ورود عضویت
Gimai Seikatsu-04
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 5: 24 سپتامبر (پنج‌شنبه) – آسامورا یوتا

شاید به خاطر سردی غیرمعمول پاییز بود، یا شاید هم به دلیل کمترشدن گفتگوهای من با آیاسه سان، اما روزهای من رنگ خودشان را از دست داده بودند، با این‌حال به نظر می‌رسید که سپتامبر فوق‌العاده سریع سپری شد و ما به سرعت به روز قبل از جلسه‌ی اولیاء و مربیان رسیدیم.

«این فقط یه سوال فرضیه‌ها، باشه؟»

وقت ناهار رسیده بود. درحالی که چوبک‌هایم را به درون ظرفی که کنار دستم بود فرو می‌بردم، در میان صدای همهمه‌ی پس‌زمینه‌ی کلاس، مارو را مورد خطاب قرار دادم.

«وقتی قلبت می‌شکنه…»

«همم؟» مارو سرش را بلند کرد.

«اگه واقعاً نیاز داشته باشی احساساتت نسبت به اون‌دختر رو فراموش کنی، چیکار می‌کنی؟»

«با توجه به این‌که شرایطی که تو مطرح کردی خیلی مبهمه، من نمی‌تونم هیچ حدسی بزنم در نتیجه نمی‌تونم هیچ پاسخ مشخصی بهت بدم آسامورا.»

«صحیح، اشتباه از من بود.»

«خوب، مشکلی نیست. پس فقط برای مثال… فراموش‌کردن دختری که بهت نزدیکه و هر روز می‌بینیش با دختری که فقط آنلاین باهاش آشنا شدی، کاملاً متفاوته.»

اوه، منطقی به نظر میاد. فاصله‌ی بین تو و دختری که می‌خواهی فراموشش کنی یک عامل حیاتی است، هان؟

«پس اگه دختره خیلی بهت نزدیک باشه چی؟ البته فرضاً.»

مارو نگاهش را از جعبه‌ی ناهاری که جلویش بود بلند کرد و به من خیره شد، بعد دوباره سرش را پایین انداخت و کمی برنج و جلبک‌دریایی برداشت. با درنظر‌گرفتن این‌که چوب‌های غذاخوری‌اش تا چه حد داخل برنج فرورفته بودند، حدس می‌زنم حدود 1.5 برابر برنجی که من در ظرفم دارم، برنج داشته باشد. خب، حدس می‌زنم این باید همان چیزی باشد که از یک آدم عشق‌باشگاه انتظار می‌رود. پس از چندلحظه جویدن، جرعه‌ای از بطری پر از چایش نوشید.

«وقت گذرونی با دخترای دیگه چطوره؟ می‌دونی احساسات عاشقونه چیز غیرقابل پیش‌بینی هستن، شاید این‌جوری یه احساس دیگه‌ای درونت به وجود اومد.»

احساسات عاشقونه.

وقتی این‌کلمات را شنیدم، برای چند لحظه خشکم زد. درحالی که امیدوار بودم او متوجه این‌موضوع نشده باشد، سری تکان دادم و او را ترغیب کردم تا ادامه بدهد.

«همچین احساسات سوزانی ممکنه فقط یه توهم باشه. شاید اگه با یه دختر خوب دیگه ملاقات کنی، متوجه بشی که احساساتت زیادم جدی نبوده. حتی ممکنه احساست خیلی سریع تغییر کنه.»

«یعنی واقعاً احساساتم تغییر می‌کنه؟… اما می‌شه بگی دقیقاً چجوری می‌شه به این‌راحتی با دخترا ملاقات کرد؟»

«آسومارو… حالت خوبه داداش؟ ببین، حداقل بیست تا دختر فقط تو کلاس خودمون وجود داره. علاوه‌بر این، تو صدها شانس دیگه هم داری، مگه نه؟»

صدها شانس.

«اما مگه این‌گفته که ” نیمی از جهان را زنان تشکیل داده‌اند، بنابراین شما هیچ کمبودی برای برخوردهای جدید ندارید”، فقط یه نقل‌قول نیست؟»

«اما این‌حقیقته. آخرش، شانس داشتن برخوردهای جدید کاملاً به نگرش ذهنی خودت بستگی داره.»

«یه دختر دیگه، هاه؟»

به فکر فرو رفتم.

صرفاً باهم بودن و ایجاد یک رابطه‌، دو چیز ساده و در عین حال متفاوتند. با این‌حال، بابت این‌توصیه از دوست خوبم ممنونم. احتمالاً باید کمی درباره‌اش فکر کنم، به خصوص در مورد حرف‌هایی که راجع به نگرش ذهنی زد. اساساً این همان چیزی بود که او سعی داشت بگوید.

به طور معمول، ما توجهی به ارتباطی که با غریبه‌های اطرافمان داریم، نمی‌کنیم. غریبه‌ها آدم‌هایی تصادفی و بیگانه هستند. اگر مادر آیاسه سان با پدر من ازدواج نمی‌کرد، احتمالاً هیچ‌وقت او را فراتر از دختری که لباس‌های زرق‌وبرق‌دار می‌پوشد و در کلاس کناری من درس می‌خواند، نمی‌دیدم. حتی اگر هم اتفاقی باهم آشنا می‌شدیم، نزدیک‌ترین حالتی که به ذهنم می‌رسید این بود که در راهرو به یکدیگر سلام کنیم.

با این‌حال، صرفاً به این‌دلیل که او خواهر ناتنی‌ام شده، مجبور شدیم باهم زندگی کنیم، پیوندها و شناخت‌مان نسبت به یکدیگر را عمیق‌تر کنیم و هرچه بیش‌تر درباره‌اش یاد ‌گرفتم و با او وقت گذراندم احساساتم نسبت به او بیش‌تر شد. اگر این‌طوری باشد، پس باید تلاش کنم تا با دخترهای دیگری که اطرافم هستند آشنا شوم. اگر این‌کار را انجام دهم، ممکن است دختری وجود داشته باشد که بتواند حتی بیشتر از آیاسه سان احساسات مرا بیدار کند.

مارو ادامه داد: «اما اگه بازم نتونستی اطراف خودت هدف بالقوه‌ای پیدا کنی، فقط به آدمای دور و برت نزدیک شو. یه گفته‌ی معروف وجود داره که میگه “هرچقدر اطلاعات بیش‌تری ازش داشته باشی، فتحش آسون‌تر می‌شه”.»

«داری درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟»

«یه تفکر رایج.»

«و دقیقاً چه‌جور آدم‌هایی از همچین طرز تفکری پیروی می‌کنن؟ اما راستش این به نظر منطقی میاد. غریبه‌ای که بهم نزدیکه، یعنی یکی مثل ــ»

«خوب، خوب، همه‌ی مشکلاتت رو به خواهر بزرگه بگو مرد جوون. بیا، قلبتو باز کن و بپر بغل آبجی.»

اولین کسی که به ذهنم آمد، ارشدم در سر کار- یومیوری سنپای دانشجو بود. آن‌روز، چیزهایی شبیه به این به من گفت و پیشنهاد کرد تا به مشکلاتم گوش کند.

 

 

«خوب، اگه می‌خوای یه دختر رو کاملاً فراموش کنی … شاید به چالش‌کشیدن چیزای جدید تو زندگیت باعث بشه که ذهنت ازش دور بشه.»

مارو درحالی که من به فکر فرو رفته بودم گفت: «به هر حال، فقط خوشحال باش.»

«باشه … صبر کن، یعنی نه. این فقط یه سوال فرضی بود.»

«باشه، باشه، تو راست می‌گی. منم فقط تو رو مثال زدم.»

مارو درب جعبه‌ی ناهارش را گذاشت و درحالی که داشت از کلاس بیرون می‌رفت گفت: «حالا، اگه منو ببخشید.»

او ناهارش را که به طرز معناداری بزرگ‌تر از مال من بود، قبل از من تمام کرده بود و حالا داشت برای تمرین وقت ناهار می‌رفت. نگران بودم نکند به خاطر تندتند غذا‌خوردن شکم‌درد بگیرد. آهی کشیدم، بقیه‌ی غذایم را خوردم و جعبه‌ی ناهارم را جمع کردم.

آن‌روز یک شیفت دیگر در محل کارم داشتم. وقتی مثل همیشه دوچرخه‌ام را در پارکینگ مخصوص دوچرخه‌ها پارک کردم، بار دیگر به این فکر کردم که پاییز امسال به نظر متفاوت می‌آید. حتی با این‌که تمام راه این‌جا را با همه‌ی قدرتم رکاب می‌زدم، به سختی مثل آگوست سال گذشته عرق می‌کردم. وارد کتابفروشی شدم و معاون مدیر صدایم زد.

«آسومارو کون! لطفاً به صندوق برس.»

پشت صندوق رفتم و مشغول رسیدگی به مشتری‌ها شدم. راستش، ایستادن پشت صندوق نسبتاً کار آرامش‌بخشی محسوب می‌شود. تو فقط باید بارکد روی کتاب‌ها را اسکن کنی، و دستگاه خودش قیمت دقیق خرید را محاسبه می‌کند. البته این‌طوری نیست که ایستادن پشت صندوق، کار بی‌اهمیتی باشد. برای مثال، شما باید بسته به قطع کتاب‌ها، برای‌شان پاکت تهیه کنید و بسته به میزان خرید مشتری، به او کیسه‌ی پلاستیکی پیشنهاد کنید.

اگر زمانی مشتری با یک بچه‌ی پر سروصدا در بغلش وارد مغازه شود و سعی کند در حین آرام‌کردن بچه‌اش، هزینه‌ی کتاب‌هایی که خریده را هم بپردازد، بهتر است وقتی کیف‌پولش به زمین می‌افتد او را با لبخند آرام کنید و همچنین باید مواظب باشید سکه‌ها را روی هم نگذارید، بدین ترتیب مشتری می‌تواند به راحتی متوجه شود که باقی پولش مقدار درستی است یا نه.

در سال‌های اخیر، روش پرداخت خیلی تغییر کرده است که این روی کار پشت صندوق هم تاثیر می‌گذارد. دیگر نه تنها می‌توانید نقدی پرداخت کنید، بلکه با کارت‌های اعتباری مختلف و حتی با اپلیکیشن‌های گوشی‌های هوشمند هم امکان پرداخت فراهم شده است. شما باید طرز استفاده از همه‌ی آن‌ها را به خاطر بسپارید تا بتوانید با هر مشتری احتمالی به خوبی برخورد کنید، برای همین هم کاملاً درست است که بسیاری از کارمندها پس از مدتی از ایستادن پشت صندوق بیزار می‌شوند. به هرحال استفاده از کلمه‌ی “کاملاً درست است” باعث می‌شود با خودت فکر کنی «که این‌طور، پس واقعاً راسته.» من اخیراً این را در یک ناول خوانده‌ام و خیلی از آن خوشم آمد، اما شانس زیادی برای استفاده از آن در زندگی‌ام ندارم.

«هِی، الان می‌تونی یکم استراحت کنی.»

«همم؟ اوه، باشه.»

یکی صدایم کرد و باعث شد دوباره به واقعیت برگردم. هرچقدر کاری که انجام می‌دهید یکنواخت‌تر باشد، بدن‌تان هنگام انجام آن به صورت مکانیکی حرکت می‌کند، که درواقع نشان‌دهنده‌ی این‌موضوع است که سیستم لیمبیک بدن انسان چقدر خوب کالیبره شده است. از یک نقطه به بعد، من شروع به انجام دادنش به صورت خودکار کرده بودم. نمی‌توانستم این را در مورد خودم تحسین نکنم. به لطف این‌موضوع، توانستم آرام شوم و سفت و سخت درباره‌ی آن‌چه که کل بعدازظهر نگرانش بودم و چگونگی حلش فکر کنم. درست همان‌طور که مارو گفت، انجام کارهای جدید ممکن است تنها کاری باشد که باید انجام بدهم تا بر این احساسات غلبه کنم و آن شخصی از نزدیکانم که می‌تواند چیز جدیدی برای امتحان‌کردن به من بدهد به احتمال زیاد-

«یکم وقت داری، سال‌پایینی جون؟»

«اوه، یومیوری سنپای، چی شده؟»

انگشت‌هایش را در پشتش قفل کرده بود و داشت به من نگاه می‌کرد.

«می‌تونی بعد از تموم‌شدن شیفت‌هامون یکم با من وقت بگذرونی؟»

«برای چی؟»

«می‌دونی، داشتم به این فکر می‌کردم که انواع مختلفی از چیزای سرگرم‌کننده رو بهت نشون بدم.»

«با کمال میل.»

«یه جواب بدون مکث. واو، سال‌پایینی جون، تو همیشه این‌قدر هَوَل بودی؟»

«خوب، آخه راستش منم داشتم به این‌موضوع فکر می‌کردم که باید چیزای جدیدی رو امتحان کنم. نکنه یکم زیادی هیجان‌زده شدم؟»

«نه بابا، مشکلی نیست. اتفاقاً جوونایی مثل تو باید خودشون رو به چالش بکشند و درباره‌ی چیزای جدید کنجکاو باشند.»

«خیلی ازت ممنونم.»

این دومین‌باری است که یومیوری سنپای ازم چنین درخواستی می‌کند. اولین‌بار برای دیدن یک فیلم بود. به لطف او من توانستم فیلمی را که تقریباً شانس دیدنش را از دست داده بودم در یکی از آخرین‌اکران‌های شبانه‌اش ببینم. فکر کنم دانشجوها در یک سطح کاملاً متفاوتی از دانش‌آموزهای دبیرستانی قرار دارند. نمونه‌اش همین یومیوری سنپای، مثل این که کاملاً فهمیده که من از چیزی ناراحت هستم.

«خیلی خوب، پس تصمیم گرفته شد!»

«اما دقیقاً چی تو سرته؟ وقتی شیفت‌مون تموم بشه دیگه خیلی دیروقت شده.»

یومیوری سنپای با لحن عجیبی گفت: «هــه هــه هــه. قراره تو رو به دنیای آدم بزرگا ببرم، بچه جون.»

و دوباره به سر کارش برگشت.

در ادامه‌ی شیفت‌مان حتی وقت‌هایی که تصادفاً به یکدیگر برخورد می‌کردیم، او بدون هیچ حرفی به من لبخند می‌زد. یعنی منظورش از آن‌حرف چه بود؟

«پس این… دنیای آدم بزرگاست…»

شوخی می‌کنی، مگر نه؟

«این یک دوره‌ی ضروری برای یک عضو کارگر جامعه است!»

«تو یه پیرمرد از دوره‌ی شوآ هستی یا چی؟»

«یکم به اونه سان اعتماد داشته باش، باشه؟»

در چنین مواقعی نمی‌توانستم بفهمم که او واقعاً جدی است یا دارد شوخی می‌کند. پس از نگاهی مشکوک به یومیوری سنپای، به ساختمان روبه‌روی‌مان نگاه کردم. می‌توانستم روی تابلوی بالای ورودی، کلمات “دارت”، “بیلیارد” و همچنین “شبیه‌ساز گلف” را ببینم.

«من می‌خوام یکم مهارت‌های گلفم رو تقویت کنم.»

«اینا علایق یه پیرمرد از عهد بوقن.»

«چقدر گستاخ!»

«پس ما قراره بریم سراغ این “شبیه‌ساز گلف” دیگه، نه؟»

 «به زودی خواهی دید!»

با این‌حرف، سنپای جلو افتاد و من بی سروصدا دنبالش راه افتادم. بعد از پیاده‌شدن از آسانسور، مرا به محل گلف داخل ساختمان برد که قبلاً درباره‌اش شنیده بودم.

«این اولین‌بارته مگه نه، سال‌پایینی جون؟»

«آره، اولین‌بارمه که دارم بازیش می‌کنم. یکی از دوستام که به این‌جور بازیا علاقه داره، قبلاً بازیش کرده و درموردش بهم گفته بود، اما همش همین.»

داخل اتاقک کوچکی که از بقیه‌ی طبقه جدا شده بود، یک زمین گلف قرار داشت. چمن سبز بی‌انتها در زیر آسمان‌آبی کشیده شده بود و در دوردست، منحنی‌های کم‌رنگ رشته‌کوهی دیده می‌شد. البته همه‌ی این‌ها فیلمی بود که روی یک صفحه، نمایش داده می‌شد. ما هنوز در وسط شیبویا بودیم.

«طبیعت واقعاً شگفت‌انگیزه مگه نه؟ آه، سرسبزی واقعاً زیباست.»

«می‌تونستی همین رو تو تلویزیون خونت هم ببینی.»

«بچه جون!»

با لحن سرزنش‌آمیزی ادامه داد: «چرا این‌قدر یخی! یکم این‌احساسات شاعرانه رو درک کن! تو که یه پیرمرد پژمرده نیستی، تو جوونی هستی که تو دوران اوج خودشه.»

«ب-باشه…»

«تو داری به همچین طبیعت زیبایی نگاه می‌کنی، اما هنوز هم چیزی حس نمی‌کنی؟ باعث می‌شی بخوام گریه کنم.»

«معذرت می‌خوام.»

«درحالی که با طبیعت احاطه شدی، می‌تونی چوبت رو بچرخونی و توپ سفید رو بندازی تو سوراخ. چقدر نشاط ‌آور! چه حس خوبی!»

«پس این‌جوری کار می‌کنه؟»

«البته، برای همینه که همه‌ی مردای میان‌سال دوست دارن گلف بازی کنن.»

بله، این سرگرمی پیرمردها است، درست حدس زده بودم.

«دیگه از فضولی‌کردن تو تک‌تک جزئیات دست بردار. ما داریم این‌جا وقت‌مون رو تلف می‌کنیم.»

درحالی که داشت غرغر می‌کرد چوب گلف را به سمت من دراز کرد. این اولین‌باری است که دارم با چوب گلف کار می‌کنم. چطور باید نگهش دارم؟ مثل چوب بیسبال؟ وقتی یومیوری سنپای متوجه این‌موضوع شد، از انگشتانش برای تصحیح حالت من استفاده کرد. ناخن‌های زیبایی داشت…

«همم، فکر کنم این‌جوری درست باشه، بیا، سعی کن امتحانش کنی.»

«فهمیدم…»

با دست راست غالبم چوب را گرفتم، از دست چپم برای حمایت استفاده کردم و با انگشت شستم کمی فشار آوردم، زیاد شبیه مدلی که یومیوری سنپای چوب را گرفته بود نشد. فکر کنم راه‌های زیادی برای انجام این‌کار وجود دارد، اما وقتی از سنپای پرسیدم گفت: «خودت باید بفهمیش.»

خوب، از آن‌جایی که دارم از روی دستورالعمل راهنمای مبتدیان این‌کار را انجام می‌دهم، پس نباید مشکلی پیش بیاید.

«زودباش، یکم بیش‌تر به شونه‌هات فشار بیار.»

سنپای شونه‌های مرا گرفت و به پایین فشار داد. وقتی این‌کار را کرد، شانه‌هایم درنهایت کمی خمیده‌تر شدند. حدس می‌زنم منطقی باشد، وقتی قدرت‌تان را در دست‌هایتان جمع می‌کنید، ناخودآگاه شانه‌هایتان شل می‌شوند.

«درسته، همین‌جوری بمون. الان فقط باید به توپ سفید ضربه بزنی تا بره سمت صفحه‌نمایش.»

چند لحظه ی پیش که “طبیعت زیبا” بود، الان شد صفحه‌نمایش؟

«یعنی واقعاً می‌تونم تو تلاش اول توپو تو همچین سوراخ کوچیکی بندازم؟»

«همم، از اون‌جایی که اولین‌بارته ممکن یکم برات سخت باشه، ولی فقط باید بهش عادت کنی، بعدش دیگه مشکلی پیش نمیاد.»

و از محدوده‌ی تاب چوب گلف من فاصله گرفت.

شبیه تاب‌دادن چوب بیسبال بود، اما این کمی خطرناک است که چوب را در نزدیکی آدم‌های دیگر تاب بدهی. بعد از آن‌که مطمئن شدم کسی نزدیکم نیست، چوب را تاب دادم. چوب صدایی شبیه به بریدن هوا ایجاد کرد. به طرز غافلگیرکننده‌ای سنگین بود به طوری که احساس کردم دست‌هایم دارند از جا کنده می‌شوند. اما حتی نزدیک سوراخ هم نشد.

«خطا زدی.»

«این خیلی سخت‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم.»

«اصلاً هم این‌جور نیست. یه‌لحظه چوبو بده به من.»

چوب را به او دادم. توپ یک بار دیگر به طور خودکار سرجایش قرار گرفته بود. سنپای چوب را گرفت و چندباری برای آزمایش تابش داد. وقتی راضی شد جلوی توپ ایستاد و با تمام وجود چوب را تاب داد. توپ با صدای تیزی به پرواز در آمد. سیستم مسیر توپ را به تصویر کشید که مثل یک نمودار سهمی ابتدا به سمت آسمان رفت و بعد به سمت چمن برگشت. عبارت «ضربه‌ی خوبی بود» روی صفحه‌ی نمایش ظاهر شد و توپ پس از چندبار غلتیدن بر روی چمن سرانجام متوقف شد. در نهایت، سیستم فاصله‌ای که توپ طی کرده بود را نشان داد.

«فو، این‌یکی خیلی دور رفت. آه، چقدر لذت‌بخش.»

و درحالی که چوب گلف را مانند یک تفنگ در دستش گرفته بود شروع به آوازخواندن کرد.

«اون دیگه چه آهنگیه؟»

«این مال یه فیلم قدیمیه. واو، فکر کنم این‌بار واقعاً ترکوندم ها!»

با قضاوت از میزان خوشحالی‌اش، عدد روی صفحه باید نشان‌دهنده‌ی نتیجه‌ی خوبی بوده باشد. اما واقعاً نمی‌توانستم درک کنم که چرا این‌قدر از این‌بابت خوشحال است.

«دیدی، راحت بود مگه نه؟»

«البته که این‌طوری به نظر نمی‌رسید. اما به لطف تو الان امکانات بشریت رو بهتر درک می‌کنم. برای همین ازت ممنونم.»

پس از آن، هرکدام‌مان ده بار دیگر به توپ ضربه زدیم. ابتدا یا توپ را از دست می‌دادم و به هوای خالی ضربه می‌زدم یا در جهت‌های تصادفی ضربه می‌زدم، اما شاید به لطف آموزش‌ خوب یومیوری سنپای بالاخره توانستم توپ را مستقیماً جلوتر از خودم بزنم.

«تو استعدادش رو داری، خیلی خوبه.»

وقتی شروع به عادت‌کردن کردم، با هر ضربه‌ی مستقیم به توپ احساس شادابی و موفقیت کردم، انگار که واقعاً وسط زمین گلف ایستاده بودم. هرچند هیچ‌وقت به من امتیاز “ضربه‌ی خوب” را نداد که کمی مایه‌ی شرمساری است. بی‌شوخی، او چطور این‌قدر خوب بازی می‌کند؟ نکند واقعاً یک پیرمرد باشد؟

«سنپای، تو زیاد میای اینجا؟»

«همم؟ خوب، هر از گاهی.»

«واو.»

«غافلگیر شدی؟»

شاید. او یک زیبای ژاپنی با موهای سیاه بلند و زیبا است، اما کاملاً مطمئنم که از درون یک پیرمرد است.

«زیاد هم تعجبی نداره. فکر کنم کاملاً با عقل جور در بیاد.»

«و دقیقاً منظورت از این‌حرف چی بود؟»

«برای من، تو یه ارشد باتجربه هستی که تو همه چی خوبی.»

«پس باید چندتا چیز رو بهت یادآوری کنم. می‌دونی، درباره‌ی جنسیتم و این‌حقیقت که من یه زنم.»

«می‌تونی هرجوری که دلت می‌خواد دربارش فکر کنی، اما من هنوزم معتقدم که بردن یه دانش‌آموز دبیرستانی برای گلف آخرشبی یه حرکت مختص دخترای دانشجوعه.»

او زیباست، بامزه‌ است و صحبت‌کردن با او همیشه لذت‌بخش است. اگه ما با یکدیگر بودیم، مطمئنم که هر لحظه برایم سعادت محض بود. من هیچ‌وقت عضو باشگاهی نبوده‌ام، اما گمان کنم ارتباط و وقت‌گذرانی با یک سال بالایی چنین احساسی داشته باشد. این‌طوری وقت‌گذراندن همیشه سرگرم‌کننده خواهد بود.

«سال‌پایینی جون.»

«بله؟»

سنپای با یه لبخند خیره‌کننده پرسید: «حالت بهتر شد؟»
در این‌زمان بود که متوجه شدم یومیوری سنپای چرا مرا به این‌جا آورده. متوجه شده بود که من دائماً از چیزی ناراحتم و می‌خواست کاری کند تا حداقل برای یک مدت کوتاه هم که شده همه چیز را فراموش کنم. برای همین مرا به این‌جا دعوت کرد.

«آره. خیلی خوش گذشت.»

«خوبه، خیلی خوبه.»

یومیوری سنپای چندبار به آرامی به شانه‌ام ضربه زد.

 

 

آره، من واقعاً او را به عنوان یک شخص دوست دارم. احساسات من کاملاً صادقانه بود. اما ناگهان انگار کسی در گوشم زمزمه کرد، آن‌روز تابستانی، آن‌لحظه‌ی بخصوص، آن‌احساسات خاصی که در درونم ایجاد شد وقتی دختری که بر لبه‌ی استخر نشسته بود و داشت به من نگاه می‌کرد را دیدم ـــــ آناحساس با چیزی که الان دارم حس می‌کنم متفاوت بود.

بعد از تاب‌دادن چوب گلف برای یک ساعت دیگر، بازوهایم دیگر نا نداشتند و شروع کردم به از دست‌دادن توپ‌های بیش‌تر. بالاخره یکی از ما این‌ایده را مطرح کرد که بهتر است دیگر به آرامی خودمان را به خانه برسانیم. خیلی دیر شده بود و جلسه‌ی والدین هم فردا بود.

«قبلش من حتماً باید یه سر به دستشویی بزنم.»

«باشه، پس منم این‌جا رو جمع‌وجور می‌کنم.»

چوب‌های گلفی که استفاده می‌کردیم را برداشتم و با خودم بردم. آره، جالب بود. اگرچه بازوهایم شروع به بی‌حس‌شدن کرده بودند، اما خوشحالم که به این‌جا آمدم. به عنوان یک آدم درونگرا همیشه معتقد بودم که گلف ورزش مرفهین بی‌درد است، اما با وجود این‌که این فقط یک شبیه‌سازی بود باز هم سرگرم‌کننده است. مارو درست می‌گفت. امتحان‌کردن چیزهایی که معمولاً انجامش نمی‌دهم به من اجازه می‌دهد تا کمی استرس و ناامیدی‌ام را تخلیه کنم.

درحالی که داشتم به این‌چیزها فکر می‌کردم متوجه شخصی شدم که تازه وارد موسسه شده بود. یک دختر تنها. مدل موها و لباس‌هایش زیاد به چشم نمی‌آمد، اما چیزی بود که توجه مرا به خودش جلب کرد- قدش. او واقعاً قدبلند بود.

«صبر کن… اون‌دختره، کجا بود…؟»

خاطرات اخیرم را زیر و رو کردم و بالاخره چیزی پیدا کردم. او همان‌دختری بود که در کلاس‌های تابستانی کنار من می‌نشست. یعنی او هم مثل من باید سال دوم دبیرستان باشد. تنها بود، یعنی خودش تنهایی این‌وقت شب این‌جا آمده؟ او هم گلف بازی می‌کند؟ دختر شروع به چک‌کردن اتاقک‌ها کرد و دنبال یک اتاقک خالی بود تا بتواند داخلش بازی کند. از آن‌جایی که یومیوری سنپای و من تازه بازی‌مان را تمام کرده بودیم، او مستقیم به سمت من آمد. درست وقتی که داشت از کنارم رد می‌شد متوجه حضورم شد.

«شما …»

«چه تصادفی. شبتون بخیر.»

و به نشانه‌ی احترام تعظیم کردم.

«شب بخیر. آم، ما همدیگه رو از تعطیلات تابستونی به این‌ور ندیده بودیم، نه؟»

«نه، فکر نمی‌کنم.»

«… آم، هنوزم به اون موسسه‌ی آموزشی می‌ری؟»

«بله، فقط شنبه‌ها.»

این‌قدر توضیح‌دادن باید کافی باشد، به هرحال ما فقط یکدیگر ‌را از موسسه‌ی آموزشی می‌شناسیم.

«آهان. من هنوزم به طور منظم تو کلاس‌ها شرکت می‌کنم.»

از شنیدنش تعجب کردم. بعد از پایان تعطیلات تابستانی حتی یک‌بار هم او را در موسسه ندیده بودم. وقتی از او در این‌باره پرسیدم گفت که شنبه‌ها هیچ کلاسی ندارد و از کلاس‌های شلوغ آن‌روزها خوشش نمی‌آید برای همین از اتاق‌های خودآموزی آموزشگاه استفاده می‌کند.

 

 

«اتاق خودآموزی؟»

«آره. برای من خیلی راحت‌تر از رفتن به کتابخونه‌اس.»

«آهان … اوه، به هر حال، اسم من آسامورا یوتاست.»

«من فوجینامی کاهو هستم. کانجی کاهو مثل تابستان و بادبان نوشته می‌شه. برای همین به خاطر سپردنش راحته، مگه نه؟»

«اوه… آره!… راحته!»

مطمئناً اگر او خودش را “فوجینامی بادبان تابستانی” معرفی نمی‌کرد باز هم به خاطر سپردنش راحت‌ بود. او شبیه یک دختر سربه‌زیر به نظر می‌رسید، اما انگار مهارت‌های ارتباطی شگفت‌انگیزی داشت. کمی به جلو خم شد و به صورت رسمی به من سلام کرد. به دنبالش، من هم همین‌کار را تکرار کردم. به محض این‌که تبادل سلام ما تمام شد یومیوری سنپای برگشت.

«اوه، تو سر قراری.»

فوجینامی نگاهی به سنپای انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد.

دیوانه‌وار سرم را تکان دادم.

«نه، نه، اون فقط ارشدم از سر کار پاره‌وقتمه. ما باهم اون‌طوری نیستیم.»

«فهمیدم. پس اگر من رو ببخشید.»

سپس یک بار دیگر خم شد و وارد اتاقکی که من و یومیوری سنپای از آن استفاده کرده بودیم شد.

من احترامش را به او برگرداندم و وقتی که سرم را بلند کردم، یومیوری سنپای جلویم ایستاده بود.

«هوی هوی هوی، تازه‌کار جون.»

«خوش برگشتی، سنپای.»

«این قیافه‌ی بی‌تفاوت دیگه چیه؟ اون‌دختره که الان رفت کی بود؟ چطور می‌تونی وقتی که با من اومدی سر قرار بری دنبال دخترای دیگه؟»

«ها! چی؟ … آم، معذرت می‌خوام…؟»

او گفت که این یک قرار است، اما من اعتمادبه‌نفس کافی برای این‌طوری دیدنش را ندارم. شرط می‌بندم که از دید یک دختر دانشجو، پسرهای دبیرستانی مثل من چیزی جز یک دانش‌آموز دوست‌داشتنی نیستند. طوری که او همیشه مرا اذیت می‌کند هم گواه کافی برای این‌موضوع است. عذرخواهی صادقانه بهترین انتخاب بود. چون که اگر سعی می‌کردم با او بحث کنم، او نقش وکیل‌مدافع شیطان را بازی می‌کرد و آخرش فقط بیش‌تر مرا اذیت می‌کرد.

«این‌که این‌قدر زود معذرت‌خواهی کنی اصلاً بامزه نیست.»

«لازمه که بامزه باشه؟»

«خوب، الان دیگه خیلی دیر شده، پس اجازه می‌دم این‌بار از زیرش قسر در بری.»

خوشبختانه سنپای با یک لبخند مرا بخشید. بعد از اتمام پرداخت در میز پذیرش، به ایستگاه قطار برگشتیم. بعد از بدرقه‌ی سنپای با دوچرخه به سمت خانه حرکت کردم. درحالی که از نسیم آرام شبانه‌ی شیبویا لذت می‌بردم، یک بار دیگر به چیزی که مارو گفته بود فکر کردم. امتحان چیزهای جدید، هان؟ اوه، این یادم آورد که من هنوز از خیلی از امکانات موسسه‌ی آموزشی استفاده نکرده‌ام.

«اتاق خودآموزی …»

درحالی که داشتم دوچرخه‌ام را در پارکینگ آپارتمان می‌گذاشتم به این فکر کردم که شاید لازم باشد آن‌جا را بررسی کنم.