[شما قدرت روح مرتبه اول هوبوگابلین سنگین سطح ۴۷ را به دست آوردید]
[شکار موجودات طبقهبندینشده : ۵۰۰۰ / ۵۰۰۰]
[شکار موجودات طبقهبندینشده با استفاده از مهارت خلق یخ: ۲۰۰۰ / ۲۰۰۰]
[شکار موجودات مرتبه اول: ۲/۲]
[افسون کردن دشمن با زیباییتان: ۱/۱]
[شما با موفقیت به مرتبه اول تکامل پیدا کرده و کلاس منحصر به فرد [یخِ دلربا] را به دست آوردید. زیبایی ذاتی شما قابل تامل و قدردانیست. چهرهای پاک و بیعیب مثل یک پری یخی افسانهای. تمام حملات یخی شما ۲۰ درصد آسیب بیشتری وارد خواهند کرد و مقاومت یخهای شما را تا ۲۰ درصد خواهد یافت. جذابیت شما نیز افزایش پیدا میکند.]
[شما رتبه دوم مهارت خودکار سطح ۱ چشم دلربا را به دست آوردید]
[شما به سطح ۳۲ صعود کردید. ۱۴ امتیاز آماری برای توزیع در اختیارتان قرار گرفت]
[تمام نیروی روح جذب شده، به درستی محاسبه شد. آمار اضافی دریافت شده: قدرت +۴۰، چابکی +۲۹، استقامت +۲۵، سلامت +۲۰، مانا +۳۰، جادو +۲۷]
پس از رسیدن به مرتبهی اول، شانگوان امتیازات آماری بیشتری نسبت به زمانی که بای زهمین تکامل پیدا کرده بود بهدست آورد، دلیل این اتفاق بهخاطر این بود که شانگوان برای رسیدن به مرتبهی اول نسبت به بای زهمین نیروی روح بیشتر و زمان بیشتری را صرف کرده بود.
با اینکه شانگوان روح بیشتری جمع کرده بود اما بیشتر موجودات شکار شدهی او سطح پایینتری داشتند و همین شرایط را برای سریع رسیدن به سطح بعدی را برایش فراهم نمیکرد. از طرف دیگر بای زهمین خیلی زود به مرتبهی بعدی رسید و به همین خاطر نتوانست قبل از رسیدن به مرتبهی بعدی این حجم از شکار را در پروندهاش داشته باشد.
دلیل زود تکامل پیدا کردن بای زهمین هم این بود که او قبل از تکامل، با بیش از یک موجود مرتبه اول جنگیده و شکستشان داده بود.
پس از تکامل به مرتبه اول، شانگوان احساس کرد که دنیای جدیدی در برابر او گشوده شده است و روح او به گونهای تقویت شده که برای لحظهای خودش هم نمیتوانست تغییراتش را باور کند.
اما مهمترین چیز برای حال حاضر او این بود که پس از بالا رفتن میزان استقامت و مانایش، بلافاصله تمام انرژی مصرف شدهاش بازیابی شده و از همینرو رنگ چهرهاش دوباره برگشته بود.
«رسیدن به مرتبه اول رو تبریک میگم.»
صدای خستهای او را از دنیای فانتزی درونی خود بیرون کشید و با نگاهی به اطراف، بایزهمین را دید از بالا درخت دستش را تکان میدهد.
«از اونجایی که این اطراف دیگه گابلینی وجود نداره فکر میکنم همه چیز اکی باشه و بتونیم به اردوگاه برگردیم. شک ندارم اون چنهه تا الان فکرش هزار جا رفته.»
بعد از گفتن این کلمات، بای زهمین پایش را روی زمین کوبید و درجا ناپدید شد. با دیدن این سرعت، نگاه شانگوان کمی ناراحت شد و آهی کشید. احساس میکرد که با دیدن این صحنه دوباره تمام آن خستگیها به تنش برگشته و از همین رو تصمیم گرفت به درختی که نزدیکش بود تکیه دهد.
«باوجود اینکه من الان قدرت خیلی زیادی بهدست آوردم و میتونم احساس کنم که قدرت روحمم بینهایت خالصتر از قبل شده، اما هنوزم نمیتونم درک کنم که تو واقعا تا چه اندازه قویتر از منی…» شانگوان زیر لب زیر لب غرغر کرد و آن سرعت شبح مانند بایزهمین و همچنین ترسی که در چشمان هوبگوبلین افتاده بود را به یاد آورد.
شانگوان ذاتاً یک زن رقابتطلب، بهخصوص در برابر مردان بود که چرا میخواست به خودش و مردم ثابت کند که زنان هم میتوانند به تنهایی ایستاده و با قدرت خودشان از مردان پیشی بگیرند. با این حال، هر چه هم که قویتر میشد، بیشتر احساس میکرد که بین او و بایزهمین فاصله بسیار زیادی وجود دارد.
در گذشته، صرف نظر از اینکه مرد مقابلش با استعداد و خوشتیپ باشد یا هر نکتهی برجستهی دیگری، شانگوان همیشه توانسته بود از همه پیشی بگیرد. از نمرات گرفته تا توانایی رزمی، او به سادگی کلمه از هر نظر عالی بود.
با این حال، پس از رخ دادن آخرالزمان، بایزهمین به بزرگترین رقیب او تبدیل شده بود. او همواره تلاش میکرد تا از او پیشی بگیرد و حتی در یک مقطع زمانی قدرت آنها چندان از هم دور نبود. اما در لحظهای نامعلوم، آن مرد بهظاهر معمولی که در گذشتهی خودش چیزی برجسته و مهم نداشت، چنان به اوج رسید که دیگر حتی دیدن سایهاش هم برای چشمان او ناممکن بود.
«فراموشش کن…» پس از کشیدن دومین آه، چشمان آبی او به جسد متلاشی شده گوبلین چرخید و لب هایش خمیده به تبدیل به لبخندی سرد شد.
او زمانی که کلاس منحصر به فرد یخِ دلربا را به عنوان آخرین امیدش انتخاب کرده بود، ریسک بزرگی کرد. با این حال، او خودش هم میدانست که زیباست و به زیبایی و قدرت خودش اطمینان داشت.
اما پس از گذشت این همه روز، هیچ موجود رتبه اولی به مسیرش نخورده و بنابراین زیبایی او برای جذب کردن چنین موجوداتی عملا برایش هیچ فایدهای نداشت. از این گذشته، اکثر موجودات جهشیافته به زیباییهای بشر توجهی نمیکردند.
خوشبختانه برای او، گابلینی مقابلش ظاهر شد که ذاتاً طبیعتی شهوتران داشتند.
غافل از اینکه کسی در صدها متر بالاتر از آسمان شناور است، شانگوان پس از لحظاتی استراحت ایستاد و آیتم حاصل از پیروزی اش را برداشت.
بر فراز ابرهای سفید، لیلیث قبل از ناپدید شدنش و آهی آرام کشید.
…
هنگامی که شانگوان برای اولین بار وارد اردوگاه شد، چنهه با چهرهای رنگ پریده از ترس به سمت او دوید و با عجله پرسید: «بینگشو! حالت چطوره؟ همین الان شنیدم که یه گروه از هیولاهای گابلینمانند بهتون حمله کردن!»
شانگوان با دیدن چهره دوست دوران کودکیاش که پر از نگرانی بود، نتوانست لبخندی آرام نزند. سپس با لحن همیشگیاش گفت: «نگران نباش هیچ اتفاقی برای من و بایزهمین نیفتاد. زهمین اونجا بود تا اگه وضعیت خراب بشه بهشون رسیدگی کنه.»
«کهاینطور…» به نظر میرسید چنهه بیشتر حرفهای او را نادیده گرفته و مات و مبهوت به او نگاه میکرد. پس از چند ثانیه، چنهه سرش را نزدیک آورد و گفت: «بینگشو… چرا حس میکنم خوشگلتر شدی؟»
اگرچه شانگوان از قبل زیبا بود، اما وقتی چنهه با دقت به او نگاه کرد نمیتوانست این احساس را نداشته باشد که شانگوان خیلی ناگهانی در نگاهش زیباتر از همیشه جلوه میکند.
«آه… خب این بهخاطر…» شانگوان در حالی که او را به سمت ویلای اصلی میبرد، خلاصهای از اتفاقی که افتاده بود را برایش تعریف کرد.
در بین راه، مردان مسلحی که از بخشهای مهم محافظت میکردند با احترام به او سلام کرده و بازماندههایی که به آنها دستور داده شده بود تا خانههایشان را ترک نکنند، به طور موقت از پنجرهها به بیرون نگاه میکردند و در این فکر بودند که برای زندگیشان چه سرنوشتی رقم خواهد خورد.
«پس… توام به مرتبهی اول تکامل پیدا کردی؟» چنهه شگفت زده شد. او در حال حاضر در سطح ۲۴ بود، بنابراین فقط حالا در مورد تکامل و مسائل مشابه آن خبردار شده و با گوش دادن به حرفهای شانگوان، همه چیز برای او معنای دیگری پیدا کرده بود.
«درسته.» او سرش را تکان داد و یک نظامی که از درب سالن داخل ویلای اصلی محافظت میکرد، به سرعت در بسته را باز کرد تا آنها بتوانند از آنجا عبور کنند.
در داخل، شانگوان و چنهه با دیدن بایزهمین چشمانشان کاملاً باز شد. او و لیلی با لبخندهای ساده صحبت کرده و گاهی این به شوخیهای او میخندید و گاهی او از شوخیهای این یکی نارضایتیاش را نشان میداد.
چنهه دستش را بر دهانش گرفت و آرام زمزمه کرد: «این دوتا قطعا یه چیزی بینشون هست.»
شانگوان با قدم گذاشتن در اتاق پاسخ داد: «خدا داند…»
«بایزهمین، مشکل اون گابلین چی بود؟»
بایزهمین که با لیلی صحبت میکرد تا مقداری از تنشهایی که به دلیل ظهور نوع جدیدی از دشمن احساس میکردند از بین ببرد، حواسش به صدای شانگوان جمع شد.
اما قبل از اینکه حرفی بزند، به صندلی مقابلش اشاره کرد و با صدایی محکم گفت: «بشینید. باید صحبت کنیم.»
فصل ۱۵۰ – کلاس منحصر به فرد: یخ دلربا
[شما قدرت روح مرتبه اول هوبوگابلین سنگین سطح ۴۷ را به دست آوردید]
[شکار موجودات طبقهبندینشده : ۵۰۰۰ / ۵۰۰۰]
[شکار موجودات طبقهبندینشده با استفاده از مهارت خلق یخ: ۲۰۰۰ / ۲۰۰۰]
[شکار موجودات مرتبه اول: ۲/۲]
[افسون کردن دشمن با زیباییتان: ۱/۱]
[شما با موفقیت به مرتبه اول تکامل پیدا کرده و کلاس منحصر به فرد [یخِ دلربا] را به دست آوردید. زیبایی ذاتی شما قابل تامل و قدردانیست. چهرهای پاک و بیعیب مثل یک پری یخی افسانهای. تمام حملات یخی شما ۲۰ درصد آسیب بیشتری وارد خواهند کرد و مقاومت یخهای شما را تا ۲۰ درصد خواهد یافت. جذابیت شما نیز افزایش پیدا میکند.]
[شما رتبه دوم مهارت خودکار سطح ۱ چشم دلربا را به دست آوردید]
[شما به سطح ۳۲ صعود کردید. ۱۴ امتیاز آماری برای توزیع در اختیارتان قرار گرفت]
[تمام نیروی روح جذب شده، به درستی محاسبه شد. آمار اضافی دریافت شده: قدرت +۴۰، چابکی +۲۹، استقامت +۲۵، سلامت +۲۰، مانا +۳۰، جادو +۲۷]
پس از رسیدن به مرتبهی اول، شانگوان امتیازات آماری بیشتری نسبت به زمانی که بای زهمین تکامل پیدا کرده بود بهدست آورد، دلیل این اتفاق بهخاطر این بود که شانگوان برای رسیدن به مرتبهی اول نسبت به بای زهمین نیروی روح بیشتر و زمان بیشتری را صرف کرده بود.
با اینکه شانگوان روح بیشتری جمع کرده بود اما بیشتر موجودات شکار شدهی او سطح پایینتری داشتند و همین شرایط را برای سریع رسیدن به سطح بعدی را برایش فراهم نمیکرد. از طرف دیگر بای زهمین خیلی زود به مرتبهی بعدی رسید و به همین خاطر نتوانست قبل از رسیدن به مرتبهی بعدی این حجم از شکار را در پروندهاش داشته باشد.
دلیل زود تکامل پیدا کردن بای زهمین هم این بود که او قبل از تکامل، با بیش از یک موجود مرتبه اول جنگیده و شکستشان داده بود.
پس از تکامل به مرتبه اول، شانگوان احساس کرد که دنیای جدیدی در برابر او گشوده شده است و روح او به گونهای تقویت شده که برای لحظهای خودش هم نمیتوانست تغییراتش را باور کند.
اما مهمترین چیز برای حال حاضر او این بود که پس از بالا رفتن میزان استقامت و مانایش، بلافاصله تمام انرژی مصرف شدهاش بازیابی شده و از همینرو رنگ چهرهاش دوباره برگشته بود.
«رسیدن به مرتبه اول رو تبریک میگم.»
صدای خستهای او را از دنیای فانتزی درونی خود بیرون کشید و با نگاهی به اطراف، بایزهمین را دید از بالا درخت دستش را تکان میدهد.
«از اونجایی که این اطراف دیگه گابلینی وجود نداره فکر میکنم همه چیز اکی باشه و بتونیم به اردوگاه برگردیم. شک ندارم اون چنهه تا الان فکرش هزار جا رفته.»
بعد از گفتن این کلمات، بای زهمین پایش را روی زمین کوبید و درجا ناپدید شد. با دیدن این سرعت، نگاه شانگوان کمی ناراحت شد و آهی کشید. احساس میکرد که با دیدن این صحنه دوباره تمام آن خستگیها به تنش برگشته و از همین رو تصمیم گرفت به درختی که نزدیکش بود تکیه دهد.
«باوجود اینکه من الان قدرت خیلی زیادی بهدست آوردم و میتونم احساس کنم که قدرت روحمم بینهایت خالصتر از قبل شده، اما هنوزم نمیتونم درک کنم که تو واقعا تا چه اندازه قویتر از منی…» شانگوان زیر لب زیر لب غرغر کرد و آن سرعت شبح مانند بایزهمین و همچنین ترسی که در چشمان هوبگوبلین افتاده بود را به یاد آورد.
شانگوان ذاتاً یک زن رقابتطلب، بهخصوص در برابر مردان بود که چرا میخواست به خودش و مردم ثابت کند که زنان هم میتوانند به تنهایی ایستاده و با قدرت خودشان از مردان پیشی بگیرند. با این حال، هر چه هم که قویتر میشد، بیشتر احساس میکرد که بین او و بایزهمین فاصله بسیار زیادی وجود دارد.
در گذشته، صرف نظر از اینکه مرد مقابلش با استعداد و خوشتیپ باشد یا هر نکتهی برجستهی دیگری، شانگوان همیشه توانسته بود از همه پیشی بگیرد. از نمرات گرفته تا توانایی رزمی، او به سادگی کلمه از هر نظر عالی بود.
با این حال، پس از رخ دادن آخرالزمان، بایزهمین به بزرگترین رقیب او تبدیل شده بود. او همواره تلاش میکرد تا از او پیشی بگیرد و حتی در یک مقطع زمانی قدرت آنها چندان از هم دور نبود. اما در لحظهای نامعلوم، آن مرد بهظاهر معمولی که در گذشتهی خودش چیزی برجسته و مهم نداشت، چنان به اوج رسید که دیگر حتی دیدن سایهاش هم برای چشمان او ناممکن بود.
«فراموشش کن…» پس از کشیدن دومین آه، چشمان آبی او به جسد متلاشی شده گوبلین چرخید و لب هایش خمیده به تبدیل به لبخندی سرد شد.
او زمانی که کلاس منحصر به فرد یخِ دلربا را به عنوان آخرین امیدش انتخاب کرده بود، ریسک بزرگی کرد. با این حال، او خودش هم میدانست که زیباست و به زیبایی و قدرت خودش اطمینان داشت.
اما پس از گذشت این همه روز، هیچ موجود رتبه اولی به مسیرش نخورده و بنابراین زیبایی او برای جذب کردن چنین موجوداتی عملا برایش هیچ فایدهای نداشت. از این گذشته، اکثر موجودات جهشیافته به زیباییهای بشر توجهی نمیکردند.
خوشبختانه برای او، گابلینی مقابلش ظاهر شد که ذاتاً طبیعتی شهوتران داشتند.
غافل از اینکه کسی در صدها متر بالاتر از آسمان شناور است، شانگوان پس از لحظاتی استراحت ایستاد و آیتم حاصل از پیروزی اش را برداشت.
بر فراز ابرهای سفید، لیلیث قبل از ناپدید شدنش و آهی آرام کشید.
…
هنگامی که شانگوان برای اولین بار وارد اردوگاه شد، چنهه با چهرهای رنگ پریده از ترس به سمت او دوید و با عجله پرسید: «بینگشو! حالت چطوره؟ همین الان شنیدم که یه گروه از هیولاهای گابلینمانند بهتون حمله کردن!»
شانگوان با دیدن چهره دوست دوران کودکیاش که پر از نگرانی بود، نتوانست لبخندی آرام نزند. سپس با لحن همیشگیاش گفت: «نگران نباش هیچ اتفاقی برای من و بایزهمین نیفتاد. زهمین اونجا بود تا اگه وضعیت خراب بشه بهشون رسیدگی کنه.»
«کهاینطور…» به نظر میرسید چنهه بیشتر حرفهای او را نادیده گرفته و مات و مبهوت به او نگاه میکرد. پس از چند ثانیه، چنهه سرش را نزدیک آورد و گفت: «بینگشو… چرا حس میکنم خوشگلتر شدی؟»
اگرچه شانگوان از قبل زیبا بود، اما وقتی چنهه با دقت به او نگاه کرد نمیتوانست این احساس را نداشته باشد که شانگوان خیلی ناگهانی در نگاهش زیباتر از همیشه جلوه میکند.
«آه… خب این بهخاطر…» شانگوان در حالی که او را به سمت ویلای اصلی میبرد، خلاصهای از اتفاقی که افتاده بود را برایش تعریف کرد.
در بین راه، مردان مسلحی که از بخشهای مهم محافظت میکردند با احترام به او سلام کرده و بازماندههایی که به آنها دستور داده شده بود تا خانههایشان را ترک نکنند، به طور موقت از پنجرهها به بیرون نگاه میکردند و در این فکر بودند که برای زندگیشان چه سرنوشتی رقم خواهد خورد.
«پس… توام به مرتبهی اول تکامل پیدا کردی؟» چنهه شگفت زده شد. او در حال حاضر در سطح ۲۴ بود، بنابراین فقط حالا در مورد تکامل و مسائل مشابه آن خبردار شده و با گوش دادن به حرفهای شانگوان، همه چیز برای او معنای دیگری پیدا کرده بود.
«درسته.» او سرش را تکان داد و یک نظامی که از درب سالن داخل ویلای اصلی محافظت میکرد، به سرعت در بسته را باز کرد تا آنها بتوانند از آنجا عبور کنند.
در داخل، شانگوان و چنهه با دیدن بایزهمین چشمانشان کاملاً باز شد. او و لیلی با لبخندهای ساده صحبت کرده و گاهی این به شوخیهای او میخندید و گاهی او از شوخیهای این یکی نارضایتیاش را نشان میداد.
چنهه دستش را بر دهانش گرفت و آرام زمزمه کرد: «این دوتا قطعا یه چیزی بینشون هست.»
شانگوان با قدم گذاشتن در اتاق پاسخ داد: «خدا داند…»
«بایزهمین، مشکل اون گابلین چی بود؟»
بایزهمین که با لیلی صحبت میکرد تا مقداری از تنشهایی که به دلیل ظهور نوع جدیدی از دشمن احساس میکردند از بین ببرد، حواسش به صدای شانگوان جمع شد.
اما قبل از اینکه حرفی بزند، به صندلی مقابلش اشاره کرد و با صدایی محکم گفت: «بشینید. باید صحبت کنیم.»