ورود عضویت
Gimai Seikatsu-04
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر9: 26سپتامبر (شنبه) ـــ آیاسه ساکی

دانشگاه دخترانه‌ی سوکینومیا درست در امتداد خط متروی یامانوته قرار داشت.از ایستگاه شیبویا به سمت شمال ایستگاه یامانوته می‌روید، و بعد از ایستگاه ایکبوکورو پایین می‌آیید. دو تا ایستگاه رو رد می‌کنید و بعد از یکم پیاده روی در خیابون دروازه‌ی دانشگاه سوکینومیا از دور پدیدار میشه.

«خیلی بزرگه …»

اولین چیزی که روی من تاثیر گذاشت، بزرگی محوطه‌ی دانشگاه بود. لعنتی، چند تا ساختمون داخلش جا می‌شند؟ حتی با اینکه تو مرکز شهره، بازم تونستند همچین محوطه‌ی بزرگی رو فراهم کنند. همونطور که از یه دانشگاه ملی با سابقه‌ای طولانی انتظار می‌رفت. مسیر سنگفرش شده‌ی منتهی به دروازه با درختان بلند در چپ و راست تزئین شده بود و یکم دورتر شما می‌تونستید ساختمون‌های مستطیل شکلی رو ببینید. طبق نقشه‌ای که تو گوشیم داشتم، خیلی از این ساختمون‌ها مدارس ابتدایی و دبیرستان وابسته به دانشگاه بودند، یکم دورتر مدارس راهنمایی هم وجود داشت.

زبونم بند اومده بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم اونا همه چیز، از ابتدایی گرفته تا دانشگاه، رو اینجا داشته باشند. درحالی که از بین جمعیتی که جلوی در ورودی تجمع کرده بودند رد می شدم، به سمت دانشگاه حرکت کردم. امروز شنبه بود، پس قاعدتاً نباید هیچ کلاسی برگزار بشه. پس یعنی همه ی این جمعیت برای تور دانشگاه‌گردی اینجا هستند؟

درست پس از رد شدن از در ورودی، یه خانم جاافتاده که تیشرت پوشیده بود برنامه‌ی امروز رو به من داد. اون‌ها باید از کارمندان اینجا باشند. خوب، فکر کنم نمی‌تونستند همه‌چیز رو فقط به دانشجوها بسپرند. وقتی به اطراف نگاه کردم، در بین کسانی که همراه با من راه می‌رفتند، دخترانی بزرگتر خودم و همچنین زنانی بالغ رو دیدم. اونها باید دانشجوها و اساتید اینجا باشند.

در دوردست، صداهایی پرانرژی رو می‌شنیدم، که حدس می‌زنم مال باشگاه‌های مختلف ورزشی باشند، و همچنین سایه‌هایی رو داخل پنجره‌های ساختمون اصلی دیدم. حدس می‌زنم هیچ روز تعطیل واقعی‌ایی تو دانشگاه وجود نداره، نه؟ یعنی همه هر روز با پشتکار به دانشگاه میان؟ من که نمی‌تونستم همچین چیزی رو تصور کنم.

با قدم زدن تو مسیر سنگفرش شده به داخل محوطه‌ی دانشگاه رفتم. دانشکده‌ی علوم انسانی که من بهش علاقمندم تقریباً تو انتهای مسیره و من باید ساختمان غول‌پیکر جلوم رو دور بزنم. همونطور که تو اطراف ساختمون مستطیل شکل حرکت می‌کردم، حیاطی رو در سمت راست خودم دیدم که یکم بالاتر از مسیر من بود.

دیدن همچین چمن سرسبزی لذت بخشه … البته، اگه کسی رو که روی چمن‌ها خوابیده در نظر نگیریم! در کمال تعجب، زنی که روپوش آزمایشگاهی سفید رنگی پوشیده بود جوری روی چمن‌ها دراز کشیده بود انگار که تو تخت خودش خوابیده. الان این واقعیه؟ اوه، یکی رفت سمتش … و الان داره سرزنش میشه. خوب، آخه چه انتظاری داشتی؟ حتی اگه نور خورشید باعث شده باشه که احساس راحتی بکنی نمی‌تونی روی چمن‌ها دراز بکشی، این دیگه زیاده رویه. خوب، فکر کنم تو دانشگاه با انواع مختلفی از آدم‌ها روبه‌رو می‌شید.

به تابلوی ساختمون روبه‌روم نگاه کردم. آره، همین جا باید باشه. هرچند، تو لحظه‌ای که وارد ساختمون شدم، احساس کردم که یکی اسمم رو صدا زد. اما این غیرممکنه. من که کسی رو تو این دانشگاه نمی‌شناسم.

«ساکی چااااان! وااااااای! اومدی دانشگاه من؟!»

هان…؟

«یومیوری سان؟»

این ارشد من تو محل کاربود، یومیوری شیوری سان. اون پشت میز پذیرش نشسته بود. صبرکن، پس این یعنی …

«تو دانشجوی این دانشگاهی؟»

«ایی. بگی نگی.»

«بگی نگی؟ مطمئن نیستی؟ وقتی به اطراف نگاه کردم، میز پذیرش هر دانشکده‌ای فرق می کرد، و اون به طور اتفاقی پشت میز پذیرش دانشکده‌ی علوم انسانی نشسته بود.

«اگه بهم گفته بودی که میای، برات نوشیدنی آماده می‌کردم.»

«راستش یهویی شد.»

بعلاوه، من حتی نمی‌دونستم که اون دانشجوی این دانشکده‌ هست.

«آهان… پس برای بررسی سخنرانی‌های آموزشی اینجا اومدی؟»

«آره … یجورایی.»

یکم کنار کشیدم تا مردمی که پشت سرم بودند بتونن رد بشوند و جواب کوتاهی دادم. در واقع، من برنامه داشتم تو هرکدوم از سخنرانی‌ها که به نظرم جالب اومد شرکت کنم، اما به نظر نیازی به این کار نبود. دلیلی ندارم تا تو سخنرانی دانشکده‌ای که یومیوری سان باهوش توش درس می‌خونه شرکت نکنم.

«خیلی خوب، اما هنوز یکم تا سخنرانی مونده، می‌خوای اطراف رو بهت نشون بدم؟»

«اشکالی نداره؟»

دوباره به میز پذیرش نگاهی انداختم. درواقع یه دختر دیگه هم اونجا کنار یومیوری سان نشسته بود، و بین افرادی که تازه می رسیدند اعلامیه پخش می‌کرد. اون نگاهی به من انداخت و وقتی دید که من هنوز اعلامیه‌ای نگرفتم سریع یکی بهم داد. داخل اعلامیه اطلاعاتی درباره‌ی سخنرانی امروز نوشته شده بود.

«شیوری، اگه نمی‌خوای برگردی سر کارت، حداقل از سر راه برو کنار، برو اون طرف.»

«باشه، خیلی ممنون. بیا، بزار اطرافو بهت نشون بدم.»

«ولی…»

«اوه … یومیوری، این دوست توعه؟»

به سمت منبع صدای جدید برگشتم و زنی که ظاهرش به دانشجوها نمی‌خورد به استقبالم اومد. اون باید یه استاد باشه. تو اواخر دهه‌ی بیست یا اوایل دهه‌ی سی زندگی خودش به نظر می‌رسید، البته اگه اون اینجا استاد باشه، احتمالاً یکم بزرگتر از چیزی که گفتمه. این فقط یه تخمین از روی ظاهرش بود. اون یه کت و شلوار به رنگ بنفش روشن پوشیده بود که جوی بالغانه رو منتشر می‌کرد، اما به دلیل کمبود خواب یا یه همچین چیزی زیر چشماش حلقه‌های سیاه رنگی ایجاد شده بود که به زیبایی ذاتیش آسیب می‌زد.

صبرکن … من اونو قبلاً یه جایی دیده بودم. تو ذهنم دنبالش گشتم.

«اوه.»

اون همون کسی بود که چند دقیقه پیش روی چمن‌ها خوابیده بود.

«همم؟»

«ساکی چان، اونو می‌شناسی؟»

«خ‌ … خوب، همین چند دقیقه‌ی پیش، روی چمن‌ها …»

نتونستم جمله‌امو کامل کنم. با اینحال، به نظر می‌رسید یومیوری سان متوجه شده که چی می‌خواستم بگم.

 

 

«کودو سنسی … بازم این کارو کردی؟ مگه تو یه کت و شلوار گرون قیمت برای امروز نخریده بودی؟ چطور دلت میاد همچین لباسی رو اینجوری کثیف کنی؟»

«روی لباسم روپوش پوشیده بودم.»

«موضوع الان این نیست…»

«هر فردی برداشت شخصی خودش از یک موضوع رو داره. با توجه به عمر کوتاه ما، این اتلافه که با لباس‌های گرون‌قیمت به عنوان چیزی به غیر از لباس‌هایی ساده برای پوشیدن رفتار کنیم. مهمتر از اون، یومیوری، یکم بیشتر درباره‌ی این دوست خوشتیپت بهم بگو.»

به نظر می‌رسید یومیوری سان هنوزم حرفی برای گفتن داشته باشه، اما در نهایت با ناامیدی سری تکون داد و منو معرفی کرد.

«این آیاسه ساکی چانه، یکی از سال‌پایینی‌هام سر کار نیمه‌وقتم.»

«اسم من آیاسه هست. اوم، از آشنایی با شما خوشحالم.» تعظیم مودبانه‌ای کردم و زن کت و شلوارپوش با لحنی شوم زمزمه کرد:« چه زمانبندی خوبی.»

ببخشید، داری درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟

«از دیدنت خوشحالم ساکی چان. من کودو اِیها هستم. دانشیار1 این دانشکده و به طور کلی در مورد اخلاق و فلسفه‌ی اخلاق تحقیق می‌کنم. انگار تو دانش‌آموز دبیرستانی هستی، درسته؟»

«بله، من سال دوم دبیرستان هستم.»

«خیلی عالیه. چقدر فوق‌العاده. چه خوش‌شانسی‌ایی. موضوع خیلی مهمی وجود داره که می‌خوام راجبش باهات حرف بزنم، پس لطفاً با دقت گوش کن.»اون بدون لحظه‌ای مکث به صحبتش ادامه داد.

فقط از لحن حرف زدنش می‌تونستم بگم که اون آدم باهوشیه. خوب، میشه گفت همون جوری که از یه استاد دانشگاه انتظار می‌رفت.

«باشه، و اون چیه؟»

«تا حالا با چند نفر انجامش دادی؟»

«چی؟»

برای یه لحظه نتونستم سوالش رو درک کنم. دقیقاً چی رو با چند نفر انجام دادم؟ اوه، صبرکن، اون چیزا رو؟

«ببخشید، اما من دقیقاً متوجه نشدم که چی می‌خواید ـــ»

در واقع کاملاً متوجه منظورش شده بودم، اما نمی‌خواستم بهش جواب بدم.

«استاد! این چه سوالیه؟ از یه بچه‌ی زیر سن قانونی مگه همچین چیزی می‌پرسند؟»

یومیوری سان برای محافظت از من بین من و پروفسور ایستاد و شروع به سرزنش اون کرد.

«هان؟»

«این سوالی نیست که تو جمع پرسیده بشه.»

«همم؟ می‌دونم. برای همینم بود که ملاحظه به خرج دادم و از کلمات مبهم استفاده کردم. همم، هرچند شاید در وهله‌ی اول همچین چیزی خیلی هم محرمانه نباشه. برای تمام بشریت، این یه پدیده‌ی طبیعی و نرماله. می‌دونی … مخفی کردن چیزی بهش اثر و نفوذ بیشتری نسبت به بیانش به صورت آشکار می‌ده … بنابراین، به صورت صریح می‌پرسم، تا حالا با چندتا پسر – البته، اگه دخترم بود هم مشکلی نداره – قرار گذاشتی؟»

«استاد!»

«چرا دارید قیافه‌تونو ترسناک می‌کنید؟ یومیوری، تو برخلاف من یه خون‌آشام تشنه به خواب نیستی، پس زیبایی خودتو حفظ کردی. با دقت گوش کن، من به ندرت چنین شانسی به دست میارم تا بتونم با یه دختر دبیرستانی صحبت کنم، برای همین این یه فرصت ارزشمند برای افزایش داده‌های تحقیقاتی منه.»

«قبل از اینکه باهاش مثل یه مورد تحقیقاتی رفتار کنید به رضایتش نیاز دارید. البته فکر نکنم لازم باشه که همچین چیزی رو به یه استاد یادآوری کنم، مگه نه؟»

«اوه، یومیوری، امروز خیلی باهوش شدی. استدلالت عالی بود.»

«قابلی نداشت.»

«درواقع، راست می‌گی. پس ساکی چان … یا باید تورو آیاسه کون صدا کنم؟»

«آمم، برای من فرقی نداره.»

«پس ساکی چان. اینجوری به نظرم قشنگ‌تره.»

اون حتی موقع گفتن همچین حرفی هم چهره‌ی بی‌احساس خودش رو حفظ کرد. چه آدم عجیبی، یعنی همه‌ی اساتید دانشگاه اینجوری هستند؟

«راستش، من دارم روی جنبه‌های اخلاقی و رفتاری روابط بین زن و مرد، در روابط خانوادگی تحقیق می‌کنم.»

«روابط خانوادگی؟»

«در واقع، اگه بخوایم معنی لغوی اخلاقیات رو تعریف کنیم، میشه نظم و قوانین تعریف شده‌ای که در بین روابط انسانی یک جامعه وجود داره … به عبارت دیگه، یک هنجار اجتماعی. من درحال تحقیق بر روی این‌ هنجارها هستم.»

«میشه روی همچین چیزی تحقیق کرد؟»

«چرا که نه. ببین، بنیان جامعه از همین اخلاقیات تشکیل شده. اینکه انجام چه کارهایی ترجیح داده می‌شه، انجام چه کارهایی ممنوعه – حتی تابو2 ها. اما این قوانین ممکنه تا ابد یکسان باقی نمونند. اگه بخوام مثال بزنم … مثلاً اینکه خواهر و برادرهای ناتنی نمی‌تونند باهم رابطه‌ی عاشقانه داشته باشند.»

نباید فقط به این دلیل که مثالش به منم مربوط می‌شد واکنشی نشون می‌دادم، اما احساس کردم حالت چهره‌ام عصبی بودنم رو معلوم کرده.

«اصول اخلاقیات علم نیست. حداقل، به عنوان یه علم ایجاد نشده.»

«شاید اینجوری باشه، اما به هرحال هر تحقیقی به پایه‌های علمی نیاز داره.»

«خوب، این یه بحث جداست که می‌تونیم بعداً دربارش حرف بزنیم یومیوری. چیزی که الان مهمه اینه که اصول اخلاقی‌ایی که برای افراد مهمه، با گذشت زمان دچار تغییر و تحول میشه. با این حال، همیشه بین اصولی که درحال حاضر در جامعه وجود داره و اونچه که واقعاً برای جامعه لازمه، تضاد و ناهماهنگی وجود داره و در نتیجه جامعه‌ی ما همواره ــ»

کودو سنسی لحظه‌ای مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد، انگار متوجه شده بود که بیش‌از حد جوگیر شده.

«همم … ساکی چان، حالا که اینجایی، دوست داری یه سر بیای دفترم؟»

«بازم شروع کرد، داره مردمو به کاری که نمی‌خوان مجبور می‌کنه!» یومیوری سان آهی کشید.

پروفسور کودو به طرز ماهرانه‌ای حرفای یومیوری سان رو نشنیده گرفت و ادامه داد.

«ساکی چان … تو یه مشکلی داری، مگه نه؟»

سرجام خشکم زد.

«خدارو چه دیدی، شاید من راه‌حلی برای این مشکلت داشته باشم.»

«خوب، اوم …»

راستش زو بخوایید، یکم درباره‌ای جوابی که اون می‌تونست بهم بده کنجکاو بودم، هرچی نباشه اون دانشیار یه دانشگاه مشهوره، آدمی به باهوشی اون ممکنه بتونه راه درست رو بهم نشون بده.

«اگه خیلی طول نکشه مشکلی نیست.»

«پس تصمیم گرفته شد. دنبالم بیا.»

«کودو سنسی، تو که نمی‌خوای کار بدی باهاش بکنی؟» یومیوری سان با گفتن این حرف به دنبال من به راه افتاد.

«هوی هوی، تو یه سری مسئولیت داری، نمی‌شه که هرجا دلت خواست راهتو بکشی و بری.» کودو سنسی اون رو توبیخ کرد.

«ببخشیدها، اما من کسی بودم که اولش به ساکی چان پیشنهاد کردم اطرافو نشونش بدم، بعلاوه من اجازه گرفتم تا ـــ»

«مهلت ارائه‌ی مقاله‌ت تا سه روز دیگه‌اس، درسته؟»

«اوپس.»

«فکر کنم هنوز نتونستی تمومش کنی، نه؟»

«خوب …»

«مشکلی نیست، به موقع برش می‌گردونم، اما تا اون زمان، من قرضش می‌گیرم. از این طرف ساکی چان، دنبالم بیا. باید کنجکاو باشی که یه مرکز تحقیقاتی دانشگاهی چجور جاییه، مگه نه؟» بعد از این حرف ها، کودو ایها، دانشیار اخلاق دانشگاه سوکینومیا به راه افتاد و منم ناخودآگاه دنبالش رفتم.

«چای یا قهوه؟»

«آم، چای لطفاً.» درحالی که داشتم اتاقی که واردش شده بودیم رو بررسی می‌کردم جواب دادم.

مساحت اتاق بیشتر از 13 متر مربع بود، اما شما حس نمی‌کردید که بزرگتر از 7 متر مربع باشه. تعداد زیادی کتاب در همه جا پراکنده شده بود. و این فقط روی قفسه‌های فولادی دیوارها نبود. تک تک نیمکت‌ها با کتاب پوشونده شده بود و کپه‌های کتاب این جا و آن‌جا به چشم می‌خورد. برای رسیدن به میز باید از بین همشون عبور می‌کردید. و فقط یکم فضای خالی در اطراف میز وجود داشت.

در جلوی میز، دوتا مبل سیاه رنگ روبه‌روی هم گذاشته شده بود و بینشون یه میز پذیرایی کوچک به چشم می‌خورد. این باید جایی باشه که اون از ملاقات‌کنندگانش پذیرایی می‌کنه. کودو سنسی درحالی که کتری برقی رو روشن کرده بود و داشت دوتا فنجون بیرون می‌آورد بهم تعارف کرد که روی مبل بشینم. بعد در قوطی چای رو باز کرد.

«اشکالی نداره از چای نیلجیری استفاده کنم؟»

«هرچی باشه خوبه … صبرکن، مطمئنی؟ آخه این چای نیلجیریه.»

«اوه، پس میشناسیش؟»

«… در موردش شنیدم.»

«بهم بگو چی شنیدی.»

معلوم شد که اون واقعاً یه معلمه. اما همزمان، متوجه شدم که نحوه‌ی صحبت کردنش مثل یه معلم معمولی نیست. اکثر معلمایی که می‌شناختم جوری از آدم سوال می پرسند که بعدش بتونن با “درسته” یا “غلطه” واکنش نشون بدن. اما این چیزی نبود که اون خواسته، اون می‌خواست ببینه که من چطور می‌تونم دانسته‌هام رو در قالب کلماتم منتقل کنم.

«این یه نوع چای سیاه معروفه که تو جنوب هند برداشت میشه. بهش “چای بلو مانتین” هم می‌گند.»

«اوه، چقدر مطلع!»

«خوب، این روزا دیگه می‌شه هرچیزی رو از اینترنت فهمید.»

«تا حالا امتحانش کردی؟»

«هیچ وقت.»

درست مثل قهوه‌ی بلومانتین، چای بلومانتین هم خیلی گرونه. زمانی که فقط منو مامان باهم دیگه زندگی می‌کردیم، مجبور بودیم از بسته‌های چای کیسه‌ای 50تایی استفاده کنیم که قیمتش 500 ین3 بود (یعنی یه فنجون چای برامون 10 ین هزینه داشت) و من به همینم قانع بودم، بنابراین فقط راجع بهش اطلاعات داشتم اما هیچ وقت طعمش رو نچشیده بودم.

«پس این اولین بار توعه.»

به طرز عجیبی روی این دو کلمه تاکید کرد. با صدای تقی کتری برقی خاموش شد. صبر کرد تا آب چند لحظه ی دیگه هم بجوشه و بعد یکمش رو داخل یه قوری ریخت تا قوری رو گرم کنه. بعد کتری رو سرجاش گذاشت و دوباره کلید رو فشار داد تا آب بجوشه. به طرف قوری رفت و تمام آبی رو که داخلش بود توی یه فنجون خالی کرد. سپس سریع برگ‌های چای رو به کتری اضافه کرد و آب جوش رو داخلش ریخت و درشو بست. بعد از این کار ساعت شنی روی میز رو وارونه کرد.

«بعضیا می‌گن نباید اجازه داد آب جوش سرد بشه یا کتری رو از روی آتیش برداشت، اما متاسفانه این اتاق مشعل گازی نداره، برای همین ممکنه دمای چایی کمتر از چیزی باشه که بهش عادت داری. اما لطفاً این بارو تحمل کن.»

«من مشکلی باهاش ندارم.»

یعنی اگه اینجا مشعل گازی داشت، یکی از اون کتری‌های قدیمی رو با خودت می‌آوردی؟

«می‌دونی، یکی از دوستام که رفته بود هند، این چایی رو برام آورده.»

«برای تفریح رفته؟»

«برای تحقیقات میدانی.»

«پس برای کار رفته؟»

«نه، برای تحقیق رفته، اون یه محققه.»

«من واقعاً فرقشو متوجه نمی‌شم. اگه محقق بودن یه شغله، پس نباید تحقیق کردن هم کار شما حساب بشه؟»

«اوه، می‌فهمم. تو چشم بقیه دنیا، این دوتا یکی هستند. و بله، کاری که من می‌کنم هم تقریباً همونه اما درک من از انجام دادن این کار به عنوان یه شغل خیلی کم عمقه.»

«واقعاً؟ خوب، پس شما چکار می‌کنید؟»

«زندگی.»

«ببخشید؟»

«حداقلش، تنها کاری که انجام می‌دم زندگی کردنه، محقق فقط یه موجود زنده‌اس.»

«… نمی‌تونم تفاوتش رو درک کنم.»

«تعجبی نداره. آدمای زیادی نیستن که بتونن بفهمن، برای همینه که توضیح دادنش سخت‌ترین بخش کاره.»

اون خیسوندن برگای چای رو تموم کرد. دوتا فنجان روی میز گذاشت و داخلشون چای ریخت. بخار سفیدرنگی از داخل فنجان‌ها به پرواز دراومد که بوی خاصی رو در هوا منتشر می‌کرد.

«متاسفانه امروز نمی‌تونم بهت میان وعده پیشنهاد کنم. معمولاً یه چیزی داشتم، اما تموم شده، برای همین ـــ»

«نه، همین خوبه. خیلی ازتون ممنونم.»

«خوب، ماوقت زیادی تا شروع سخنرانی آموزشی نداریم.»

روبه‌روی هم روی مبل‌ها نشستیم و چایی خوردیم. وقتی با هردو دستم فنجان رو گرفتم و اجازه دادم مایع قرمز رنگ از گلوم پایین بره، از درون احساس گرما کردم.

«راستش من از یومیوری درباره‌ی شما شنیده بودم.»

«در مورد من؟»

«در واقع درباره‌ی هردوتون، تو و … ای بابا، اسمش چی بود؟»

«احیاناً دارید درباره‌ی آسامورا کون صحبت می‌کنید؟»

«پس اسمش آسامورا کونه؟»

«… تو نمی‌دونستی، مگه نه؟»

«حدس خوبی بود.» اون بدون هیچ شرمی اینو گفت. پس اون الان داشت وانمود می‌کرد که اسمش رو فراموش کرده تا من بهش بگم. و من کاملاً تو تله‌اش افتادم.

«من اسمش رو نمی‌دونستم. یومیوری درباره‌ی همکار جالبش بامن حرف زده بود. فکر کنم تابستون گذشته بود که اون شروع به صحبت درباره‌ی شما دونفر کرد، اما هیچ وقت اسمی بهم نگفت. ممکنه اینجوری به نظر نیاد اما یومیوری کاملاً درباره‌ی محافظت از اطلاعات شخصی جدیه.»

«ممکنه به نظر اینجوری نیاد … اما به نظر من یومیوری سنپای آدم خیلی فوق‌العاده‌ایه.»

«اوه، که اینطور، تو اونو سنپای خودت صدا می‌کنی. چه شخصیت قدرتمندی، جوری رفتار می‌کنی که انگار همین الانش هم تو این دانشکده پذیرفته شدی.»

«… یومیوری سان.» من بلافاصله حرفای قبلی خودم رو اصلاح کردم.

اون می‌دونه که یومیوری سان سر کار ارشد منه، اما هنوزم داره منو دست می‌اندازه.

«هاها، نیازی نیست خودتو سرزنش کنی، من فقط داشتم باهات شوخی می‌کردم. هرچند، باید بگم شما دوتا خیلی جالب‌تر از چیزی هستید که من انتظارداشتم.»

«قبلاً آسامورا کون رو دیدید؟»

«نه، اما یومیوری خیلی از بودن کنار شما دوتا لذت می‌بره. بعلاوه، از اونجایی که تو دختر خیلی جالبی هستی، پس اسامورا کون هم باید از این نظر باهات برابر باشه. من خیلی دوست دارم با این آساموراکون هم حرف بزنم.»

شکل دهانم به へ تبدیل شد که نشان دهنده بی‌علاقگی آشکار من بود. فهمیدم که اصلاً دلم نمی‌خواد آسامورا کون با این آدم ملاقات کنه.

«خوب، پس بیا بریم سر اصل مطلب.»

«اصل مطلب؟»

پروفسور کودو با یه لحن اغراق‌آمیز ساختگی گفت:«یادت رفته؟ بهت گفتم که شاید بتونم تو مشکلاتت کمکت کنم.»

«اوه، درسته.»

کاملاً فراموشش کرده بودم. «بزار رک و پوست‌کنده ازت بپرسم، تو این آساموراکون رو دوست داری، مگه نه؟ با این حال، با توجه به اخلاقیات و قواعد فرهنگی حاکم بر جامعه، اون شخصیه که تو به هیچ وجه نمی‌تونی عاشقش باشی.»

«چرا همچین فکری می‌کنید؟»

«باتوجه به لحن حرف زدنت، انگار تو مسیر درستیم.»

«واقعاً نمی‌تونم این رفتارتون رو تحمل کنم.»

«هاهاها، از آدمای روراستی مثل تو خوشم میاد.» پروفسور کودو لبخندی زد و ادامه داد:«ببین، با توجه به چیزایی که از کار نیمه وقت شما می‌دونم، تصور می‌کنم که شما به وضوح به همدیگه علاقه دارید اما سعی می‌کنید که سطح مشخصی از فاصله رو بین خودتون حفظ کنید، چرا؟ چون که این علاقه‌ی شما با یکی از تابوهای جامعه در تضاده. مثلاً خواهر و برادر ناتنی بودن.»

اون واقعاً نمی‌تونست بی‌پرده‌تر از این حرفشو بزنه. وقتی یکی اینجوری باهام حرف ی‌زنه کاملاً دست‌و پامو گم می‌کنم.

«شما حتی این رو فهمیدید که ما خواهر و برادر ناتنی هستیم.»

«اگه باهم دیگه نسبت خونی داشتید، من این رابطه رو چیزی که ارزش رنج کشیدن داشته باشه نمی‌دونستم. پس، تو آسامورا کون رو دوست داری، نه؟»

«خوب، فکر کنم اون یه برادر بزرگتر فوق‌العادست.»

«منظورم از “دوست داشتن” همچین چیزی نبود. یه بار دیگه می‌پرسم، آیا تو نسبت به آسامورا کون احساسات عاشقانه‌ای داری؟»

«اون برادر بزرگتر منه …»

«جوابت بی‌ربطه.»

«حتی اگه نسبت ما خونی نباشه، بازم اون برادر منه.»

«که فقط سه ماه از روش گذشته.»

اون حتی زمان دقیق اتفاقات رو می‌دونه. روشی که اون اطلاعات کوچیک رو به همدیگه وصل می‌کنه و به یه تصویر بزرگتر می‌رسه، باعث شده که واقعاً سروکله زدن باهاش سخت باشه.

«اما اون عضوی از خانوادست. امکان نداره که من بتونم همچین احساسی بهش داشته باشم. مامان خیلی خوشحاله که اون داره بهش تکیه می‌کنه. اون آسامورا کون رو مثل بچه‌ی خودش می‌دونه و بهش عشق می‌ورزه.»

«من درباره‌ی ادمای اطرافت نپرسیدم. ساکی چان، خودت چه احساسی داری؟»

«من …»

مکث کردم. تردید داشتم که آیا واقعاً باید به این استاد مشکوک واقعیت رو بگم؟ بعلاوه، اون استاد یومیوری سان هم بود. اگه با بی دقتی چیزی رو به زبون می‌آوردم ممکن بود یومیوری سان هم بفهمه …. و حتی اگه واقعاً همچین احساسی داشته باشم، آخرش مجبورم ـــ

«من نمی‌تونم احساسات خودم رو درک کنم، اما همیشه حواسم به اونه …»

قبل اینکه بفهمم، شروع کردم به توضیح دادن همه‌ی تغیراتی که تو سه ماه گذشته تجربه کرده بودم. بعد از اینکه همه چیز رو بهش گفتم، یه جرعه چای خوردم. مزه‌ی چای سرد حالا تلخ‌تر از قبل شده بود.

گفتم:«مطمئن نیستم اینا احساسات عاشقانه هستند یا نه …»

«هوم، فهمیدم.» پروفسور کودو به مبل تکیه داد، چانه‌اش رو بالا آورد و چشمانش رو بست. دستانش رو جلوی سینه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. فقط انگشت اشاره‌ی دست راستش با ریتم خاصی بالا و پایین می‌رفت.

«هم.» چشمانش رو باز کرد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. «به نظر می‌رسه این یه تفکر اشتباهه.» اون زیر لب زمزمه کرد.

ها؟

«منظورتون از این حرف چیه؟»

«درواقع، اگه اینا احساسات عاشقونه نباشند چی؟»

«این‌ـــ»

این امکان نداره. داری می‌گی این احساسی که سینم رو فشرده کرده فقط یه اشتباهه؟

«خوب، نمی‌خواد عصبانی بشی، اینن چیزیه که خودت باید بفهمیش.» اون دستاشو شل کرد و انگشت اشاره‌ی دست راستش رو بالا برد و شروع کرد به آنالیزکردن من.

اولین چیزی که پروفسور کودو بهش اشاره کرد درباره‌ی ظاهر و رفتارم بود.

«امروز یونیفرم مدرست رو پوشیدی؟»

«مدرسه گفت که اینکارو بکنم.»

سوئِیسی ممکنه زیاد به قوانین و مقررات اهمیت نده، اما وقتی صحبت از شرکت تو یه تور دانشگاه‌گردی یه دانشگاه سطح بالا می‌شه باید لباسام رو کنترل کنم. اونا تاکید کردند که یا لباس رسمی بپوشم یا با لباس مدرسم برم و چون لباس رسمی نداشتم با لباس همیشگیم اومدم.

«من درباره‌ی ظاهر همیشگیت از یومیوری شنیدم. چطور بگم … اونا لباس‌هایی با قدرت جنگی بالا هستند، نه؟»

«منم همین فکرو می‌کنم.»

پس اون می‌تونه مفهوم من ازمبارزه به وسیله‌ی مد رو درک کنه؟ حتی مایا هم گاهی اوقات نمی‌تونه استدلال‌های من از مد رو درک کنه. خوب، اون کسیه که از پوشوندن لباس‌های مختلف به برادرای کوچیکش لذت می‌بره.

«هرچند، نمی‌دونم همچین حمله‌ای اثر قاطع داره یا فقط محدوده‌ی موثر خاصی داره.»

«این یه جوکه که این‌ روزا محبوب شده؟»

عجیبه، احساس می‌کنم که آسامورا کون هم قبلاً یه همچین چیزی گفته بود.

«خوب، نیازی نیست زیاد در این باره بحث کنیم. تو چشم اکثر آدما، اینطور به نظر می‌رسه که دارید با مد ور می‌ری.»

حرفای پرفسور کودو چیزی رو که دیروز سنسی گفته بود به یادم آورد. اون گفت که به خاطر لباسای پرزرق و برقم نگران بوده. خوب، می‌دونم که آدمای اطرافم فکر می‌کنند که من همیشه درحال ول گشتن تو اطراف شیبویام. اینکه هردفعه بخوام باهاشون بحث کنم خیلی خسته‌کنندست. برای همین فقط سعی می‌کنم که نادیده بگیرمشون.

«هرچند، این شیک بودن فقط یه نمایشه، مگه نه؟»

«نمایش؟»

«به این معنی که داری تلاش می‌کنی که زیبایی خودت رو به رخ اطرافیانت بکشی.»

«آهههه…»

ممکنه حق با اون باشه. حداقلش، من قصد پنهون کردنش رو نداشتم. درسش خوبه، اما اصلاً شیک نیست – خوشگله، اما از درون خالیه – من نمی‌خواستم همچین حرفایی رو بشنوم. نمی‌خواستم تو هیچ کدوم شکست بخورم. فکر کنم این رو یه بار به آسامورا کون گفتم. من از مادرم و زحمت‌هایی که برای بزرگ کردنم کشیده قدردانم. اما با توجه به ظاهر و سوابق تحصیلی اون، اغلب مردم هیچ احترامی براش قائل نیستند. من فقط می‌خواستم دهن اونا رو ببندم.

«پس از قصد همچین ظاهری رو انتخاب کردی.»

«بله، درسته.»

«و در مورد شخصیت درونیت … تو هنوز سال دوم دبیرستان هستی، با این حال به تور دانشگاهی یه دانشگاه ملی معروف اومدی، پس باید یه آدم فعال و سخت‌کوش باشی.»

«تو جلسه‌ی اولیا و مربیانی که اخیراً داشتیم به من توصیه کردند که این کارو بکنم.»

«نه نه نه. منظورم این نبود. با توجه به شخصیت ظاهری که از خودت نشون دادی، حتی اگه معلم هم ازت درخواست می‌کرد، اینجا نمی‌اومدی.»

واقعاً؟ … یه چیزی اینجا درست نیست.

«اینجوری نیست.»

وقتی انکار کردم، پروفسور کودو نفسش رو بیرون داد و با لحنی که انگار داره از خودش لذت می‌بره گفت.

«پس لطفاً استدلال مخالفت رو مطرح کن.»

«من نمی‌خوام نقش دختری رو که لباسای شیک می‌پوشه و همش درحال ول گشتنه بازی کنم. من فقط می‌خوام به بقیه نشون بدم که اگه بخوام، می‌تونم “ناز” یا “خوشگل” باشم.»

درست مثل مامان.

«اوه؟ و؟»

«و دلیل اینجا اومدنم هم این نیست که آدم سخت‌کوشی هستم. بلکه به خاطره نشون دادن باهوش بودنمه، حداقل بخشی ازش به این خاطره.»

«می‌خواستی اینو به بقیه نشون بدی، برای همین به تور دانشگاه‌گردی اومدی؟!»

«نه دقیقاً. فکر می‌کردم که با اومدن به اینجا ممکنه بتونم زندگی خودم رو بهتر کنم. بیشتر از هرچیزی می‌خواستم این رو به خودم ثابت کنم. حتی اگه کسی شاهدش نباشه، نمی‌تونم از انجام وظایفم کوتاهی کنم. من باید همیشه مراقب اعمال و رفتارخودم باشم.»

پروفسور کودو بدون اینکه ازم چشم برداره در سکوت به حرفام گوش کرد. احساس می‌کردم اگه نگاهم رو ازش برگردونم می‌بازم، برای همین منم بهش خیره شده بودم. بعد از مدتی، هردومون نگاهمون رو از هم دور کردیم. پرفسور کودو بقیه ی چاییش رو سر کشید و از جاش بلند شد.

«پس که اینطور. این تضادی که بین ظاهر بیرونی و عملکرد درونیت وجود داره به میل خودت ایجاد شده. اما یه جور دیگه هم میشه گفتش.»

«بفرمایید.»

«تو از اون دسته آدمایی هستی که نمی‌خوان نقاط ضعفشون رو به بقیه نشون بدن، نه؟»

چشمام گشاد شدن.

«ببین، تو الان به چیز مهمی اشاره کردی، اعمال ظاهری و تفکرات درونیت هردو از یک اصل پیروی می‌کنند. نکته‌ی اصلی اینه که تو نمی‌خوای ببازی.»

ساکت موندم و فقط به حرفاش گوش دادم.

«تو اساساً همه‌ی زندگیت درحال جنگیدن هستی، نه فقط تو بیرون، بلکه حتی تو پناهگاه امن خودت، جایی که بهش خونه می‌گی. تو هیچ وقت از خودت ضعفی نشون نمی‌دی تا مبادا نبازی. با این حال، این نوع از افراد معمولاً گرسنه‌ی محبت و توجه هستند و با کمترین حمایتی که از شخصی دریافت می‌کنند، فوراً وابسته می شند.»

«وابسته؟»

درون ذهنم، سگی رو تصور کردم که داره دم تکون می‌ده و به سمت صاحبش می‌دوه. من چی هستم؟ یه نوع توله سگ؟ همچنین، من این واقعیت رو که صاحب فعلی من آساموراکونه نادیده گرفتم.

«موقع انجام این تحقیق، اغلب با همچین مواردی روبه رو میشم.»

«چه مواردی؟»

«برادر و خواهر ناتنی، یا والدین ناتنی و فرزندان ناتنی‌شون اصولاً غریبه‌هایی هستند که به طور ناگهانی مجبور به زندگی باهمدیگه شده‌اند. وقتی افرادی که تشنه‌ی توجه و به رسمیت شناخته شدن توسط جنس مخالف هستند، به طور ناگهانی شروع به زندگی با اون‌ها می‌کنند و شانس بیشتری برای تعامل با اون‌ها دارند،به سرعت احساسات عاشقانه در اون‌ها ایجاد می‌شه.»

… پس منم یکی از این اشخاص هستم؟ برای یه لحظه خونم به جوش اومد اما نفس عمیقی کشیدم و خودم رو آروم کردم.

«اعتراض دارم.»

«وارده.»

«طبق منطق شما، شناخت و پذیرفته شدن از طرف جنس مخالف برای رشد هر فردی ضروری تلقی میشه و اگه این شناخت وجود نداشته باشه، فرد حساس میشه و با کوچکترین ارتباطی با جنس مخالف، به اون احساس دلبستگی می‌کنه، درسته؟»

«بله، مشکلی درش وجود داره؟» اون بهم اصرار کرد تا ادامه بدم.

«آیا پیش فرض‌های این منطق درستند؟ حداقل میشه گفت که این منطق برای دوران مدرن ما نامناسبه. این منطق وجود ازدواج بین افراد همجنس و یا وجود پدران و مادران مجرد رو کاملاً رد می‌کنه. اگر بخوایم از منظر تاریخی هم بهش نگاه کنیم، هیچ سند تاریخی وجود نداره که نشون بده پسران یا دختران در مکانی بزرگ شده باشند که جنس مخالف بهشون نزدیک بوده باشه.»

«مثلاً؟»

«مثلاً گفته‌ای قدیمی وجود داره که میگه “پسران و دختران رو باید بعد از رسیدن به سن 7 سالگی از هم جدا کرد.”»

«منم شنیدمش. هرچند دیگه تقریباً منسوخ شده.»

«با این‌حال، مدت‌ها به همین شکل بوده. به همین دلیله که مکان‌هایی مانند دبیرستان دخترانه، خوابگاه دخترانه و یا حتی دانشگاه دخترانه هنوز وجود دارند.»

«اوهو.»

فکر کنم این بار تونستم گیرش بندازم. «با منطقی که شما دنبال می‌کنید، افرادی که تو چنین محیط‌هایی بزرگ شده‌اند بلافاصله بعد از کوچکترین تعاملی، به جنس مخالف احساسات عاشقانه پیدا می‌کنند، درسته؟»

«اوهوم، آره. و؟»

به نظر می‌رسید که اون سرگرم شده باشه.

«شما قبلاً بهش اشاره کردید، اما من دوست دارم نتایج تحقیقاتتون رو ببینم و بفهمم که از چه کسانی به عنوان سوژه‌ی تحقیقاتی استفاده می‌کنید. وگرنه قبول کردنش فقط با استناد به حرفای شما بی‌معنیه. این همچنین محیطی که من توش بزرگ شدم رو نفی می‌کنه.»

گفتن اینکه چون مادرم تمام تلاشش رو کرد تا منو تنهایی بزرگ کنه، من تبدیل به زنی شدم که راحت بدست میاد، چیزیه که من نمی‌تونم در سکوت بپذیرمش.

«اگه غرایزت به عنوان یه موجود زنده، قدرت استدلالت رو محدود کنه چی؟»

«در هر صورت، من معتقدم توانایی استدلال ما به این دلیل وجود داره که غرایزمون رو با استانداردهای جامعه تنظیم کنیم.»

«متوجه شدم. همچین دیدگاهی قطعاً قابل قبوله. و؟»

«بدون وجود دلایل کافی، این نظریه که احساسات عاشقانه فرد، می‌تونه صرفاً به دلیل عدم تماس با جنس مخالف در طول دوران رشد فرد ناپایدار بشه، فقط یه ادعاست. در عین حال، این ادعا می‌تونه به این استاندارد اجتماعی قدیمی مبنی بر اینکه کودکان در طول فرآیند رشد خودشون به هردو والدین خودشون نیاز دارند اعتبار ببخشه. این چیزیه که من نمی‌تونم باهاش موافق باشم.»

«پس داری می‌گی که استانداردهای اجتماعی مدرن متفاوته؟»

«دوست دارم باور کنم که این‌طوریه.»

«فقط باور تو چیزی رو تغییر نمی‌ده.»

«با این حال، حتی اگه هر موجود زنده‌ای برای بقا نیازمند محیط اختصاصی خودش باشه، من معتقدم با داشتن کنترل کامل بر غرایز، می‌شه اهداف پشت استدلال‌های منطقی رو شکست داد. اگر این امر محقق بشه، استانداردهای جامعه تغییر می‌کنه و استفاده‌ی کورکورانه از اخلاق متعارف – اجازه دادن به کسی برای شکایات بیهوده‌ و بدون فکری مثل «بچه‌ت به پدر هم احتیاج داره.» – بی‌ارزش میشه.»

من با لحنی چالش‌برانگیز صحبت می‌کردم و پروفسور کودو که پشت مبل ایستاده بود بود و دستانش رو به جلو خم کرده بود، سر تکون داد.

«تفکر درمورد این نوع استدلال‌ها کاری هست که ما – تو فلسفه‌ی اخلاق و علم اخلاقیات – انجام می‌دیم.»

احساس کردم تمام قدرتم به یکباره از بدنم محو شد. پس همه‌ی این‌ها برای این بود؟

«تو می‌تونی تا صبح دلیل و استدلال بیاری، حتماً مقالات زیست‌شناسی و روان‌شناسی زیادی هم وجو دارند که با کوهی از تحقیقات علمی این فرضیه‌ها رو تایید یا رد می‌کنند، با این حال، همه‌ی اینا چیزی به جز گرایش و تفکرات رایج نیستند، و قطعاً کمکی به اون چیزی که تو دنبالشی نمی‌کنند. مشکلی که تو قلبت داری چیزیه که فقط خودت می‌تونی حلش کنی.»

«انگار تمام این مدت داشتم به ساز شما می‌رقصیدم.»

دوباره داخل مبل فرو رفتم، احساس می‌کردم یکی با کامیون از روم رد شده. فقط می‌تونستم به سقف نگاه کنم و آه بکشم.

«پس یومیوری سنپای هر روز با این چیزها سروکله می‌زنه …»

پروفسور کودو برگشت و روی مبل ولو شد – که باعث چروک شدن کت و شلوار گرون‌قیمتش هم شد. – اما گفت:«نه دقیقا. شاید دو یا سه بار در هفته.»

«… هنوزم خیلی زیاده.»

من خسته شدم، اونقدر که ترجیح میدم دیگه این کارو نکنم.

«پروفسور، شما خسته نشدین؟»

«خوب راستش، نمی‌تونم بگم. دست خودم نیست، من نمی‌تونم فکر کردن به این چیزا رو متوقف کنم. همیشه به این چیزا فکر می‌کنم، مگه اینکه بخوابم … اما گاهی حتی تو رویاهام هم …»

«نباید یکم استراحت کنی؟»

«نمی‌تونم استراحت کنم. چندین بار امتحانش کردم، اما نتونستم. تنها زمانی که افکارم متوقف می‌شند وقتیه که بمیرم.»

اون مثل یه ماهیه، که اگه نتونه شنا کنه می‌میره. پس وقتی که گفت به عنوان یه محقق زندگی می‌کنه منظورش همین بود. بالاخره همه چیز معنی پیدا کرد.

«خوب، قبل اینکه وارد یه مباحثه‌ی دیگه بشیم، میشه بهت یه توصیه‌ی دوستانه بکنم؟»

«بفرمایید.»

«تو فکر می‌کنی که این آسامورا کون رو دوست داری، اما تا حالا به جز اون با مرد دیگه‌ای رابطه‌ی نزدیکی داشتی؟»

«آم … خوب.»

تنها مردی که به غیر از آسامورا کون می‌شناختم پدرم بود. اگرچه فقط خاطرات مبهمی از اون در ذهنم دارم. همچنین در سه ماه گذشته یکم با پدرخونده‌ام هم آشنا شده‌ام.

«یه پسری کاملاً اتفاقی بهت نزدیک شد و تو بهش احساسات عاشقانه پیدا کردی، مگه نه؟ خوب، به خاطر لحن تندم معذرت می‌خوام.»

با توجه به کل زمان گفتگوی ما، از شنیدن عذرخواهیش متعجب شدم.

«شایدم اینجوری بوده باشه … من نمی‌دونم.»

«اگه اینجوریه، شاید بهتر باشه با آدمای بیشتری تعامل برقرار کنی، با توجه به اینکه هنوز جوونی شاید بتونی یه پسر جذاب دیگه پیدا کنی و در نهایت به اون علاقمند بشی و اینجوری همه‌ی نگرانی‌هات هم تموم بشه.»

«با آدمای دیگه …»

«لازم نیست حتماً یه رابطه‌ی عاشقانه باشه. من از کلمه‌ی تعامل استفاده کردم. تنگ ‌نظری دشمن هوش و توانایی استدلاله.»

«درسته … موافقم.»

«همچنین می‌تونی تمام این چیزایی که بهت گفتم رو نادیده بگیری. بهش نه به عنوان حرف‌های یه استاد اخلاق، بلکه به عنوان نصیحت‌های یه نفر که تو زندگی از تو باتجربه‌تره فکر کن.» اون ادامه داد:«با این حال، اگه با پسرای جال توجه دیگه‌ای ارتباط برقرار کردی و هنوزم احساساتت تغییر نکرد، مطمئن شو به احساساتی که در درونت به وجود اومده اهمیت می‌دی.» این آخرین کلماتی بود که اون بهم گفت.

اون از روی مبل بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد.

وقتی به ساعت روی دیوار نگاه کردم، دیدم که تقریباً وقت سخنرانی فرا رسیده.

«خوب، بهتره گاهی اوقات با خودمون صادق باشیم، ساکی چان.»

«در واقع، ترجیح می‌دم منو آیاسه صدا کنید.»

بعد از شنیدن حرف‌های من، اون به طرز عجیبی ناامید به نظر رسید. یومیوری سان به احتمال زیاد خستگی رو تو چهره‌‌ی من دید، چون وقتی برای بردن من اومد خیلی نگران به نظر می‌رسید، اما هنوزم مثل همیشه یکم بهم متلک انداخت. سخنرانی آموزشی هم بسیار جالب بودو موضوع سخنرانی، هنجارها و اخلاق اجتماعی در ایجاد روابط عاشقانه بود.

این واقعیت که عشق بین خواهر و برادرهای ناتنی از نظر اخلاقی قابل قبول نیست، صرفاً به این دلیله که اخلاق جامعه‌ی کنونی به عنوان یک کل اون رو اینجوری می‌بینه، اما ارزش‌های شخصی هیچ ارتباطی بهش نداره. اخلاق اجتماعی دائماً درحال تغییره، به ویژه زمانی که آزادی انتخاب افراد به نحوی با اخلاق اجتماعی در تضاد باشه. راستش موضوع جالبی بود.

همونطور که می‌شد حدس زد، این پروفسور کودو بود که سخنرانی کرد. درحالی که جلوی کلاس راه می‌رفت و تخته رو پر از نکات کلیدی می‌کرد، چنان پرشور صحبت می کرد که دهنش کف کرده بود. ده دقیقه‌ی آخر کلاس قرار بود زمان پرسش و پاسخ باشه اما حتی یه نفر هم دستش رو بلند نکرد. بعد از اون پروفسور کودو که کمی ناامید به نظر می‌رسید کلاس رو ترک کرد.

اگه هنوز یکم انرژی برام مونده بود شاید چندتا سوال ازش می‌پرسیدم، اما الان خیلی خسته بودم. یک روز – در آینده‌ای نزدیک – حتماً ازش می‌پرسم. احساس می‌کردم قراره بازم همدیگه رو ببینیم. اما الان، باید به دنبال آدمای دیگه‌ای غیر از آسامورا کون برای وقت‌گذرونی باشم. تنگ نظری دشمن هوش و استدلاله، درحالی که حرفای کودو سنسی رو دائماً با خودم تکرار می‌کردم، راهی خونه شدم.

درحالی که داشتم به سمت ایستگاه قطار می‌رفتم، نسیم ملایمی در پشتم وزید. نسیمی پاییزی که منو به یاد فصل سردی که درحال اومدن بود انداخت.


  1. یکی از مراتب علمی دانشگاهی برای اعضای هیئت علمی است. بالاتر از استادیار و پایین‌تر از استادی.
  2. چیزی که گفتن یا انجام دادنش در جامعه به طور کلی ممنوع و نکوهش شده است.
  3. هر ین به پول ما حدود 300 تومنه.