جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سرگرم کننده...
هر روز بسیار سرگرم کنندست.
حدود 6 ماه از رویارویی با موراکان میگذرد. جین 8 ساله شده و در مجموع 50 طومار مخفی را رونویسی کرده.
امروز روزی است که دوقلوهای تونا قلعه طوفان را ترک میکنند.
حالا هیچکس تا 2 سال آینده منو اذیت نمیکنه.
جین در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بود، فکر میکرد. وتماشا میکرد که خدمتکاران چمدان دوقلوها را در کالسکه بستهبندی میکنند.
از روزی که او آنها را در راهرو مورد ضرب و شتم قرار داد و کنار قبر پرندگان رها کرد، دوقلوهای تونا دیگر او را اذیت نکردند. خادمان با خوشحالی آن حادثه را انتقام پرنده مینامند، زیرا آنها نیز عاشق دوقلوها نبودند. جین تنها کسی نبود که در گذشته مورد آزار و اذیت آنها بود.
اما از آن روز به بعد، برادران بزرگتر جین مطیع بودند و به هر سخن او گوش میدادند. او میتوانست به آنها دستور دهد و مانند خدمتکاران با آنها رفتار کند، که کاملاً عملی بود.
با این حال، وجود پرستار بچه آنها نگران کننده بود. او کاملاً بر جین نظارت میکرد در حالی که وانمود میکرد با او دوست است.
در عرض چند ماه دیگر، کار بهجایی میکشید که اون پرستار بیاد و مدیتیشن من رو نگاه کنه. واسه همین نمیتونستم ریسک اینو بکنم که از ماجرای زیرزمین خبردار بشه. خیلی عالیه که بالاخره داره اینجا رو ترک میکنه.
تا به امروز، جین به طرز بیرحمانهای اما را نادیده گرفت و هر زمان که میخواست به او نزدیک شود، از آن جلوگیری میکرد. نیات واقعی او مانند روز روشن بود.
در ظاهر، او میخواست که جین با دوقلوهای تونا کنار بیاید..
اما در اعماق قلب او امیدوار بود که جین از فضل خارج شود و توسط دوقلوها پایمال شود.
بالاخره دیگه نگاه نگران کننده اِما وجود نداره. اگه چنین اتفاقی در آینده تکرار بشه، باید اقدام کنم و با اون برخورد کنم.
تا به امروز، اما هنوز موفق به زدن نیش خودش به جین نشده بود.
با وجود این، جین تصمیم گرفت به اما یک هدیه خداحافظی بدهد که تا پایان عمر او را آزار میدهد.
«ارباب جوان، اکنون باید با برادران خود خداحافظی کنید.»
«خوب، گیلی بیا بریم.»
آن دو به حیاط قلعههای طوفان رفتند.
در زیر باران مداوم، شوالیههایی که برای همراهی دوقلوهای تونا به خانه اصلی آمده بودند در سکوت ایستاده بودند.
یک شوالیه نگهبان 7 ستاره و پنج شوالیه نگهبان 6 ستاره. همه آنها بخشی از خانه اصلی رانکاندل بودند.
دوقلوها در مرکز بودند و لبخندهای آرامشبخش میزدند؛ زیرا بالاخره از برادر شیطانی خود فاصله میگرفتند.
«برادران بزرگتر.»
«آه، بله، جین.»
«هی.»
وقتی جین با پوزخند بزرگی با آنها صحبت میکرد، برادرانش عصبی شدند.
«چرا اینقدر تعجب میکنید؟ من فقط برای دیدار شما اینجا هستم.»
«تشکر.»
«ممنون جین.»
«فکر کنم دو سال دیگه نمیبینمت خیلی بده، اینطور نیست؟»
علیرغم موافقت نکردنشان، دوقلوهای تونا با عصبانیت سرشان را تکان دادند.
جین پس از ضربه زدن به شانههای آنها، به سمت اما برگشت.
«شما هم در امان باشید، پرستار بچه اما.»
«بسیار سپاسگزارم ارباب جوان.»
«ممکن است کمی خم شوید؟»
اما خود را پایین آورد تا با سطح چشمان جین مطابقت داشته باشد. سپس به گوش او نزدیک شد و زمزمه کرد.
«اما. امیدوارم در خانه اصلی کمی با احتیاط عمل کنید.»
به محض این که مغز اما معنای کلمات جین را پردازش کرد، چهرهاش به سفیدی گچ دیوار شد.
وقتی متوجه شد که این کودک 8 ساله به طور کامل متوجه اعمال و نیات پنهان او شده است، لرزهی سردی به ستون فقراتش افتاد.
گلو فشرد و نتوانست به او پاسخ دهد. با این وجود، اما به نوعی بدن خود را مجبور به حرکت کرد و در برابر جین تعظیم کرد، در حالی که سعی میکرد لرزش خود را پنهان کند.
«الان باید بریم ارباب جوان جین، من بیصبرانه منتظر هستم تا در 2 سال آینده ظاهر باشکوه شما رو ببینم.»
«خیلی خوب.»
شوالیهها شمشیرهای خود را برای خداحافظی کردن از جین قبل از عزیمت بلند کردند.
سپس سوار کالسکه شدند و از کوه پایین رفتند. در نزدیکی موراکان. و به سمت خانه اصلی رانکاندل، باغ شمشیرها حرکت کردند.
جین نیز تا 2 سال دیگر به آنجا میرود.
«بچّهی لعنتی! خودت یه توضیحی بده که متوجه بشم دیگه.»
منطقه زیرزمینی قلعههای طوفان.
موراکان در حالی که سبدی را که جین آورده بود گرفت، ناراحتی خود را به جین ابراز کرد. پسر 8 ساله به آرامی سبد را کنار گذاشت و به سمت قفسه حرکت کرد.
«چرا اینطوریه پس؟ چرا فقط یه پای توت فرنگی توی سبده؟ آیا به موراکان بزرگ از بالا نگاه میکنی؟»
موراکان به خاطر پای توت فرنگی عصبانی شد.
«آه، ای بابا سپاسگزار باش که حداقل یک پای داری. مجبور شدم بخشی از سهم خودم رو پسانداز کنم.»
«آیا واقعاً باور داری که یک اژدها از یک پای سرخک احساس سیری میکنه!؟»
«خوب، من باور نداشتم که اژدها میتونه به خاطر پای توت فرنگی خشمگین بشه، اما این باور رو دارم.»
پای توت فرنگی اولین غذای لذیذی بود که موراکان در هزار سال گذشته خورده بود.
این تنها غذایی بود که میتوانست معده، زبان و ذهن او را در این اتاق زیرزمینی سیر کند، زیرا او هنوز در اینجا محبوس بود.
«یعنی به لطف انرژی معنوی من حتی بدون غذا احساس سیری نمیکنی؟ دیگه بسه این مزخرفات.»
«ای بچه بیرحم! آیا نمیدونی که اژدهایان عاشق غذاهای خوشطعم هستن؟ و نهتنها به دلیل شرایط تو نمیتونم این مکان شلوغ رو ترک کنم، حالا تو به من پای توتفرنگی اضافی نمیدی؟»
موراکان از زمان بیدار شدن از اتاق زیرزمینی خارج نشده بود.
همهچیز بخاطر جین بود. او باید ارتباط خود را با موراکان پنهان میکرد تا اینکه به اندازه کافی قوی شود، و موراکان نیز معتقد بود که این انتخاب صحیح است.
اتاق زیرزمینی فقط برای پرچمداران قابل دسترسی بود.
اگر طایفه بدانند که جین به منظور رونویسی کردن اسرار محرمانه به اینجا رفته است، به احتمال زیاد سیرون از موراکان میخواهد که مسئولیت او را به عهده بگیرد. اگر او خدای نگهبان قبیله باشد که از خواب هزار ساله بیدار شده است.
به عبارت دیگر، جین و موراکان شریک جرم بودند.
«ها! تو و اون زبون چربت! تو خودت کسی هستی که گفت هیچ غذایی رو به جز پای دوست نداری. فکر میکنی حمل و نقل پای توت فرنگی به این قلعه طوفان آسونه؟»
جین همچنین میخواست بخشی از نظر خود را در مورد این موضوع ارائه دهد.
نه تنها در هر چهار فصل باران به طور مداوم در این قلعه میبارید، بلکه قلعه در کنار کوه موراکان بود. تأمین توت فرنگی تازه برای قلعه کار سادهای نبود.
علاوه بر این، این اژدهای سیاه خوش زبان گفت که سایر غذاهای قلعه طوفان آشغال است و فقط پای توت فرنگی گیلی را درخواست کرد. {حقیقتا این خوش زبون یا چرب زبون به معنی آدمیه که سلیقه سختی توی غذ ا داره.البته خب این اژدهاییه که خوش زبونه:)}
لعنت. یعنی این دورانیه که مردم حتی نمیتونن پای توت فرنگی درست بخورند؟
«فقط 2 سال از این دورهای که تو در مورد اون صحبت میکنی باقی مونده، پس فقط سریع بخور. بیا آموزش رو شروع کنیم.»
{اشاره به اون دورانی موراکان میگه نمیشه یه پای هم خورد.}
«همچنین به نظر میرسه دورانی باشه که در اون بچههای بی ادب با اژدهای سیاه قدرتمند درگیر میشن...»
جویدن.
در پایان، موراکان تسلیم شد. حالا اینطور هم نبود که پای توت فرنگی وجود نداشته باشد، فقط به این دلیل که از بچه عصبانی شده است.
«خوشمزه لعنتی، این فوق العاده خوشمزست. گفتی پرستار بچه تو اینو پخته؟ وقتی من از اینجا خارج شدم حتماً منو به او معرفی کن.»
«بله، بله، قبلاً دهها بار این را گفتی.»
جین در حالی که سرش را با ناراحتی تکان میداد، پاسخ داد.
در طول 6 ماه گذشته، نظر جین در مورد اژدهایان به طور کامل توسط موراکان روبهروی او نابود شده بود.
اژدهایان افسانهای که او در طول روزهای خود به عنوان دستیار جادوگران تصور میکرد. موجودات عاقل، باشکوه، مرموز و در عین حال قدرتمند.
اما اژدهای روبهروی او بچگانه و بسیار عجیب و غریب بود. او همیشه دراز کشیده بود و در حالی که از چیزی شکایت میکرد کشاله ران خود را میخاراند.
خراشیدن، خراشیدن.
موراکان پای توت فرنگی را یک لقمه چپ کرد و یک بار دیگر یک مکان عجیب را خارش داد.
تنها چیزی که تخیل من در موردش درست بود اینه که اژدها چقدر قدرتمنده، شاید...؟
از روز بعد از اولین برخورد، موراکان به جین آموزش داد که چگونه میتواند قدرت معنوی را در کنار چندین نوع هنرهای رزمی دستکاری کند.
با وجود اینکه هرگز شخصاً با او نجنگیده بود، اما جین میتوانست از طریق آموزهها و راهنماییهای او احساس کند که موراکان چقدر قوی است.
با این حال، بیشتر قدرت موراکان در حال حاضر بسته شده است. زیرا انرژی معنوی جین هنوز بسیار ضعیف بود. انرژی روحی[1] یک ضرورت برای قدرت و بقای موراکان بود، درست مانند چگونگی نیاز خورشید به گیاهان و نحوه شکلگیری آبزیان برای زنده ماندن در دریا...
به عبارت دیگر، جین برای موراکان مانند خورشید برای ماه بود. وجودی بیبدیل.
با این حال، این خورشیدی بود که باید قویتر میشد. برای بازگشت قدرت کامل موراکان، جین باید بزرگ میشد و قدرتمندتر میشد.
«اون کار رونویسی رو 30 دقیقه انجام بده، و بعد به راهرو بیا.»
«بسيار خوب.»
پس از اتمام رونویسی، جین خارج شد و وارد راهرو شد تا با موراکان روبرو شود.
«امروز چی کپی کردی؟»
«کتاب شمشیرزنی قبیلههای آتیلا.»
«اوه! آتیلا... شمشیرزنی اونا بسیار مناسب بود. به من یادآوری میکنه که چطوری 1500 سال پیش دندونهام رو در پدرسالار اونا فرو بردم و او رو کشتم. آیا بخشی از اون رو فهمیدی؟»
«حدود 30 درصد محتوا رو آره. بقیهاش را کاملاً نگرفتم.»
«دلسرد نشو. هنوز باورنکردنیه که تو 30 درصد اون رو در این سن خودت درک کردی.»
درک حدود 30 درصد از کتاب مخفی طایفه آتیلا در سن 8 سالگی یک شاهکار بزرگ بود.
با این حال، جین به دنبال چیزهای بیشتری بود. این شاهکار عظیم مطابق با استانداردهای رانکاندل بود. اما با اینکه این زندگی دوم او بود، جین میخواست به چیزی فراتر از این برسد.
اگر او نتواند از حد معمول نبوغ فراتر رود، بار دیگر نمیتواند بر 12 خواهر و برادر نابغه خود غلبه کند.
«پدرسالار اول در سن من چقدر از این کتاب را درک کرده بود؟»
«کوهها درسته، این درسته که تو گفتی شمشیر تمار رو در مراسم انتخاب کردی؟ به همین دلیله که مدام خودتو با او مقایسه میکنی؟»
«نه، به این دلیله که هزار بار شنیدم که میگن اولین پدرسالار قویترین مرد تاریخ بوده. انقدر که این عبارت حالا در ذهن من حک شده. به همین دلیله که خودم رو با اون مقایسه میکنم.»
«خودت میگی قویترین مرد تاریخ، درستش هم همینه. تمار واقعاً فوقالعاده قوی بود. حتی پدر تو، که شوالیه مقدس واقعی نامیده میشه، احتمالاً یک رده ضعیفتر از تماره.»
این رده قدرتی بود که جین حتی نمیتوانست تصور کند.
با وجود سرعت رشد سریع جین در 3 سال آخر زندگی پس از عقد قرارداد با سولدرت، هنوز راه زیادی برای رسیدن به قلمرو شوالیه مقدس واقعی در پیش داشت. حتی اگر او یک شمشیرباز بینظیر مانند سولدرت باشد، هنوز مطمئن نیست که میتواند پدرش را شکست دهد.
«هوم، بسيار خوب. فکر میکنم بهتر باشه شفافسازی بشه.»
«چه چیزی رو شفاف کنی؟»
«فرق تو با تمار.»
جین سرش را تکان داد و روی کلمات بعدی موراکان تمرکز کرد.
«تمار در سن 8 سالگی قادر به درک یه جمله هم از اون کتاب نبود.»
قبل از اینکه موراکان به صحبت ادامه دهد، مکث کوتاهی انجام شد.
«اما استعدادهای اونا رو همیشه نمیشه با دانش و درک شمشیرزنی سنجید. با توجه به اون چیزی که دیدم، تو کاملاً با استعداد هستی. در حقیقت، تو مثل یه نابغه هستی که هر صدها سال یکبار متولد میشه، اما هنوز نمیتونی خودت رو با تمار مقایسه کنی.»
«هوم، این تا حدودی ناامید کننده است.»
«مطمئنم که پدر واقعی شوالیه مقدس تو بسیار با استعدادتر از توئه.»
«پس، یعنی من هرگز نمیتونم به دلیل تفاوت در استعدادهامون بر پدرم غلبه کنم؟»
چیره شدن بر پدرش.
این بزرگترین و بلندپروازانهترین هدف جین بود. اگر او نتواند در برابر سایرون پیروز شود، جین چاره ای جز این نخواهد داشت که در حالی که سعی میکند دوباره برجسته نشود، خشم خودش را دربرابر رانکاندلها نگه دارد.
مرگ رقتانگیز در اولین زندگی او...
سه شوالیه 9 ستارهای که به پادشاهی آکین حمله کرده بودند. فرضیه جین این بود که سایرون این سه نفر را مخفیانه اعزام کرده بود، هرچند او به شدت آرزو میکرد که این کذب باشد.
«در واقع، اگر صرفاً و خالصاً به شمشیرزنی باشه، تو نمیتونی پدرتو شکست بدی.»
«اگه صرفاً به شمشیرزنی باشه؟»
«درسته، بیچاره تصور نکن که جهان فقط حول شمشیرزنی میچرخه. تو همچنین قدرت معنوی و جادو رو در اختیار داری.»
درست به اندازه کافی.
«اگر به قدرت جادویی و معنوی تا حد زیادی مسلط بشی، ممکنه حتّی قویتر از تمار بشی، چه برسه به پدرت. پس بیصبر نباش.»
«بیصبر نیستم. من فقط میخواستم محدودیتهای خودم رو بدونم.»
«ها! یعنی هنوز بعد از به دست آوردن قدرت معنوی سولدرت به محدودیتهای خودت فکر میکنی؟ شاید بخاطر اینه که تو هنوز بچهای... فقط خیلی بیخبری که نام مستعار سولدرت در میان خدایان بینهایته.»
«بینهایت؟»
«درسته، پتانسیل تو بینهایت بیشتر از دیگران در جهانه. بینهایته. بیحد و حصر. به همین دلیل، فعلاً فقط روی بزرگ شدن تمرکز کن. برای تجربه زندگی باید این مکان خفهکننده رو ترک کنی و جهان رو کاوش کنی.»
«در این صورت، آموزش امروز در مورد چیه؟»
«آزاد کردن انرژی معنوی خود تو. همیشه میتونی اصول اولیه هنرهای رزمی رو بعداً یاد بگیری. بنابراین از امروز به بعد، تا روزی که قلعه طوفان رو ترک کنی، فقط نیروهای معنوی خودت رو تمرین میدی.»
پایان چپتر 9
{یادداشت مترجم: تاکید میکنم. اینجا در جمله اشاره به نیروهای معنوی میکنه...ولی در کل خیلی جاها بهش میگن مانا یا حتی اسمهای دیگه ای روش میزارن. انرژیهای معنوی صرفا یه اسمیه که رو نیروی جادوگری جین گذاشته شده و در ادامه خواهیم دید که از اسمهای خاص تر برای قدرت جین استفاده میشه...}
{یادداشت ویراستار: انرژی معنوی با مانا کاملاً متفاوته.}
[1] انرژی روحی همون مانا هست
کتابهای تصادفی

