود چه رخ دهد، خواهر کوچک‌ترش همواره به کمک او می‌رفت و او می‌توانست هر کاری دوست دارد انجام بدهد.

این کارها تا 8 سال بعد که بای‌لی تجربه کسب کرد، ادامه پیدا کرده و بالاخره بای‌لی توانسته بود در شهر زادگاهش 2 رستوران زنجیره‌ای افتتاح کرده و نامی برای خودش دست و پا کند. زمانی که شایعه‌های زشت در مورد زندگی خصوصی و افکار رادیکال بای‌لانگ پخش شد، اولین کسی که در وب‌سایت هر دو رستوران نوشت آن‌ها دختر کوچک‌شان را به خوبی تربیت نکرده‌اند، بای‌لی بود و از این بابت از مردم عذرخواهی کرده و گفته بود بای‌لانگ دیگر عضو خانواده آن‌ها نیست و آن‌ها نسبتی با هم ندارند.

این خبر به سرعت توسط پاپاراتزی‌ها پخش شد. همه می‌گفتند با اینکه هیچ مدرکی برای اثبات این حرف وجود ندارد ولی خانواده بای خودشان به آن اعتراف کرده‌اند. بنابراین معلوم بود بای‌لانگ مشکلاتی جدی دارد. به همین ترتیب شایعه‌های کاذب تبدیل به واقعیت شده بودند و برای بای‌لانگی که طی چند سال اخیر از آن دو آدم پیر و بای‌لی مراقبت کرده بود، مثل این بود که چندین بار از پشت خنجر خورده باشد.

هر چند در آن زمان بای‌لانگ برای والدینش احساس گناه می‌کرد، آن پیرزن و پیرمرد در یک شهر کوچک که مردم آن افکار سنتی داشتند بزرگ شده بودند.  افکار رادیکال در نظر آن‌ها منزجرکننده و منحرفانه بود. در حقیقت وقتی بای‌لانگ درباره افکارش و انجمن‌هایی که در آن عضویت داشت به والدینش گفته بود، کلماتی که به او گفته بودند، خیلی زشت‌تر از کلماتی بود که دیگران به او گفته بودند. هر چند قلب مردم از گوشت ساخته شده و وقتی بریده می‌شود، درد دارد.

او در تمام زندگی‌اش یک خوب خوب و حرف گوش کن برای والدینش بود. اما تمام چیزی که به ازای آن گرفت، این بود که رهایش کنند. با اینکه به نظرش کارشان منطقی بود، ولی دوست نداشت بار دیگر همان دردها را تجربه کند. خصوصا سوء استفاده‌های بای‌لی. وقتی به این فکر می‌کرد که بای‌لی دوباره می‌خواست برای گرفتن پول از او سوء استفاده کند، دوست داشت خودش را از پنجره بیرون بیاندازد. تلفنی که هنوز در دستش قرار داشت، کمی داغ شده بود. چند ثانیه مکث کرد، تصمیمش را گرفت و شماره‌ای را وارد کرد.

هرچند این شماره همیشه در گوشی‌اش ذخیره بود اما در زندگی قبلی‌اش حتی یکبار داوطلبانه به آن زنگ نزده بود.

(بیب-بیب- بیب) و بعد تلفن وصل شد «بله؟»

آن صدای خش‌دار و کلفت به نظر عصبی می‌آمد. به نظر می‌رسید شخص طرف دیگر زمان کافی برای باز کردن چشم‌ها و نگاه کردن به شماره پیدا نکرده بود.

بای‌لانگ دوباره به ساعت نگاه کرد، ساعت 4 صبح، هنوز هم 22ام آگوست **20 بود.

«منم بای‌لانگ. آقای کیو میشه با هم صحبت کنیم؟»

***

«کاری داری که برای بعدازظهر باید انجامش بدی؟ خواهر لانگ جایی می‌ری؟»

صدای جوان پشت گوشی متعلق به منشی او، شیائو یانگ، یانگ گائوژانگ بود.

او قبلا فکر می‌کرد گائوژانگ یک منشی وفادار است که در موقعیت‌های زیادی کمکش کرده، حتی تا جایی پیش می‌رفت که جزئیات ظرف نهارش را هم برای او توضیح می‌داد و برای تنظم متن سخنرانی‌هایش کمکش می‌کرد. زمانی رسید که بای‌لانگ کاملا به او اعتماد کرد و دیگر در برابرش گارد نداشت. هرچند بعد از ویدئویی که از او درباره رفتن به انجمن منتشر شد، خیلی ناگهانی منشی‌اش شیائویانگ به ارهونگ که در واقع اسمش هونگ‌هونگ بود، تغییر کرد. او بعدها دریافت شیائویانگ علاوه بر اینکه منشی او بود، شغل دیگری هم داشت و آن فروختن اطلاعات زندگی شخصی ستاره‌ها به پاپاراتزی‌ها بود.

او شخصیتی شاد و دوستانه، و انرژی شاد و درخشنده‌ای اطرافش داشت. هرچند در واقعیت تمام تلاشش را می‌کرد تا به منشی بقیه ستاره‌ها نزدیک شود و از طریق گفتگو حتی اگر شده مقدار کمی اطلاعات به دست بیاورد. آن زمان بود که دریافت خبر بدهی بای‌لی هم احتمالا از طریق شیائویانگ پخش شده است. احتمالا گفتگوی او و بای‌لی را که در آن بای‌لی برای کمک به او التماس می‌کرد و فریاد می‌زد شنیده بود.

از آنجا که یک شیوه غیرقانونی پشت سر بای‌لی بود، مسلما سعی می‌کردند اخبار بدهی او پخش نشود. آن‌ها می‌دانستند که بای‌لی، بای‌لانگ را برای حمایت پشت سر خود دارد، درنتیجه آنقدر احمق نبودند که با علنی کردن بدهی بای‌لی باعث لکه‌دار شدن شهرت بای‌لانگ و از طرفی ریسک آشکار کردن خودشان را بکنند.

آن زمان بای‌لانگ مشکوک بود که انتشار اطلاعات، کار کیوکیان بوده باشد. زیرا او چاره‌ای نداشت غیر از اینکه از کمپانی قرض بگیرد و تماسی از کیوکیان دریافت کرده بود که از او می‌خواست درباره اینکه معشوقه‌اش باشد، دوباره تصمیم بگیرد. ولی حالا که درباره آن فکر می‌کرد، بیشتر به نظر می‌رسید کیوکیان تنها علاقه‌ای گذرا به او داشت. ولی به خاطر همان علاقه بود که در این زندگی جرئت کرده بود تا با او تماس بگیرد.

در پاسخ به شیائویانگ، بای‌لانگ گفت: «دارم میرم تا رئیس رو ببینم، چند تا مسئله دارم که باید با ایشون در میون بذارم.»

«رئیس؟ رئیس بزرگ کیو؟!» صدای پشت گوشی دو اکتیو بلندتر شد «چه اتفاقی افتاده؟! در مورد یه درام جدید یا یه همچین چیزیه؟! تو باید این جور مسائل رو به من بگی!! خیلی خب، ملاقات فردا ظهره؟ من می‌رسونمت، کجا قراره جلسه برگزار بشه؟ تو ماشین نداری خواهر لانگ، درسته؟ من میرسونمت.»

بای‌لانگ خندید. این سئوال‌ها برای این بود که اطلاعاتی از او به دست بیاورد. بای‌لانگی که برای 10 سال در دنیای سرگرمی بود، راحت می‌توانست این را تشخیص دهد. «از اونجا که یه جلسه‌س غیر از شرکت کجا میتونه باشه؟ دفتر شرکت مشکلی داره که بخوایم بریم بیرون و پول خرج کنیم؟»

«اوه که این طور» صدای شیائویانگ آرام شد «چه وقتی؟ میام دنبالت.»

«نیازی نیست، 2 روز آینده گوشیم رو روشن نمی‌کنم، بهتره یه کم استراحت کنی، تاریخ عکسبرداری به پس فردا تغییر کرده.»

آن‌ها در حال فیلمبرداری فیلم “شرکای زندگی” بودند، هرچند به خاطر شلوغی برنامه کاری بازیگر نقش اول، مقدار خیلی کمی را می‌توانستند بازی کنند. کارگردان آنقدر اضطراب داشت که کم‌کم موهایش داشت سفید می‌شد، هرچند همین باعث شده بود بای‌لانگ وقت آزاد زیادی داشته باشد، تا کارهایش را انجام دهد.

شیائویانگ با کنجکاوی پرسید: «فردا هم همین طور؟ فردا چیکار میکنی؟ قراره دوباره با آقای کیو ملاقات کنی؟»

«فردا قرار برم خونه تا خونواده‌م رو ببینم، میخوام تا وقتم آزاده و دوباره سرم شلوغ نشده یه سر بهشون بزنم.» بای‌لانگ هر چند ماه یکبار به خانه می‌رفت پس بهانه‌اش منطقی به نظر می‌رسید.

«خیلی خب خواهر لانگ، بعد از اینکه صحبتت با رئیس کیو تموم شد یادت نره بهم یه زنگ بزنی!» شیائو یانگ نمی‌خواست تسلیم شود «امیدوارم خواهر لانگ نقش‌های بیشتری توی درام‌ها بگیره و به اوج بره، اون جوری منم میتونم مهمترین منشی صحنه بشم، هاهاهاها» خنده‌های از ته دل توی گوشی پیچید. بای‌لانگ به این فکر کرد که چقدر صداقت در آن خنده وجود دارد: «خیلی خب، 2 روز دیگه می‌بینمت.»

«خدانگهدار خواهر لانگ!»

***

2 ساعت بعد، بای‌لانگ با احترام روی صندلی انتظار دفتر کیوکیان منتظر نشسته بود. توتال سرگرمی فقط بخش کوچکی از گروه تجاری ان‌جیانگ بود. برای همین کیوکیان خیلی آنجا نمی‌آمد. اگر کسی می‌خواست کیوکیان را ببیند باید صبح زود قرار ملاقات می‌گرفت و به آنجا می‌آمد و منتظر می‌ماند.

اگر کسی می‌خواست درباره گروه ان‌جیانگ که پشتیبان کیوکیان بودند صحبت کند، همه می‌دانستند او به خانواده کیو در شیندائو[1] تعلق دارد. وقتی حرف شیندائو به میان می‌آمد، مکانی بود که طی 10 سال گذشته به عنوان مکانی برای شرط‌بندی شناخته می‌شد، جایی که به شب زنده‌داری‌هایش معروف بود. صادرات و شرکت‌های سرگرمی از دیگر شهرت‌های آنجا بود. از آنجا که هیچ راهی برای جلوگیری از شرط‌بندی‌های غیرقانونی زیادی که درون جزیره بود، وجود نداشت، دولت وقتی مقداری امید پیدا کرد، به سادگی مکان‌های شرط‌بندی قانونی راه‌اندازی کرد، این گونه هم دیگر کارها غیرقانونی نبود و هم زیر نظر پلیس بودند.

خانواده کیو، نسل‌ها در شیندائو تجارت داشتند. حتی وقتی که تجارت غیرقانونی بود، آن‌ها در آنجا خانواده قدرتمندی بودند ولی به محض اینکه همه چیز قانونی شد، به سرعت کارشان را گسترش دادند. اول کازینو بعد کازینو باز کردند. هتل بعد از هتل، و هکتار هکتار زمین می‌خریدند. بعد از 10 سال پاک کردن سابقه‌شان توانستند یک شرکت قانونی سرگرمی، کشتیرانی و صادرات باز کنند که شناخته شده بود.

هر چند خانواده کیو همچنان راه رسم و رسومات قدیمی را داشتند. شرکت مدلینگ آن‌ها تنها سرپوشی برای کارهای اصلی آن‌ها بود. در یک کلام، تمام قدرت آن‌ها همچنان در مرکز خانواده بود. هیچ کدام از سهام‌های خانواده کیو در جدول سهام به نام خودشان زده نشده بود و همه با نام گروه ان‌جیانگ‌کیو سرپوش گذاشته می‌شد. در دنیای تجارت هیچ کس جرئت اینکه آن‌ها را دست کم بگیرد، نداشت.

از آنجا که خانواده کیو از جزیره شیندائو آمده و در تجارت کشتیرانی بودند، کارشان در گوشه گوشه جهان گسترش پیدا کرده بود. در شهر مرکزی، علاوه بر کشتیرانی در تجارت هم بودند و از آنجا که در شهر مرکزی برخلاف شیندائو قماربازی ممنوع بود، پس تمام تمرکزشان را روی صنعت سرگرمی گذاشته بودند، هتل‌ها، کلوپ‌های مجلل و تجارت‌های مربوط به آن‌ها مانند فروش ماشین‌های مجلل، الکل و سیگار.

در سال‌های اخیر، خانواده کیو وسعت زیادی در زمینه سرگرمی پیدا کرده و کمپانی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک توتال سرگرمی را تأسیس کرده بودند. کسانی که داخل صنعت سرگرمی بودند، آنقدری از آن‌ها انتظار نداشتند، زیرا صنعت سرگرمی بسیار گمراه کننده و همانند یک دریا عمیق بود و چون پول دارید دلیل نمی‌شود که بتوانید در آن موفق هم بشوید.

هر چند در طی چند سال توتال سرگرمی یک گروه آیدول پسرانه موفق به نام آر-رد را و دو برنده جایزه “گلدن کویل”[2] را به صنعت سرگرمی معرفی کرده و در ادامه با امپراطور جوان فیلم سوکوان که در خارج از کشور فعالیت می‌کرد، قرارداد بسته بود. چنین موفقیت‌هایی باعث شد تمامی کسانی که داخل صنعت سرگرمی بودند متوجه بشوند وقتی پول داشته باشی، دیگر هیچ اقیانوسی برای شنا کردن عمیق نیست.

درباره کیوکیان هم شایع بود فرزند غیرقانونی رئیس قبلی خانواده کیو بود، که در ابتدا فقط مسئول هماهنگ کردن کشتی‌ها بود و اکثر اوقات خود را در دریا می‌گذراند، برای همین خانواده کیو مسئولیت‌های مهمی را به او واگذار نمی‌کردند. گرچه به دلایل غیرمشخصی در سال‌های اخیر، او ناگهان قدرتمند شد، تا جایی که طوری رفتار می‌کرد، گویا بنیان‌گذار خانواده است. کیوی بزرگ، رئیس خانواده کیو در نیم سال گذشته مسئولیت بیشتر خانواده را به کیوکیان که سنش کمی بیش از 30 سال بود، سپرده بود. مخصوصا قلب تجاری خانواده، تجارت دریایی، که باعث شده بود ارزش سهام شخصی کیوکیان به بیش از 10 بیلیون برسد.

هرچند ظاهر کیوکیان با ظاهر رئیس یک شرکت بزرگ همخوانی نداشت. او پوست برنزه و موهای نیمه پریشان داشت و همیشه بلیزی می‌پوشید که تمامی دکمه‌هایش بسته نبودند. همیشه یک زنجیر طلایی به گردن می‌انداخت، حتی بعد از اینکه رئیس شرکت شد، همچنان مثل یک کارمند کشتی به نظر می‌رسید. تنها تفاوتش این بود که پیراهن گلدارش را به یک پیراهن ابریشمی با جنس اعلا تغییر داده بود.

اما حتی این هم نمی‌توانست بدن قوی، بلند و چهره جذاب کیوکیان را تار کند، بلکه شخصیت قوی و کاریزمای او را بیشتر کرده بود. هرچند با اینکه استایلش جذاب نبود، ولی جذابیتی بی‌نظم به او می‌داد. سالی که کیوکیان رئیس شرکت توتال سرگرمی شده بود، توسط یک سایت خارجی به عنوان “شخص پولداری که بیشتر از همه خواهان داره” معرفی شده بود، این یک سرنوشت بود که اسمش هم کلمه کیان را در خود داشت.[3]

معلوم نبود آیا این کار سرنوشت است یا نه، ولی کیوکیان دوست داشت چنین جوک‌هایی را بسازد. بای‌لانگ مدتی در سکوت منتظر ماند. هنوز در قلبش از تصمیمی که گرفته بود، اطمینان نداشت. در زندگی قبلی‌اش در طی 10 سال درباره روش‌های کیوکیان شنیده بود. او از بیرون مهربان و بخشنده به نظر می‌رسید، هرچند شخصیت خشنش را پنهان می‌کرد. می‌دانست که کیوکیان تمام اهدافش را پنهان می‌کند، تا اینکه می‌دیدی چاقویی بیرون آورده که می‌تواند با یک حرکت تو را بکشد. بدون شک برای دشمنانش بدترین کابوس بود.

اگر به خاطر تصاویری که از زندگی گذشته به یاد داشت نبود، هرگز فکر نمی‌کرد که برای کیوکیان معنای خاصی داشته باشد. برای شخصی با موقعیت کیوکیان، ستاره‌های کوچک زیادی بودند که حاضر بودند به تختش بروند. رد شدن او توسط بای‌لانگ می‌بایست یک موضوع بی‌اهمیت می‌بود. بای‌لانگ جذاب‌ترین و محصورکننده‌ترین شخص در صنعت سرگرمی نبود و کیوکیان هم هرگز رد شدنش توسط بای‌لانگ را جدی نگرفته بود. او از کمک‌های کوچکی که کیوکیان در زندگی قبلش به او کرده بود، مطلع بود اما نمی‌دانست قصد پشت این کمک‌ها چیست. او فکر می‌کرد کیوکیان این کارها را می‌کند تا با او بازی کند و سرگرم شود. اما کاری که کیوکیان بعد از مرگش انجام داده بود، چیزی نبود که او انتظارش را داشته باشد.

بعد از آن همه سختی که کشیده بود، به نظر می‌رسید یکی بود که برایش ناراحت بود و از زجرهایی که کشیده بود، اطلاع داشت. بعد از رد شدن توسط تعداد زیادی از آدم‌ها، مهربانی کیوکیان در قلب بای‌لانگ حک شده بود. هرچند در زندگی قبلی او یک ستاره کوچک بود اما راضی نشده بود سرش را خم کند. اما این بار داوطلبانه پیش کیوکیان آمده بود. بای‌لانگ به خودش خندید. با این کارش، باز هم اوضاع بین آن‌ها بدون تغییر می‌ماند؟

بیرون در، فعالیت‌های زیادی در جریان بود. شنید که عوامل شرکت چاپلوسانه به رئیس خوش آمد می‌گویند. چند لحظه بعد در با قدرت و صدای بلندی باز شد. کیوکیان در حالی که یک سیگار از گوشه لبش آویزان و سرش به سمتی کج بود، نگاهش با علاقه روی بای‌لانگ نشست.

«خرگوش کوچولوی سفید، دنبال من می‌گشتی؟»[4]

[1] شیندائو مکانی خیالی است که نویسنده آن را ساخته است.

[2] یک نام ساختگی برای جایزه

[3] کلمه کیان مثل کلمه پول تلفظ می‌شود.

[4] بای در فامیلی بای‌لانگ