چیزی که باعث شد بای زهمین احساس ناخوشایندی داشته باشد، این بود که حتی اگر پیش از این، این اشخاص را نمیشناخت و حتی نمیدانست آنها جزو بازماندگان هستند، وقتی آنها را کشت، حق انتخابی مبنی بر اینکه بخواهد بشناسد یا خیر نداشت.
دلیلش؟ به این دلیل بود که هر بار بای زهمین گردن یک بازمانده را میشکست، پیامهای زیر با حروف سبز رنگی که در شبکیهی چشم او چشمک میزد، پدید میآمد.
[شما قدرت روح چنلوچن سطح 0 را به دست آوردید.]
[شما قدرت روح میشیائوی سطح 0 را به دست آوردید.]
[شما قدرت روح….]
[شما…]
بارها و بارها بخش کوچکی از نیروی روح هر شخص جذب او میشد و بای زهمین توانست نامشان و چند چیز ساده نظیر سن هر کدام را یاد بگیرد. در مورد گرفتن نوعی قدرت از آنها… با توجه به اینکه تنها بازماندگان عادی بودند، بای زهمین طبیعتا انتظار چنین چیزی را نداشت.
مردم اغلب میگویند که چشمها دریچهی روح هستند و یک نگاه بیش از هزار کلمه را بیان میکنند، او در این لحظه آن را تایید کرد. بای زهمین که سرش را بلند کرد و دید همه با حالات چهرهی مختلف به او نگاه مینگرند؛ برخی با ترس به او مینگریستند، تعدادی دیگر قدردانی، شوک و ناباوری داشتند، بسیاری دیگر احساسات یا افکاری که فهمیدنشان دشوار بود را در نگاهشان دارا بودند.
«کسی که اول باعث این آشفتگی شد، کی بود؟»
در میان این همه سکوت و ناراحتی، صدایش تنها چیزی بود که در زیرزمین، با غرش گاه و بیگاه موجودی از دور شنیده میشد.
هر بار که نگاهش با یک بازمانده برخورد میکرد، بسیاری از آنها جرات نمیکردند مستقیماً به او بنگرند و جوری ناخودآگاه، نگاهشان را به اجساد روی زمین میانداختند که انگار میخواستند به یاد بیاورند این شخص با حالتی بیتفاوت آنها را کشته است.
بای زهمین نیز زیاد پافشاری نکرد و سری تکان داد: «متوجهم. از اونجایی که هیچکدومتون نمیخواید حرفی بزنید، پس حدس میزنم دیگه نیازی به خوردن نداشته باشید.»
بهنظر میرسید سخنانش تا حدودی تاثیر گذاشته است، زیرا چهرهی اکثر افراد، اندکی تغییر کرد. این امر خصوصا برای دانشجویان دختری که تقریبا یک هفته در خوابگاه زنانه زندانی شده بودند، صدق میکرد.
بای زهمین سرش را تکان داد و در حالی که صبورانه منتظر بود، به نقطهی خاصی نگاه میکرد. مکان برای چند ثانیه ساکت شد و بهنظر میرسید چنهه میخواهد جلو برود تا چیزی بگوید؛ اما شانگوان جلویش را گرفت. او سپس برای کمک به وو ییجون نگاه کرد، اما او تنها سرش را تکان داد. چنهه که کاری از دستش برنمیآمد چارهای جز سکوت نداشت.
پس از تقریبا یک دقیقه سکوت، یک دانشجوی دختر پا به جلو گذاشت و توجه همه را به خود جلب کرد.
بای زهمین به او نگاه کرد و لبخندی کوچکی زد، لبخندی که به نوعی آرام بود اما با وضعیت فعلیاش تضاد شدیدی داشت. «اسمت چیه؟»
«نیه یو؟ فهمیدم.» بای زهمین سری تکان داد و باری دیگر پرسید: «بهت اطمینان میدم اگه کسی جرات کنه نسبت بهت حملهی لفظی انجام بده، نگاه ناخوشایند بندازه یا حتی تلاش کنه مویی از سرت رو لمس کنه، شخصا مطمئن میشم اون فرد یا افراد از خورده نشدنش توسط زامبیها پشیمون بشه.»
حالت چهرهی برخی افراد بدتر شد و در همان بین، آشفتگی چهرهی نیه یو به طرز آشکاری کاهش یافت. پس از یک نفس عمیق، از جمعیت فاصله گرفت و در حالی که به شماری از بازماندگان اشاره میکرد، با صدای جدی گفت: «یادمه وقتی برادر بزرگ بای و خواهر بزرگ شانگوان برای کمک به برادر بزرگ چن رفتن، این افراد بقیه رو هل دادن و فریاد زدن. حتی بعضیهاشون بدون اینکه چیزی بگن بقیه رو کتک زدن!»
«دروغه!»
«برادر بزرگ بای، اون دختر دروغگوئه! باورش نکن!»
«چطور میتونم یکی رو کتک بزنم؟ نمیبینی منم زخمی شدم؟»
…
در میان بیش از شش بازماندهای که نیه یو به آنها اشاره کرد، بلافاصله رنگ از رخ شماری پرید و شروع به فریاد زدن کلماتی کردند.
در حالی که درست بود ممکن است نیه یو دروغ بگوید، بای زهمین استدلالی ساده داشت. آیا او با دروغ چیزی بهدست میآورد؟ او مطلقا چیزی برای بهدست آوردن نداشت و برعکس، این امکان وجود داشت که در معرض خطر بازماندگان قرار گیرد، که منجر میشد توسط بای زهمین کشته یا از گروه اخراج شود، که اساسا همان پایان دادن به زندگیاش بود.
صدای بای زهمین چون رعد بلند شد: «فو شوفنگ، کی جینگیی، ژونگ ده، کانگ لان! بیاید و این سگهای ناسپاس رو بیارید بیرون!» و حالت آرامش سرانجام ناپدید گشت و خشم جایش را گرفت.
با شنیدن لحنش که خشم آشکاری داشت، چهار نفر نامبرده جرات نکردند تاخیر کنند و با استفاده از آمار و سطوح برترشان، افراد مورد نظر را به راحتی از گروه بازماندگان، با زور بیرون کشیدند؛ حتی ضعیفترین آنها، کانگ لان، حداقل دو تا سه برابر قویتر از یک شخص عادی بود، از این رو هرگونه مقاومت یا تلاش برای مقاومت، کاری از پیش نمیبرد.
هنگامی که بازماندگان از جمعیت بیرون کشیده شدند، شانگوان چشمانش را ریز کرد و در حالی که قدمی به جلو برداشت، به یکی از آشنایان قدیمی نگاه کرد.
کمی دورتر از بای زهمین ایستاد و نگاهی سرد به نایب رئیس گذشتهی انجمن دانشجویی انداخت. «لیان شوان؟»
لیان شوان یک فرد تکاملیافتهی سطح سه بود، بنابراین در میان بازماندگان، او اساسا شکست ناپذیر محسوب میشد. با این وجود، هنگامی که سعی کرد مقاومت کند، کای جینگیی به لطف چابکی فوقالعاده برترش، به راحتی جلویش را گرفت.
«مـ… من کاری نکردم! واقعا کاری نکردم! بینگ شو، مگه چند سال نیست که میشناسیم؟ نـ… نمیدونی من چجور آدمیام؟»
در این لحظه لیان شوان رفتار مودبانه و باشکوه گذشتهاش را از دست داده بود.
او به شانگوان نگاه کرد و با چهرهای رنگ پریده فریاد و التماس میکرد و خوب میدانست که تنها مرگ در انتظار اوست.
لیلیث با دیدن چنین رفتاری نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. این لیان شوان در اولین روز آخرالزمان جان یک دختر را فدا کرد تا زنده بماند و حتی در حین انجام این عمل که او را جلوی تیغهی مانتیس سریع انداخت، لحظهای تعلل نکرد. با این حال اکنون مانند یک ماهی بود که روی تختهی خردکن میپرد و منتظر سرنوشت اجتنابناپذیرش است.
بای زهمین نگاهی به شانگوان انداخت و بی تفاوت اعلام کرد: «حتی اگه دوستت باشه استثنایی در کار نیست.»
از آنجایی که تمام این مردم هنوز ظلم و ستم این دنیا را درک نکرده بودند و خطر دیوانهبازی هیولاهای بیرون کافی نبود، پس میخواست به همه نشان دهد اگر مثل برههای مطیع رفتار نکنند، تنها مرگ در انتظارشان است!
چون میخواستند برههای ترسو باشند، قرار بود تمامشان را به برههای بزدل اما مطیع تبدیل کند! مطیع تا جایی که حرفش از حکم خدا ارزش بیشتری داشته باشد!
قسمت 83: برههایی بزدل که مطیع هستند
چیزی که باعث شد بای زهمین احساس ناخوشایندی داشته باشد، این بود که حتی اگر پیش از این، این اشخاص را نمیشناخت و حتی نمیدانست آنها جزو بازماندگان هستند، وقتی آنها را کشت، حق انتخابی مبنی بر اینکه بخواهد بشناسد یا خیر نداشت.
دلیلش؟ به این دلیل بود که هر بار بای زهمین گردن یک بازمانده را میشکست، پیامهای زیر با حروف سبز رنگی که در شبکیهی چشم او چشمک میزد، پدید میآمد.
[شما قدرت روح چنلوچن سطح 0 را به دست آوردید.]
[شما قدرت روح میشیائوی سطح 0 را به دست آوردید.]
[شما قدرت روح….]
[شما…]
بارها و بارها بخش کوچکی از نیروی روح هر شخص جذب او میشد و بای زهمین توانست نامشان و چند چیز ساده نظیر سن هر کدام را یاد بگیرد. در مورد گرفتن نوعی قدرت از آنها… با توجه به اینکه تنها بازماندگان عادی بودند، بای زهمین طبیعتا انتظار چنین چیزی را نداشت.
مردم اغلب میگویند که چشمها دریچهی روح هستند و یک نگاه بیش از هزار کلمه را بیان میکنند، او در این لحظه آن را تایید کرد. بای زهمین که سرش را بلند کرد و دید همه با حالات چهرهی مختلف به او نگاه مینگرند؛ برخی با ترس به او مینگریستند، تعدادی دیگر قدردانی، شوک و ناباوری داشتند، بسیاری دیگر احساسات یا افکاری که فهمیدنشان دشوار بود را در نگاهشان دارا بودند.
«کسی که اول باعث این آشفتگی شد، کی بود؟»
در میان این همه سکوت و ناراحتی، صدایش تنها چیزی بود که در زیرزمین، با غرش گاه و بیگاه موجودی از دور شنیده میشد.
هر بار که نگاهش با یک بازمانده برخورد میکرد، بسیاری از آنها جرات نمیکردند مستقیماً به او بنگرند و جوری ناخودآگاه، نگاهشان را به اجساد روی زمین میانداختند که انگار میخواستند به یاد بیاورند این شخص با حالتی بیتفاوت آنها را کشته است.
بای زهمین نیز زیاد پافشاری نکرد و سری تکان داد: «متوجهم. از اونجایی که هیچکدومتون نمیخواید حرفی بزنید، پس حدس میزنم دیگه نیازی به خوردن نداشته باشید.»
بهنظر میرسید سخنانش تا حدودی تاثیر گذاشته است، زیرا چهرهی اکثر افراد، اندکی تغییر کرد. این امر خصوصا برای دانشجویان دختری که تقریبا یک هفته در خوابگاه زنانه زندانی شده بودند، صدق میکرد.
بای زهمین سرش را تکان داد و در حالی که صبورانه منتظر بود، به نقطهی خاصی نگاه میکرد. مکان برای چند ثانیه ساکت شد و بهنظر میرسید چنهه میخواهد جلو برود تا چیزی بگوید؛ اما شانگوان جلویش را گرفت. او سپس برای کمک به وو ییجون نگاه کرد، اما او تنها سرش را تکان داد. چنهه که کاری از دستش برنمیآمد چارهای جز سکوت نداشت.
پس از تقریبا یک دقیقه سکوت، یک دانشجوی دختر پا به جلو گذاشت و توجه همه را به خود جلب کرد.
بای زهمین به او نگاه کرد و لبخندی کوچکی زد، لبخندی که به نوعی آرام بود اما با وضعیت فعلیاش تضاد شدیدی داشت. «اسمت چیه؟»
دانشجوی دختر آهسته با تردید صحبت کرد: «ا… اسمم نیه یوئه.»
«نیه یو؟ فهمیدم.» بای زهمین سری تکان داد و باری دیگر پرسید: «بهت اطمینان میدم اگه کسی جرات کنه نسبت بهت حملهی لفظی انجام بده، نگاه ناخوشایند بندازه یا حتی تلاش کنه مویی از سرت رو لمس کنه، شخصا مطمئن میشم اون فرد یا افراد از خورده نشدنش توسط زامبیها پشیمون بشه.»
حالت چهرهی برخی افراد بدتر شد و در همان بین، آشفتگی چهرهی نیه یو به طرز آشکاری کاهش یافت. پس از یک نفس عمیق، از جمعیت فاصله گرفت و در حالی که به شماری از بازماندگان اشاره میکرد، با صدای جدی گفت: «یادمه وقتی برادر بزرگ بای و خواهر بزرگ شانگوان برای کمک به برادر بزرگ چن رفتن، این افراد بقیه رو هل دادن و فریاد زدن. حتی بعضیهاشون بدون اینکه چیزی بگن بقیه رو کتک زدن!»
«دروغه!»
«برادر بزرگ بای، اون دختر دروغگوئه! باورش نکن!»
«چطور میتونم یکی رو کتک بزنم؟ نمیبینی منم زخمی شدم؟»
…
در میان بیش از شش بازماندهای که نیه یو به آنها اشاره کرد، بلافاصله رنگ از رخ شماری پرید و شروع به فریاد زدن کلماتی کردند.
در حالی که درست بود ممکن است نیه یو دروغ بگوید، بای زهمین استدلالی ساده داشت. آیا او با دروغ چیزی بهدست میآورد؟ او مطلقا چیزی برای بهدست آوردن نداشت و برعکس، این امکان وجود داشت که در معرض خطر بازماندگان قرار گیرد، که منجر میشد توسط بای زهمین کشته یا از گروه اخراج شود، که اساسا همان پایان دادن به زندگیاش بود.
صدای بای زهمین چون رعد بلند شد: «فو شوفنگ، کی جینگیی، ژونگ ده، کانگ لان! بیاید و این سگهای ناسپاس رو بیارید بیرون!» و حالت آرامش سرانجام ناپدید گشت و خشم جایش را گرفت.
با شنیدن لحنش که خشم آشکاری داشت، چهار نفر نامبرده جرات نکردند تاخیر کنند و با استفاده از آمار و سطوح برترشان، افراد مورد نظر را به راحتی از گروه بازماندگان، با زور بیرون کشیدند؛ حتی ضعیفترین آنها، کانگ لان، حداقل دو تا سه برابر قویتر از یک شخص عادی بود، از این رو هرگونه مقاومت یا تلاش برای مقاومت، کاری از پیش نمیبرد.
هنگامی که بازماندگان از جمعیت بیرون کشیده شدند، شانگوان چشمانش را ریز کرد و در حالی که قدمی به جلو برداشت، به یکی از آشنایان قدیمی نگاه کرد.
کمی دورتر از بای زهمین ایستاد و نگاهی سرد به نایب رئیس گذشتهی انجمن دانشجویی انداخت. «لیان شوان؟»
لیان شوان یک فرد تکاملیافتهی سطح سه بود، بنابراین در میان بازماندگان، او اساسا شکست ناپذیر محسوب میشد. با این وجود، هنگامی که سعی کرد مقاومت کند، کای جینگیی به لطف چابکی فوقالعاده برترش، به راحتی جلویش را گرفت.
«مـ… من کاری نکردم! واقعا کاری نکردم! بینگ شو، مگه چند سال نیست که میشناسیم؟ نـ… نمیدونی من چجور آدمیام؟»
در این لحظه لیان شوان رفتار مودبانه و باشکوه گذشتهاش را از دست داده بود.
او به شانگوان نگاه کرد و با چهرهای رنگ پریده فریاد و التماس میکرد و خوب میدانست که تنها مرگ در انتظار اوست.
لیلیث با دیدن چنین رفتاری نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. این لیان شوان در اولین روز آخرالزمان جان یک دختر را فدا کرد تا زنده بماند و حتی در حین انجام این عمل که او را جلوی تیغهی مانتیس سریع انداخت، لحظهای تعلل نکرد. با این حال اکنون مانند یک ماهی بود که روی تختهی خردکن میپرد و منتظر سرنوشت اجتنابناپذیرش است.
بای زهمین نگاهی به شانگوان انداخت و بی تفاوت اعلام کرد: «حتی اگه دوستت باشه استثنایی در کار نیست.»
از آنجایی که تمام این مردم هنوز ظلم و ستم این دنیا را درک نکرده بودند و خطر دیوانهبازی هیولاهای بیرون کافی نبود، پس میخواست به همه نشان دهد اگر مثل برههای مطیع رفتار نکنند، تنها مرگ در انتظارشان است!
چون میخواستند برههای ترسو باشند، قرار بود تمامشان را به برههای بزدل اما مطیع تبدیل کند! مطیع تا جایی که حرفش از حکم خدا ارزش بیشتری داشته باشد!