ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

غم آشوب زمانه دل من را خورده

دَم دیروز و پریروز، نفسم آزرده

همه زخمی که زدم من به تو ای جان دلم

قبل از آن که برسد، قلب مرا آزرده

من فدای همه ی روح و تن خسته ی تو

تو ببخشم که دلم از زدنم جا مانده

هوای نفس کشیدنت همه هستی من

حتی وقتی که تو خوابی دل من را برده

دیگه تو غصه نخور، زخمی بشی من هر بار

با تو بازی می کنم ، طبیبتم تو بیمار

تا وقتی زنده باشی از دور محافظت منم

مطمئن باش که یه روزی، آزادی تو می خرم

اگه تو زندانیی، بدون زندان بانت میشم

اگه تو برده ای، مالک همیشگیت منم

اما باز غصه نخور، هیچوقت بهت زور نمی گم!

تو نخوای حتی بهت دلبرو مجنون نمی گم!

بدون من فقط میخوام آرامش زندیگیتو

حتی اگه پاش بخواد زندگیمو، اونم می دم.

روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با دست های ظریفش زخم های آتان را پاک می کرد. هیچ مردی در گذشته وارد این اتاق نشده بود . برای توصیفش کلمه ی رنگین کمان هم کم لطفی به حساب می آمد. اتاقی با رنگ های شاد و گوناگون که حال و هوای فرد را دگرگون می ساخت. اما او این گونه نبود، هر زخمی که پانسمان می شد انگار جای یک رد عمیق مثل خودش را در قلب دخترک بر جای می گذاشت ، باید بین زندگی و شکنجه کردنش یکی را انتخاب می کرد، حتی اگر می خواست چاره ی دیگری نداشت، شاید ذهنش این بهانه را می پذیرفت، اما هر چه می گفت  قلبش به آن راضی نمی شد. در همین حین با صدای غمگین و اما دلنشین زیر لب آواز می خواند،  لالایی ای زیبا برای مردی که روی تخت خوابیده بود و شاید مرهمی بود برای زخم های قلب خودش، او نمی دانست. تنها چیزی که در ذهنش اهمیت داشت فقط و فقط وضعیت سلامتی این مرد بود.

بالاخره کار پانسمان زخم ها تمام شد، بانداژ ها در کنار هم شکل یک درخت کج را تشکیل می دادند. باد و طوفان به درخت بانداژ شده هم رحم نمی کرد . لبخند کوچکی روی صورتش نشست، با کنجکاوی نگاهی به وضعیت آتان انداخت.  همان قیافه ای که همیشه در ذهنش می پرستید، فقط کمی شکسته تر شده بود، اخمی کرد و نگاهش روی سر آتان متوقف شد ، موهای خونین و به هم ریخته اش بت همیشگی او را نامرتب و نچسب جلوه می داد، آستینش را بالا کشید سپس مانند دختر بچه ای به سمت آتان زبان درازی کرد و با لحن حسود و بازیگوشش گفت:

 «برای همینه که این همه وقت تنها موندی، من نباشم کسی نیست حتی موهات رو مرتب کنه!»

 ساعتی بعد آهی از سر آسودگی کشید و همانطور که قولنج انگشتانش را می شکست با رضایت از اثر هنری اش تعریف می کرد. بلند شد و به سمت گوشه ی اتاق حرکت کرد، چندان بزرگ نبود اما نمی شد آن را کوچک هم در نظر گرفت، کمدی تیره از چوب آبنوس، در انتهای آن دیده می شد، تزیینات مختلف و خلاقانه این کمد را از بخش های دیگر اتاق متمایز نشان می داد، ربان های آبی رنگ دور تا دور آن آویزان بودند و رز های خشک تیره هر کدام یک قاب عکس را زینت می دادند ،عکس هایی که مضمون همه آن ها لبخند شیرین یک دختر بچه که مو های قرمزش با ربان های آبی بسته شده بود در آغوش مردی قد کشیده با ابهتی کم نظیر را به تصویر می کشید.

عکس ها همه به ترتیب تاریخ چیده شده بودند، اولین عکس  دختر بچه ای کوچک و لجباز را نشان می داد که با قهقهه موهای بلند مرد را بهم می ریخت. او در هر تصویر بزرگ تر و متین تر از قبل به نظر می آمد، رفتار و حرکاتش در کنار تحسین و محبت در نگاهش به مرور زمان علاقه ای ویژه را نسبت به مرد نشان می داد، تا آنجا که دخترک  تبدیل به بانویی زیبا و بالغ شد اما مرد با همان لبخند اجباری و قیافه ی همیشگی اش بدون ذره ای  تغییر به تصویر کشیده شده بود .

سومین کشوی کمد را باز کرد، بافته ای بلند از موهای مشکی رنگ را کنار بافته های دیگر کمد قرار داد، بافته هایی با اندازه ها و اشکال گوناگون اما یادگاری های مهم که به خوبی از آن ها نگهداری شده بود. لبخندی زد و عدد روی کمد را تغییر داد.

 «صدمین بافت عشق! »

پس از اتمام کارش نفس عمیقی کشید و با حسرت در صدایش زیر لب زمزمه کرد:

 «به نظرم به اندازه ی کافی محکم شده باشه! شاید باید قید همه چی رو بزنم آتان؟ نمی دونم نظرت در موردش چیه اما خیلی زود به این عذاب صد ساله پایان می دم .»

پرتو های گرم خورشید کم کم به سیاهی، رنگ باختند و جای خود را به نور شمع ها سپردند. شبی طولانی برای الهه شروع می شد، در همان حین دستان آتان را محکم چسبیده بود و ویژگی های صورتش را تحسین می کرد. چهره ای کشیده با لب های برجسته و متقارن، مژه های پر پشت و ابروهای تیره در کنار برجستگی چانه اش صورتی به تقریب بی نقص و جذاب به او می بخشید. گاهی ناخودآگاه مثل دیوانه ها قهقهه می زد، آرامش و احساس خوشبختی وجودش را لبریز کرده بود. شاید در گذشته ای دور چنین احساس متناقضی را تجربه کرده باشد  به یاد آوردنش کار سختی بود. او بیشتر ترجیح می داد تا جای امکان از احساساتش در این زمان لذت ببرد، پلک هایش به مرور سنگین تر شدند و او را به دیدن خوابی دلنشین سوق دادند.

تاریخ دوباره تکرار می شد، دخترک کوچکی روی تخت دراز کشیده بود و شیطان معروف  قلعه ی تاریک با شور و شوق داستان مورد علاقه اش را برای او تعریف می کرد. داستان درباره ی پادشاهی بود که به خاطر یک اشتباه و توهین به جادوگر بزرگ مورد نفرین او قرار گرفت ، چهره ی زیبا و جوانش در اثر نفرین  به دیوی وحشتناک و زشت مبدل شد، هیولایی که تمام مردم از او فرار می کردند.  تنها بود، تنها تر همیشه. تنها در قلعه ای تاریک در کنار مستخدمین قصر که هر کدام جور گناه او را به گردن می کشیدند. سالیان سال گذشت و داستانش تبدیل به افسانه شد، شاید شانس بود، شاید نتیجه ی دعا هایش و شاید پایان یافتن عذاب گناهانش، بالاخره تنهایی او یک روز به پایان رسید. دختری زیبا با ورود به قلعه ی تاریک فضای خشک و بی روح آن را دوباره تازه و روشن کرد، در ابتدا او هم مثل دیگران از دیو زشت متنفر بود و حضورش در قلعه طعم تلخی را برای دیو به ارمغان داشت. اما کم کم عشقش به این تنفر غلبه کرد و مرز های ظاهر را پشت سر گذاشت، ظهور این عشق گره ی نفرین پادشاه را باز کرد، از آن جا بود که همه ی آن ها به خوبی و خوشی در قلعه ای شاد به زندگی خود ادامه دادند، کسی چه می دانست شاید اکنون هم در گوشه ای از دنیا روز هایشان را به شادی سپری می کنند. در هر صورت امیدوارم داستانشان همانطور که خوب شروع شد به خوبی هم به پایان رسیده باشد.

دخترک تا انتها با دقت به داستان گوش داد ، بار ها همین روایت را از شیطان شنیده بود اما هیچوقت از لذت و آرامش شنیدنش کم نمی شد، او طبق عادت برای قدردانی پیشانی مرد را بوسید ، شیطان تقصیری نداشت، فقط داستان دیگری بلد نبود. شاید او هم مثل دخترک پدر و مادری نداشت که برایش قصه بگویند.

دخترک با لحن معصومانه و کودکانه خود گفت:

 «درست مثل داستان ما دو تا، تو دیوی منم دلبرم!»

آتان از شنیدن کلمات معصومانه ی دخترک غافلگیر شد، سپس پوزخندی زد و پرسید :

 «چطوری به این نتیجه رسیدی؟»

دخترک به چشم های آتان خیره شد و پاسخ داد:

 «خب معلومه! تو این جا توی قلعه ی زشت و ترسناک تنها بودی و من اومدم پیشت، اول ازت بدم میومد ولی الان دوستت دارم و دیگه تنها نیستی.»

 «ولی تو که خیلی کوچولویی، نمیتونی دلبرم باشی ولی میتونی به جاش دخترم بشی! این جوری بازم هیچوقت تنها نمی مونم. »

دخترک اخمی کرد و با بغض ادامه داد:

 «منم یه روزی بزرگ می شم، مثل اون دختره نه از اونم یه عالمه خوشگل تر می شم و نفرین تو رو می شکنم، تازه من دخترت نیستم، میخوام وقتی بزرگ شدم با تو ازدواج کنم مگه نه نفرینت شکسته نمیشه و تو همیشه همینجوری بدبخت می مونی! من دوست ندارم تو بدبخت باشی، مردم دروغ می گن که بدجنسی تازه به جاش کلی اندازه ی ستاره های تو آسمون مهربونی. »

آتان مدتی مکث کرد و سپس در حالی که به خود می پیچید با صدای بلند می خندید، با محبت به گونه ی دخترک بوسه ای زد و زمزمه کرد:

 «تو خیلی بامزه ای الهه کوچولو!»

دخترک مشت های کوچکش را گره کرد و با تمام قدرتی که داشت به سینه ی مرد کوبید و سپس با بغض رویش را برگرداند، آتان او را در آغوش کشید و مدتی بعد در سکوت اتاق در افکار بی پایانش غرق شد.

الهه در حالی که زیر لب غرولند می کرد با صدایی آهسته گفت:

 «دیگه حتی اگه بخوای هم باهات ازدواج نمی کنم، شیطان زشت، بدبخت باید تا آخر عمرت بدون دلبر زندگی کنی. منم دیگه نمیتونم دلبرت باشم تازه الان که بهش فکر کردم اسمم الهه است و خیلی خیلی هم اسمم رو دوست دارم! بابام بهم دادتش، بابای راست راستکیم که از تو خیلی بیشتر دوستم داشت. تازه ازش نخواستم مگه نه اون قد دیوونه نبود که ازدواج با دختر خوشگل و نازی مثل منو رد کنه !»

صدایی آشفته او را از خواب بیدار کرد.

 «الهه!»

نگاهی به بالای سرش انداخت، هنوز خوابش را کامل هضم نکرده بود و به گذشته فکر می کرد، گذشته ای شیرین که حتی فکر کردن به آن لبخند را به چهره اش می نشاند. در این مرور کوتاه خاطرات صورتش سر تا سر از خجالت گل انداخته بود.

 «چطور تونستم این حرفا رو به آتان بزنم!»

همان صدای آشفته دوباره او را خطاب قرار داد:

 «الهه! با دستای خودم می کشمت، چطور تونستی به پدرت خیانت کنی!»

صدای آتان بود، دستانش گرم تر از قبل به نظر می رسید، بدنش انگار در آتشی سوزناک می سوخت، الهه نگاهی به او انداخت، هنوز خواب بود. موهای آتشینش را کنار زد  و در یک حرکت پیشانی اش را روی پیشانی آتان قرار داد.

سرخی صورتش واضح تر و پر رنگ تر از قبل به نظر می آمد اما وقت فکر کردن بیشتر به آن را نداشت، قبل از آن که با عجله برای برداشتن آب برود یک بار دیگر کنار گوش آتان پچ پچ کرد :

 « تو پدرم نیستی ، هزار بار بهت گفتم منو اینجوری صدا نزن دیو بدجنس!»