ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
مجنون
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

سرم را پایین انداخته بودم و به جلوی پاهایم نگاه می‌کردم.

کوچه تاریک و نمور بود، چراغ‌ها چشمک می‌زدند؛ نفس‌هایم به شمار افتاده بود.

قدم‌هایم را می‌شمردم…

101…102…103

حریصانه هوا را به ریه‌هایم کشیدم و پس از چند ثانیه بیرون دادم.

از کوچه‌‌یمان می‌ترسم، خلوت و تاریک… گاهی حس می‌کنم هیچ انتهایی ندارد.

باید عجله کنم و برسم، هرچه سریع‌تر…

به انتهایه کوچه نزدیک شدم،‌ مثل هردفعه صدای خش خش از پشت سرم می‌آمد، نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به دویدن، صدایه خش خش سرعت گرفت… به دنبالم می‌آمد.

خانه را دیدم، نزدیک بود، فقط چند قدم مونده بود.

آن لحظه تصویر خانه مثل نوری کوچک در تاریکی مطلق بود.

به در حیاط لگد زدم، در باز نشد.

دسته کلیدم به دستم آویزان بود، کلید در را پیدا نمی‌کردم، سر کلید را در قفل انداختم… لعنتی نمی‌چرخید!

جون مادرت بچرخ!

چرخید و درباز شد، خودم را به داخل پرت کردم.

در را محکم هل دادم تا بسته شود و با آسودگی نفس عمیقی کشیدم.

تو آیینه نگاه کردم، و چیزی که می‌دیدم…

«آن مجنونی که مرا از درون می‌درید با خیر‌گی به من نگاه می‌کرد.»

آه لعنتی‌ اینو فراموش کرده بودم.