ورود عضویت
After infinite player – 3
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۴۷:

هرگز شبی به این درازی در شهر ام وجود نداشت.

 پرتوهای صبح در افق، شهر و خیابان های کاملاً ویران شده رو روشن کردن.  خون قرمز تیره ی مخلوط شده با مایعات دیگه در جاده ها تبخیر شده و بوی نامطبوع و گندیده ای از خودش به جا گذاشته بود.

 اگرچه ارتش اشباح و هیولاها از بین رفته بودن، اما برای بوریاو، کار تازه شروع شده بود.

 پس از یک شب درگیری کامل، اعضای دپارتمان منطقی حتی فرصتی استراحت هم نداشتن ولی برای مقابله با پیامدهای هرج و مرج به گوشه و کنار شهر اعزام شدن.

 اجساد باقی مونده از اشباح و هیولاها باید در اسرع وقت بازیابی می شدن وگرنه انرژی یین و پلیدیِ اون اجساد در هوا پخش می شد. اینجوری خطرات پنهان بیشتری رو به همراه داشت که احتمالاً قادر به مقابله با آنها نبودند.

 علاوه بر این، باید اشباح و هیولاهای باقی مونده رو هم پاکسازی و تعداد تلفات رو محاسبه می کردن.

 تلفن های کلانتری و بیمارستان ها یه ریز زنگ می خوردن. پشت خطشون غیرنظامیانی بودن که در همه جا نیاز به درمان و کمک داشتن.

 علاوه بر این، دامنه‌ی خسارات ناشی از این حادثه بسیار زیاد بود. شهری که ارتباطش رو با دنیای بیرون از دست داده و یک شبه تبدیل به شهری خالی از سکنه می شه رو نمی شه به این راحتی جمع و جور کرد.

 وجود موجودات ماوراء الطبیعی الان به طور کامل افشا شده و تمام دنیای بشری با این کشف جدید تکان خورده بود.  انسان ها دیگه نمی تونن به زندگی قبلی و آرام خودشون برگردن.

 درست مثل دومینویی که به محض افتادن اولین قطعه‌ش، هیچ کسی نمی تونه حرکت زنجیره ایش رو کنترل کنه.

 تلفن های دفتر بی وقفه زنگ می خوردن.  مافوق شعبه‌ی شهر ام با ناامیدی به سران اصلی گزارش دادن، چراکه بقیه‌ی اون‌ها با سایر آژانس ها و رسانه های اجتماعی تماس گرفتن تا این اخباری که در همه جا پخش می شد رو کنترل کنن.

 گزارش ها و پیگیری های متعدد در ارتباط با این حادثه به بوریاو رسید.  وجود یک فرد مرموز و ناشناس خاصی در اون گزارش ها بیش از یک بار به چشم می خورد.

مردی جوان و هودی پوش که داسی بزرگ و هلالی شکل در دست داشت. محل اختفایش غیرقابل شناسایی، اما قدرتش به اندازه‌ی یک شبح درنده‌ در سطح اِی بود.  به نظر می رسید که این فرد ستون اصلی نیروی پشتیبانی در اون شب بوده.

 سوالات مشابهی در ذهن همه ایجاد شد.

اون کی بود؟

 چرا ناگهان ظاهر و دوباره ناپدید شد؟

 و مهمتر از همه اینه که…..

اون الان کجاس؟

 .

 در یک ساختمان خاص در وسط مرکز شهر.

 معمولاً در چنین مواقعی، کارمندان و کل منطقه‌ی تجاری باید مشغول به کار باشن، اما الان، کل ساختمان و همچنین کل منطقه‌ی تجاری بیرونشون خالی بود.

 بدن هیولاهای عجیب و غریب زیادی به دود خاکستری تیره‌ای تبدیل، در زیر نور خورشید پراکنده شده، و منطقه رو با بوی بد و شدیدی پوشانده بودن.

 اما در نزدیکی اون یکی ساختمان که یه جیا درش قرار داشت، اوضاع کاملا متفاوت بود.

اون ساختمان در مرکز قرار داشت و به دورش، یک دایره‌ی خالی به حالت گردباد وجود داشت.  زمین تمیز بود و هیچ اثری از خون وجود نداشت.

 سطحوح مختلف در اعماق ساختمان تمیز و صاف بودن.

 در مقایسه با آفتاب تابان بیرون، هنوز هم در اونجا سرد و تاریک بود.

 ماهی خونین گو با جمجمه‌ی بز شکلِ بزرگش در حالی که گیج شده و در هوا شناور بود، به فرد ساکت روبروش نگاه می کرد.

بنا به دلایلی طرف مقابل برای مدتی بی حرکت باقی مونده بود.

 یه جیای جوان چشمانش رو پایین انداخته بود. از اونجایی که بی حرکت در سالن خالی ایستاده بود، انگار پاهاش ریشه در زمین دوانده بودن.  هیچ واکنشی در چهره‌ی رنگ پریده‌ش دیده نمی شد، انگار عمداً افکار و احساسات متلاطمش رو پنهان می کرد.  در پشت دیوار بلند و ضخیمِ حفاظتیِ ظاهر آرامی که برای خودش ساخته بود، تمام احساسات واقعیش رو پنهان کرده بود.(یعنی دیواری به دور خودش کشیده که کسی نتونه بهش آسیب عاطفی بزنه)

 با این حال، اگرچه واکنشی نشون نمی داد، ولی ماهی خونین گو همچنان می تونست هوای تاریک و سردی که از طرف مقابل می اومد و دمای محیط اطراف رو چندین درجه کاهش می داد رو به خوبی حس کنه.

 ماهی خونین گو به جلو خم شد و با احتیاط سرش رو به روی دست طرف مقابل فشار داد.

 یه جیا بالاخره از فکر بیرون اومد.

به پایین و ماهی خونین گو که کنارش بود نگاه کرد و به آرامی سر اون رو نوازش کرد.

 احساسات تیره‌ای در اعماق چشم‌های روشنش پنهان شده بود، درست شبیه آسمان خاکستری پیش از طوفان.

 پس از حذف تمام جزئیات و بررسی دقیقشون، یه جیا دیگه کاملا مطمئن بود–

 اگرچه نمی دونست چجوری، ولی می دونست جی شوان از همون ابتدا اون رو شناخته بود.

 چیزی که یه جیا نمی تونست بفهمه این بود که چرا جی شوان پس از کشف هویتش کاری انجام نداده بود.

– حتی پس از بررسی دقیق و کامل هر دقیقه و هر ثانیه از تعاملش با جی شوان، نتونست به پاسخ کاملی برای این سوال برسه.

 یه جیا در حالی که فکر می کرد، چانه‌ی ماهی خونین گو رو خاروند.

ماهی خونین گو وقتی دید که یه بار دیگه مورد توجه انسان مورد علاقه‌ش قرار گرفته، به سرعت شک و تردیدهایی که داشت رو کنار زد و غلتید تا یه جیا راحت تر بتونه بخارونش.

 اما با اینکه یه جیا پایین رو نگاه میکرد، نگاهش به سمت ماهی خونین گو نبود.  به نظر می رسید دوباره در فکر عمیقی فرو رفته بود.

 – اگر نتونه جواب این سوال رو پیدا کنه چی؟

سپس بی رحمانه از خودش پرسید:《چرا هنوز اینقدر احمق و ساده لوح هستی؟  هنوز فکر می کنی که می تونی منطق یک شبح درنده رو درک کنی؟》

نگاه یه جیا کمی سرد شد، گویی لایه ای از یخ روی چشم‌هاش جمع شده بود.

 در خاطرات یه جیا، جی شوان پسری کوچیک و لاغر بود که همیشه اون رو از نزدیکی دنبال می کرد و با جفت چشم‌های مشکی و شفافِ پر از اعتمادی که به یه جیا داشت، بهش نگاه می کرد، انگار که تمام دنیاشه.  از دستان سردش برای گرفتن مچ دست یه جیا استفاده می‌کرد و قبل از اینکه به آرامی اسمِ 《جیجی》 رو صدا بزنه، بدن کوچیکش رو به اون تکیه می‌داد.

 چیزی به نام اعتماد در بازی وجود نداشت.

 این یک قانون آهنین بود.

 اما یه جیا این قانون رو نادیده گرفته بود و ناآگاهانه به اون اعتماد کرده بود.  حتی بعد از اینکه 《داسش》 رو بدست آورد، یه جیا همیشه از این کودک که اون رو 《جیجی》 صدا می‌کرد، هر زمان که توسط سایر بازیکنان در بازی تعقیب می‌شد، محافظت می کرد. حتی برای دخیل کردنش هم در بازی احساس گناه و پشیمانی می‌کرد.

یه جیا یک مار سمی رو در کنار خودش نگه داشته بود و کورکورانه فکر می کرد که اون دوستشه.

 هر چقدر این کودک بیشتر براش باارزش بود، درد بیشتری هم در هنگام خیانت بهش احساس می‌ کرده.

 در آخرین لحظه بود که یه جیا متوجه شد که جی شوان از همان ابتدا برای اون چنین برنامه‌ای ریخته بود و یه جیا ناخودآگاه و بدون هیچ تردیدی خودش رو در این تله انداخته بود.

 و به این ترتیب، در رویارویی نهاییشون، یه جیا خودش جی شوان رو کشت.

 در همان لحظه همزمان با کشتن جی شوان، خودِ بااحساس و ساده لوحش رو هم کشت.

 اما انتظار نداشت که طرف مقابل نه تنها نمرده باشه، بلکه حتی اون رو تا دنیای واقعی هم تعقیب کرده باشه.

 یه جیا یه بار دیگه همه‌ی چیزهایی رو که پس از ملاقات مجددش با جی شوان اتفاق افتاد رو مرور کرد.

 از جمله اقدام محتاطانه‌ی خودش در عقب نشینی، و نزدیک شدن جی شوان بهش در حالی که نقاب دروغین زده بود.

 تنفس یه جیا کمی ناآرام شد.

 گوشه های لبش رو به حالت لبخند کمرنگی بالا آورد.

 با دیدن لبخندش از دوردست، دست سیاه کوچولو لرزید.  ناخودآگاه عقب رفت و خودش رو به دیوار فشار داد.

 چشمان یه جیا نمی خندیدن.  فقط خشم سردِ درونش شعله ور شده بود.

 چرا جی شوان در تمام این مدت بلایی سر من نیاورده بود؟

 شاید فقط می خواست که خواسته های پلیدانش رو برآورده کنه و دوباره رنج و عذاب من رو ببینه.

 یه جیا زانو زد و به آرامی شکم ماهی خونین گو رو لمس کرد. سپس در حالی که لبخندی درخشان روی لب‌هاش بود گفت:《از الان به بعد، تو من رو دنبال می کنی.》

 ماهی خونین گو برای لحظه ای سرش رو کج کرد و سپس با هیجان بدنش رو به یه جیا مالید. ظاهراً از این پیشنهاد خوشحال بود.

 لبخند روی لب های یه جیا عمیق تر شد. سپس در حالی که داسش در اون یکی دستش شکل گرفت، ناخودآگاه ماهی خونین گو رو نوازش کرد.

سپس در دلش گفت:《چراکه اون یکی اربابت……دیگه پس از امروز وجود خارجی نخواهد داشت.》

 .

 دست سیاه کوچولو هرگز انتظار نداشت که همه چیز در زندگیش به این سمت کشیده بشه.

 نمی دونست یه جیا به چی فکر می کنه.

 فقط می دونست که پس از مدتی که اون ایستاده بود، به دلایلی عصبانیت و انرژی شیطانی در درونش موج می زد و داسش رو بیرون کشیده بود.

دست سیاه کوچولو دیگه وقت نداشت که نگران هشداری که پادشاه به اون داده بود باشه.  با عجله روی شانه‌ی یه جیا پرید، یقه‌ی اون رو گرفت و با دقت پرسید:《ر..رئیس، کجا داریم میریم؟》

 یه جیا لبخندی زد و گفت:《برای کشتن یه شبح.》

 دست سیاه کوچولو که گیج شده بود پرسید:《کی رو میخواید بکشید؟》

 یه جیا:《جی شوان.》

 دست سیاه کوچک با خودش گفت:《…..دیگه همه چی تمام شد.》

داستان فردِ تشنه به خون و راویِ منحرف داره به انتقام و قتل تبدیل می شه!

 یه جیا اول ماهی خونین گو رو به خونه‌ی خودش برد و دستور داد که همونجا بمونه.

از این گذشته، ماهی خونین گو مدت بیشتری رو با جی شوان سپری کرده بوده. یه جیا فکر نمی کرد که وقتی اون و جی شوان به مصاف همدیگه برن، اون ماهی طرف یه جیا رو بگیره، بنابراین تصمیم گرفت که بهتره اون رو وارد مبارزشون نکنه.

 بلافاصله پس از اون، یه جیا خودش رو با انرژی شبحیش پنهان و دامنه‌ی شبحیش رو فعال کرد.

 داخل دامنه اشباح قرمز رنگی بودن.

 دست سیاه کوچولو محکم یقه‌ی یه جیا رو گرفت.  کنار گوشش لکنت‌کنان حرف‌هایی با امید منصرف کردن یه جیا از این اقدام زد.

 یه جیا خیلی کوتاه نگاهی بهش انداخت و گفت:《اگر می ترسی درگیر بشی، من به تو اجازه می دم درست پیش از دیدن جی شوان بری.》

 دست سیاه کوچولو:《…》

 یه جیا با آرامش ادامه داد:《نگران نباش.  حتی اگر شکست بخورم هم خبر خوبی برای تو به حساب میاد. در اون صورت، پیوند بین ما از بین می ره و تو آزاد می شی.》

دست سیاه کوچولو در حالی که می خواست بدون اشک گریه کنه توی دلش گفت:《……… منظور من این نبودددد!》

 خیلی زود، یه جیا به جایی رسید که آخرین بار جی شوان رو دیده بود.

 سالن مجلل هنوز کم نور اما کاملا خالی بود.  حتی حوض خونین سالن هم خالی بود.

یه جیا به اطرافش نگاهی کرد.

 جی شوان اینجا نبود.

 اما قبل از اینکه بتونه کاری انجام بده، ناگهان هیولای سیاه و چسبنده‌ای از گوشه ای از اتاق بیرون پرید.

 یه جیا به سرعت از کنارش فرار کرد و در حالی که نور سردی در دستش چشمک زد، صدای تیغه ای تیز که هوا رو برید و اون هیولا رو به دو نیم تقسیم کرد، به گوش رسید. هیولا در حالی که از درد به خودش می پیچید، روی زمین افتاد.

 هفت هشت چشم درشت روی بدن هیولا روییده شده بود. چشمانی مشکی با یک لایه غبار قرمز که در بالاشون وجود داشت.  حتی برای یک شبح درنده هم واضح بود که وضعیت این هیولا کاملاً درست به نظر نمی رسه.

 علاوه بر این، با این که یه جیا از داسش به عنوان سلاح استفاده کرده بود، اما نتونست قدرت اون هیولا رو جذب کنه.

بنابراین اخمی کرد، سرش رو پایین انداخت و با نوک کفشش به آرامی هیولا رو تکان داد.

 یک لحظه بعد، بدن هیولا متلاشی و به خاک تبدیل شد.

 یه جیا کمی تعجب کرد.

 در این لحظه صدای باز شدن درب به گوش رسید:《اوه، آه! تو اینجایی!》

 این صدای شاد کسی جز آمی نبود.

یه جیا چشمانش رو باریک کرد، سپس برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.

 آمی همچنان به حالت سایه‌ای تار بود و اجزای صورتش مشخص نبودن، اما هنوز هم میشه گفت که حال و هوای خوبی داره. سپس ادامه داد:《من خیلی تلاش کردم باهات تماس بگیرم، اما نتونستم.  فکر می‌کردم درگیر شورش شدی و کشته شدی!》

 شورش؟

 یه جیا برای لحظه ای گیج شد ولی خیلی زود متوجه قضیه شد.

 در واقع، حادثه‌ی دیشب چیزی بود که توسط پادشاه مگس آغاز شده بود، اما برای جی شوان، یه شورش به حساب میاد.

 سپس یه جیا با آرامش پرسید:《می دونی پادشاه کجاس؟》

 آمی خیلی معمولی پاسخ داد:《البته، توی اون یکی میدان جنگه.》

 یه جیا در حالی که اخم کرده بود گفت:《ولی اون که تمام شده.》(یه جیا عکر کرد میدان جنگ با انسان‌ها رو میگه)

 چگونه ممکنه جنگ دیگه‌ای در جریان باشه؟

آمی کمی غرغرکنان گفت:《بله، شورش دیشب کنترل شد، اما زیردستان پادشاه همه بیرون فرستاده شدن…》

 یه جیا:《…به کجا؟》

آمی پاسخ داد:《منطقه‌ی غربی.》

 نگاهی متعجب در چشمان یه جیا موج زد چراکه اون دیشب در منطقه‌ی شرقی بود.