ورود عضویت
Gimai Seikatsu-03
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 

 

دفتر خاطرات

اخیراً از نوشتن خاطرات روزانه‌ی اینطوری میترسم. هر بار که اتفاقات روزم رو جمع و جور میکنم، آسامورا مدام سرم رو بیشتر و بیشتر پر میکنه. مثل این میمونه که تلاش من برای کنار اومدن با اولین مردی که باهاش زندگی میکنم و تلاش‌هام برای درک اینکه اون واقعاً کیه الان داره برام دردسرساز میشه. فکر می‌کردم سلیقه‌هامون تو آشپزی کاملاً با هم فرق داشته باشه و با توجه به اینکه سبک زندگی و ارزش‌هامون احتمالاً کاملاً با هم متفاوته، هیچ شانسی نداشتم که بدونم کی باهاش در میوفتم. من تلاش زیادی کردم تا این خانواده‌ی جدیدم رو درک کنم، برای اینکه بهش بی‌ادبی نکنم و مطمئن بشم که خوشبختی‌ای که مامانم بالاخره به دستش آورده خراب نمیشه… و این طور بود که این همه ماجرا شروع شد. قبل از اینکه متوجهش بشم، همیشه بهش فکر می‌کردم و مهربونیش رو هر روز از نو می‌دیدم. با این که اولین باری که همدیگه رو دیده بودیم به هم قول داده بودیم که عاشق هم نشیم، تا به خودم اومدم برای کشف هر جنبه‌ی اون هیجان زده بودم… الان هم هنوز دیر نشده. من تو پنهان کردن احساساتم خوبم. وقتی راهنمایی بودم، هرچقدر هم احساس ناراحتی می‌کردم، هرگز گریه نمی کردم و به مامان نمی‌چسبیدم. من هیچوقت ازش چیزایی مثل “منو تنها نذار” نخواستم. اگه این فقط یه مشکل با احساساتمه، باید بتونم این مشکلو پنهان کنم و به زندگیم ادامه بدم. با این حال، در صورتی که آسامورا احساسات عاشقانه‌ی مشابه من داشته باشه، میتونم احساسمو نسبت بهش مخفی کنم؟ انجام این کار میتونه برام غیرممکن باشه. مطمئن نیستم که قلبم بتونه نتیجه‌ش رو تحمل کنه. باید برای خودم حد و مرز تعیین کنم و خیلی زود هم باید این کارو انجام بدم. به هر حال، تو تموم زندگیم تا الان، آسامورا اولین عشقمه.

 

مقدمه

حدود یک ماه از شروع تعطیلات تابستونی گذشته. به عبارت دیگه، این اولین زمان استراحت طولانی‌ایه که من، آسامورا یوتا، با خواهر ناتنی کوچیکترم آیاسه ساکی می‌گذرونم. آیاسه-سان یه دانش آموز سال دومه که توی دبیرستان سیسی‌ درس میخونه؛ اون الان ۱۷ سالشه. اون انقدر خوشگله که تقریباً همه دانش‌آموزهای مدرسه می‌شناسنش، و با وجود اینکه من اونو خواهر کوچیکترم صدا می‌کنم، تولدهامون به زور یه هفته با هم فاصله داره.

مطمئناً مثل بقیه‌ی آدم‌هایی که عقل سلیم دارن، انتظار دارین تو همچین موقعیتی اتفاقات خاصی بیفته. پدر و مادرمون تصمیم گرفتن دوباره ازدواج کنن و این موضوع باعث شد، من و آیاسه-سان خواهر و برادر ناتنی بشیم، اما ما هنوز هم توی اواسط دوره‌ی نوجوانی هستیم و چون زیر یه سقف با هم زندگی میکنیم، هر روز با همدیگه برخورد میکنیم.

و الان اولین تعطیلات تابستونی‌مون شروع شده. اگه ما خواهر و برادر ناتنی‌ای مثل اون‌هایی که توی اغلب داستان‌ها و افسانه‌ها می‌بینید بودیم، تو آینده‌ی نزدیک شاهد انواع اتفاقاتی که بیشترش توی همون داستانا پیش میان می‌بودیم. چند مورد از اون اتفاق‌ها بازدید از استخر، سفر به دریا، و جشنواره‌های تابستونیه. کلاً، ما خیلی با هم بیرون می‌رفتیم، پیوندمون رو عمیق‌تر می‌کردیم و حوادثی رخ می‌داد که باعث می‌شد ضربان قلبتون بالاتر از حد طبیعی بزنه. این یه روند طبیعی از حوادث این جوریه. این اتفاق به خاطر این که خواننده‌های داستان پیش‌بینیش میکنن باید رخ بده.

با این حال، واقعیت نمیتونه فراتر از داستان باشه. همیشه به همون اندازه‌ای که میتونین تصورش رو بکنین، واقعیت، واقع بینانه و غیر جالبه. هر چند روزی که گذشت، بین من و آیاسه همچین اتفاقایی نیوفتاد. حداقل تا الان که نزدیک به پایان ماه اوته که هیچ اتفاقی نیوفتاده. هیچ پیشرفت قابل توجهی تو رابطه‌مون اتفاق نیوفتاده و ما فقط مثل همیشه روزهامون رو صریح و ساده میگذرونیم. تنها چیزی که با قبل فرق داره، مدت زمانیه که با هم میگذرونیم. گذشته از همه اینها…

«امروز کارت خوب بود، آسامورا-سان.»

«تو هم همین طور، آیاسه-سان.»

…ما مثل غریبه‌هایی باهم حرف میزدیم که تازه با هم آشنا شدن. تو تموم این ماه، من و اون یه کار پاره وقت و تو یه شیفت یکسان با هم کار میکردیم.

 

 

 

چپتر ۱۲۲ام اوت (شنبه)

امروز یه صبح شنبه‌ی دیگه‌ی نزدیک به نیمه دوم تعطیلات تابستونی بود. بیرون از پنجره، صدای جیرجیرکایی که کنسرت زنده برگزار میکردن رو میشنیدم. در حالی که با چاپستیک‌هام املت رول شده میخوردم، به زندگی فکر میکردم. به طور کلی، توی طول تعطیلات تابستونی، یه روز مرخصی از مدرسه رو به روزای دیگه‌ی تعطیلات آخر هفته که لازم به رفتن به مدرسه نیست اضاف می‌کنن، که این احساس رو ایجاد میکنه که انگار دارین چیزی رو از دست میدین. مگه نمی‌تونیم همه شنبه‌های این فاصله‌ی چهل روزه‌ی تابستون رو به عنوان تعطیلات اضافی بعد از پایان تعطیلات در نظر بگیریم؟

فکر نمی‌کنم این درخواست اونقدر بزرگی باشه. اگه تعطیلات عمومی یا ملی توی یکشنبه بیوفته، ما معمولاً دوشنبه تعطیلیم، به خاطر همینم از لحاظ فنی باید تموم شنبه‌هایی که تو تعطیلات تابستونیه رو مدرسه نریم یا اگه شنبه‌ها خیلی زیاده، حداقل یکشنبه‌ها رو وقتی که تعطیلات تابستونی تموم میشه تعطیل کنیم. موافق حرفم نیستین؟ اون قدر به این ایده فکر میکردم که موقع صبحونه مطرحش کردم.

«شماها که فعلاً یه ماه کامل تعطیلات تابستونی دارین، و با این حال حتی بیشترم میخواین؟ اصلاً کاری هست که بخواین انجامش بدین؟» بابا در واکنش به حرفم حیرت‌زده به نظر میرسید، واسه‌ی همینم غذا رو ول کردم و به فکر فرو رفتم.

«- نه، راستش کاری نیست که بخوام بکنم.»

«پس چرا اون سوالو پرسیدی؟»

«فقط احساس میکنم دارم وقتمو تلف میکنم.»

«جوونی همینه دیگه.»

«من فکر نمیکنم جوونی یا پیری ربطی به این موضوع داشته باشه.»

«وقتی به سن من رسیدی، حتی اگه یه روز یهویی مرخصی بگیری، نمی‌تونی به کاری فکر کنی.»

«وای، جلوی آکیکو-سان این حرفو میزنی؟ حداقل طوری حرف بزن که به نظر برسه که از اینکه باهاش ​​وقت میگذرونی خوشحالی…»

آکیکو-سان که روی صندلی‌ روبه‌روی بابام نشسته بود، همین طور که یه تیکه از املت رول شده رو بلند میکرد، نظر داد:«هه‌هه، خیلی ملاحظه‌ش رو میکنی، یوتا. درست برعکس تایچی-‌سان.»

از اون جایی که دو ماه پیش بابام و اون با هم ازدواج کردن، اون الان اساساً نامادریمه. او به عنوان متصدی توی یه بار کار میکنه، بنابراین بیشتر شب‌ها کار میکنه و دیر وقت به خونه میاد. بابام به نوبه‌ی خودش یه حقوق بگیر معمولیه، به خاطر همینم صبح زود میره سرکار، اما حداقل اون قدر دیر به خونه نمیاد. با وجود اینکه تازه ازدواج کرده بودن، چرخه‌ی روز و شبشون به جز آخر هفته‌ها و تعطیلات برعکس همدیگه بود. به همین دلیله که دوباره بهم یادآوری شد که امروز آخر هفته‌ست و به خاطر همین می‌تونم بابام و آکیکو-سان رو که صبح با هم صحبت می‌کنن ببینم.

«اما تو باید به این چیزها فکر کنی، یوتا.»

«واقعا؟»

«برای مثال، امروز ممکنه شنبه و یه روز تعطیل باشه، اما تفاوت زیادی با روزهای دیگه‌ای که توی این تعطیلات تابستونی گذروندین نداره، درسته؟»

یهو متوجه شدم که  دارم در جواب حرف آکیکو-سان سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم. همون طور که گفت، همچین ‌دوره‌ی تعطیلات طولانی‌ای بدون نیاز به رفتن به مدرسه‌، باعث میشه مفهوم روزها رو از دست بدین و همه‌شون با هم براتون تار میشن. حتی از موقعی که این نوع سبک زندگی رو تو یه ماه کامل از شروع تعطیلات تابستونی تو ماه جولای دنبال کردم هم بیشتر برام نامفهومه.

«اما امروز به جای یه روز عادی هفته، شنبه‌س، درست میگم؟ یعنی بعداً قراره پاره وقت کار کنی، یوتا.»

«بله، امروزم دوباره شیفت کامل دارم، پس باید ظهر از خونه بیرون بزنم.»

«خیلی تحسین برانگیزه. پس طبق همون برنامه‌ی کاری دیروزت کار میکنی، درسته؟»

«آره.»

«از اون جایی که امروز در واقع شنبه‌س، پاداش تعطیلات میگیری که باعث میشه دستمزدت بالاتر بره! این عالیه!»

«عه… عه؟»

«ممکنه مثل یه روز عادی به نظر برسه، اما در واقع دستمزد خیلی بیشتری میگیری. این عالیه. با حرفم موافق نیستی؟»

«فکر کنم… درست میگین؟»

«اگه امروز شنبه نبود، این پاداش رو نمیگرفتی. وقتی به این موضوع این جوری فکر کنی، به نظرت این روشی که در حال حاضر تعطیلات تابستونیت رو باهاش سپری می‌کنی، بهترین روش نیست؟»

بعد از شنیدن صحبتاش، نتونستم حداقل تا حدودی با حرفش موافق نباشم. با وجود این که منطقش به ‌طور عجیبی متناقض به نظر می‌رسید، اما وقتی اون حرفو با صدای طبیعی و سهل‌انگار آکیکو-سان ترکیبش می‌کردین، باورش براتون آسون‌تر میشد.

آیاسه-سان که به نظر میرسید بعد از یه مدت فقط تو سکوت گوش دادن دیگه نمیتونست این وضعو تحمل کنه، حرفش رو قطع کرد.«خدای بزرگ. آسامورا، تو داری گول حرفشو میخوری!»

«واقعا؟»

«آره. اگه با این منطق پیش بری، میتونی بگی که تا دیروز فقط با حقوق روزای هفته، شیفت تموم وقت کار میکردی.»

«آه… که اینطور.»

در اصل، آیاسه-سان داره میگه که روزای هفته‌های تعطیلات تابستونی “روزهای عادی” نیستن، بلکه همه‌شون جزو “تعطیلات” هستن. این حرف به این معنیه که من با کار کردن امروز چیزی به دست نمیارم؛ در عوض درآمد بالقوه‌ای رو هم دارم از دست میدم. دلیل اینکه به راحتی با منطق آکیکو-سان موافقت کردم این بود که اون منو با این منطق کور کرده بود که شنبه‌های تعطیلات تابستونی مثل هر روز “عادی” دیگه‌ایه، که اولین چیزی که توی گفتگومون مطرحش کرد بود، و بنابراین با این کار این مفهوم رو توی ذهنم برام ایجاد کرد که امروز “عادیه”. تفکر هدایت شده واقعاً چیز وحشتناکیه.

«مراقب باش. مامان این استعدادو داره که همه چیزو بهت قالب کنه.»

«چه حرف ظالمانه‌ای میزنی، ساکی. اصلاً این حرفیه که به مادر خودت بزنی؟»

«من میدونم واقعاً به چه صراتی مستقیمی، چون من دخترتم. گیج کردن مردم برای تو مثل خوردن صبحونه‌س، درست میگم؟»

«آه، این حرفا منو به عقب برمیگردونه. مهم نیست که چقدر غمگین یا افسرده میشدم، آکیکو-سان همیشه می‌دونست چه طور منو تشویق کنه.» بابام نظر خودش رو جوری اضافه کرد که انگار به لطف گفته‌های آیاسه-سان چیزی رو به خاطر می‌آورد، اما آیا در اصل قبول نکرده که قبلاً گول حرفاشو خورده؟

اصلاً این چیزیه که باید با همچین لحن صدای شاد و خوشحالی بگیش؟ بعدش دوباره، زنی که مقابل منه اینجا به عنوان متصدی بار با بیشترین تجربه در کل منطقه تجاری شیبویا شناخته شده‌س، واسه‌ی همینم اون تو برخورد با مشتریا حرفه‌ای عمل میکنه. اون احتمالاً میتونه کاری کنه که من و بابام به سازش برقصیم. اما این نه ربطی به حرف من داشت و نه به حرف اون.

من گفتم:«این که مجبور باشیم تو تعطیلات کار کنیم کمی افسرده‌کننده‌س، اما تا زمانی که به خاطر داشته باشم که امروز دستمزد بیشتری می‌گیرم، احتمالاً تأثیر بهتری روی وضعیت روحیم میذاره، به خاطر همینم با همین فکر پیش میرم.» آکیکو-سان به آرومی لبخندی زد و دست نحیفش رو به من داد.

«یوتا، یه کاسه‌ی سوپ میسوی دیگه میخوای؟»

«بله لطفا.»

«آه، من براش میارم. به هر حال خودم هم یکم بیشتر میخوام.» آیاسه-سان جلوی آکیکو-سان ایستاد و کاسه‌ام رو قاپید.

«مرسی.»

«خواهش میکنم.»

«ساکی-چان، حالا که داری زحمتشو میکشی می‌تونی، یه کاسه‌ی دیگه هم برای من بیاری؟»

«آه، باشه.» آیاسه-سان با اون دستش که خالی، کاسه بابام رو گرفت.

بعدش، کاسه رو به آرومی به طرف قابلمه برد، حرارت اجاق رو زیاد کرد و سوپ میسو رو هم زد. قبل از این که سوپ شروع به جوشیدن کنه، دوباره شعله رو خاموش کرد و با احتیاط مقداری سوپ رو توی ظرف ریخت.

«مرسی، ساکی-چان.»

«کار خاصی نکردم، پس نگرانش نباش. بفرما، آسامورا.»

«ممنون.»

آیاسه-سان کاسه‌م رو جلوم گذاشت و روی صندلیش نشست تا خوردن‌ش رو ادامه بده.

بابام در حالی که از خوشحالی به اندازه‌ای لبخند بزرگی زد که چشماش نیمه بسته به نظر میرسید، گفت:«سوپ میسوی ساکی-چان مثل همیشه خوشمزه‌س.»

تو تعطیلات آخر هفته، آکیکو-سان و آیاسه-سان هر دوشون مسئول درست کردن صبحونه بودن، اما سوپ میسو هنر دست آیاسه-سانه. سوپ امروز، یه سوپ معمولی میسو با پیازچه و تکه‌های سرخ شده‌ی توفو بود. توفو کاملاً تو سوپ آب میشه و به خاطر همین کاملا نرم میشه و بافت پیازچه طعم سوپ رو لذت‌بخش میکنه.

«درسته، حق با شماس. سوپ میسوی آیاسه-سان واقعاً فوق العاده‌س.»

آیاسه-سان به نظر میرسید که قبل از اینکه جوابی بده، لحظه‌ای مردد بود و بعدش گفت:«…ممنون، آسامورا.»

با دیدن این وضعیت، آکیکو-سان لبخندی زد و گفت:«هه‌هه، شما دو نفر خیلی به هم نزدیک شدین.»

«آره، واقعاً همین طوره.»

بابام و آکیکو-سان در حالی که با رضایت لبخند میزدن به هم نگاه کردن. از دیدن اونا که این طوری به هم نگاه میکنن خیالم راحت شد. حالا که به موقعی که خیلی کوچیکتر بودم فکر میکنم، خوردن همچین صبحونه‌ای یا با خشم و داد و فریاد همراه بود یا با مکالمات ناخوشایندی که باعث میشد غذا تموم طعم و گرماش رو از دست بده. در مقایسه با اون وضع، الان عملاً مجبور بودم کلماتی که از روی عشق و علاقه‌ی زن و شوهری بین هم تبادل میکردن تا ابد تماشا کنم.

البته، اذیت شدن و احساس کردن کمی ناراحتی در مورد همه چی‌ برای این دوره طبیعی بود، اما بهتر از این بود که اونا جلوی خودشون رو بگیرن. به نظر میومد آیاسه-سان خیلی وقتا از این موضوع اذیت میشد، اما این که اون از این اتاق بیرون نرفته نشون میده که احساساتش شبیه منه.

بابام گفت:«اما شما دو نفر هنوزم همدیگه رو با فامیل صدا میزنین، ها؟»

آکیکو-سان هم نگاهی به آیاسه-سان انداخت.

«هنوز خیلی خجالت می‌کشین که همدیگه رو با اسم کوچیکتون صدا بزنین؟ می‌تونی “داداش یوتا” صداش کنی.»

متوجه شدم که با پیشنهاد آکیکو-سان موافقم. فکر کنم این چیزیه که بهش تفاوت تجربه میگن. نمی‌تونم تصور کنم آیاسه-سان با یه صدای شیرین “داداشی” صدام کنه، اما به نظرم “یوتا نی-سان” قابل قبوله. چون خیلی با “یوتا-سان” فرق نداره و باعث میشه بیشتر احساس کنیم خواهر و برادریم… البته فکر کنم. اگرچه اینطور نیست که واقعاً همچین چیزیو بدونم چون واقعاً خواهر کوچیک ندارم و هیچوقت هم نداشتم. اما فکر کنم یوتا نی-سان حداقل منطقیه. با این حال، آیاسه-سان در جواب آروم سرش رو تکون داد.

«خجالت نمیکشم، ولی به نظرم درست نمیاد.»

«واقعاً؟»

«واقعاً.»

«خب، درست میگی. گفتن “آسامورا” وضعیت رو کمی ساده‌تر میکنه.»

«ساده‌تر؟»

بابا به من که به‌خاطر کلماتش گیج شده بودم، توضیح داد. «قبل از اینکه ما شروع کنیم با هم بریم سر قرار، آکیکو-سان منو “آسامورا-سان” صدا میکرد-منظورم تو خونه پیش ساکی‌-چانه- بنابراین برای ساکی-چان، “آسامورا-سان” برای صدا کردن منه و “آسامورا” برای صدا کردن توئه، یوتا. حدس می‌زنم که این اسم فهمیدن این که کی رو داره صدا میزنه رو آسون‌تر می‌کنه.»

حتی نصف حرفش رو هم نشنیدم. با دهنی که از شوک باز مونده بود، فقط سرجام ثابت موندم. من هیچوقت بهش فکر نکرده بودم، ولی حقیقت داره. حتی خیلی هم واضحه. با وجود این که خیلی به هم نزدیک شدن، هنوزم نسبت به هم سطح خاصی از ادب دارن و این با توجه که اون موقع بابام هنوز مشتری آکیکو-سان بوده و یه کهنه کار خدمات مشتری نمیتونه یهویی با گفتن “تایچی-سان” به بابام فاصله بینشون رو کم کنه، بیشتر از الان هم بوده.

تو فضاهای عمومی ژاپن مدرن، اضافه کردن کلمه‌ی «سان» بعد از یه اسم رو کاملاً رسمی میدونن، اما گاهی اوقات حتی اضافه کردنش فامیلی فرد اجتناب ناپذیر میشه… وایسا، صبر کن.

«صبر کنین، پس شما موقع صدا کردن آکیکو-سان…»

«آره، بهش می‌گفتم “آیاسه-سان”. حرفم منطقیه، درست میگم؟»

«خدایا، یه چند وقتی طول کشید تا اینطوری صدام کنه.»

«هاهاها، این حرفا رو که میزنی لپام سرخ میشه.» بابام لپ قرمزش رو خاروند.

این حرکت که فقط میشه به عنوان نمونه‌ای از نوجوونی دیرهنگام توصیفش کرد، باعث شد حتی منم احساس شرمندگی کنم. آه! خوبه والا! مجبورم صبح کله‌ی سحر یه زوج تازه ازدواج کرده رو تماشا کنم که با هم خوش و بش میکنن. اما حدس میزنم این چیزا فقط نشون دهنده‌ی اینه که اونا چقدر با هم خوشبختن. وقتی سرم رو بلند کردم و نگاهی به آیاسه-سان انداختم، کمی حالت آشفته به خودش گرفته بود، اما بلافاصله به خوردن صبحونه‌ش ادامه داد.

به لطف این کارش، منم تونستم آرامش خودم رو حفظ کنم. ممنونم، آیاسه-سان.

بعد از اینکه صبحونه‌مون رو خوردیم، قهوه دم کردم و فنجون‌ها رو جلوی بقیه گذاشتم. از اونجایی که صبحونه تموم شد و من کمکی نکرده بودم، فکر کردم حداقل میتونم این کارو انجام بدم. بابام و آیاسه-سان قهوه‌شون رو خالی دوست دارن، ولی آکیکو-سان قهوه‌شو با کمی شیر می‌خوره، به خاطر همینم مقدار کمی از شیر رو توی یه پارچ خامه‌ای‌تر کوچک ریختم و بهش دادم.

«مرسی، یوتا.»

«خواهش میکنم.»

واسه‌ی من، هر جور میلم بکشه میخورم، واسه همینم ترجیحم اغلب اوقات متفاوته. ترجیحم در مورد قهوه، معمولاً بین برزیلسانتوس و کوه آبی جا به جا میشه. بابام از کسی شنیده بود که بوی قهوه به آدم کمک میکنه تمرکز کنه، به خاطر همینم انبوهی از قهوه رو خرید. فکر کنم درست قبل از امتحان تکمیلی آیاسه-سان این کارو کرد. از اونجایی که هنوز یک تن ازش برامون باقی مونده بود، کم کم داشتم اونا رو آماده میکردم. و اینکه چطور تکالیف تابستونیم رو خیلی سریع تموم کردم هم یا به خاطر وقتی بود که تو کار پاره وقت میگذروندم یا ممکنه به خاطر قهوه باشه.

«با این حال، من هیچوقت فکر نمیکردم که توی کار پاره‌وقت یوتا مشغول به کار بشی، ساکی.»

«چند بار باید این بحثو با هم داشته باشیم، مامان؟»

«منظورم از این حرف اینه که، من هیچوقت همچین چیزی رو تصور نمیکردم.»

«این اولین باریه که پاره وقت کار میکنم، واسه‌ی همینم فکر کردم که اگه یکی از اطرافیانم تجربه‌شو داشته باشه، ته و توی اون کار رو در آوردن برام آسونتر میشه. من همیشه عاشق کتابا بودم، و صادقانه بگم، میخواستم به نمره‌ی درس ادبیات مدرنم هم کمک کنم، به خاطر همینم این گزینه برام دقیقاً بی‌نقص بود.»

دقیقاً همین گفتگو احتمالاً حداقل سه یا چهار بار از ابتدای تعطیلات تابستونی اتفاق افتاده. آکیکو-سان هنوزم کمی به خاطرش گیج شده بود، اما احتمالا برای آیاسه-سان، جواب دادن به این سوال خیلی ساده‌تر از جواب دادن به سؤالات امتحان تکمیلیشه که قبل از شروع این اوقات فراغت داشت.

البته، با توجه به اینکه آیاسه-سان چقدر در مورد پیدا کردن یه شغل با دستمزد زیاد و حداقل زحمت و صرف وقت قاطع بود، برای منم تعجب‌آور بود که تصمیم گرفت توی یه کتابفروشی که تلفیق کار بدنی و حقوق نه‌چندان عالیه، کار کنه. و اینکه، به نظر نمیاد که اون به اندازه‌ی من عاشق کتاب باشه. البته نمیخوام توی این گیر و واگیر جلوی کار کردنش رو بگیرما؟

به همین‌خاطر اون روز وقتی آیاسه-سان رو تو کتابفروشی دیدم، اولش به چشمام شک کردم. تا اون زمان، اون هیچوقت چیزی در مورد برنامه‌هاش  یا اینکه جایی رو مدنظر داره یا نه بهم نگفته بود. انقدر کنجکاوش شده بودم که میخواستم فوراً در مورش ازش بپرسم، اما نمی‌تونستم کارمو ول کنم، به خاطر همین هم مجبور شدم تا آخر شیفتم کنجکاویم رو سرکوب کنم. ولی دوباره، این کار فقط انرژیمو تلف کرد، چون اون بلافاصله بعد از رسیدنم به خونه بهم دلیلشو گفت. وقتی ازش پرسیدم که چرا از قبل بهم نگفته بود، بهم یه جواب ساده داد.

«اگه بعد از این که بهت میگفتم درخواستم رو قبول نمی‌کردن، برام خجالت‌آور میشد.»

این دقیقاً پیچش داستانی هیجان انگیزی نبود که توی یه فیلم درام اتفاق بیوفته، ولی این درسته که شکست توی مصاحبه شغلی شرم آوره، به خاطر همینم میفهمم چی داره میگه. در حالی که قهوه‌م بود رو می‌نوشیدم، شبی به خاطرم اومد که آیاسه-سان بدون حس خاصی بهم گفت:«آسامورا، از فردا با هم همکار میشیم.»

«شما دو نفر مطمئنین که میخواین تموم تعطیلات تابستونی رو کار کنین؟»

«نگران نباشین. من هنوزم تو کلاسای تابستونیم شرکت میکنم. من میتونم درست حسابی از خودم مراقبت کنم، باشه؟»

وقتی سال دومی دبیرستان میشین، باید فوراً روی امتحانات ورودی دانشگاه تمرکز کنین. به خصوص تو دبیرستان سیسی. این مدرسه، یه مدرسه‌ی بسیار محبوبه، به خاطر همینم اکثر بچه‌ها -به غیر از دوستم مارو توموکازو که تعطیلات تابستونیش رو با فعالیت‌های باشگاهی میگذرونه- ذهنشون رو عموماً روی امتحانات آزمایشی یا دوره‌های تابستونی متمرکز میکنن. اینم بگم که آیاسه-سان هم توی این دوره‌های تابستونی شرکت نمیکنه.

از اونجایی که چنین دوره‌هایی معمولاً توسط مدارس مقدماتی معروف ارائه میشن، طبیعتاً توی مدرسه‌ی گرونی برگزار میشن و اون باید برای شرکت توشون از خانواده‌ش پول بگیره. بابام گفت که بدش نمیاد پولشون رو بده، ولی می‌دونید که آیاسه-سان چقدر می‌تونه سرسخت باشه. به هر حال، اون قصد داره تنهایی به یه دانشگاه معروف بره، بدون اینکه هیچ کمکی رو از بقیه بگیره و واسه‌ی این کارش هم بهش احترام میذارم.

بابام بر اساس اعتماد (یا حداقل من اینطور فکر میکنم) گفت:«دوره‌های تابستونی؟ آه، من اصلاً به این چیزا اهمیت نمیدم.» و با گفتن این حرف کار سخت من رو کاملاً نادیده گرفت.

در عوض، نگرانی کاملاً متفاوتی رو ابراز کرد.

«منظورم اینه که تو و ساکی-چان انگار نمیخواین توی تعطیلات تابستونی به جای خاصی برسین.»

«منظورت از این حرفا همین بود؟»

هم آیاسه-سان و هم من تقریباً تموم روزها مشغول کاریم، به‌خاطر همین اینکه بتونیم به عنوان یه خونواده مثل الان کنار هم بشینیم، حتی توی تعطیلات تابستونی هم اتفاق نادری بود. با این حال، من انتظار نداشتم که بابام موضوع مطالعات رو کاملاً نادیده بگیره و یهویی در مورد همچین موضوعی جدی بشه.

«این موضوع خیلی مهمه. وقتی بزرگ و بالغ شدی، پیدا کردن وقتی که توش لذت ببری سخت‌تر و سخت‌تر میشه. دیگه هیچ وقتی مثل الان برای شما دو نفر پیش نمیاد که یه دوران جوونی پر از عشق و حال رو با دوستاتون بگذرونین.»

«اوهوم. پس چرا حس میکنم با وجود سن زیادت هنوزم خیلی دوره‌ی پر عشق و حالی داری؟»

«در مورد ما، موضوع عشق بین بزرگسالانه. این با اون حرفی که زدم فرق داره.»

یا حداقل منظورش همین بود، اما وقتی به این زوج نگاه می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم واقعاً فرقشون چیه. اما در حال حاضر این سوال، یه سؤال فلسفی بزرگه. شاید همه تو دنیا این طور تصور میکنن که هر کسی که اول یه چیزی رو بگه حق باهاشه.

«به عنوان یه دانش‌آموز دبیرستانی، نباید دوست داشته باشین به سفر برین، تو جشنواره‌ها شرکت کنین و خاطرات زیادی بسازین؟»

با لحن خسته جواب دادم:«ببینم مگه به عنوان یک بزرگسال، نباید بهم هشدار بدی که زیادی عیش و نوش ​​نکنم؟ تازه، من از تکمیل شیفت‌های سر کارم خیلی لذت می‌برم، پس فقط کار خسته‌کننده نیست.»

بابام در جواب سرش رو بهم تکون داد. «کار کاره. نمیتونی اونو با سفر یا همچین چیزی که شبیه‌شه مقایسه کنی، میتونی؟»

«خب اشتباه که نمی‌کنی…»

منظورم اینه که از دیدگاه یه بزرگسال، تو جایی پاره وقت کار کردن تقریباً شبیه بازی کردنه، درسته؟ بزرگسالا دوست دارن در مورد چیزهای جزئی صحبت کنن، درست میگم؟ اون طور که معلومه، نمیشه همچین چیزی رو در مورد بابای من گفت.

«وقتی سال سومی شدی، درگیر کنکور میشی، پس همین الان کمی خوش بگذرونی که به جایی برنمیخوره، درست میگم؟»

«دقیقاً. منم نگرانم که ساکی فقط داره زندگیشو تماشا می‌کنه که از کنارش میگذره.»

هم بابام و هم آکیکو-سان به روشی کاملاً متفاوت با اونی که معمولاً از والدین انتظار میره، نگران بچه‌هاشونن. با این حال، دوباره این موضوع که اونا در واقع خیلی به هم شبیه هستن بهم یادآوری شد.

«همین طور اینکه، اگه به دوستاتون کمی توجه نکنین، ممکنه احساس تنهایی کنن.»

دوستا، ها؟ وقتی بابام اینو گفت، اولین کسی که به ذهنم اومد یه مرد عضلانی عینکی بود.

«اولاً من دوستای زیادی ندارم، و دوماً تعداد معدودی هم که دوستم هستن زندگیشون رو وقف باشگاهشون میکنن…» در حالی که به بابام جواب میدادم، از درون لبخند کجی بهش زدم.

دوستم مارو توموکازو مثل من یه دانش‌آموز سال دومیه و یکی از شرکت کننده‌های ثابت باشگاه بیسباله. حتی تو طول تعطیلات تابستونی، هیچ روزی براش بدون تمرین نیست. برعکس، اردوهای تمرینی، بازی‌های تمرینی تو استان‌های مختلف و از این قبیل چیزها هستن. حتی اگه وقتشو داشته باشم که بهش سر بزنم، خیلی سرش شلوغه.

اون یه روز با پوزخند بهم گفت:«من واسه خاطر استراحت طولانی‌ای که داریم خوشحالم! بهم این امکانو میده که بیشتر از روزهای عادی مدرسه تمرین کنم!» پس احتمالاً اینطوری شده که یه شرکت کننده‌ی ثابت شده. در حالی که داشتم به صحبتای مارو فکر میکردم، نگاهی به آیاسه-سان انداختم.

«من که به کنار، ولی حس میکنم دوستای آیاسه-سان احتمالاً یه روزی دعوتش کنن.»

«من که هیچ برنامه‌ای ندارم.» اون صراحتاً هر فرضی که میتونستم داشته باشم رو رد کرد.

تنها دوست آیاسه-سان که من میشناسمش ناراساکا مایاست، و برخلاف مارو، من چیزی درمورد این که توی یه باشگاهه رو نشنیدم. ناگفته نمونه که اون معمولاً به بقیه اهمیت زیادی میده، به خاطر همینم با توجه به اینکه چقدر به آیاسه-سان نزدیکه فکر کردم، اجازه نمیده این تعطیلات تابستونی بدون این که آیاسه رو به جایی دعوت کنه، تموم شه. از اونجایی که آیاسه-سان همچین چیزی رو تکذیب کرده بود، نتونستم جزئیاتش رو ازش بپرسم و مجبور شدم بیخیال این موضوع بشم.

چند وقت بعدش، تو اتاقم بودم و آماده می‌شدم که به سر کارم برم که یکی در اتاقمو زد. وقتی بازش کردم آیاسه-سان پشت در بود.

«اگر داری در مورد مایا فکر می‌کنی، پس بهتره نگرانش نباشی. ما اونقدر صمیمی نیستیم  که تو تعطیلات تابستونی با هم وقت بگذرونیم. فقط برای اطلاع دارم میگم.»

زبونم بند اومده بود. اون انقدر در این مورد صریح بود که من یه لحظه فکر کردم که اخلاقشو تنگ کردم.

«صبر کن، آیاسه-سان.»

«…چیه؟»

آیاسه-سان داشت به اتاق خودش برمیگشت که من غریزی صداش زدم، اما حتی نمیدونستم چی باید بهش بگم. نمی‌تونستم فکرم رو به درستی در قالب کلمات بیان کنم، اما احساس می‌کردم که یه چیزی درست نیست و رفتاری که الان از خودش نشون میده، یه جورایی خطرناکه. حس شیشمم کلاً خیلی خوبه، به خاطر همینم اگه این موضوع رو بدون این که درموردش بحث کنیم رهاش کنم ممکنه در مدت طولانی آخر سر به سراغم برگرده و برام گرون تموم بشه. همه‌ی سوءتفاهم‌ها باید در اسرع وقت برطرف بشن.

بعد از گذروندن سه ماه با آیاسه-سان، الان تا حدودی درک میکنم که چطور فکر میکنه و چطور برای وقت خودش ارزش قائله. واسه‌ی همینم میتونم ببینم که نمیخواد وقت زیادی رو با دوستاش بیرون از مدرسه بگذرونه، به خصوص تو تعطیلات. و این جمله که اون حتی با هیچ غریبه‌ای ارتباط برقرار نمیکنه هم دقیقاً درست نیست. او بعد از مدرسه ناراساکا-سان رو با خودش به خونه آورد و با هم بازی کردیم، ناراساکا-سان اینجا بهش درس یاد داد و حتی تو شام هم کمکش کرد. وقتی به فاصله‌ای که این دو نفر یهویی بین خودشون قرار دادن نگاه میکنیم، ممکنه به نظر برسه که یه دفعه با هم درگیر شدن یا قهر کردن.

«ببخشید.»

«هاه؟» قبل از این که بتونم جوابی پیدا کنم که بگم افکارم با شنیدن ببخشیدش قطع شد و سریع سرم رو بلند کردم.

آیاسه-سان با حالتی که تا حدی آشفته بود به صحبت ادامه داد.

«من عصبانی نیستم یا حالم بد نیست، باشه؟ ببخشید اگر باعث شدم نگران بشی. اما مایا و من واقعاً اونقدرا هم نزدیک نیستیم.»

«ولی با این حال، مگه اون چندین بار اینجا نیومده؟»

«چند باری اومد اینجا چون علاقه‌مند بود بدونه تو چه جور آدمی هستی. دفعه‌های دیگه‌ای هم که اومد واسه‌ی این بود که من اونو دعوت کردم چون که توی مراقبت از دیگران کارش خوبه، درست میگم؟»

«اوه آره، ناراساکا-سان گفته بود که برادرای کوچکتر زیادی داره.» برخلاف من و آیاسه-سان که هردومون تک‌فرزندیم، از بچگی بهش یاد داده بودن که چه طور از بقیه مراقبت کنه و حواسش به مشکلاتشون باشه.

«اساساً، اگه یکی از ما اون یکی رو به خونه دعوت نکنه، کلاً هیچ اتفاقی نمیوفته.»

«آه، خوب. میفهمم. من خودمم از اون دسته از آدمایی نیستم که خودم واقعاً با افراد دیگه معاشرت کنم.»

«ترجیح میدی تنها بمونی؟»

«فکر کنم بیشتر از بیرون رفتن تنهایی رو ترجیح میدم.»

می‌تونم بگم تو سرگرم کردن خودم خیلی خوبم. من میتونم تا هر چقدر که بخوام وقتم رو تنهایی بگذرونم و اون زمان رو خسته‌کننده یا تلف‌شده نمیدونم. در هر صورت، گذروندن وقت با دیگران میتونه برای من خسته کننده باشه. وقتی کوچیکتر بودم، مامانم همیشه حالش بد بود، واسه‌ی همین همیشه باید مراقب میبودم که وقتی تو خونه هستم اونو بی‌جهت عصبانی نکنم. این موضوع باعث میشد همیشه احساس خستگی و تنش برام ایجاد بشه. برای من، خونه جایی نبود که بتونم توش احساس راحتی کنم. شاید به همین خاطره که شخصیت این جور خرخون و منزوی‌ای پیدا کردم. موضوع این نیست که تنهایی راحتم، بیشتر این طوره که تنها بودن کارا رو برام آسون‌تر میکنه.

«پس تو هم مثل منی. این بحثمون حل شده؟»

منم با گفتن:«آره.» موافقت کردم.

«خیله خوب، من باید برای کار آماده بشم. همین طور این که، تو راه اونجا میخوام از یه مسیر فرعی برم، واسه‌ی همین احتمالا باید از خونه برم.»

«باشه.» سرمو بهش تکون دادم، اما احساس ناراحتیم از بین نرفت.

نمی‌خواستم فکر کنم که داره بهم دروغ میگه، اما یه چیزی که آیاسه-سان گفت به نظرم عجیب رسید. بعد از اینکه رفت و به اتاقش برگشت، مدام به این احساس عجیبی فکر می‌کردم که آزارم می‌داد و یه چیزو متوجه شدم. چرا آیاسه-سان این همه زحمت کشید تا به اتاق من بیاد و تأکید کنه که هیچ برنامه‌ای برای بیرون رفتن با ناراساکا-سان تو تعطیلات تابستونی نداره؟

کمی قبل از ظهر از خونه بیرون اومدم. شیفت من برای امروز از ابتدای بعدازظهر تا شب ادامه داره. بعد از این که دوچرخه‌مو تو گوشه‌ی پارکینگ پارک کردم، ساعت رو چک کردم. فهمیدم هنوز سی دقیقه تا شروع شیفتم فرصت دارم.

«پس بازم، زمان زیادی برای دوباره بیرون رفتن ندارم…»

تصمیم گرفتم مدتی رو تو فروشگاه بگذرونم، برای همین از قسمت ورودی معمولی مشتری وارد فروشگاه شدم. داخل مغازه، کتاب‌های منتشر شده‌ی جدید و کتابای محبوب رو توی قفسه‌ها و ویترین دیدم. این قسمت احتمالاً چشم نوازترین مکان کل کتابفروشیه، اما به همین خاطر هم هست که بسته به وقت روز، همیشه رسیدن به هر چیزی تو این قسمت مغازه کمی برام زحمت درست میکنه. در حال حاضر، کارمندی که حدس می‌زدم ۴۰ سالشه، قبل از اینکه به گوشه‌ای که مجلات ورزشی توش هستن بره، نگاهی به چیزهای جدید انداخت.

با این که وقت زیادی ندارم، اما همیشه ارزششو داره که ببینم چه کتابایی جدیدن. از اونجایی که فقط یه ورودی فروشگاه وجود داره، صندوق پرداخت هم همون نزدیکیا بود. البته منطقیه. برای افرادی که خریدشون تموم میشه، مهمترین چیز اینه که فوراً به جای دیگه‌ای نقل مکان کنن و قدم زدن بیش از حد داخل فروشگاه بعد از خرید، فقط براشون آزار دهنده میشه.

اگر از کنار این گوشه که حاوی چیزهای جدید و پرطرفداره عبور کنین و از چند قفسه کتاب بگذرین، به منطقه‌ای میرسین که کتاب‌هایی رو داره که دقیقاً پرفروش نیستن. همه میدونن که باید کتابای محبوب رو جایی قرار بدین که چشمای زیادی اونا رو پیدا کنه. تو هر کتابفروشی، یه سیستم خاص و یه ترتیب خاصی برای نحوه نمایش کتابا تو فروشگاه وجود داره. با این که تازه یه ارشد تو محل کارم بهم در مورد مغازه‌ای که ما توش کار میکنیم آموزش داده، اما این موضوع برام کاملاً منطقی بود. اوه آره، این خاطره منو به زمانی برمی گردونه که من برای اولین بار اینجا شروع به کار کردم.

«یومیوری-سنپای، کتابفروشی‌ها ویترین‌های خودشونو زیادی تغییر نمیدن؟»

تقریباً یک تا دو بار در سال، کتابفروشی‌ها مکان غرفه‌های کتابای محبوب رو تغییر میدن، که این موضوع منو گیج می‌کرد. به نظر میومد حتی فروشگاهای بزرگتر هم نمیتونن کتابای محبوب رو توی یه مکان بذارن. نمیتونم تصور کنم که یه کتابخونه همچین کاری رو بکنه.

«زحمت خیلی زیادیه، مگه نه؟ این که ندونی همه کتاب‌ها کجان زحمت میشه.» من مسئله‌ای رو مطرح کردم که هر مشتری دائمی کتابفروشی‌ای حداقل یه بار تو زندگیش اونو حس کرده.

«آره، دقیقاً به همین دلیل هم هست،» این پاسخ گیج کننده‌ی یومیوری-سنپای بود.

«چی؟»

«ما این کارو دقیقاً به این دلیل انجام میدیم که به یادتون باشه که کتاب‌ها کجان.»

«منظورت چیه؟»

سنپای به گوشه‌ای از قفسه‌ی کتاب که کنارش ایستاده بود ضربه زد و پرسید:«از نظر فنی، به این خاطر این کارو میکنیم که شماها فکر میکنین جای کتاب‌ها رو به یاد میارین. انسانا با وجود به خاطر سپردن تصویر بزرگتر، در واقع جزئیات کوچیک رو به خاطر نمیارن. یادت میاد که قبلاً چه کتابی اینجا بود؟»

به نظر نمیرسید که خیلی وقت از فروختنشون گذشته باشه، اما فضاش خالی بود. از اونجایی که اینجا گوشه‌ی رمان‌های لایت بود، من اغلب اوقات اینجا میومدم، با این حال هنوز نمیتونستم دقیقاً به خاطر بیارم که دقیقاً قبلش چه کتابی تو این مکان وجود داشته.

«جوابت همین جاس.»

سنپای جلد کتابی رو که امروز دریافتش کرده بودیم رو بهم نشون داد. اون یه کتاب کاملاً شناخته شده بود، یه رمان از نویسنده‌ای که به خاطر داستان‌های کوتاهش مشهور شده. البته قبلاً بعضی از کتاب‌هاشو خونده بودم و وقتی به قفسه‌ی کتابا نگاه کردم، باید میفهمیدم که اون قفسه پر از کتابای همون نویسنده شده. اگرچه هیچکدوم از اون کتابا جزو سری طولانی‌تری نبودن.

«آه، اون یکی بود؟»

«اما وقتی به قفسه‌ی کتاب نگاه کردی، فکر نکردی که چیزی با قبل فرق داره، مگه نه؟»

«در… درسته.»

«اساساً، اون چیزی که داخل قفسه‌ها وجود داره رو به یاد نمیاریم. با این حال، مغزمون فکر میکنه که قفسه‌ها درست مثل همیشه هستن. انسانا هنوزم فقط حیوونن، واسه‌ی همینم اگر فکر کنن چیزی عجیبه یا فرق کرده، توجهشون کم میشه.»

وقتی سنپای اینو گفت نتونستم جلوی خودمو از آه و ناله کردن بگیرم. علیرغم اینکه اون از من به عنوان مثال استفاده کرد، هنوزم میتونستم بگم که چیزی که گفته بود کاملاً منطقی بود. البته اون پوزخند ضعیفی که آخر سر بهم زد رو از جا ننداختم. ممکنه که مثل یه زن ژاپنی زیبا به نظر برسه، اما از درون آدم فاسدیه. حداقل، این چیزیه که من قبلاً هم بهش فکر میکردم.

«پس واسه‌ی همینم هست که این کارو انجام میدیم؟»

«درسته، به همین دلیله که ما همه‌ی این کارا رو انجام میدیم. اگه چیزی تغییر نکنه، بدون این که یه نگاه واقعی به اطراف بندازیم خرید میکنیم. ما اساساً اون واقعیت رو نابود میکنیم و مکان قفسه‌های کتاب و مواردی از همین قبیل رو هر از چند گاهی تغییر میدیم. در اون صورت، باید کمی قدم بزنی و سعی کنی اون چیزی که دنبالشی رو پیدا کنی، و توجه بیشتری به محیط اطرافت میکنی. برخلاف کتابخونه‌ها، ما اینجا به طور فعال در حال فروش کتاب هستیم. اگه فقط کتابای جدید و محبوب رو تو ویترین ویژه قرار بدیم، بقیه فروشگاه عملاً بیفایده میشه، چون مردم به غیر از اون چیزی که دنبالشن، کتابای دیگه رو نگاه نمیکنن. کتابفروشی‌هایی که مکان قفسه‌هاشونو هر از چند گاهی تغییر ندن کسب و کارشونو از دست میدن. من کتابفروشی‌هایی رو میشناسم که به مرور زمان ناپدید شدن، اونم به خاطر این که قفسه‌هاشون اساساً سر جاشون خشکشون زده بود!»

«از توضیح فلسفی و عمیقی که دادین خیلی ممنونم، سنپای.»

«خیلی باحال بودم، مگه نه؟»

«مثل یک مرد پیر و چروکیده از بازی‌های آرپی‌جی بودی.»

سنپای لب و لوچه گرفت و گفت:«هه، این حرفت اصلاً جالب به نظر نمیاد.»

در حالی که به اون چیزی که سنپای اون موقع گفت فکر میکردم، از مجموعه چیزهای جدید دور شدم و به داخل فروشگاه نگاه کردم. کتابفروشی‌ها تقریباً ویترینی از دانش بشریت هستن. علاوه بر این، نسخه‌های جدید منعکس کننده‌ی جریان فعلی اطلاعات جهان برای نسل فعلیه. با نگاه کردن به عناوین و جلدها میتونم اون‌ها رو روی پوستم احساس کنم. صادقانه بگم، این یه راه عالی برای گذروندن زمانه.

از کنار ویترین رد شدم و داخل مغازه یه چرخی زدم. در حالی که چشمام رو به صحافی‌های کتابای داخل قفسه‌ها میدوختم، چاپ‌های جدید رو چک کردم. وقتی این کار رو انجام میدم، می‌تونم وضعیت فروشگاه رو بررسی کنم و وقتی که شیفتم واقعاً شروع بشه، می‌تونم به مشتریا بهتر کمک کنم. بعد از این که مدتی وقت گذشت، به این فکر افتادم که احتمالاً باید لباس فرمم رو بپوشم که یهو شخصی به شونه‌م زد.

«هی، تازه‌کار.»

وقتی برگشتم، یومیوری-سنپای با لباس ساده‌ای اونجا وایساده بود.

 

 

«سنپای اینطوری غافلگیرم نکن. نزدیک بود سکته قلبی کنم.»

» همیشه همچین قلب نحیفی داشتی؟»

«ممکنه این طور به نظر نیاد، اما قلب نحیفی دارم.»

«اگه بهم نشونش بدی، ممکنه حرفتو باور کنم.»

«اگه بعداً اونو به جایی که بهش تعلق داره برگردونی، بدم نمیاد که بهت نشونش بدم.»

با شنیدن جواب من، سنپای با خوشحالی لبخند زد.

«تو دیگه کی هستی، شکسپیر؟ حتی منم میدونم که نمیتونی قلبتو بدون خون ریختن بیرون بیاری. حدس میزنم باید بدون مدرک حرفتو باور کنم.»

«ممنون.»

امروز، یومیوری-سنپای یه شلوار جین تنگ با یه بلوز بدون آستین پوشیده بود، موهای بلندش هم رو پشت سرش دم خرگوشی بسته بود. لباسی که برای این فصل انتخابش کرده بود راحت و آرامش بخش، یا حتی تازه به نظر میرسید.

«همین طور این که، خیلی زود اینجا نیومدی؟»

«شما هم همین طور، سنپای.»

مگه قرار نبود همزمان با من و آیاسه-سان شیفتش رو شروع کنه؟

«چرخیدن تو خونه خسته کننده‌س. کولر اینجا روشنه، واسه همینم فکر کردم قبل از شروع شیفت کاریم، فروشگاه رو چک کنم.

«اینقدر حوصله‌ت سر رفته؟»

«دانشجو بودن همین معنی رو میده.»

«پس سمینارها، محافل و تحقیقاتت چطور؟»

«آههه، من نمیتونم صداااااتو بشنوووووم، اصلاً نمیتونم بشنووووم.»

«مثل یه دانش آموز دبستانی رفتار نکن. چند سالته؟»

«این ضرب المثلی که میگه “بهتره خیلی بزرگ باشی تا خیلی کوچیک” رو یادت میاد، تازه‌کار؟»

«منطق بی‌ارزشت باعث میشه که مثل یه دانش آموز دبیرستانی به نظر بیای.»

«مهم نیست چقدر سنم بره بالا،  درونم تغییری نمیکنه.»

«داری سعی میکنی باهوش به نظر بیای، اما این کارت فقط یه تلاش نیمه کاره برای طفره رفتن از سوالم در مورد در رفتن از کارته، درسته؟»

«وقتی شروع به درس خوندن تو دانشگاه کردی، احساس منو درک میکنی، تازه‌کار. دانشجوها اون قدرا که شما دبیرستانی‌ها فکر میکنین بالغ نیستن.» یومیوری-سنپای در حالی که لبخند میزد سعی کرد از این موضوع شونه خالی کنه.

اعتبارش در حین گفتن این حرف با قبل فرق داشت.

«در ضمن، خواهر کوچولوت کجاس؟»

«کی میدونه؟ هنوز اینجا نیست؟ او قبل از من از خونه بیرون اومد، به خاطر همینم فکر میکنم باید زود به اینجا برسه.»

حتی تو تموم این یه ماه گذشته، من و آیاسه-سان هیچ وقت با هم به سر کار نرفتیم. اون یه چیزی در مورد اینکه ما باید تو روابطمون تو مدرسه حد و مرز مشخص کنیم یه حرفایی گفت و منم حرفشو قبول کردم. اینطور نیست که اتفاق بدی میوفته اگه فروشگاهمون متوجه بشه که ما خواهر و برادریم و از اونجایی که آیاسه-سان باید درخواست شغلی خودشو ارائه میداد، من تقریباً مطمئنم که مدیر فروشگاه از قبل میدونست که ما خواهر و برادریم. از اونجایی که من میدونم میتونم بگم که فقط این اطلاعاتو به بقیه‌ی کارمندها پخش نکرده.

تازه، من معمولاً با دوچرخه میام اینجا، در حالی که آیاسه-سان پیاده میاد، به خاطر همینم اگه میخواستیم با هم بیایم اینجا، من باید سرعتمو کم میکردم و اون باید سرعتشو بیشتر کنه تا همزمان با هم حرکت کنیم، و نه تنها آیاسه-سان، بلکه منم از این نوع نگاه نمایشی ملاحظه‌کارانه لذت نمیبرم.

«با این حال، من هیچوقت فکرشو نمیکردم که خواهر کوچولوت بیاد اینجا سر کار ~ اوه، این قیافه دیگه چیه که به خودت گرفتی؟»

«خب… من همین الان یه گفتگوی شبیه همین رو تو خونه داشتم.»

چرا همه فکر میکنن جای تعجب داره که آیاسه-سان به صورت پاره وقت تو یه کتابفروشی کار کنه؟ وقتی این سوالو از یومیوری-سنپای پرسیدم، یه لحظه بهش فکر کرد.

«موضوع نادری نیست که کسی رو ببینی که به صورت پاره وقت تو یه کتابفروشی کار میکنه. با این حال، این مسئله برای دانش آموزای دبیرستانی که فقط میخوان کمی وقتشون رو تلف کنن صدق میکنه. خواهر کوچولوت هم مثل تو، تو کارش سخت کوش و جدیه، تازه‌کار.»

«شاید این طور باشه… اوه آره، سنپای، این تابستون جایی میری؟»

«هوم؟ من؟ البته که میرم. من میخوام یه مایوی اغوا کننده بپوشم و از پسرا بخوام تو ساحل باهام همراه شن.»

این حرفو در حالی گفت که با اعتماد به نفس سینه‌ش رو بیرون داده بود. ولی آیا واقعاً باید اینقدر متکبرانه رفتار کنی؟ از یه مایوی اغواکننده دیگه نگم براتون. آخه چه مایویی؟ خب، از نقطه نظر عینی، یومیوری-سنپای خیلی زیبا و خوش قیافه‌س. اگه فقط دهنشو ببنده. به خصوص با موهای بلند مشکی و جذابش، نمونه‌ی کامل یه زن زیبای ژاپنی به نظر میرسه. ولی خب، از درون مثل یه پیرمرده.

«میری دریا، ها؟»

«اون قیافه‌ی عبوس چیه به خودت گرفتی؟»

«خب… من فقط میتونم اونو برای یه نوع خاصی از آدما تصورش کنم.»

برای این که به شلوغی برخورد نکنم، باید تو سواحل هونشو شنا کنم. ناگفته نمونه که برای فردی که مثل من یه آدم درون گرا باشه، رفتن به یه ساحل شلوغ کمی سخته.

«من برای شنا اونجا نمیرم، واسه همینم مشکلی برام وجود نداره.»

«فقط برای این میری اونجا که با پسرا لاس بزنی؟»

«آره، آره.»

«واقعاً لاس زدن انقدر چیز خوبیه؟»

«به لطف لاس زدن با پسرا میتونم مجانی غذا بخورم.»

«تو که حتی فقیر هم نیستی…»

منظورم اینه که می‌دونم که دستمزد کتابفروشی زیاد نیست. اساساً، کتابفروشیا دقیقاً سود اون قدر خوبی ندارن، به همین خاطره که حتی اگه یه کارمند واقعی تمام وقت باشی، دستمزدش چیزی نیست که بشه بهش افتخار کرد. اگه فقط یه کارمند پاره وقت باشی، این موضوع بیشتر در موردت صدق میکنه.

«اوه خدای من، از این روش دریافت غذای مجانی من بدت میاد؟»

«نه دقیقاً، فقط از ایده‌ی درست کردن بدهی برای افراد دیگه خوشم نمیاد. همین طور این که، مدام اینطوریه که انگار داری به اینکه پولی به دست نمیاری اعتراف میکنی، که برای من طعم تلخی روی زبونم جا میذاره.»

من دوست دارم زندگیم رو با اصل دادن و گرفتن بگذرونم، واسه همینم با اصولم جور در نمیاد که همیشه چیزای مجانی بهم تعارف بشه یا اینکه فقط مورد محبت دیگران قرار بگیرم. هیچ چیز گرونتر از چیزی که رایگانه تو دنیا وجود نداره. ناگفته نمونه که غذایی که با پولی که خودم به دست میارم بخرمش، برام ده برابر طعم بهتری داره.

«خب، این جور زندگی خیلی شبیه زندگی توئه، تازه‌کار جون. اما من بهشون ظاهری با لباس شنای جذاب یه دختر دانشگاهی رو ارائه میکنم، به خاطر همینم معنیش اینه که غذای مجانی نمیخورم، این طور فکر نمیکنی؟»

«جذاب…؟ شبیه پیرمردا حرف میزنی. مطمئنی که ظاهرت هنوز پژمرده نشده؟»

«پس داری بهم میگی که من یه دختر دانشگاهی پژمرده هستم؟»

«من هیچوقت اینو نگفتم.»

«من فقط داشتم بهش فکر میکردم، همین.»

«میدونم به چی فکر میکنی!»

«ببخشید.»

«به هر حال،» سنپای انگشت اشاره‌ش رو روی لبش گذاشت و مثل یه گربه‌ای که بازیگوشه لبخند زد.

«هر چیزی که الان بهت گفتم دروغ بود.»

«… همش دروغ بود؟»

«آره، همش.»

«پس اون دروغا برای چی بودن؟»

سنپای اصرار کرد:«هیچ منظور خاصی ازشون نداشتم!»

ولی خب، همون طور که به یومیوری-سنپای نگاه می‌کردم و حالا می‌دونستم همه‌ی اینا دروغن، احتمالاً باید از همون اول همه چی رو میدونستم. اشتباهی که کرده بودم رو تأمل کردم. به هر حال، بازوهاش که از زیر بلوز آستین‌دارش پیدا بود، هیچ نشونه‌ای از برنزه شدن پوستش یا آفتاب سوختگی رو نداشت. اون هنوزم مثل همیشه مثل سفید برفی بود.

«خب، جدای از شوخی و سرگرمی، احتمالاً الان باید لباسمونو عوض کنیم و فرم بپوشیم.»

به سمت قسمت پشتی کتابفروشی رفتیم و از هم جدا شدیم. تو رختکن خالی مردونه لباسم رو عوض کردم و فرم کارم رو پوشیدم. درست همین که برای رفتن به دفتر بیرون اومدم، یومیوری-سنپای و آیاسه-سان از رختکن زنونه بیرون اومدن. به نظر میومد که کاملاً به موقع رسیده.

اون درست همون پیشبندی که سنپای تنش کرده بود رو روی لباس فرمش پوشیده بود. برخلاف موقعی که تو مدرسه یا خونه‌س، الان موهای بلندشو با روبان به هم بسته بود، احتمالاً برای اینکه بهش کمک کنه مؤثرتر کار کنه. موهای بلوند براقش شبیه دم یه اسب مغرور به نظر میومد. تفاوت بین لباس فرم کارش و مدل موی پر زرق و برقش باعث میشد که تو فروشگاه به چشم بیاد و چشمای منم گهگاهی به سمتش میرفت.

انگار یه لحظه چشممون به هم برخورد کرد. با این حال، این برخورد فقط برای یه لحظه طول کشید و اون دوباره نگاهش رو برگردوند. این خوب نیست. من باید به این موضوع عادت کنم. یا حداقل وقتی که داشتم خودمو صاف و صوف میکردم به خودم این حرفو میزدم. بعید میدونم آیاسه-سان از این که یواشکی بهش نگاه میکنم خوشش بیاد.

مغازه نسبتاً شلوغ بود. شاید به این دلیل باشه که امروز یکشنبه‌ست، اما احتمالاً بیشتر به این خاطره که اواسط تعطیلات تابستونی هستیم. با این حال، مدت کوتاهی بود که سیل مشتریا آروم شده بود. فکر کنم حدود ساعت ۳ بعدازظهر بود. بعد از این که خرید تو صندوق تموم شد، آیاسه-سان با حالت مودبانه‌ای به مشتری‌ای که داشت خارج میشد، گفت:«خیلی ممنون!». از اونجایی که دیگه مشتری‌ای اون جلو صف نکشیده بودن، منو آیاسه-سان و یومیوری-سنپای که پشت صندوق پول ایستادیم با خیال راحت آهی کشیدیم.

«تو که فقط یه ماه اینجا کار میکنی، عالی داری کارتو انجام میدی، آیاسه-سان!»

«واقعاً؟»

«آره. وقتی آسمورا اینجا درخواست کار داد، فکر کردم بچه باهوشی داریم استخدام میکنیم، اما ممکنه تو رو دستش بزنی.»

لحنش جوری به نظر میومد که انگار جدی بود. شخصاً کاری از دستم برنمی‌اومد جز این که با حرفش موافقت کنم. هر کاری که آیاسه-سان انجام میداد، عالی بود. از کار با صندوق پول گرفته تا کمک به مشتریا. من حتی نیازی نداشتم وارد عمل بشم و بهش کمک کنم. ناگفته نمونه که حدود یه هفته بعد از شروع کارش تو اینجا، این طور شده بود. اون از قبل تموم جزئیات کوچیک این کار رو به خاطرش سپرده بود و خیلی سریع‌تر از زمانی که من شروع کردم داشت توی کار جا میوفتاد.

این بهم یادآوری کرد که یومیوری-سنپای وقتی با منه، آیاسه-سان رو “خواهر کوچولو” صدا میکنه، اما وقتی که مستقیماً باهاش صحبت میکنه، به خصوص تو فروشگاه، گهگاهی “آیاسه-سان” صداش میکنه. این جور چیزها باعث میشه که اون واقعاً بالغ به نظر برسه. البته از نظر ذهنی بالغ به نظر میرسه، نه از نظر فیزیکی.

آیاسه-سان با لبخندی گرم پاسخ داد:«خیلی ممنون.»

اون اخیراً تو خونه خشک‌تر و آروم‌تر رفتار میکنه، به خاطر همینم حالا که همچنین لبخندی رو ازش می‌بینم برام موضوع تازه‌ای بود. ولی خب، این لبخند شبیه به لبخند ساختگی‌ای بود که برای اولین بار تو رستوران خونوادگی بهم زد.

«اما این فقط نشون میده که چقدر تو آموزش دادن بهم خوب عمل کردین، سنپای.»

«این جواب واقعاً نشون میده که چقدر عالی هستی.»

«نه نه، این حقیقته.»

«آم…»

«آه، بله!»

یکی از مشتری‌ها از اون طرف صندوق بلند صحبت کرد و ایاسه-سان برگشت و با لبخند کاملا متفاوتی شروع به کمک بهشون کرد. مشتری یه زن سالخورده‌ بود که به نظر میرسید دنبال یه مانگا میگشت.

«باید مراقب صندوق پول باشم؟»

«لطفاً زحمتشو بکش.» آیاسه-سان سری تکون داد و به طرف فروشگاه اصلی رفت. فکر کردم زود برمیگرده، اما بعد از حدود ده دقیقه، هیچ نشونه‌ای از برگشتن آیاسه-سان وجود نداشت. در این بین، مشتری‌های بیشتری جلوی صندوق به صف ایستادن و بهم فرصتی برای گشتن به دنبالش ندادن. از کتابا که بگذریم، آیاسه-سان هیچ مانگای دیگه‌ای نمیخونه. ممکنه وقتی داشت به مشتری کمک میکرده گم شده.

سنپای حتماً حالت نگران منو دیده بود، که به پشتم ضربه زد و گفت:«صندوق رو به من بسپار. تو به اون کمک کن.»

بقیه‌ی مشتریا رو بهش سپردم و داخل فروشگاه اصلی رفتم. وقتی به سمت غرفه‌ی مانگا رفتم، به سرعت آیاسه-سان به همراه همون مشتری که پشت سرش بود، رو در حال قدم زدن در امتدادش دیدم.

«اوضاع رو به راهه، آیاسه-سان؟»

«آسامورا-سان…» آیاسه-سان در حالی که ابروهاش پایین افتاده بود با حالتی آشفته که روی صورتش بود چرخید.

با توجه به توضیحاتش، اون پیرزن به دنبال خرید یه مانگا برای نوه‌اش بود. به عبارت دیگه، اون خودش چیز زیادی درباره‌ی مانگا نمی‌دونست، و همین طور این که بیانی نسبتاً گیج‌کننده داشت. اون گفت که دنبال نسخه‌ی جدید این ماهه. به تازگی یه انیمه‌ی اقتباس شده از این مانگا منتشر شده و فروش نسبتاً خوبی داشته. با توجه به تعداد نسخه‌های ما از سری‌های محبوب، نمیتونم تصور کنم که تموم اون مانگا فروخته شده باشه، اما آیاسه-سان نتونست اونو پیدا کنه.

«بر اساس اسم ناشرش، باید تو این قفسه باشه…»

نگاهی به دستگاه گوشه کتابفروشی انداختم و پرسیدم:«این طرف رو چک کردی؟»

به لطف عملکرد جستجوی دستگاه باید بتونیم بفهمیم که اون نسخه موجوده یا نه.

«میگه ما هنوز پنج نسخه ازش داریم، اما…»

«تو ویترین جلویی اثری ازشون نیست، درسته؟»

«نه، من قبلاً چکش کردم.»

بعد از تأیید وضعیت به لطف کمک آیاسه-سان، به فکر افتادم. عجیبه که علیرغم اینکه سری مانگا تازه منتشر شده، نتونیم پیداش کنیم. با وجود محبوبیتی که داره، کپی‌هایی ازش باقی مونده. با این حال، از اونجایی که تو ویترین اقلام محبوب نیست، مجبور شدم از طریق جلدهای قفسه دنبالش بگردم. این قفسه از سر تا پا با مانگاهایی که همون برچسب انتشارات رو دارن پر شده بود. تا پایین ردیف نویسندگانی که با حروف آ ای او اِ اُ شروع میشد رو گشتم و سری‌های قدیمی‌تری رو ازشون دیدم، اما اثری از جدیدترین نسخه نبود. به نظر میرسه اونایی که تو قفسه‌ها گذاشتیم فروخته شدن.

«اینجا نیستن…»

«آره. میدونم باید اینجا باشن، اما…»

«پس… هوم، شاید این طرف باشن…»

کتابایی که روی ویترین زیر قفسه گذاشته شده بودن رو کنار زدم. بعدش یه مانگای دیگه که در عین حال یه مانگای کاملاً متفاوت بود، ظاهر شد. این دقیقاً نسخه جدیدی بود که ما دنبالش بودیم.

«آها!»

«اینجاس، درسته؟»

تو کتابفروشیا، مشتریا اغلب اوقات کتابا رو از قفسه‌ها بیرون میارن تا بهشون نگاه بندازن، اما اونا رو تو جای اصلیشون قرار نمیدن. این مورد هم نمونه‌ی ‌دیگه‌ای از این رفتاره. اگه کتاب به‌ طور تصادفی جای دیگه‌ای گذاشته بشه، ممکنه بیشتر به چشم بیاد، و در نهایت پیدا کردنش برای آیاسه‌سان آسون‌تر میشد، اما از اونجایی که اونا یه مانگای دیگه رو بالای مانگای مورد نظر ما گذاشته بودن، این کار به طور مؤثر و تصادفی‌ای اون مانگا رو پنهانش کرده بود. تعداد کپی‌های زیر نسخه اولیه اون مانگا هم، با عددی مطابقت داشت که دستگاه جستجوی ما گفته بود تو انبارمون داریم.

«عجب…! از کجا فهمیدی؟»

«خب… فکرکنم، حسم بهم گفت؟ مهمتر از اون، مشتری منتظرمونه.»

«آه، آره. اوم… این همون مانگاایه که میخواستین؟» آیاسه-سان به سمت مشتری چرخید و بررسی کرد که مشتری همونو میخواد یا نه.

وقتی این کار رو کرد، خانم لبخند شادی بهش زد.

«آره خودشه، به نظر میاد همینه.»

«عالیه! این تموم چیزیه که میخواستین؟»

اون خانم در جواب سرشو تکون داد و ما اونو تا صندوق همراهی کردیم و پرداخت رو تموم کردیم. اون زن خیلی خوشحال به نظر میرسید که تو خریدش موفق شده، و مانگا رو محکم تو بغلش گرفت و کمی گپ زد و سپس از فروشگاه رفت. همینطور که از فروشگاه خارج شد، من و آیاسه-سان با خیال راحت آهی کشیدیم.

«خوشحالم که آخر سر پیداش کردیم. خب پس، از کجا میدونستی که باید اونجا رو نگاه کنی؟ تقریباً شبیه اینه که یه جور نیروی خارق‌العاده داری.»

«نه، راستش واقعاً اینطور نیست.»

روی کارت توی ویترین، نوشته شده بود “انتشار دوم اوت!”، اما برچسب روی کتابایی که اون بالا بود، برچسبی بود که معمولاً نباید تو اون روز منتشر میشد. اساساً از همون اولش هم اون کتاب نباید بین بقیه‌ی کتابایی که اون روز منتشر شده قرار میگرفت، که این اون چیزی بود که برام جلب توجه کرد.

«من هیچ خبری ازش نداشتم…»

من آیاسه-سان رو واسه‌ی این که با نسخه‌های مانگا آشنا نیست سرزنش نمیکنم. برخلاف من، او مرتباً نسخه‌های جدید رو چک نمیکنه.

«اگه حست بهت چیزی نگه، سخته که متوجه همچین چیزایی بشی. من فقط کمی تجربه دارم، همین.»

اگه حیوونا فکر نکنن چیزی عجیبه یا فرق کرده، توجهشون کاهش پیدا میکنه.

این کلماتی که سنپای مدتها پیش بهم گفته بودشون، الان به ذهنم خطور کردن. هنگامی که مغزتون فکر میکنه “چیزی اونجا نیست”، چشماتون هم نمی‌بینش‌.

«با این حال، من فکر میکنم که کار خیلی شگفت انگیزی انجام دادی.»

«من مطمئنم که یومیوری-سنپای حتی سریعتر از من اونو پیدا میکرد.»

یومیوری-سنپای با ما جاشو عوض کرده بود و الان داخل فروشگاه گشت زنی میکرد. در حالی که داشتم بهش فکر می‌کردم، آیاسه-سان، با حالت بی‌تفاوتی زیرلبی گفت:«که این طور.» و دوباره پشت صندوق ایستاد. مشتریای بیشتر و بیشتری برای خرید چیزی ظاهر شدن، برای همینم اوضاع دوباره شلوغ پلوغ شد.

می‌تونستم ببینم که ماه بین دره‌ای که از شکاف بین ساختمون‌ها به وجود اومده بود، شروع به طلوع میکنه. حدود ده روز از ماه اوت باقی مونده بود، بنابراین باد هنوزم گرم بود و کمی از گرمای باقی مونده‌ی آسفالت شروع به بالا اومدن کرد. ساعت به سرعت به ۱۰ شب نزدیک میشد، و در واقع ۱۵ دقیقه از پایان شیفتم میگذشت. یه دانش آموز دبیرستانی فقط تا ساعت ۱۰ شب اجازه داره کار کنه، اما به جای ده شب ما اساساً اجازه داریم تا ساعت ۹:۵۰ شب کار کنیم. با این حال، تعویض لباس و خداحافظی ده دقیقه کامل طول میکشه.

من و ایاسه-سان در حالی که کنار هم قدم میزدیم، با هم از فروشگاه بیرون رفتیم. از اونجایی که ترجیح میدیم که بیش از حد ملاحظه‌ی یکدیگه رو نکنیم، هر دومون با رفتن از سر کار در زمان‌های مختلف هیچ مشکلی نداریم. با این حال، با هم به سمت خونه راه میریم. دلیلش به شرایطی که آکیکو-سان برای اجازه دادن به آیاسه-سان برای کار کردن پاره وقت گذاشته مربوط میشه. یعنی از ما خواست که وقتی شیفتمون دیر تموم میشه با هم خونه بیایم. اون نمی‌خواد یه دختر تو شهر بزرگی مثل شیبویا تنهایی به طرف خونه به راه بیوفته. این موضوع فقط نشون میده که اون چقدر والد دلسوزیه.

آیاسه-سان از همون اولش هم با این حرف مخالف بود. اون استدلال کرد که استفاده از برادر بزرگترش به عنوان یه بادیگارد کار خیلی زیاده‌روی‌ایه. اون طور که آیاسه-سان میگه، اون اغلب اوقات مجبور بود خودش به تنهایی به سمت باری که آکیکو-سان توش کار میکرد راهی بشه و هر بار در امن و امان بود. اوه آره، تعداد زیادی از دانش آموزا یه موقع خاصی شایعاتی رو پراکنده کرده بودن که آیاسه-سان خودشو قاطی یه جور قرار در عوض پول کرده*، اما در واقع بعضی از دانش آموزا اونو در حالی که تو راه ملاقات با آکیکو-سان بود دیده بودن، و اشتباه برداشت کرده بودن. این موضوع، خیلی چیزها رو توضیح میداد.

و این مسئله احتمالاً دلیل دیگه‌ای بود که چرا آیاسه-سان در ابتدا سعی کرد درخواست آکیکو-سان که من همراهش راه بیوفتم رو رد کنه. از اونجایی که تو مسیر کارمون با دوچرخه رفت و اومد میکردم، میتونم خیلی سریعتر به خونه برگردم. واسه همینم اون نمیخواست سرعتم رو کم کنه. اگه جاهامون با هم عوض میشد، احتمالاً منم همین احساسو میکردم. از اونجایی که آیاسه-سان ترجیح میده بیشتر در طرف بخشیدن باشه تا این که چیزی رو از کسی بگیره، نمیخواست این شرطو قبول کنه.

با این حال، در نهایت باهاش موافقت کرد. اون نمی‌خواست به مادرش وقتی که مشغول کارشه، زحمت الکی بده. راستش رو بخواین، خودمم از این نظر خیالم راحت شد. حتی اگه خودش هم بگه که با تنهایی رفتن مشکلی نداره، واقعاً دلم نمی‌خواست آیاسه-سان شبونه به تنهایی تو خیابونای شیبویا قدم بزنه. اگه فقط یه بار بود مشکلی نداشت، اما از اونجایی که ما تقریباً هر روز کار میکنیم، مطمئناً در نهایت ممکنه یه دردسری اتفاق بیوفته.

وقتی اینو مطرح کردم، آیاسه-سان با بی‌اعتنایی گفت «فکر کنم درست میگی.» بعد از این که چندین بار با هم برگشتیم، عادت کردیم با هم به خونه بریم. من عرق روی گونم رو به امید اینکه هوا زود خنک بشه، پاک کردم.

«تابستون گرمیه، مگه نه؟»

«پس به این زودی الان پاییزه، ها…؟»

«عه؟»

«چیه؟»

هر دومون سر جامون ایستادیم. آیاسه-سان حالتی مبهوت به صورتش گرفته بود و منم به همون اندازه بهت‌زده واکنش نشون دادم. بعد از اینکه آیاسه-سان از نزدیک صورتمو بررسی کرد، به آرومی سرشو تکون داد.

«در مورد گرما صحبت میکنی؟»

«آره. تو در مورد چی صحبت میکنی؟»

«در مورد اون.» آیاسه-سان چونه‌ش رو به سمت ویترین یه بوتیک… نشونه گرفت؟ میتونستم مانکنایی رو ببینم که پشت پنجره شیشه‌ای ایستاده بودن.

«این لباسا قراره مال پاییز باشه؟»

«خب داره پاییز میشه، درسته؟ مگه مربوط به چه چیز دیگه‌ای میتونه باشه؟»

به نظر میرسید که ناامیدی آیاسه-سان زمانی بیشتر شد که دید من همون جور گیج و ویج دارم نگاهش میکنم.

«عه، الان داری جدی حرف میزنی؟»

«ببخشید، من هیچ فرقی بین سبک لباس اون مانکن و لباسی که الان پوشیدی نمی‌بینم، آیاسه-سان.»

منظورم اینه که به لطف اشاره‌ای که به این موضوع کرده بود، می‌تونستم تشخیص بدم که اون لباسا، لباسای تابستونی نبودن. فکر کنم، آستینشون هم کمی بلندتر بود… اما آیاسه-سان یه ژاکت چهارخونه روی تاپ بافتنیش پوشیده بود، پس…

«در واقع مشکل اینجا نیست. وقتی به رنگ لباس‌ها و جزئیات ریزشون نگاه میکنی، میتونی بفهمی که چیا تو پاییز مد میشه. همین طور این که، بیشتر مانکنا دیگه لباس‌های تابستونی تنشون نیست، حداقل اوناییشون که تو ویترین جلویی مغازه‌هاس، لباس‌هایی که تابستونیه دیگه ندارن. تازه اونا، لباسای متفاوتی با دیروز پوشیدن، درسته؟»

«واقعاً؟»

«شوخیت گرفته…»

«آه، نه، به حرفی که زدی شکی ندارم. مطمئنم درست میگی. پس لطفاً جوری قیافه نگیر که انگار با یه زامبی یا بابانوئل وسط شهر برخورد کردی.»

«شخصاً، احساس می‌کنم با چیزی نادرتر از اون مواجه شدم. من الان حتی از دیدن یه زامبی یا بابانوئل تعجب هم نمی‌کنم.»

«یکم بی‌رحمانه حرف میزنی. این طور فکر نمی‌کنی؟»

اون با من مثل یه آدم پشت کوهی رفتار میکنه. شاید هوشیاریم انقدر پایینه که حتی یادم نمیاد مانکن‌هایی که تو مسیر روزانه‌ام هستن، چیا می‌پوشن.

«آسامورا، تو از اون دسته آدمایی هستی که به مد علاقه‌ای ندارن؟»

«تا حالا منو در حال خوندن یه مجله‌ی مد دیدی؟ اگه پولی برای خریدن لباس داشته باشم، ترجیح میدم اونو خرج کتاب کنم. تازه، من که آدم گوشه‌گیر و خرخونی هستم، میخوام این لباسا رو به کی نشون بدم؟» آیاسه-سان سرش رو در حالی تکون میداد که به نظر میرسید که داره از استدلال من پیروی میکنه.

«که اینطور. حدس میزنم واقعاً اگه علاقه‌ای به چیزی نداشته باشی، اصلاً متوجهش هم نمیشی.»

«این طور به نظر میاد.»

«خب، فکر کنم اگه برای خرید لباس پاره وقت کار نکنی، مشکلی پیش نمیاد…»

«… هوم؟ منظورت از این حرف چیه؟»

آیاسه-سان شروع به راه رفتن جلوتر از من کرد و گفت:«به حرفم اهمیت نده.»

نمیدونم دقیقاً درباره‌ی چی با خودش صحبت میکنه، اما دوچرخم رو هل دادم و دنبالش رفتم. با این حال، بنا به دلایلی، به نظر میرسید که آیاسه-سان حال و هوای بهتری در مقایسه با قبل از گفتگومون داشت.

*منظور اینه که با یه شخص پیر در عوض پول قرار بزاره.