ورود عضویت
Gimai Seikatsu-02
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 

پیش گفتار

خواهرخونده کسی نیست جز یه غریبه. تجربه‌ای که تا الان من به دست آوردم داره می‌گه که این موضوع عین حقیقته.

پدر مادر ما خیلی ناگهانی تصمیم گرفتن که با هم دیگه ازدواج کنن، در نتیجه ما تقریباً مجبور شدیم که همدیگه رو مثل خواهر و برادر قبول کنیم. ببا وجود نداشتن نسبتی فامیلی یا تاریخ تولدهای همزمان، بهترین کاری که می‌تونستیم بکنیم این بود که رابطه‌مونو مثل غریبه حفظ کنیم.

اما حالا از تصمیم بابام و  آکیکو-سان که برای  ازدواج دوباره‌شون یه ماهه که  گذشته و حالا هر چهار تای ما، باهم دیگه زندگی می‌کنیم. برای همین هم من کم‌کم دارم احساس می‌کنم اینکه یه خواهرخونده توی خونه داشته باشی و باهاش احساس غریبگی کنی، واقعاً درست نیست. از اون‌جایی که ما توی یه خونه زندگی می‌کنیم، من نمی‌تونم با اون کاملاً مثل یه غریبه رفتار کنم، ولی قضیه اینه که اگه یکی از من بپرسه تو چه‌جور رابطه‌ای با این دختر داری، دقیقاً  نمی‌دونم باید چه جوابی بدم.

مدرسه برای امروز تموم شد. رسیدم خونه و مثل همیشه، زنگ در رو زدم.

«من خونه ام،آیاسه-سان.»

«به خونه خوش اومدی آسامورا کون.»

به محض این که اومدم خونه، خواهرخونده‌ام با همون کلماتی ازم استقبال کرد که الان یه ماهه داره ازش استفاده می‌کنه. تقریباً به‌خاطر یه هفته اختلاف سنی، من داداش بزرگ بودم و اون خواهر کوچیکم. البته این اختلاف سنی هیچ ربطی به واکنشمون نسبت به همدیگه نداشت، چون درواقع ما مثل غریبه‌هایی بودیم که کارهای عادی و پیش‌پاافتاده رو کنار گذاشته بودن.

خبری از استقبال گرم و گیرا مثل «خوش برگشتی، داداشی» یا کلمه‌هایی مثل «می‌شه این قیافه رو به خودت نگیری داداش بزرگه؟» نبود. خوشبختانه می‌شه گفت هرچی بیشتر پیش می‌رفت، آخر مکالمه‌مون چند کلمه جدید اضافه می‌کردیم، یه چیزایی مثل «کار پاره‌وقتت از امروز شروع می‌شه درسته؟»

«برای تو هم همین‌طور،آیاسه سان؟»

آیاسه سان یه جواب واضح داد: «اوهوم.»

خوشبینانه‌اش اینه که از هر طرف به رابطه‌مون نگاه می‌کنم، حدس می‌زنم داره یه تغییراتی بین ما اتفاق می‌افته، هرچند خیلی کم.

یه هفته قبل از شروع امتحانات پایانی، از محل کارم مرخصی گرفتم. بابام و آکیکو سان به آیاسه سان گفتن توی خونه بمونه و یکم غذا درست کنه، یا شایدم یه جورایی مجبورش کردن. امروز بالاخره امتحانات تموم شد. فکر کنم تازه داریم این تغییرات کوچک رو حس می‌کنیم. درواقع داشتم به این فکر می‌کردم که الان خواهرخونده‌ی کوچولوم هم برام مثل یه غریبه است و هم عضو خانوادمه. البته شاید زود گذشته باشه، اما توی یه ماه می‌تونه خیلی شرایط تغییر کنه. برای مثال من و اون اگه عاشق همدیگه بودیم و با همدیگه زندگی می‌کردیم، کم‌کم شروع می‌کردیم جنبه های منفی همدیگه رو دیدن، برای همین هم کم‌کم رابطه‌مون افتضاح می‌شد. البته از یه جهت دیگه باعث شد همدیگه رو بهتر بشناسیم و حتی از قبل هم بیشتر به همدیگه نزدیک بشیم‌. این همون چیزاییه که توقع دارم توی این یه ماه تغییر کنن.

البته من هیچ‌وقت با عشقم تنهایی زندگی نکردم. همه‌ی این‌ها هم نتیجه گیری‌هام از کتابایی که تا حالا خوندم.

اگه اون خواهر واقعاً خواهر خونی خودم بود، اوضاع چه‌جوری می‌شد؟ اون‌طوری دیگه همه چی عادی و روزمره بود و هیچی تغییر نمی‌کرد. جواب درست همینه‌.معلومه که اگه ما سال های سال باهم زندگی می‌کردیم  هیچ تغییر جالبی واسمون تو یه ناه اتفاق نمی افتاد.این یعنی ما نباید تو یه  زمان خیلی کم کلی تغییر تو رابطه‌مون ایجاد کنیم.

یه خواهرخونده که از خودم هم کوچیکتره، نمی‌تونه بره روی مخم یا باعث شه وقتی کنارمه استرس بگیرم، اما اینکه اون مثل هوایی که نفس می‌کشم همیشه اینجا ست، چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم. منظورم اینه که، من به اندازه‌ی کافی هر روز دارم راجع بهش کتاب می‌خونم و هنوز نمی‌تونم این فاصله‌ای که بینمون هست رو درک کنم. هوف آره همینه…

داشتم می‌رفتم تو اتاقم که یهو آیاسه سان صدام کرد.

«امروز یکم مرغ گرفتم. می‌خوام مرغ یورین‌چی[1] درست کنم.»

اسم اون غذا رو فقط می‌تونی از دهن یه آشپز ماهر بشنوی که بلده به سبک چینی آشپزی کنه. یهو به خودم اومدم و دیدم قبل اینکه کامل لباسم رو در بیارم، سرم رو آوردم بیرون و بهش گفتم: «تو می‌تونی اون غذا رو توی خونه درست کنی؟»

«البته.» این حرفش یه لیخند کجکی روی لبم آورد.

«حتی زیادم طول نمی‌کشه.»

«واقعاً ؟ الان جدی‌ای؟»

من با این غذاهای لذیذ آشنایی زیادی نداشتم، چون منو بابام حتی غذا هم سفارش نمی‌دادیم و فقط از غذاهای نیم‌پخته‌ی فروشگاه‌ها استفاده می‌کردیم. مهارت آشپزیم هم از وقتی که کلاس‌های اجباری خونه‌داری رو می‌رفتم، تغییر خاصی نکرده بود.

یه جوری که بی تفاوت باشم، گفتم: «خب فقط یه یون‌چی ساده ست. چیز خاصی نیست که.»

اونم داشت سعی می‌کرد با بی‌تفاوتی جواب بده: «باشه، پس که این‌طور.»

هر وقت آیاسه سان توی شرایط خاص و سختی قرار می‌گیره، یا وقتی که یه کاری ازش می‌خوان، همیشه سعی می‌کنه بهتر و بیشترشو انجام بده. با اینکه زمان زیادی از زندگی مشترکمون نگذشته بود، ولی باز هم توی این مدت کلی چیز ازش فهمیده بودم.

این موضوع منو یاد یه ماه قبل، یعنی شبی می‌اندازه که آیاسه سان اومد پیشم و پیشنهاد یه کار پاره‌وقت با درآمد بالا برای خانواده رو داد.

«واقعاً می‌خوای همین‌جوری این‌جا وایستی و وقتتو تلف کنی؟»

«اوه، آم، آره. حق با توئه. دیگه داشتم می‌رفتم.» در رو باز کردم که برم، ولی قبلش برای آخرین بار برگشتم  و نگاهش کردم و گفتم: «می‌شه یادم بدی چه‌جوری خودم این غذا رو درست کنم؟دوست دارم امتحانش کنم.»

«واقعاً نیازی نیست به خودت فشار بیاری، باشه؟»

این‌دفعه این من بودم که یه لبخند تلخی روی لبم نشست. مطمئنم تونست ببیندش.این روزها توی زندگی، همه چی مثل یه معامله ست. متأسفانه از اون‌جایی که آیاسه سان کارهای آشپزی و خونه رو انجام می‌داد، من نتونسته بودم براش کاری که باید رو انجام بدم و یه شغل پاره‌وقت با درآمد مناسب پیدا کنم. البته که آیاسه سان همیشه می‌گه بیشتر حاضره بخشنده باشه و کار انجام بده تا بقیه براش کاری انجام بدن، اما به هر حال این هم قراری بود که گذاشته بودیم و من باید خودی نشون می‌دادم.

تو این فکر بودم که چه کار می‌تونم بکنم که ذهنم رفت به یه روز تابستونی توی شهر شیبویا، وقتی خورشید توی آسمون می‌درخشه. جیرجیرکا هم داشتن به وظیفه‌شون عمل می‌کردن و با جیرجیرشون یه سمفونی کامل و تشکیل داده بودن. از بین شکاف ساختمونا هم می‌تونستم ابرای سیاهِ بارونی رو ببینم که رنگ آسمون رو قرمز و کبود کرده بودن.

……………‌‌‌‌..‌.‌‌‌‌……..‌‌‌‌………………………………………..

قسمت اول: شانزدهم جولای (پنجشنبه)

توی این صبح تابستونی، حس می‌کردم دور بدن نیمه‌خوابم رو یه پرده باریک نامرئی پوشونده. از گرما و رطوبت هوا احساس بی‌حالی می‌کردم. دستگاه تهویه هوا رو تازه روشن کرده بودم و به کندی کار می‌کرد. مثل یه آدم‌آهنی و بدون هیچ حس خاصی رفتم و پشت میز غذاخوری چوبی، و بعد از تموم شدن کارم، چندین بار تمیزش کردم . انگار پدر و مادرم اون صبح خونه نبودن.

ناگهان آیاسه سان رو دیدم که از آشپزخونه با دوتا ظرف غذا اومد سمتم و ظرف‌ها رو روی میز گذاشت که تازه تمیزش کرده بودم.

به غیر از برنجی که همیشه می‌خوردیم، یه ساندویچ تست آب‌پز هم توی بشقاب‌ها بود.

«نون با سبزیجات سرخ شده با طعم سویا؟»

آیاسه سان اسم اصلی غذای توی بشقاب رو با لحن همیشگی‌اش بهم گفت: «تست فرانسوی.»

هنوز گیج بودم که این رفتارهاش چه معنی‌ای می‌ده.

منم غرغرکنان در جوابش گفتم: «اوه فهمیدم.»

معلومه که می‌دونم تست فرانسوی چیه، اما تا به حال نخونده بودم. اما به لطف کتابایی که خونده بودم، می‌دونستم که همچین غذایی وجود داره‌. مشکل اساسی من اینه که حتی وقتی یه چیزی رو می‌دونم یا اسمشو شنیدم، بازم نمی‌تونم در مواقع لازم راجع بهش واکنشی نشون بدم. چون خودم تا حالا با چشمای خودم ندیدمش.

«حالا واقعاً این غذا فرانسویه؟»

«در اصل یه غذای آمریکاییه.»

«حتماً بهتر می‌دونی، آیاسه سان.»

«فکر کنم یه بار که به یه رستوران خانوادگی رفتم اینو توی منو نوشته بود.»

حتماً ازون دسته منوها بوده که راجع به غذاهاشون زیادی توضیح می‌دن. به هر حال، الان مهم نبود که این غذا از کجا اومده‌.

«اصلاً چه‌جوری باید این غذا رو خورد؟»

«برات گذاشتم، نمی‌بینی؟»

«با چاقو و چنگال؟»

«آره، ولی اگه می‌خوای با دست یا چوبک غذا بخور. هیچ‌کس قرار نیست ببیندت، پس راحت باش. فقط ما تو خونه ایم.»

آیاسه سان با خونسردی کامل حرف می‌زد‌. اما من همچنان نمی‌تونم عضوی از خانواده‌ام ببینمش. برای همین هم خجالت می‌کشیدم که یه وقت موقع غذا خوردن خراب کاری کنم.

یه جورایی برام مثل یه غریبه ست، ولی خب هم سن همیم. آیاسه سان خیلی خوشگله، برای همین هم نمی‌تونم خودم رو به کوری بزنم.

«وقتی نون می‌بُری و یه جوریه که انگار یه تیکه گوشته، بهت حس عجیبی نمی‌ده؟»

«واقعاً؟ به نظرم تا وقتی که به خودت بگی اون رو هم می‌شه مثل یه تیکه کیک برش زد، نه. این نظر منه.»

اینکه بتونی به مسائل از زاویه‌های مختلف نگاه کنی، یعنی واقعاً ذهن فعالی داری. بدون اینکه تو ذهنم باز یه بحث فلسفی راه بندازم، جفتمون روی غذامون تمرکز کردیم. مزه تخم‌مرغ با نمک یه حس خوبی رو روی زبونم ایجاد کرد. تو این فکر بودم که چه‌جوری  نظرم رو راجع به غذا بگم که فهمیدم آیاسه سان داره زیر چشمی نگاهم می‌کنه. پیش خودم گفتم اوه؟داستان چیه؟

بهش نگاه کردم. دقیقاً اون طرف میز، روبه‌روم نشسته بود و هیچ حسی توی صورتش دیده نمی‌شد. البته جوری که داشت با چاقو و چنگالش بازی می‌کرد، مثل همیشه نبود و برای همین فکر کردم شاید یه چیزی حواسش رو پرت کرده.

«مشکلی پیش اومده؟»

«ها.. چی؟»

«نمی‌دونم، انگار شدیداً توی خودت بودی.»

«چه با دقت!»

آیاسه سان لبخند کجی زد و به تقویم روی دیوار نگاه کرد.

اون تقویم رو آکیکو سان آورده بود، دقیقاً وقتی که اومدن تا با ما زندگی کنن. روش عکس یه گربه بود که داشت روی زمین غلت می‌خورد که قطعاً نظر بیننده رو به سمت خودش جلب می‌کرد.

فکر کنم اون تقویم رو به جای بیمه از میخونه‌ای که توش کار می‌کرد، آورده بود. از اون‌جایی که منو بابام با تقویمای گوشی‌هامون کار می‌کردیم، هیچ‌وقت همچین تقویم کاغذی‌ای نداشتیم. حالا هم آکیکو سان یه ماه پیش، به بهونه اینکه این دیوار زیادی خالیه، اون‌جا آویزونش کرد.

آیاسه سان با یه نگاهی که می‌خواست نشون بده اینا همه اثرات وجود زن تو خونه ست، شروع به حرف زدن کرد: «فکر کنم امروزه، درسته؟»

«چی امروزه؟»

«روزی که نتیجه امتحانای آخر ترم و می‌دن.برای من که امروزه فکر کنم’«

«اوه،آره درسته البته هنوز همه نتیجه هارو ندادن.»

«اوهوم،فکر کنم فقط یه درس مونده.»

درواقع اینکه جفتمون یه خانواده جدید داشتیم و با مسائل جدیدی رو به رو بودیم، نمی‌تونست بهونه‌ی خوبی باشه تا یه دانش‌آموز معمولی توی دبیرستان سوسی نباشی. ما هنوز هم باید روی امتحان ترممون تمرکز می‌کردیم که مثل هر سال دیگه‌ای اوایل جولای برگزار می‌شد. درواقع منو آیاسه سان زیاد به درس‌های هم توجهی نداشتیم.

جفتمون فقط رو خودمون تمرکز کرده بودیم. به هم قول داده بودیم که زیاد به هم گیر ندیم، ولی خیلی هم از هم فاصله نگیریم. ‌پس معلومه که از نتایج امتحانامون خبری نداشتیم‌ ‌و سعی هم نمی‌کردیم که سر در بیاریم- البته تا همین امروز.

«هی آسامورا کون، می‌شه ازت یه سؤال تقریبا شخصی بپرسم؟»

«آره حتماً بپرس‌. مطمئنم اگه سوالی بود که از شدت خجالت گوشامو می‌گرفتم و احساس ناخوشایندی بهم می‌داد، اصلاً نمی‌پرسیدی.»

اما اینکه آیاسه سان ازم اجازه گرفته بود تا سؤال بپرسه، باعث شد فکر کنم که حتماً دلیل خاصی داشته ‌. این هم به لطف این مدت که تونستم بشناسمش، فهمیده بودم.

«امتحاناتو چه‌طوری دادی؟»

سوالی که پرسید خیلی عادی‌تر از اونی بود که فکرشو می‌کردم. خیلی از مردم واقعاً این‌طوری خوشایند نیستن و برای همین این فکر تو ذهنم ایجاد شد که آیاسه سان چه قدر باملاحظه ست.

«اوم… نمره ۸۱ توی درس تاریخ ژاپن،۹۲ توی درس ریاضی۱، ۸۸ ریاضی۲، ۷۰ فیزیک، ۸۵ شیمی،۹۰ انگلیسی، ۷۹ توی ارتباطات زبان انگلیسی، ۹۶ توی درس ژاپنی پیشرفته،۷۷ هم توی ژاپنی کلاسیک، در کل می‌شه گفت نمره ۷۵۸ رو گرفتم.»

«عالیه آسامورا کون. نمره‌هات واقعاً خیلی خوبن.»

«ممنونم. خوشحالم که اینو می‌گی. ولی شخصا فکر می‌کنم روی چند تا درس باید کار کنم، مثل فیزیک و شیمی.»

«همین که تونستی تو ژاپنی پیشرفته ۹۶ بگیری خودش خیلی خوبه.»

«تو امتحاناتو چه‌طور دادی آیاسه سان.»؟

«100 توی درس تاریخ ژاپن، 80 درس ریاضی، 86 ریاضی 2، 89 فیزیک، 81 شیمی، 84 انگلیسی، 80 ارتباطات انگلیسی، 90 هم توی درس ژاپنی کلاسیک.»

«تو که توی همه درسا نمره‌ت بالای ۸۰ ئه. تو نمره‌هات از منم  بهترن.»

«آره تقریباً.»

«فقط فکر کنم یه درس رو جا انداختی، نه؟حتی اگه تو ژاپنی پیشرفته نمره‌ت کمه، باز هم در کل نمره‌هات از من بهترن.»

«شک دارم. کلا زیاد توی ژاپنی پیشرفته اعتمادبه‌نفس ندارم.»

برخلاف لحن همیشه خنثی و خالی از احساسش، می‌تونستم یکم اضطراب رو توی صداش حس کنم، آیاسه سان آه کشید و گفت: «اگه بشه می‌خوام توی این تعطیلات تابستونی کار کنم، اما این به نمره درس ژاپنی پیشرفته بستگی داره، شاید لازم باشه بیشتر درس بخونم.»

«معذرت می‌خوام، اینا همه‌ش به خاطر اینه که نتونستم برات یه شغل با درآمد خوب پیدا کنم.»

«واقعاً نیازی به معذرت خواهی نیست آسامورا کون.»

«در واقع نیازه، چون قرارمون این بود.»

روزهایی که پدر مادرمون نیستن، منو آیاسه سان ترتیب صبحونه و نهار رو می‌دیم. اگه مادرخونده‌ام، آکیکو سان، وقت داشته باشه برامون غذا درست می‌کنه، اما در کل خودمون مسئول غذامون هستیم.آیاسه سان می‌خواد مستقل زندگی کنه، نمی‌خواد فقط چون یه زنه، سرخورده بشه. برای همین هم داره تلاش می‌کنه که به یه دانشگاه معتبر بره.

از طرف دیگه، نمی‌خواد از نظر مالی سربار خانواده باشه، یه شغلی می‌خواد که زیاد هم زمان باارزش درس خوندنش رو نگیره، برای همین هم از من درخواست کرد که توی کار پیدا کردن کمکش کنم . اونم به‌جاش برام صبحونه و شام درست کنه. اگرچه اعتراف بهش واقعاً دردآوره، ولی من توی یه ماه گذشته نتونستم هیج کار مفیدی براش بکنم و آیاسه سان این‌قدر دلسوزه که نمی‌خواد من در این باره احساس گناه کنم، برای همین هم تا به حال کوچیکترین شکایتی نکرده و هربار فقط لبخندهای تلخ روی لبش نشسته.

«می‌دونم کاری که ازت می‌خوام خودخواهانه ست که برام کاری پیدا کنی، برای همینم فعلا فقط دارم دنبال یه کار پاره‌وقت عادی می‌گردم.»

«پس منم از این به بعد خودم غذامو درست می‌کنم.»

«چی؟ نیازی به این کار نیست.»

این جزئی از قرارمون بود و برای همین شاید حرفم یه ذره عجیب به‌نظر رسید. معلوم بود که آیاسه سان هم کاملاً گیج شده. پس گفت: «من همین‌طوری راحتم.»

«اما…»

«آشپزی واقعاً برام لذت بخشه و باعث می‌شه آروم بشم. یه کاری می‌کنه زمان برام زودتر بگذره.»

یه واکنش روانشناسی وجود داره که بهش «رابطه متقابل» می‌گن، به این معنی که وقتی شخصی یه چیزی دریافت می‌کنه، تمایل داره که برای طرف مقابل جبران کنه. حالا چه چیزی با همون ارزش باشه یا بیشتر. اگه چیزی از کسی بگیری یا لطفی در حقت کنه، تو هم همین کار رو می‌کنی و باز هم تکرار بشه تو دوباره همون کار رو می‌کنی و این تکرار می‌شه. این تکرار باعث می‌شه که آدما یه دایره خیلی بزرگ تشکیل بدن.

من کاملاً باخبرم که اون‌قدری جذاب و خوشتیپ نیستم که کسی بخواد کلی بهم ابراز علاقه کنه و عاشقم شه، برای همین هم اگه کسی زیادی بهم نزدیک بشه و بخواد باهام دوستانه برخورد کنه، بدون اینکه کوچیک‌ترین سودی از این مسئله ببره، باید بگم که کاملاً به نیتش شک می‌کنم، اگر هم هیچ انگیزه پنهانی وجود نداشته باشه، بازم آخرش نمی‌تونم اون‌قدر باهاش راحت باشم.

از اون‌جایی که آیاسه سان هم مثل من همین اخلاقو داره، باید بدونه من چه حسی دارم و چه‌جوری می‌خوام که رابطه‌مون متقابل باشه‌.

آیاسه سان یهو دستشو جوری که انگار تو کلاسه بلند کرد و گفت: «اصلاً من یه فکری  دارم. از اون‌جایی که یه ماهه داریم جست‌وجو می‌کنیم، شانس پیدا کردنمون تقریبا هیچه. موافقی، درسته؟»

«آره، نمی‌خوام اعتراف کنم ولی، تا وقتی که از روشای غیراخلاقی و غیرقانونی استفاده نکنیم، کارمون به جایی نمی‌رسه.»

«من باید برای دانشگاهی که می‌خوام انتخاب کنم، پول پس انداز کنم. برای همینم توی تعطیلات تابستون به یه کار پاره‌وقت احتیاج دارم. مهم نیست که چه قدر وقتمو بگیره. احتمالاً مجبور می‌شم از زمان خوابم بزنم تا بتونم کنارش درسمم بخونم.»

«کمبود خواب کیفیت درس خوندنتو نمی‌آره پایین؟»

«آره درسته. برای همینم این پیشنهادو دادم که اگه می‌تونی کمکم کنی که راه‌های بالاتر بردن کیفیت و تمرکزم موقع درس خوندن رو یاد بگیرم.»

«بالا بردن کیفیت درس خوندنت، ها؟مثل پیدا کردن منابع و کتابای خوب یا مثلا ایجاد یه محیط خوب برای راحت درس خوندن؟»

«این که چه روشی باشه رو دیگه به خودت می‌سپرم. می‌تونی این لطفو بهم بکنی؟»

هیچ‌وقت توی زندگیم فکر نمی‌کردم که خواهر کوچیک‌ترم همچین درخواست خودخواهانه‌ای ازم داشته باشه. این اصلاً شبیه اون موقعیتای داغونی نیست که برادر بزرگه مجبوره با خواهر کوچیک‌تر خودخواهش کنار بیاد، چون من هنوز هم حس می‌کردم اینکه این کار رو گردنم بندازه واقعاً عجیبه و قبول کردن این وظیفه هم همین‌طور.

«باشه. نمی‌دونم که می‌تونم چیز خوبی در حد این تست فرانسوی برات پیدا کنم یا نه، ولی تلاشمو می‌کنم.»

«ممنونم. خودمم باز پیگیرش می‌شم.»

از صداش معلوم بود که به اندازه کافی بهم اطمینان نداره. لحن خشکی هم موقع حرف زدنش داشت، اما تأثیر خوبی می‌ذاشت‌. با این حال، اون این حس رو بهم داد که حتی اگر هم نتونم کار خاصی براش بکنم، باز هم  اون غر نمی‌زنه و منو سرزنش نمی‌کنه. وقتی دیدم که قیافش رو اون‌طوری کرده، دوست داشتم که بحث رو به سمت خوبی بکشونم و جو رو تغییر بدم. باید راه افزایش کیفیت درس خوندن رو هر طوری که هست براش پیدا کنم. داشتم فکر می‌کردم که آیاسه سان جلوجلو جایزه‌مو داده و چه قدر از خوردن این تست فرانسوی لذت بردم.

بعد از گذروندن یه صبح دل‌انگیز، با همدیگه رفتیم مدرسه، مثل خواهر برادرای آروم و  باشخصیت-معلومه که همچین چیزی حتی تو لایت ناول‌ها و مانگاها هم پیش نمی‌آد- مثل همیشه تنها به سمت مدرسه رفتم. البته از این مسئله ناراحت و دلگیر نبودم. به هر حال باید به این رابطه با خواهرخونده‌ام عادت می‌کردم.

منو آیاسه سان هنوز به بچه‌های مدرسه نگفتیم که خواهر برادرخونده هستیم، برای همین هم مثل غریبه‌ها رفتار می‌کنیم. تنها کسی که می‌دونه ناراساکا ماایا ست، دوست صمیمی آیاسه سان.

من حتی از یکی از دوستام (مارو توموکازو) هم اینو مخفی کردم. نه به خاطر اینکه بهش اعتماد ندارم، اما دلیلش اینه که شایعاتی مختلفی از گروه بیسبالی که اون توش بازی می‌کنه دراومده. برای همین نمی‌خوام اگه خبری هم درز پیدا کنه، پای اون وسط باشه.

«هی آسامورا کون، وقتی توی مدرسه‌ای فیلمای ناجور و ۱۸+ نبین فهمیدی؟»

باز سروکله این مارو توموکازو پیدا شد که داشت با لحن تمسخرآمیز و پوزخند باهام حرف می‌زد. نشستم توی کلاس. قبل شروع کلاس اصلی، فضاش آروم بود‌. از اون‌جایی که برای کلاس آماده بودم، داشتم با گوشیم ور می‌رفتم و توی نت می‌گشتم.

«مارو می‌دونستی توهین‌هایی که به بقیه می‌کنی در واقع مثل یه آینه می‌مونه که کارای بدِ خودتو نشون می‌ده؟»

«منظورت چه کوفتیه؟»

«وقتی که یهو می‌آی و تصمیم می‌گیری به یکی توهین کنی، فقط داری نشون می‌دی که خودتم دقیقاً عین اونکارو انجام می‌دی.»

«واو نتیجه‌گیری جالبی بود.»

«و درواقع اعتراف کردی که خودتم  فیلمای ناجور می‌بینی، مارو.»

«خیلی دیگه داری بهم می‌پری داداش.»

«یعنی می‌خوای بگی نمی‌بینی؟؟»

«بعضی وقتا می‌بینم.»

هوف برای اینکه این‌طوری باهاش حرف زدم احساس گناه می‌کنم. باید یه جورایی گندی که زدمو درستش کنم و قبل از اینکه خودش بخواد چیزی بگه، بهش بگم خوبه که باهام روراسته. ولی نشون داد که واقعاً پسر خوبیه.

«من واقعاً جرأت نمی‌کنم توی مدرسه این‌جور چیزا رو ببینم. فقط داشتم دنبال یه چیزایی می‌گشتم.»

«اوه داری آخرین خبرای انیمه رو چک می‌کنی؟ اونی که دیروز پخش شد عالی بود‌. اون قسمت از برنامه ‘project dj mic’ که دیشب پخش شد خداااا بود پسر.»

«اوه آره فکر کنم خیلی پیگیرشی نه؟»

«اونا واقعاً تو انتخاب آهنگای برنامه و موسیقی پس‌زمینه‌ش سلیقه خوبی دارن. آهنگای بازی‌های دهه ۹۰ رو گذاشتن روی سریال. یه حس نوستالژی باحالی می‌ده.»

«هممم ..دهه ۹۰؟ برای خیلی وقت پیشه.»

«آره قدیمیه‌. ولی مگه نشنیدی که می‌گن: هیچ‌وقت گذشته رو دست کم نگیرین. اونا با دستگاه‌های معروف اون زمان و روش خاصشون اون آهنگای عالی رو ساخته بودن. از یه طرف دیگه بیشتر تمرکزشون روی این بود که موسیقی فضای بازی، حس خوبی بده تا اینکه بخوان به شخصیت خواننده اصلی نگاه کنن که این برای خودش یه حرکت کاملاً جدید بود.»

دیگه واقعاً داشتم به این نتیحه می‌رسیدم که توی این زمینه مارو خیلی حالیشه‌. به دوست اوتاکوم نگاه گرمی کردم و سعی کردم به خوبی جوابشو بدم که نفهمه زیاد علاقه‌ای به این بحث ندارم.

«خب پس انگار قلب عشق انیمه‌ت خیلی تحت تأثیر موسیقی خوب و اینا ست نه؟»

«دقیقاً‌. اونا کاملاً امواج رادیویی قدیمی‌طور رو عوض نمی‌کنن، فقط سعی می‌کنن به‌روزترش کنن‌‌. اینم بگم که موسیقی پس‌زمینه بازی به زبون ژاپنی نیست. پس این‌طوری حواست سمت متن و شعر اهنگ نمیره. یه حسی می‌ده انگار داری از کل اقیانوس رد می‌شی و توی جهان پخش می‌شی. من کاملاً مطمئنم اونایی که تو برنامه ‘D mic’ این کارا رو انجام می‌دن نابغه ان.»

«واقعاً غیرمنتظره ست.»

«چی؟»

«اینکه می‌بینم تو این‌طوری راجع به موسیقی مشتاقی. می‌دونستم که راجع به چیزای زیادی اطلاعات عمومی خوبی داری. ولی دیگه چیزای مورد علاقه‌ت زیادی گسترده نشدن؟»

«تو این‌طوری حس می‌کنی چون ما فقط راجع به چیزایی که من توش زیادی اطلاعات دارم حرف می‌زنیم.»

«اوه، لابد همین‌طوریه که می‌گی.»

«من فقط سعی می‌کنم مکالمه رو تو مشتم بگیرم و خوب پیش ببرم و البته که وقتی موضوعی رو برای حرف زدن پیش می‌کشم، تبدیل به یه همه‌چی‌دونِ لعنتی می‌شم.»

«راهی برای فریب و تقلبم هست؟»

«آره زندگی همینه. فریب‌کاری‌ای  که در آخر داری انجامش می‌دی، بستگی به کَلَکی داره که ازش استفاده کردی.»

«تو برای چی از این روش استفاده می‌کنی؟»

«برای اینکه مکالمه رو تا جایی که می‌تونم جذاب کنم.»

«خیلی ام عالی.» یه جواب طعنه‌آمیز به مارو دادم از بس که با اون نیشخند و قیافه از خودراضیش پرحرفی کرد و چرت‌وپرت گفت. انگار اونه که داره دنیا رو می‌گردونه.

فکرای توی سرم مثل یه قطار شده بودن تا رک‌وراست بهش بگم که منطقش کاملاً بیخوده، ولی خب اون‌طوری خیلی ضایع بود، پس تصمیم گرفتم برعکسشو انجام بدم.»

«حتی اگه اسمتو همه‌چی‌دون هم نذارم، بازم می‌تونم بگم خیلی باهوشی مارو. حتماً نمره امتحانای آخر ترمت خیلی عالی شده.»

«پس تو هم فهمیدی نه؟ همه این مدت سعی کردم یه راز نگهش دارم، ولی دیگه معلومه که من یه نابغه ام.»

«می‌دونستم.»

از اون‌جایی که مارو دیگه زیادی اعتمادبه‌نفسش بالا بود، تصمیم گرفتم نمره‌هاشو ازش بپرسم، ولی عددایی که اون می‌گفت واقعاً به همون اندازه‌ای که فکر می‌کردم نامربوط بود.

نمره ۹۰ برای ژاپنی پیشرفته،۹۲ ژاپنی کلاسیک،۹۴ تاریخ،۹۶ ریاضی۱، ۹۲ ریاضی ۲، ۹۰ فیزیک، ۸۲ شیمی،۹۰ انگلیسی،۹۴ ارتباطات زبان انگلیسی. در مجموع ۸۲۰ نمره.

بعد از شنیدن نمره هاش فقط یهو یه «اوووه» ناخودآگاه جلوی این آدمی که زیادی باهوش بود، از دهنم بیرون اومد.

«واـــــــــــــی واقعاً دیوونه‌کننده ست پســــــــر. نمره‌هات توی اکثر درسا بالای ۹۰ عه.»

«آره خلاصه می‌دونم که چه‌جوری کارمو پیش ببرم.»

«فکر نمی‌کنم کل ماجرا همین باشه. ما توی یه مدرسه سطح بالا و عالی هستیم و داریم برای دانشگاه آماده می‌شیم که این خودش باعث می‌شه امتحانامون از بقیه مدرسه‌ها سخت‌تر باشه. تو حتی توی گروه بیسبالم هستی و تفریحتم که نگاه کردن انیمه ست. اون‌وقت می‌شه بگی دقیقاً از چه تقلبی استفاده می‌کنی که هم وقت داری هم درس بخونی هم این نمرات عالی رو بگیری؟»

«من اصلاً تقلب نمی‌کنم.»

منم می‌دونستم تقلب اصلاً تو کارش نیست، اما ترجیح دادم این‌طوری بهش بگم که اگه روش خاص و مخفی‌ای داره بهم بگه تا به کارم بیاد. اگه مارو یه روش بلد بود تا باهاش کیفیت مطالعه رو بالا ببره، و اگه شانس می‌آوردم و اونو بهم می‌گفت، می‌تونستم به آیاسه سان کمک کنم. ‌دیگه راحت‌تر از این نمی‌شد.

مارو داشت با اون چشمای جدی‌ش از پشت شیشه عینکش بهم زل می‌زد، جوری که انگار فهمیده بود دارم به چی فکر می‌کنم. یه آهی کشید که انگار یه مرد کاملاً دانا و عاقله و داره جواب یه آدم فضول و احمق رو می‌ده.

«البته موفقیتم یه دلیل اصلی داره.»

«چه دلیلی؟»

«موضوع اینه که من کلاً کم می‌خوابم.»

«پس این‌طوری هستی که حتی با وجود خواب کمت، بازم احساس سرحالی و سلامتی می‌کنی، نه؟ یادمه قبلاً بهم یه چیزایی راجع بهش گفته بودی.»

«آره دقیقاً، ذاتیه. البته از وقتی که یادم می‌آد این‌طوری بودم، و چون که این مسئله کاملاً ارثیه، نمی‌تونم این روشمو به کسی پیشنهاد کنم.»

«فکر نکنم کسی بتونه این کارو بکنه… وایسا ببینم، یعنی الان داری یه جورایی پیشنهادش می‌کنی؟»

«تو می‌خواستی راجع به حقه‌های درس خوندنم بدونی، مگه نه؟»

«اینکه این‌قدر زود می‌فهمی ترسناکه.»

مارو لبخند زد و قیافه یه ذهن‌خوان ماهرو به خودش گرفت و گفت: «هاها، معلوم بود.»

برای همینه که همه بازیکنای بیسبال دیوونه‌ن… البته این قضاوت درستی نیست، خودم می‌دونم.

«ظاهراً نمی‌شه از تو چیزیو پنهون کرد. پس می‌رم سر اصل مطلب‌. من همیشه دنبال روشایی می‌گردم که بتونم کیفیت درس خوندنمو بهتر کنم. ولی اون روشایی که نابغه‌ها ازش استفاده می‌کنن، روی من جواب نمی‌ده.»

«این‌قدر سریع نتیجه‌گیری نکن آسامورا کون. این‌جا نقطه شروعه تازه.» مارو اینو با غرور خاصی گفت بعد گوشی‌شو برداشت و نرم‌افزار موسیقی رو باز کرد.

«موسیقی؟»

«دقیقاً این همون روش مخفی منه تا تمرکز کنم. یکی از آسون‌ترین و بهترین روشایی که به شدت بهش نیاز داری.»

«دیگه داری زیادی بزرگش می‌کنی.»

«واقعاً جواب می‌ده. آدما طبق عادتاشون عمل می‌کنن. وقتی موسیقی گوش می‌دم، سلولای مغزم بهم می‌گن که شروع کنم به درس خوندن، وقتی خودکارمو برمی‌دارم تا وقتی که واقعاً از کارم راضی نباشم، متوقفش نمی‌کنم. مگر اینکه به شدت خسته شده باشم‌. یه جوری می‌شم که اگه درس نخونم میره روی اعصابم.»

«فهمیدم. پس یه جورایی انگار داری خودتو هیپنوتیزم می‌کنی. ‌واقعا کاربردیه. فکر کنم اون موسیقیای آروم و صداهای آرامبخش واقعاً سودمندن.»

«بستگی به شخص هم داره. من خودم موقع گوش دادن به آهنگای شاد و دیسکویی یا هوی متال، بیشترین تمرکزو دارم.»

«فکر نکنم اون سبک آهنگا برای کسی جواب بده.»

«هرکسی برای تمرکز سبک موسیقی خاص خودشو داره، تو فقط باید بگردی و ببینی چی برات مناسبه آسامورا.»

فکر کنم حتی یه توپ‌گیر حرفه‌ای و باهوش بیسبالم نمی‌تونست حدس بزنه که من این اطلاعاتو برای آیاسه سان می‌خوام، نه خودم. و اینکه استفاده از آهنگ موقع درس خوتدن یه چیزی بود که آیاسه سان خودش از قبل راجع بهش می‌دونست، پس فکر نکنم اینا زیاد به دردش بخوره.در آخر فکر کنم اینا تازه شروعشه.

باید برای آیاسه سان اطلاعات بیشتری جمع کنم. وقتی داشتم به ذهنم قوت قلب می‌دادم که اینا رو توی خودش جا بده، همزمان جوابای مبهمی هم به دوست عزیزم می‌دادم که داشت دائماً راجع به برنامه تلوزیونی ‘project Dj mic’ فک می‌زد و بزرگنمایی می‌کرد.

دوباره یاد نمره آخرترم آیاسه سان توی درس ژاپنی پیشرفته افتادم. یعنی چند گرفته بود؟ این سؤال وقتی موقع برگشت به خونه، دقیقاً می‌خواستم دستمو روی دستگیره در بزارم، یادم اومد. البته سریع سعی کردم فکرمو منحرف کنم و دیگه بهش فکر نکنم. البته نه به‌خاطر اینکه کنجکاو بودم تا نمره‌ش رو بدونم، اما این که بخوام با کنجکاویم اذیتش کنم کار درستی نبود. آیاسه سان هر وقت که وقتش باشه خودش بهم می‌گه، اون موقع ست که گوش می‌دم.

«من خونه ام.» درو باز کردم و  جلوی ورودی خونه یه جفت کفش دخترونه دیدم، که نشون می‌داد یکی قبل از من اومده خونه. برای همین صدامو بلندتر کردم‌.

از اون‌جایی که امروز نه نوبت کاریمه و نه تو مسیر جای خاصی رفتم، فهمیدم که زود رسیدم خونه، اما آیاسه سان بازم از من زودتر رسیده بود. تو این فکر بودم که کلاسش زودتر تموم شده یا عجله کرده تا زود برسه خونه. نمی‌تونستم جلوی لبخندمو از تصورم بگیرم که توش فکر می‌کردم آیاسه سان از مدرسه تا خونه رو دویده!

از اون‌جایی که نگران نوبتم نبودم، سریع به سمت اتاقم رفتم تا چند تا موسیقی خوب برای اون روش پیدا کنم که یهو در راهرو اصلی که همین چند ثانیه پیش ازش گذشته بودم، باز شد. وقتی رومو برگردوندم، خواهرخونده‌مو دیدم که همین‌طوری درحالی که پاهاشو رو زمین می‌کوبید، با عجله به سمتم اومد.

«آسامورا کون.»

«آم… چیزه من برگشتم. آیاسهسان مشکلی پیش اومده؟»

از صدام معلوم بود دستپاچه شدم، چون آیاسه سان اون‌قدر بهم نزدیک شده بود که کم‌کم داشتیم به هم برخورد می‌کردیم.

چشمای قشنگش دقیقاً رو به روی بینیم بودن. چهره زیباش انگار ساخت دسته. این‌قدر که ظریف بود باعث شده بود استرس بگیرم.

«لطفا بهم ژاپنی پیشرفته یاد بده.»

گفتم: «داری شوخی می‌کنی؟» اون داشت با لحن آروم همیشگی‌ش حرف می‌زد، اما یه حس نامطمئن تو صداش بود‌. واقعاً نمی‌دونستم دربرابر اون حرف ناگهانی‌ش چه جوابی بدم.

 

 

نه اینکه به جدیتش شک داشته باشم، برعکس، داشتم به منظوری که پشت حرفش بود فکر می‌کردم و اینکه چه واقعیت غیرممکن و غیرمنتظره‌ای پشت این ماجرا ست. بعد یه جواب احمقانه یهویی از دهنم بیرون پرید. توقعاتم بهتر از اینا بود. نمی‌خواستم که باز زود قضاوت کنم، چون این‌طوری خیلی بی‌ادبانه بود، پس مستقیماً از خودش پرسیدم.

«چه نمره‌ای توش گرفتی؟»

«۳۸.»

«اوه… انگار موضوع خیلی جدیه.»

«می‌دونستم که این اتفاق می‌افته. من هیچ‌وقت تو این درس خوب نبودم. فکر نکنم هیچ‌وقتم بتونم توش خوب بشم.»

حتی با اینکه کلی نمره خوب دیگه تو بقیه درسات داری، بازم دارم بهت می‌گم هر کسی تو یه چیزی خوبه و تو یه چیزی هم بده.»

«من حتی نمی‌تونم بفهمم شخصیتای داستان چه حسی دارن.» اینو در حالی گفت که سعی می‌کرد تو چشام نگاه نکنه.

از اینکه این اعترافو کرده بود، واقعاً تعجب کرده بودم.

«از اون‌جایی که ژاپنی پیشرفته ازت می‌خواد که معنی جملات و بفهمی و به سؤالا راجع به اونا پاسخ بدی، فکر نمی‌کنم که نیازی به فهمیدن احساس شخصیت ها باشه.»

«توی داستانا، مفهوم متن بستگی داره به فهمیدن احساسات شخصیت‌ها، درسته؟ خودم قبول دارم که توی بعضی از موضوعاتی که حتی به این ربطی هم ندارن گیج می‌شم.»

«حتی اگه مشکل اینه، واقعاً نمی‌فهمم که چرا باید این‌طوری باشی. آخه تو واقعاً آدم باملاحظه ای هستی و بقیه رو درک می‌کنی.»

«این‌طور به نظر می‌آد؟»

«اوهوم، حداقل به نظر من که این‌طور می‌آی. تو حالتای منو می‌دونی، فکرامم همین‌طور و همیشه سعی می‌کنی خودتو وفق بدی.»

«دقیقاً برعکسه آسامورا کون.»

«برعکسه؟»

«من نمی‌تونم احساسات بقیه رو بفهمم. برای همینه که باهاشون می‌سازم.»

«اوه، منطقیه.»

همون‌طور که قبلا هم گفتم، فهمیدن احساسات کسایی که دائما حس‌وحالشون تغییر می‌کنه واقعاً برام سخته. انگار آخرشم آینده‌م می‌شه یه پیرمردی که بارها بازی‌ش می‌دن. به خودم که می‌آم می‌بینم کل زندگیم مشغول این بودم که ببینم بقیه چه نیتی دارن. اینکه بدون اطمینان بخوای با بقیه ارتباط برقرار کنی و هم رابطه خوبی داشته باشی، مثل یه تاسه که فقط ده درصد احتمال موفقیت توشه. فقط یه بازیه که به شانست بستگی داره.

به‌خاطر همینم بود که وقتی گفته بودی قرار نیست هیچ انتظاری از هم داشته باشیم احساس راحتی کرده بودم‌. صرفاً با هم زندگی می‌کنیم و باهم می‌سازیم و هردومون هر احساسی که داشتیم سریع به همدیگه می‌گیم، مثل ورق بازی کردن. ولی طوری که جفتمون کارتای همو ببینیم و اگر به نوبت بازی کنیم، می‌تونیم این بازیو تا همیشه انجام بدیم، بدون اینکه هیچ کدوممون آسیب ببینیم.

درواقع این خوبه این‌طوری ملاحضه بقیه رو بکنی، اما اگه همه چیزو برعکس کنی، می‌شه یه رابطه بد و خشک، و نیازمند یه روشه که چه‌جوری با کلمه‌هایی که به طرف آسیب بزنه پیش بری.

آیاسه سان گفت: «راستشو بخوای، ممکنه خیلی بد باشه. حدس می‌زدم که سخت باشه، اما اوضاع از چیزی که فکر می‌کردم خیلی بدتره.»

«نمره‌ت ۳۸ بود نه؟…اگه از ۴۰ کمتر بگیری توی این درس می‌افتی، درسته؟»

«آره.۲۱ ام قراره یه آزمون جبرانی بذارن، دقیقاً قبل تعطیلات تابستون. اگه اونو با نمره بالاتر از ۸۰ قبول نشم، باید توی تعطیلات تابستون کلاسای تقویتی بگیرم.»

«اوف… کلاسای تقویتی که درساشون هیچ ربطی به مبحثای ورودی دانشگاه هم ندارن… من که ازشون متنفرم.»

«دقیقا‌. برای همینه که هرطور شده باید امتحانو قبول شم. آسامورا کون تو بهترین نمره‌ت برای ژاپنی پیشرفته بود، نه؟»

«به لطف کتاب خوندنم که تفریحمه، آره. برای همین می‌خوای بهت یاد بدم؟»

«خیلی زیاده رویه اگه ازت اینو بخوام؟»

«معلومه که نه. من هنوز برای اون کارایی که برام کردی بهت بدهکارم، برای همینم می‌خوام لطفتو جبران کنم.»

یه لبخندی زد که انگار خیالش راحت شده: «عالی شد.»

می‌تونستم ببینم که واقعاً استرسش کمتر شده و یه نفس راحتی کشید و گفت: «توی پذیرایی منتظرتم.» و از اتاقم بیرون رفت. وقتی به رفتارش فکر کردم، دقیقاً خود آیاسه سان همیشگی بود. به جای اینکه آرامششو از دست بده و توی تختش غر بزنه و ازک کمک نخواد، داشت همه تلاششو می‌کرد اوضاع رو درست کنه و داشت خوب هم پیش می‌رفت.

ولی یهو یه حس ناراحت‌کننده‌ای اومد سراغم. چرا باید اون این مشکلو تا الان نادیده بگیره. معلوم بود که براش مشکل ایجاد می‌کنه، ولی باید پیگیرش می‌شد و به مرور زمان روش کار می‌کرد. این فکرا داشت تو سرم می‌چرخید، ولی فهمیدم فقط دارم وقتمو تلف می‌کنم.

وسایل مدرسمو روی میزم گذاشتم  و چند تا چیز برای نوشتن و گوشیم گرفتم و رفتم از اتاق بیرون . وقتی رفتم توی پذیرایی، دیدم که آیاسه سان پشت میز غذاخوری نشسته و دورش پر از کتاب و یادداشته و چندتا برگه پاسخنامه هم جلوش گذاشته. یه خودکار تو دست چپش بود و داشت به موضوعاتی که می‌خواست بهشون برسه رسیدگی می‌کرد ‌و اینم بگم که اون‌طور که خودشم گفته بود، چپ دست بود. مامان باباش بهش آموزش  داده بودن که چوبک غذاشو با دست راستش بگیره، اما چون با دست چپ می‌نویسه، برای همین بیشتر هم از دست چپش استفاده می‌کنه.

اگه این یه مانگا بود، اون الان منو به اتاق خوابش دعوت می‌کرد، بعد یه چیزای تحریک‌کننده‌ای پیش می‌اومد، اما این واقعیه نه مانگا‌. این وضعمون یه شرایط عادی و واقعیه و آیاسه سان داشت تنهایی روی مسائلش تمرکز می‌کرد که بهم نشون می‌داد فکر کردن به چیزی بیشتر از درس خوندن واقعاً احمقانه ست‌. بعد از اینکه یکم تو فکر فرو رفتم، نشستم اون‌طرف میزی که آیاسه سان نشسته بود.

«پیشم نمی‌شینی؟»

«فکر کردم اگه این کارو کنم یکم عجیب باشه.»

«ما که همیشه وقتی مامان و بابا خونه هستن کنار هم می‌شینیم، نه؟»

«اگه مقایسه کنی می‌فهمی که اون موقع اوضاع فرق داره با الان.»

«واقعاً؟»

«آره،واقعاً.» بدون تردید جوابشو دادم و اتفاقاً خیلی هم راجع بهش مطمئن بودم. ولی وقتی به قیافه‌ش نگاه کردم که شبیه علامت تعجب شده بود، یکم شک کردم‌.

من داشتم سعی می‌کردم که اوضاع رو مدیریت کنم. می‌خواستم به اون نشون بدم که از این شرایط برای انجام هیچ کار زشتی استفاده نمی کنم و اینکه حتی فکرشم سراغ من نمی‌آد. اما شاید داشتم بدون ملاحظه عمل می‌کردم. فکر می‌کردم بهترین کار اینه که یه جوری رفتار کنم که انگار نه انگار که اون جنس مخالفمه، اما این کوچولو دوست‌داشتنی به قدری جذاب  بود برام که نمی‌تونستم بیخیال شم.

من این‌طوری نیستم که علایق فردیمو نشون بدم، اما الان بحث سرِ یه آدمه دیگه ست‌. برخلاف همه اون شایعاتی که توی مدرسه وجود داره، هنوزم پسرایی پیدا می‌شن که حس واقعی‌شونو به خود دختره بگن. این ثابت می‌کنه که من برداشتم از این مسائل چطوریه‌.

خاطره یه ماه پیش هنوزیادمه. با یه نظریه عجیب و غریب راجع به کسب درآمد سریع اومد پیشم. اون  طوری که فقط با یه لباس زیر بهم نزدیک شده بود، هنوز تو ذهنمه.

معمولاً توی زندگی روزانه، مخصوصاً وقتی که اون دور و برمه، سعی می کنم زیاد بهش توجه نکنم (چون اگه خیلی هر روز هفته رو بهش فکر کنم هیچی جز یه حیوون که همش تو فکر اون کارایِ ناجوره نمی‌شم)، اما وقتی موقعیت‌هایی مثل الان پیش می‌آد که تو خونه تنها می‌شیم  و فاصله‌مون با هم کم می‌شه، اون خاطره‌ها یهو می‌آن توی ذهنم و نمی‌تونم کاریش کنم.

«هی، با اینکه  قول داده بودیم فراموشش کنیم، چرا هنوز اهمیت می‌دی؟»

«ها؟..واقعاً؟» انگار آیایه سان فکرمو خونده بود و من یه جواب احمقانه داده بودم.

یادم نمی‌آد هیچ قولی داده باشم. من فقط پیش خودم قسم خوردم که بیشترین تلاشمو می کنم تا فراموشش کنم، اما آیاسه سان نباید هیچی راجع به این بدونه.

انگار یه چیزی متوقف شد/ زیر چشمی به آیاسه سان نگاه کردم که داشت هاج‌وواج منو نگاه می‌کرد و معلوم بود که گیج شده.

بعد یهو گفت: «خب معلومه. یه چیز خیلی زودگذر و لحظه‌ای بود که به یادآوردنش سخته.»

«ببخشید آیاسه سان، حتی نمی‌دونم داری راجع به چی حرف می‌زنی.»

«حواستو جمع کن ببین چی می‌گم. تو توی درس ژاپنی پیشرفته خوبی، درسته آسامورا-سِنسِی؟»

وقتی که این‌طوری حرف زد، فهمیدم که داره به بخش مشخصی از برگه سؤال اشاره می‌کنه که جلوش بود و این موضوع باعث شد بفهمم قضیه از چه قراره.

«اوه فهمیدم. نمی‌دونم چی شد که یهو بحث عوض شد.»

«نوچ نشد. سه ساعته دارم رو این مسئله درسی‌م کار می‌کنم.»

«ببخشید؛ فقط یه لحظه فکرم رفت جای دیگه. خب پس بزن بریم سراغش، خب؟»

اون مشغول درس خوندنش شد و به خاطر فکرها و خاطره‌های نامربوطی که ذهنمو پر کرده، از دستم شاکی نشد، به جاش ازم خواست یه سؤال مهم درسی رو براش توضیح بدم که نفهمیده بود.

«مرسی برای این سؤاله.»

بهش گفتم: «یه لحظه وایسا، می‌خواستم پشنهاد بدم که یه جور دیگه درس بخونیم‌. مشکلی نداری؟»

«معلومه که نه. از هر چی که باعث بشه نمره هام پیشرفت کنه استقبال می‌کنم.»

« پس منم می‌گردم ببینم با کدوم بخشای ژاپنی پیشرفته مشکل داری. می‌تونم برگه سؤالای امتحانتو ببینم؟»

آیاسه سان سریع برگه‌هارو بهم داد و گفت: «بفرما.»

برخلاف ظاهر بیرونی‌ش که می‌خواست با موهای بلوند و پیرسینگ بینی خودشو یه دختر شاخ و شیطون نشون بده، یه دانش‌آموز پرتلاش و صادق بودواقعاً نمی‌شد برگه‌ش رو ندید گرفت که یه «38» کله‌گنده هم سرش نوشته بودن. من نمی‌تونم فکر کنم که این نمره به خاطره اینه که اون درسو نمی‌فهمه یا  توانایی‌شو نداره یا توجه نمی‌کنه. می‌دونستم که یه مسئله عمیق‌تری باعث شده نتونه نمره‌ای رو بگیره که براش مثل آب خوردنه، برای همینم موبه‌مو و ریزبه‌ریز برگه‌شو زیرورو کردم تا مشکل واقعی‌ش رو بفهمم، و خب بگو چی شد؟ بلــــه، پیداش کردم.

«تو کارت توی خوندن درک مطلب عالیه و کلمه‌های کانجی[2] که توی متنا ازش استفاده کردی عالین، اما بیشتر نمره به‌خاطر بخش درک مطلب داستانا ازت کم شده.»

«آره مشکلم همین جا ست.»

«فکر کنم این اولین باریه که نمره قبولی رو نگرفتی، درسته؟همون‌طور که گفتم، بیشترین قسمتی که توش نمره از دست دادی، قسمت درک مطلب داستانه.»

«آره درسته، گفتم که خودمم اینو می‌دونستم.» بعد شونه بالا انداختو گفت: «ففط نمی‌دونم چه‌جوری باهاش کنار بیام.»

«اول متنا رو با دقت به سؤالا جواب دادی، اما  برگه سؤال بعدی‌شو خالی گذاشتی، این به‌خاطر اینه که همه وقتت رو تو برگه قبلی برای سؤالای مربوط به داستان گذاشتی؟»

«یه جوری حرف می‌زنی انگار موقع امتحان دادنم اون‌جا بودی.»

«خب بگو ببینم، اشتباه می‌کنم؟»

«نه کاملاً درست می‌گی. حسش جوریه انگار نمک ریختی رو زخمم و واقعاً حس بدی دارم.»

می‌تونستم یکم از حالتی که می‌گه رو تو چهره خنثاش ببینم.

«ببخشید، فکر کنم یه ذره بی‌احساس رفتار کردم.»

«می‌بخشمت. من ازت خواستم که بهم یاد بدی، بعد تو این‌طوری این‌قدر جدی داری باهام کار می‌کنی‌. نباید اون‌طوری اوقات‌تلخی می‌کردم، ببخشید.»

«خوبه، هیچ مشکلی نیست.»

ما هنوزم سر قولایی که اوایل  به هم داده بودیم هستیم. اینکه هیچیو نادیده نگیریم، همدیگه رو نپیچونیم و باهم روراست باشیم، هر مشکلی که پیش اومد، سریع برطرفش کنیم. این دقیقاً رابطه‌ای بود که ایجادش کردیم. اگه یه تغییری تو احساساتمون به وجود اومد، توی خودمون نمی‌ریزیم یا فقط حالت چهرمونو تغییر نمی‌دیم، به جاش فوری اون احساس ناخوشایند رو باهم در میون می‌ذاریم که این کارمونو خیلی راحت کرده.

«یکی از بزرگ‌ترین چیزایی که تو مشکل داشتی، داستان «سانشیرو

از ناتسومه سوئِسکیه. حتی یه سؤالم از این داستان جواب ندادی و کلی از جای خالی سؤالا رو بعد اون جواب ندادی.»

«آره درسته.»

«جا انداختیشون؟»

«اتفاقاً خیلی سعی کردم که حلشون کنم. ولی یادم می‌آد که حل کردنش واقعاً از بقیه سوالا سخت‌تر بود.»

«پس متوجه نشدی که این قسمت اتفاقاً خیلی مهم و بحرانیه؟ باشه فهمیدم.»

موقع جواب دادن به سؤالا توی امتحان، باید حواست به خیلی از چیزا باشه. مثل ایجاد کردن یه ریتم می‌مونه. تا زمانی که تو انسانی باشی که زیادی از دست‎هات استفاده می‌کنی، شرایط فکری‌ت می تونه شدیداً روی نتایج تأثیر بذاره. وقتی درگیر حل کردن مسائل هستی، ذهنت در حالت به شدت فعال قرار می‌گیره و دستات شروع می‌کنن فعالیت تا تندتر کار کنن و طبیعتاً به راحتی خودکار کل کاغذ و پر می‌کنه.

از طرفی وقتی روی یه سؤال گیر می‌‎کنی، دستات مردد می‌شن و ذهنت همه اینا رو به خوبی می‌فهمه. برای همین با حجم زیادی از استرس درونت مواجه می‌شی. این استرس باعث می‌شه که توانایی‌ت شدیداً پایین بیاد و نتونی منطقی فکر کنی. کل حرفم اینه که برای اینکه نتایج امتحان و تست‌هات عالی بشن، باید به خودت و ذهنت مسلط باشی و بدون وقفه جواب سؤالا رو حل کنی. مثل این می‌مونه که بخوای یه ریتمو ادامه بدی و اصلاً نباید متوقفش کنی. این چیزیه که من قبلا تو یه کتاب خوندم. ‌از اون‌جایی که من خیلی سریع می‌تونستم از چیزی تأثیر بگیرم، همیشه می‌تونستم تو امتحانا دقیقاً مثل اون  کتاب عمل کنم. مسائل امتحانی و دسته بندی می کردم و به راحتی  حل می‌کردم. وقتی مسئله‌ها طبقه‌بندی بشن، برای هر کدوم از اونا فقط مقدار مشخصی فکر می‌کنی و زمان زیادی نمی‌برن و بعد دقیقاً همون ریتمی که بهتون گفتم رو برای خودم می ساختم و توی برگه جوابم می‌نوشتم.

«آیاسه-سان، از اون‌جایی که تو آدم کاملاً باهوش و منطقی هستی، فکر می‌کنم تا وقتی که کاملاً معنی و مفهومِ سؤال رو درک نکنی، نمی‌تونی باهاش احساس راحتی کنی. تو سریعاً می‌ری سراغ سؤالایی که جوابشونو بلدی و روی بقیه سؤالا تا ابد گیر می‌کنی.»

اگه این فرضیه درست باشه، معلوم می‌شه که چرا تو این درس بده و بدون اینکه لازم باشه کار دیگه‌ای کنه‌، مغزش طوری عمل کرده که می‌تونه همه سؤالا رو به درستی حل کنه و معلوم شد که اشتباه عمل کرده.

آیاسه سان سرشو تکون داد و گفت: «حالا فهمیدم. موقع امتحان دادن، برای بقیه درسا ناخودآگاه سریع همه رو جواب می‌دم و حلشون می‌کنم.»

«آره، انگار پای ژاپنی پیشرفته و درک  داستانا می‌آد وسط، همه چی بهم می‌ریزه و نمی‌تونی باهاش کنار بیای.»

«پس می‌گی دلیلش اینه…»

« اگه دلیل اصلی رو پیدا کنیم، می‌تونیم بهش غلبه کنیم و راه‌های حل کردنش رو بفهمیم. اول بیا بریم سراغ داستان «سانشیرو» تا بفهمیم مشکل چیه.»

من بخشی رو چک کردم که سؤالای امتحانی ازش می‌اومدن. از اون‌جایی که خوندن کل کتاب برای دانش‌آموزا سخت بود، اونا فقط از یه بخش از داستان سانشیرو سؤال طرح می‌کردن.

حتی کسانی  که علاقه زیادی هم به  ادبیات ندارن، از این داستان خوششون می‌آد، چون این داستان مسائل شهروندی و واقعیت رو بیان می‌کنه و به‌خاطر ایجاد حس همدردی، خیلی‌ها رو تحت تأثیر عمیقی قرار می‌ده. می‌شه گفت در دوره‌ای که نوشته شده، یه ادبیات نمایشی رایج بوده. و نکته مهم اینه که فرقی با داستان‌های عاشقانه امروزی نداره .

اما اگه بگن که باید تفاوتش رو بگین، می‌شه به مقبولیت و صداقتی اشاره کرد که در اون زمان درش وجود داشته که اینا باعث شده این داستان، یه منبع مطالعات تاریخی به حساب بیاد و حتی توی کتاب‌های درسی هم ازش استفاده بشه. حتی توی کتاب‌های کار بچه‌ها هم ازش سؤال‌هایی اومده و ازش مثل یه داستان آموزشی استفاده می‌کنن. این تنها مزیت این داستان نیست، اما راستش اینکه یه داستان به دنیای ادبیات راه پیدا کنه و یه داستان آموزشی بشه، واقعاً باارزش و قابل احترامه.

«صادقانه بخوام بگم، این امتحان برای من خیلی سخت بود، اما می‌تونستم ببینم که برای بقیه بچه‌های کلاس واقعا چیز خاصی نبود و با ناراحتی حلش می‌کردن.»

 سانشیرو یه داستان ِواقعاً پیشرفته است و تضادِ بین عشق در آزادی و هنجارهای عاشقانه رو در یه زمان بیان می‌کنه که بیشتر هم شامل ازدواج‌های سیاسیه. اون زمان که نوشته شده، یه دیدگاه جدیدی از عشق رو ارائه داده . ولی مردم این دوروزمونه جنبه‌های مختلف عشق  رو راحت تر و بهتر می‌فهمن.

«واقعاً ؟… نمی‌دونم چه‌جوری این‌قدر راحت می‌شه این چیزا رو فهمید.»

فکر کنم آیاسه سان ناخودآگاه این حرفو زد چون بعدش به آرومی انگشتش رو گاز گرفت.

«آیاسه سان، اگه واقعاً می‌تونستی بهم بگی که چه چیزهایی رو نمی‌فهمی، کارمون سریع‌تر پیش می‌رفت. می‌تونی بهش فکر کنی و بهم جواب بدی؟»

«مثلاً شخصیت اصلیِ مرد توی داستان سانشیرو  چی تو  فکرش می گذره یا این که شخصیتِ اصلیِ زن، مینِکو، چی فکر می‌کنه. تازه فکر کردن  به کنار، نمی‌فهمم چرا اصلاً این‌طوری رفتار می‌کنن.»

«خب برای شروع، تو می‌دونی که سانشیرو به مینکو علاقه داره، درسته؟»

آیاسه سان با تعجب پلک می‌زد: «واقعا؟؟»

به نظر می‌رسید که اون واقع این مسئله رو نفهمیده بود، اما اونی که باید تعجب می‌کرد من بودم. من کاملاً مطمئنم که اگه کسی اندازه من هم مطالعه نداشته باشه، بازم با یه روخونی ساده می‌تونه این مسئله رو بفهمه. مخصوصاً دختری مثل اون که نمره‌هاش تو بقیه درس‌ها از من بهتر بود. به جز ژاپنی پیشرفته. این دیگه زیادی غیر طبیعیه.

«اگه توی اون بخش گیر کنی، همه چیز خیلی پیچیده‌تر می‌شه. هـــــم… چه‌جوری بهت بگم؟»

«احساساتش… در واقع اون به دختره حس عاشقانه داره، درسته؟»

«دقیقا… از اون‌جایی که همه چی توی داستان مدام تغییر می‌کنه، اگه بتونی توی ذهنت تجسمش کنی، خیلی بهتر توی ذهنت می‌شینه. مثلاً به وقتایی که بقیه مردا به دختره نزدیک می‌شن دقت کن. می‌تونی بفهمی که شخصیتِ مردِ داستان چه قدر عصبی می‌شه و حسودی می‌کنه، درسته؟»

«هـــــم حسودی… پس اون از اینکه مینکو با مردایِ دیگه حرف بزنه بدش می‌آد؟»

«آره، این چیزیه که من فهمیدم.»

«اما اون بهش نمی‌گه که دیگه این کارو نکنه، درسته؟ می‌تونست بهش بگه که از این کار اون بدش می‌آد.»

«خب اون یه شخصیت دودل و پیچیده‌ای داره که نمی‌ذاشت این کارو بکنه. نظر من اینه که وقتی با کسی که دوسش داری حرف می‌زنی، استرس و فشار روانی‌ای که داری واقعاً زیاده و بهت غلبه می‌کنه.»

«اینکه احساسات واقعی‌تو نگی و مخفیشون کنی… هـــــم نمی‌تونم درکش کنم، چون خودم هیچ‌وقت این کارو نمی‌کنم.»

«یه شرایطیو تصور کن که نمی‌تونی راحت از احساسات واقعیت حرف بزنی. مثل حسی که به اولین عشقت داری. تا حالا همچین تجربه‌ای داشتی که قلبت به خاطر اون احساسات خالص، این‌قدر آشفته باشه که نتونی هیچ کلمه‌ی درستیو به زبون بیاری؟»

«نه من توی عشق و این چیزا هیچ تجربه‌ای نداشتم.»

«هــــم، خب فهمیدم.»

«تو چه‌طور آسامورا کون؟»

«حالا که پرسیدی، باید بگم منم همین‌طور.»

در واقع قبل از اینکه ذهنم برای عشق آماده بشه، انگار از معلم مهدکودکم درخواست دوستی کرده بودم. البته این فقط چیزیه که بابام برام تعریف کرده. حالا این چه اتفاق افتاده باشه چه نه، موضوع بحثمون نیست. قرار هم نیست این چیزها رو بشمرم. می‌تونم یه سری چیزای خیلی کمی از دوران مدرسه رفتنم به یاد بیارم و اکثرش دعوا کردن‌های همیشگی پدر و مادرمه که باعث شد هیچ‌وقت نتونم رویایِ عشق ورزیدن به یه دختر و تشکیل یه خونه و زندگی رو داشته باشم.

«هـــم، خب پس ذهنیتی از عشق نداری آیاسه سان.»

«خیلی بده؟»

«نه راستش، داشتم فکر می‌کردم اگه هم مثل منی تجربه نداشته باشی که هیچ تجربه داستان‌واری ندارم، پس یعنی این موضوع هیچ ارتباطی توی نمره ژاپنی پیشرفته نداره.»

«آره این عجیبه که کِی و کجا همه چی بینمون تغییر کرد.»

شاید این فقط گرایش اوتاکوییمه، نه؟ هیچ‌وقت در واقعیت حتی تصور توی رابطه بودن با دختری رو نداشتم. اما فکر کردن به زیبایی و جذابیت شخصیت اصلی داستانی که می‌خونم، یا حتی انیمه‌ای که  می‌بینم، برام طبیعی بوده‌. انگار دارم کمبود تجربه واقعی‌م توی زندگی رو با این تجربه های داستانی و تخیلی جبران می‌کنم.

به نظرم این یه فرضیه اساسیه که بگیم اطلاعاتی که توی ذهنم ذخیره شده، باعث این حجم از تواناییم توی خیال‌پردازی و درک سریع احساسات عاشقانه بین شخصیت‌های داستان‌ها یا فیلم‌ها ست.

پس نتیجه می‌گیریم که من این‌طوری نمی‌تونم توانایی و مهارتشو به اندازه امتحان‌ها و کلاس‌های تقویتی بالا ببرم. اما اگه اینو بهش می‌گفتم، باعث می‌شد که توی کمک بهش شکست خورده به نظر بیام. تنها راه اینه که با روش ساختاری، باعث پیشرفتش بشم.

«خب بیا درک کردن حس اونا رو بیخیال شیم. اگه واقعا نمی‌تونی حسشونو بفهمی، پس این‌طوری فقط داریم وقت تلف می‌کنیم.»

«خب پس چی؟ قراره یکی درمیون حدس بزنیم؟»

«نه کاملاً. محتوایی که توی برگه‌ها نوشته رو یه جور اطلاعات در نظر بگیر و بدون فکر کردن به بقیه چیزا، به سؤالا جواب بده. در واقع تو باید طرر فکر کردنتو عوض کنی.»

«طرز فکرمو؟ چرا؟»

«به‌خاطر اینکه اگه برای اون قسمت از سؤالا که باید حس و قلب انسانو بخونی و بفهمی، زیادی به خودت فشار بیاری، این‌طوری به مشکل برمی‌خوری‌. اینو با ریاضی مقایسه کن. دقیقاً اون‌جایی که می‌خوای از یه فرمول ریاضی برای حل مسئله‌ها استفاده کنی، مثل یه پازل روش کار می‌کنی. آیاسه سان، تو توی ریاضی نمره‌های خیلی خوبی داشتی، درسته؟ پس حتماً یه روشی توش برای خودت داری دیگه؟!»

«خب من فکر می‌کنم همه چیو فقط باید قلبا خوند و یاد گرفت. و یه قسمتایی هم هست که واقعا جالبن.»

«مسئله اینه، اگه تو یه موضوع روی پیشینه تاریخی قرار بدی که داخل کارهای ژاپنی پیشرفته نوشته شده، ممکنه فهمش برات راحت‌تر بشه. اگه تاریخت خوبه و بین این دو تا یه ارتباط منطقی برقرار می‌کنی، درون خودت یه جریان فکری می‌کاری که از این روند سود می‌بره و این‌طوری ممکنه بفهمی که سؤال دقیقاً ازت چی می‌خواد.»

البته معلومه گفتنش از انجام دادنش خیلی راحت‌تره. اما با توجه به چیزهایی که ازش می‌دونم، امتحان کردنش می‌ارزه.

«آره، ممکنه این کار برام جواب بده.»

«خب الان بیا روی سانشیرو کار کنیم. نمی‌دونم قراره دوباره توی امتحان جبرانی‌ت ازش سؤال بیاد یا نه، اما سؤالا و تعدادشون باید از الگوی خاصی پیروی کنن، پس اگه روش خودتو داشته باشی تا با سؤالا روبه‌رو بشی، برای اون روز آماده‌ای.»

با لحن همیشگیش پرسید: «یعنی از پسش بر می‌آم؟» اما می‌تونستم شک و تردید رو توی صداش بفهمم.

باید بهش بگم که قطعاً می‌تونه انجامش بده، چون از خودش هم بهتر می‌شناسمش. پس اون لحظه‌ای که اینو پرسید، معلوم بود که مضطربه. خب طبیعی هم هست، چون خیلی خوب می‌دونه که توی این درس واقعاً مشکل داره. از یه طرف دیگه می‌دونستم که این واکنش مثبته و آخرش موفق می‌شه‌.

آیاسه سان اون‌قدرها هم ساده نیست که فکر کنه همه چی قراره خیلی زود براش حل بشه. برای همین هم به راه حل درست و درمون نیاز پیدا کرد تا مشکلاتشو حل کنه. از یه طرف دیگه اون آدمیه که هرطور شده نتیجه نهایی‌ش‌ رو به دست می‌آره که دنبالشه.

«تو می‌تونی آیاسه سان.»

«اوهوم.آسامورا کون، من بهت اعتماد دارم و بهترین تلاشمو می‌کنم.»

درسته که این جا هیچ چیز اصولی یا مدرک خاصی وجود نداره، اما با این حال آیاسه سان هیچ شکی توی این کار نداشت. حتی نظر بدی هم نداشت. تازه یه جوری حرف زد که معلوم بود مطمئنه از حرفش و رفت که برای پیشنهادی که بهش دادم، تلاشش رو بکنه و یه نگاهی به زمینه‌های تاریخی و تغییراتش توی سانشیرو بندازه.

حالا که تصمیمونو گرفتیم تا با چه روشی پیش بریم، تنها کاری که مونده اینه که سخت تلاش کنیم.

در ضمن، تلاش و کوشش آیاسه سان برای درسش واقعا حیرت‌آور بود. حتی پلکم نمی‌زد، مثل یه ماشین تند‌تند هرچی که مربوط به سانشیرو بود رو توی اینترنت می‌گشت.

هـــم، خب شاید اغراق باشه، اما تلاش بی‌وقفه آیاسه سان واقعا شگفت‌زده‌م کرد.

 همون‌طور که درس می‌خوند، رفتم که یه نوشیدنی بیارم و تو گوشی‌م بچرخم. از اون موقع، حتی یه نگاه زیرچشمی بهم ننداخته بود. فقط و فقط داشت روی درسش کار می‌کرد. اگه به اتفاقاتی که معمولا توی داستان‌ها می‌افته فکر کنی، یا یه خواهر کوچیکی داری که خیلی رو مخته و به فَنات می‌ده و همه‌ش اذیتت می‌کنه، یا یه خواهر کوچولو داری که خودش شیطونه و یه کارایی برات می‌کنه که حال کنی. اما خواهرخونده واقعی من که جلوم نشسته، داره به شدت روی درس‌هاش کار می‌کنه.

حتی یه اتفاق تحریک‌کننده‌ی کوچولو هم رخ نداد، و من هم داشتم از برخورد خودکارِ توی دستش که روی کاغد می‌کشیدش، و جَو آرومی که بینمون بود، لذت کامل رو می‌بردم.

خب حالا نتیجه! به این صورت شد که این روش درس خوندن تأثیر خیلی خوبی به همراه داشت. بعد از اینکه با دقت هر چیزی که مربوط به سانشیرو بود رو مطالعه کرد، ازش سؤالای قبلی امتحانش رو پرسیدم و آیاسه سان به همه سؤالا با موفقیت جواب داد، همه‌شون درست بودن. اون واقعاً باهوشه. وقتی راه حل مشکلشو بدونه تا آخرش پیش می‌ره.

«خـــــب مبارکه. اگه از همین روش برای همه داستانایی استفاده کنی که موضوع اصلی سؤالای امتحانن، دیگه هیچ جای نگرانی نیست.»

«ازت ممنونم. تدریست خیلی بهم کمک کرد.»

«نه بابا کار خاصی نکردم.»

یه لحظه هنگ کردم و خیلی مؤدب شدم، وقتی داشت ازم تشکر می‌کرد، گوشه لبش یکم اون ورتر رفت که باعث شد شگفت‌زده شم.

«چی شد… یعنی تو الان خندیدی؟»

آیاسه سان شونه‌ش رو انداخت بالا و در حالی که انگار خودش هم یکم  گیج شده بود، گفت: «اِــــم..خب خودمم نمیدونم.»

[1]. یه غذای ژاپنی که مرغ سرخ‌شده رو با پیازچه خوردشده و سرکه‌ی شیرین و سس سویا صرف می‌کنن.

[2] . کانجی: تصویرنگار‌های ژاپنی که از قرارگیری چند حرف ساخته می‌شن و یه کلمه رو تشکیل می‌دن. این روش خوانش ژاپنی رو راحت می‌کنه و طول نوشته رو کم می‌کنه.