فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

حال و هوای پرتنشی فضا را پر کرده بود.

می‌توان دید که عرق از گردن مردم می‌چکد.

با برخورد با شیادان، مزدوران پادشاه سیاه در نهایت به همراهان جدید جین تبدیل شدند. با این حال، همراهان نمی‌توانستند در اطراف مشتری‌شان یک نفس خوش بکشند. اکنون که جادوگران یوتا به تنهایی بازگشته بودند، مزدوران تنها کسانی بودند که از بچه وحشتناک مراقبت می‌کردند.

کدوم پسر 10 ساله ای این‌طوری رفتار می‌کنه.

جانشین فرمانده سپاه سوم مزدوران پادشاه سیاه از خود سوالاتی پرسید که همه افرادش نیز در این فکر بودند.

مزدوران پادشاه سیاه! آن‌ها رزمندگان باسابقه‌ای هستند که می‌توانند در میدان جنگ شرایط را تغییر دهند. خونریزی، استخوان‌های شکسته، پوست سوخته! هیچ‌چیز نمی‌تواند جلوی این سربازان زخم‌خورده را بگیرد.

مشاهده شکنجه و قتل بی‌رحمانه زندانیان برای این افراد یک امر روزمره است. تماشای دستور جین به گیلی برای کشتن جروم و هولتز جعلی به شیوه‌ای خونین برای آن‌ها چیز جدیدی نبود.

با این وجود، این مزدوران شرور به دلیل سن جین متعجب بودند.

آن‌ها در کجا می‌توانند یک کودک 10 ساله را ببینند که با قاتل خود این‌گونه رفتار می‌کند؟ با وجود این‌که او یک رانکاندل بود، او فقط یک بچه بود که به تازگی قلعه طوفان را‌ترک کرده و وارد جهان شده است.

در واقع، حواس آن‌ها به آن‌ها هشدار می‌داد که هنگام دیدن دستورات جین به گیلی بسیار مراقب باشند. گفتار و رفتار او شبیه یک کودک نبود، چه برسد به روش او برای رها کردن قاتل زنده.

مزدوران فقط می‌توانستند جین را به عنوان یک فرمانروای رانکاندل با قدی کوتاه ببینند.

«ما تا زمانی که اونو با موفقیت به دروازه انتقال، منتقل نکردیم، نباید کوچک‌ترین اشتباهی انجام بدیم. هرگونه رفتار بی‌پروا یا سطحی کاملاً ممنوعه، فمیدید؟»

«بله، معاون کاپیتان موراکا.»

مزدوران پادشاه سیاه که به خاطر رفتارهای خشن و بی‌رحمانه خود مشهور بودند، مانند آقایان باوقار عمل می‌کردند. همه آن‌ها سفت و محکم ایستاده بودند، گویی لباس‌های تنگ و ناراحت به تن داشتند.

با این حال، آن‌ها فقط به دلیل‌ ترس از فرزند معروف به جین رانکندل این‌گونه رفتار نمی‌کردند. همچنین در نگاه آن‌ها نشانه‌ای از تحسین و شیفتگی نسبت به این پسر خطرناک وجود داشت.

«ارباب جوان.»

در حالی که جین در حال قدم زدن در برف بود، گیلی او را صدا کرد. او لحن آرامی داشت، اما پسر نگاه خیلی محکم و قوی‌ای را برای یک لحظه به او انداخت.

«ما حدود دو ساعت دیگه به روستا می‌رسیم. به محض رسیدن، بهتره قبل از ادامه سفر منتظر بمونیم تا برف فروکش کنه.»

«بیا همین کارو انجام بدیم.»

جین برف روی شانه‌اش را کنار زد.

«اوه، گیلی؟»

«بله،ارباب جوان؟»

«نگران اتفاقی که افتاده نباش. تقصیر تو نبود.»

جین واقعاً در قلب خود چنین اعتقادی داشت. حتی خان متوجه نشده بود که جروم و هولتز در قلعه طوفان فریبکار بودند، بنابراین هیچ راهی برای گیلی وجود نداشت.

علاوه بر این، این واقعیت که جین نسبت به پرستار بچه‌اش بیشتر از قوانین شوالیه‌های نگهبان می‌دانست، چندان مشکلی ایجاد نکرد. حداقل، جین این‌طور فکر نمی‌کرد. با این حال، گیلی هنوز روی این حادثه متمرکز بود.

{اشاره به اگاهی جین نسبت به این‌که یه شوالیه نگهبان نباید کالسکه رو ول کنه.}

«معذرت می‌خوام.»

هنگامی‌که پاسخ او را شنید، جین هنگام به خاطر آوردن برخی خاطرات لبخند تلخی زد.

گیلی هرگز بهانه نمی‌آورد.

او هرگز توجیهاتی مانند، من بخاطر گذراندن شرایط مسالمت آمیز در قلعه و یا بودن زیر هوای نامساعد بی‌حواس شده بودم، را استفاده نمی‌کرد.

توی اولین زندگی من... گیلی همین‌طور بود، همیشه برای چیزی که تقصیرش نبود عذرخواهی می‌کرد. باعث شد بخاطرش ناراحت بشم. تموم عذابایی که کشید.

قبل از تبعید شدن او، تنها فردی در قبیله که بدون قید و شرط از جین مراقبت می‌کرد، گیلی بود. وقتی جین تبعید شد، زندگی او به طرز وحشتناکی تغییر کرد و او بدبخت شد. با این وجود، گیلی هرگز ارباب جوان خود را سرزنش نکرد.

حتی وقتی آوورا 7 ستاره او مهر و موم شد و با جین از قبیله بیرون رانده شد، او همان جمله امروز را تکرار کرد.

معذرت می‌خواهم.

«وقتی که به خونه برگشتیم من هر مجازاتی که برام...»

«کافیه. من به تو گفتم که نگران این موضوع نباشی، این‌طور نیست؟ این یک دستوره.»

گیلی سرش را پایین انداخت.

«متوجهم.»

«تو ممکنه پرستار بچه من باشی، اما تو در حال حاضر تنها شوالیه نگهبان من هستی. اگه به اشتباه کوچکی که منو آزار نمی‌ده فکر کنی، نمی‌تونی از من محافظت کنی. امیدوارم مجبور نباشم دوباره تکرار کنم.»

جین نمی‌خواست با گیلی به این شکل سخت صحبت کند، اما این تنها راهی بود که او را وادار به گوش دادن می‌کرد.

در این زندگی، نوبت او بود که از پرستار بچه‌اش محافظت کند. حتی اگر جین مجبور بود گاهی محکم رفتار کند، باید مطمئن شود که واقعیت تلخ قلب مهربان و گرم او را خرد نخواهد کرد. نوبت پسر بود که پرستار بچه را به سمت زندگی بهتر هدایت کند.

«خواسته شما فرمان منه، ارباب جوان.»

گیلی در حالی که لب پایینی‌اش را گاز می‌گرفت، پاسخ داد. او آگاه بود که لحن بی‌تفاوت جین به دلیل حسن نیت او نسبت به او است.

«چرا همچین ارباب جوان و روشنفکر و باهوشی مجبور شد با یه پرستار بچه کسل‌کننده و کندذهنی مثل من گیر کنه؟ من باید به خودم بیام و مطمئن بشم که هیچ مسئله دردسرساز دیگه‌ای امروز ارباب جوان و اذیت نمی‌کنه.»

تبدیل شدن به فردی شایسته برای ارباب جوان.

وقتی گیلی با خودش عهد بست، مشتش را محکم کرد و سرش را بالا گرفت. با احساس آرامش از چهره قاطع خود بود. جین به قاتلان فکر کرد.

جروم و هولتز جعلی.

آن‌ها بخشی از گروه رادیکال پیروان زیپفل بودند و خود را کاملاً مبدل کرده بودند و همه را در قلعه طوفان فریب دادند.

ایجاد چنین لباس مبدل با جادو غیرممکن بود. تحوّل یک امتیاز ویژه بود که فقط به اژدها اعطا می‌شد، و حتی با وجود این قدرت، تکرار و تقلید کامل از یک فرد دیگر غیرممکن بود.

در این صورت، چگونه قاتلان بدون هیچ نقصی ظاهر شوالیه‌ها را بازسازی کردند؟

هنگامی‌ که آن‌ها مرگ جروم و هولتز واقعی را تأیید کردند، خانه اصلی رانکاندل بلافاصله مزدوران پادشاه سیاه را که در پادشاهی میتل در حالت آماده باش بودند، اعزام کرد و شروع به تحقیق در مورد هویت کلاهبرداران کرد.

با این حال، جین انتظار نداشت که آن‌ها چیزی کشف کنند. تمام جهان با پیروان قبیله زیپفل در اتحاد بود. دستیابی و سرزنش و اعدام همه آن‌ها از نظر عملی و سیاسی غیرممکن بود.

علاوه بر این، افشای سوء قصد به جین و‌ ترتیب حکم بازرسی در سراسر جهان برای رانکاندل‌ها نامطلوب خواهد بود.

بنابراین، رانکاندل‌ها قطعاً طبق معمول عمل خواهند کرد. آن‌ها گروهی تصادفی از پیروان زیپفل را پیدا می‌کنند و آن‌ها را مجازات می‌کنند تا از آن‌ها مثال بزنند و ‌ترس را در دیگران ایجاد کنند.

با این حال، جین از قبل می‌دانست که مغز متفکر کیست.

«بووارد گاستون.»

از نظر فنی، او مغز متفکر نبود... بلکه مقصر پشت این پوشش‌های عالی بود.

بر اساس دانش جین، بووارد گاستون تنها فردی در این جهان بود که می‌توانست با موفقیت تحوّل کامل را ایجاد کند.

هنگامی‌ که جین 20 ساله شد، هویت بووارد برای جهان فاش شد. امپراتوری ورمونت گروهی از نیروهای ویژه را برای ردیابی جنایتکار ناشناخته در پشت جنایات دگرگونی اعزام کرده بود و سرانجام پس از 10 سال تعقیب، وی را دستگیر کرد.

جین هنوز به خاطر داشت که چگونه خبرهای مربوط به بووارد جنایتکار در اولین زندگی خود در سراسر جهان پخش شد.

در آینده، مردم با بووارد آشنا می‌شوند. با این حال، جین تنها فردی بود که در زندگی فعلی خود از او خبر داشت.

ایجاد تغییرات کامل اون خیلی مفیده. اگه بووارد رو ببرم و از مهارت‌هاش استفاده کنم.

اما جین سرش را تکان داد.

اون کاملا دیوونست. وقتی بووارد در ورمونت زندانی شد، از اعلام این که اون یه هنرمنده و جنایتکار نیست دست بر نمی‌داشت. بهتره به جای این کار از شر اون خلاص بشم. در حال حاضر، اون قبلاً تیغ خودشو علیه من بلند کرده.

بووارد کسی بود که فقط هرج و مرج را در جهان ایجاد کرد. هرج و مرج به خاطر هرج و مرج. این الهام بخش و سبک هنری او بود.

جین با به یاد آوردن این چیزهای وحستناک راجع به آن دیوانه، سردرد گرفت.

خوشبختانه، نیازی نبود که جین سال‌ها در جستجوی بووارد صرف کند. او از قبل می‌دانست که بووارد تظاهر به یک شهروند معمولی می‌کند و محل کارگاه تکه تکه‌ای را که هنرمند مدیریت می‌کرد به خاطر آورد.

«ما به زودی می‌رسیم. اگه به چیزی احتیاج دارید، لطفاً از گفتنش به زیردستای من دریغ نکنید.»

به محض صحبت یکی از همراهان جین با او، خورشید صبح شروع به طلوع کرد.

جین قبل از استراحت در اتاق خود، یک غذای ساده شامل سوپ و تخم مرغ در مسافرخانه خورد. با وجود این‌که جادو، هنرهای معنوی و هنرهای رزمی‌ خود را در قلعه طوفان آموزش داده بود، پیاده روی چند ساعته زیر بارش شدید برف همچنان برای بدن کودک یک کار طاقت فرسا بود.

میوو.

میو.

میو.

دوم نوامبر 1790. ساعت 3 بعد از ظهر.

بارش سنگین برف تا ظهر ادامه داشت، اما به زودی کاملاً ناپدید شد و گویی که هرگز وجود نداشته است. در حال حاضر، یک گربه سیاه میو میو می‌کرد.

گربه بیرون پنجره طبقه 3 یک کاروانسرا بود. در داخل، می‌توان یک پسر خاص را دید که آرام روی تخت خوابیده است.

گربه کوچک دوست‌داشتنی، پنجه جلویی خود را بالا آورد و شروع به ضربه زدن به پنجره کرد. هیچ تفاوتی با گربه شاد معمولی نداشت.

مممم.

حالا او بیدار شد، جین نشست و چشمانش را مالید. چندین ساعت خوابیده بود، اما بدن او مانند یک پر سبک بود.

میو میو!

گربه با توجه به تغییر، اکنون با هر دو پنجه جلویی خود شیشه را به شدت خراش می‌داد، گویی می‌خواست با ناامیدی داخل شود.

پففت.

با دیدن رفتار گربه، یک خنده کوتاه از دهان پسر بیرون آمد. کی تصور می‌کند که این گربه شایان ستایش اژدهای سیاه بزرگ موراکان باشد؟

«لعنتی خیلی نازه، یکم اذیتش کنم؟»

بازیگوشی جین فعال شده بود. او تظاهر به جهل کرد و فنجان آب گرم را در کنار تختش گرفت، که ناگهان...

هییییس! هییییس!

موراکان شروع به پرخاشگری کرد. جین متوجه شد که اگر او ادامه دهد، به زحمت می‌تواند گربه عصبانی را آرام کند. سپس او تمسخر خود را متوقف کرد و پنجره را باز کرد.

«می‌فهمم. متوجهم. من فقط شوخی می‌کردم، نیازی نیست این‌قدرعصبانی بشی.»

پوف!

موراکان فوراً به یک انسان تبدیل شد و صورتش را روی زمین گذاشت.

وااابووم!

صدای سنگینی اتاق را تکان داد و پرستار بچه که در کنار خانه در حالت آماده باش بود بلافاصله به داخل هجوم آورد.

«ارباب جوان!»

جیر جیر!

به محض این‌که انسان ناشناس روی زمین را دید، سریع پنجه خود را بیرون آورد. قبلاً در لایه‌ای از پارچه آبی پوشانده شده بود و آماده درگیری با دشمن بود.

«گند زدیم! خدایا چرا؟»

همه‌چیز تمام شده بود. یک موقعیت غیرمنتظره نقشه‌های او را کاملاً خنثی کرد و او را لای منگنه قرار داد.

قبل از این‌که جین و موراکان بتوانند هر کلمه‌ای را بر زبان بیاورند، گیلی به سمت مردی که روی زمین دراز کشیده بود شلیک کرد و پنجه‌اش را به کمر او فشار داد.

«کی تور و فرستاده؟! قبل از اینکه من تو رو تکه‌تکه کنم و به هزار قسمت تقسیم کنم، صحبت کن.»

او به اشتباه معتقد بود که موراکان یک قاتل است. ذره‌ای ‌تردید در ذهنش وجود نداشت.

در حالی که ایستاده بود، جین احساس می‌کرد چیزی به آرامی ‌از دهانش خارج می‌شود. به احتمال زیاد روح او و امید او به آینده بود.

«گ- گیلی.»

«لطفاً عقب بمونید، ارباب جوان! اون یه قاتل فوق‌العاده ماهره. فکر کنید اون بدون هیچ اثری از حضورش به اتاق شما وارد شد...!»

تعجب‌آور نبود که گیلی با وجود نگهبانی جلوی اتاق در تمام مدت خواب جین، حضور موراکان را حس نکرده بود. زیرا لحظاتی پیش، موراکان... فقط یک گربه کوچک بود.

در یک لحظه، جین ده‌ها بهانه آورد که می‌تواند برای مقابله صلح‌آمیز با این وضعیت برنامه‌ریزی نشده استفاده کند.

هیچ کدام بهانه‌های خوبی نبودند...

غیر ممکنه. هیچ راهی برای کنترل این وضعیت بدون گفتن حقیقت به اون وجود نداره.

آه!

جین قبل از باز کردن دهان نفس عمیقی کشید.

«گیلی، اون مرد قاتل نیست. پنجه خودتو عقب بکش.»

چشمان پرستار بچه کاملاً باز شد. سپس سریع بلند شد و چند قدم عقب رفت. موراکان که تا چند لحظه پیش دستش به عقب پیچ خورده بود، حالا سرفه می‌کرد و روی زمین می‌پیچید.

«ارباب جوان، اون کیه؟»

«وقتی که به خوبی عذرخواهی کردی، با احترام به اون سلام کن. اون سرپرست قبیله، اژدهای سیاه موراکانه.»

گیلی گوش‌های خودش را باور نمی‌کرد.

این مرد رقت انگیز که هنوز روی زمین غرولند می‌کرد اژدهای سیاه بزرگ موراکان بود؟ این مرد، که هنوز به خاطر پیچ خوردن بازوی کوچکش درد می‌کشید، سرپرست طایفه بود؟

دلیل درد شدید موراکان نه به دلیل قدرت زیاد گیلی، بلکه به دلیل عوارض جانبی تغییر او بود. اما هیچ راهی وجود نداشت که گیلی این را بداند. در حقیقت، حتی به جین در مورد این عوارض جانبی گفته نشده است.

پس از مشاهده بیان جین، گیلی فرمان‌بردارانه دستور او را دنبال کرد.

«من به عنوان یکی از اعضای پست قبیله رانکاندل، بی‌احترامی‌ زیادی به نگهبان قبیله نشون دادم. لطفاً منو ببخشید.»

اههههه!

موراکان به اطراف چرخید و خالی به گیلی خیره شد.

«من تو رو می‌بخشم... پای توت فرنگی من.»

پای توت فرنگی!

به محض شنیدن این کلمات، گیلی بالاخره به حقیقت پی برد.

دلیل این‌که جین همیشه به دنبال پای توت فرنگی بود. دلیل این‌که او همیشه در حیاط پشتی قلعه طوفان از سوراخ می‌رفت و این‌که چرا همیشه این پای‌ها را با خود می‌برد.

او هیچ دلیل قطعی نداشت، اما شهود او قبلاً به نتیجه رسیده بود.

ووووووش!

باد تندی از پنجره می‌وزید. در هوای آرام زمستان، این سه نفر فقط نگاه‌های ناخوشایند را رد و بدل کردند.

«گیلی.»

«بله... ارباب جوان.»

«من همه حقیقتو به تو می‌گم. میشه در رو ببندی؟»

کرررک.

پس از انجام این کار، جین شروع به بازگو کردن و توضیح سال‌های اخیر خود در قلعه طوفان کرد. اگرچه او به تناسخ خود اشاره نکرد، اما در مورد رونویسی از طومارها مخفی و وضعیت خود به عنوان پیمانکار سولدرت به او گفت.

به طرز شگفت انگیزی، گیلی در طول داستان جین آرامش خود را حفظ کرد. با این حال، او در تمام مدت به شدت سر تکان می‌داد..

«پس الان، تو هم همدست منی. من نمی‌تونم قبیله رو از بیداری موراکان و همچنین ارتباطم باهاش مطلع کنم.»

«از این به بعد تحت مراقبت توئم، پای توت فرنگی.»

در آن لحظه گروه غیررسمی‌ سه رانکاندل‌ها متشکل از یک پرستار بچه، یک کودک و یک اژدها تشکیل شد.

پایان چپتر 15.

کتاب‌های تصادفی