فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«منظورم اینه که چرا قبلاً در مورد عوارض جانبی تحول به من نگفتی؟»

یک ساعت از ایجاد گروه غیررسمی سه رانکاندل گذشته بود.

در خارج از مسافرخانه، مزدوران پادشاه سیاه مشغول آماده شدن برای خروج بودند. در همین حال، سه نفر از اعضای گروه جدید در اتاق جین به صورت دایره‌ای نشسته بودند و مکالمه‌ای دوستانه داشتند.

«بچه، سعی کن خودت هزار سال بخوابی. وقتی بالاخره از خواب بیدار بشی، ذهنت درست کار نمی‌کنه، خوبه؟ به هر حال، من کاملاً فراموش کردم در مورد اون بهت بگم. نه تنها این، آنقدر طولانی بوده که حفظ تحول برام دشواره.»

«اژدهای دیوونه تو تقریباً تا ابد توی قالب یه گربه موندی.»

امتیاز ویژه‌ای که فقط به اژدها داده می شود: تغییر...

اگرچه این یک امتیاز است، اما به هیچ‌وجه توانایی‌ای نیست که بتوان آن را "برکت" نامید. در واقع، چند محدودیت اساسی و مهلک برای این توانایی وجود دارد.

اولا، اژدها در حالت تغییر شکل بسیار ضعیف است.

اگر کسی به گربه تبدیل شود، فقط قدرت جنگندگی یک گربه را دارد. اگر کسی به شیر، ماهی، پرنده یا هر حیوان دیگر تبدیل شود، همین اتفاق می‌افتد.

ثانیاً، اگر تحول از محدوده زمانی فراتر رود، اژدها قادر به بازگشت به شکل اولیه خود نمی‌شود.

هنگامی که آن‌ها به آن نقطه می‌رسند، اژدها شروع به از دست دادن نفس و هوشیاری خود به عنوان جانور قدرتمند می کند و در نهایت ذهن حیوانی را که به آن تبدیل شده‌اند به دست می آورد.

«نزدیک بود. خیلی نزدیک. داشتم دیوونه می‌شدم. قبلاها، من یه بار اژدهایی رو دیدم که به ماهی تبدیل می‌شد و از یک زندگی آروم لذت می‌برد، اما یه‌روز توسط یه ماهی‌گیر گرفتار شد. من حدود 200 سال به خاطر آون خندیدم، اما لعنتی، منم تقریبا نزدیک بود سرنوشت مشابهی داشته باشم.»

«هاهاها! من نمی‌تونم باور کنم که در واقع همچین اژدهای احمقی وجود داشته.»

بعد از اینکه به طور تصادفی اجازه داد افکار درونی‌اش بروز پیدا کنند، بلافاصله بیان و نگرش خود را ثابت کرد[1].

«عذرخواهی می‌کنم، ارباب جوان، لرد موراکان.»

«چرا عذرخواهی می کنی، پای توت فرنگی؟»

«از نظر من غیر اخلاقی بود که هنگام انجام وظیفه با صدای بلند بخندم.»

«بیخیال بابا، آیا تو نوعی گولم هستی، پای توت فرنگی؟ باید به هر انسانی اجازه خندیدن داد، نه؟ اوه، بچه! تا الان اجازه ندادی که پرستارت بخنده؟»

«ارباب موراکان، ارباب جوان تقصیری نداره. اون همیشه با من خیلی خوب رفتار می‌کنه.»

«اگه از این به بعد با تو بد رفتار کرد، از گفتن اون دریغ نکن. من ادبش می‌کنم.»

اونا به خوبی باهم کنار می آن...

جین به صورت ملایم با خودش خندید. او مدتها بود ندیده بود که گیلی اینقدر سرزنده باشد.

«به هر حال، موراکان، وقتی تو به عنوان یک انسان تغییر شکل می‌دی، محدودیت‌ها دیگه اعمال نمی‌شه؟»

«اره، زمان تبدیل شدن به انسان هیچ محدودیت بزرگی وجود نداره. در حقیقت، انسان بودن راحت تره. وقتی در شکل اصلی خودم ام، به طور مداوم مانا مصرف میکنم. برای حفظ چنین بدن بزرگی انرژی زیادی لازمه.»

«چرا هیچ محدودیتی برای تغییرات انسانی وجود نداره؟»

«خدایان به ما اژدها‌ها توجه خاصی داشتن. وقتی به دنیا می‌آییم، شبیه انسانیم، می‌دونی؟ در اشکال اژدهای ما، تکثیر به عنوان یک گونه، برآوردن خواسته‌های مختلف ما سخته، بنابراین...»

«اره، این خودش کلی اطلاعاته.»

به دلایلی، موراکان خودش طوری برخورد می کرد که گویی جوک خنده داری را شنیده است. با کمال تعجب، گوشه‌های دهان گیلی می لرزید زیرا او تمام تلاش خود را می کرد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد.

«من دیگه تحمل اینا رو ندارم.»

اگرچه این فکر به ذهن جین رسید، اما او واقعاً این منظور را نداشت. با وجود اینکه این تیم به سرعت شکل گرفت، اما جین از تعاملات و فضای عجیب آنها بدش نمی‌آمد.

در واقع، او از بودن در کنار آنها بسیار لذت می‌برد. داشتن رفقای قابل اعتماد که می‌توانست اسرار خود را با آنها در میان بگذارد راحت و دلپذیر بود.

«به هر حال، ما به زودی می‌ریم. دوباره تبدیل به گربه شو.»

موراکان وقتی که دوباره تبدیل به یک گربه سیاه شایان ستایش شد غرغر می‌کرد. او باید این کار را ادامه دهد تا زمانی که جین به اندازه کافی قوی شود.

در دو روز آینده، مزدوران پادشاه سیاه، جین و همراهش را به درستی به پایتخت پادشاهی میتل همراهی کردند. مقایسه مزدوران با شوالیه‌های واقعی به دلیل شأن شگفت‌انگیزشان و احترام آن‌ها به مشتریانشان، نمی‌توانست یک عمل اغراق‌آمیز باشد.

با این حال، آنها هرگز نفهمیدند که چرا مشتریشان در نیمه راه یک گربه سیاه را برداشته است.

مزدوران پادشاه سیاه به این نتیجه رسیدند که فرمانروای کوچک در عین بی‌رحمی، جنبه‌ای کودکانه برای خود دارد.

«از کار شما متشکرم، معاون کاپیتان مورکا از سپاه سوم مزدوران پادشاه سیاه. خانه اصلی قبیله رانکاندل برای همراهی و کمک کردن به ما به شما پاداش خوبی می‌ده که تنها پاداش نخواهد بود.»

«این ماموریت همچنین تجربه خوبی برای ما و گیلی بود. من نمی‌تونم صبر كنم تا آینده رانکاندل جوان را ببینم.»

گیلی و مورکا در حالی که جین از دور با گربه‌ای روی شانه‌اش تماشا می کرد، باهم خداحافظی می‌کردند.

«راستی، گیلی مک رولان.»

«چی شده، مورکا؟»

«ممکنه من از حد خودم بیشتر حرف بزنم، اما بعد از اینکه شما رو توی نبرد دیدم، شما رو تحسین کردم. بنابراین، من به عنوان یک جنگجو که با جنگیدن زندگی خودم رو تأمین می‌کنم، باید از شما بپرسم. چرا قبیله مک رولان چنین کاری با شما کرد؟»

چهره گیلی به سرعت به تاریکی رفت. مورکا سریع دستش را تکان داد و سرفه بلندی کرد.

«معذرت می‌خوام. من نباید اینو می‌پرسیدم. کاش می‌تونستم به 10 ثانیه قبل خودم مشت بزنم.»

«اشکالی نداره. به هرحال، براتون بهترین آرزو‌ها رو امیدوارم.»

به محض اینکه مزدوران پادشاه سیاه مرخص شدند، گیلی آه عمیقی کشید. هنگامی که او ظاهر خود را ثابت کرد، به جین و موراکان پیوست و آنها به دفتر اداری انتقال دروازه پادشاهی میتل رفتند.

«به دروازه انتقال میتل خوش اومدید. آیا شناسنامه دارید؟»

گیلی خنجری را با نشان رانکاندل در آورد، "شمشیر سیاه"، بر روی آن حک شده بود.

«اوه! پس شما متعلق به قبیله رانکاندل هستید. ملاقات با شما مایه افتخاره. آیا به شهر کارلون اتحاد هوپستر می رید؟»

کارلون شهری است که خانه اصلی رانکاندل، "باغ شمشیرها"، در آن واقع شده است. علاوه بر این، اتحاد هوپستر گروهی از ملت‌ها بود که تحت حکومت رانکاندل بودند.

«حتما.»

«لطفا این طرف بیاید، من شما رو به صندلی‌های درجه یک هدایت می کنم.»

از آنجا که پادشاهی میتل بخشی از اتحاد‌ هافستر بود، اساساً بخشی از قلمرو قبیله رانکاندل بود. مدیر دروازه نقل و انتقالات جین و همراهانش را با لبخندی درخشان راهنمایی کرد، گویی این بزرگترین اتفاقی است که در زندگی او رخ داده است.

«ما دو ساعت دیگه حرکت می‌کنیم و در یک چشم به هم زدن می‌رسیم. امیدوارم سفر راحتی داشته باشید.»

دروازه انتقال ویژه میتل دارای یک اتاق انتظار بود که به اندازه اتاق نشیمن یک اشراف‌زاده ثروتمند مجلل بود. هیچ مشتری دیگری از اتاق انتظار درجه یک استفاده نمی‌کرد.

جین روی مبل نرم پرید و در حالی که بدنش در آن فرو رفته بود دفترچه.اش را بیرون آورد. او این عادت را داشت که از زمان آزاد خود برای تحصیل به عنوان جادوگر در زندگی گذشته خود استفاده کند.

«ای بابا، ارباب جوان.»

«چی؟»

«اگه بخوام کاملاً صادق باشم، خیلی نگرانم. اگه طایفه متوجه بشن، به نحوی می‌تونیم یه راهی برای توضیح قرارداد شما با خدا و هویت واقعی لرد موراکان پیدا کنیم، اما...»

«جادوی من مشکله، درسته؟»

«بله. این تنها چیزیه یه که رانکاندل هرگز تحمل نمی‌کنه و تایید نمی‌کنه.»

«نگران نباش. من مطمئن می‌شم که اونو همیشه یه راز نگه دار...»

ناگهان درب اتاق انتظار درجه یک باز شد.

این پسر جوانی بود که ظاهراً از خانواده ای نجیب بود. او پوست قهوه ای روشن داشت و 20 سانتی بلندتر از جین به نظر می‌رسید. دو اسکورت همراه او بودند.

به محض ورود آنها به داخل اتاق، فضا تغییر کرد. وقتی گیلی و همراهان پسر نجیب به یکدیگر خیره شدند، تنش در هوا افزایش یافت.

این وضعیت اجتناب ناپذیر بود، زیرا رانکاندل و زیپفل به صورت حضوری با هم روبرو شده بودند.

«اعضای قبیله زیپفل؟ این احمقا دقیقاً کین؟»

جین با آرامش صورت پسر زیپفل را مشاهده کرد و تأمل کرد. چهره او تا حدودی آشنا به نظر می رسید، اما جین کاملاً به یاد نمی‌آورد که آن شخص کیست. او در زندگی گذشته خود زیپفل‌های زیادی را از نزدیک ندیده بود.

«جای تعجب نیست که من نمی‌خواستم به هافستر بیایم. غریزه من به من هشدار می داد که با این سوسک‌ها برخورد می‌کنم.»

پسر زیپفل، که هنوز در ورودی بود و از موقعیت جین دور بود، با صدای بلند زمزمه کرد. اسکورت‌های وی هم اکنون بی سر و صدا در حال مشاهده جین بودند وقتی برسی کردن گیلی برای آنها به اتمام رسید.

این فقط یک تحریک کودکانه بود.

رگهای گردن گیلی شروع به بیرون آمدن کرد، اما از آنجا که جین سکوت کرد و وضعیت را مشاهده می کرد، قدم جلو نگذاشت.

«میو.»

موراکان در حلقه‌های بین گروه‌های مخالف قدم می زد و میو میو می کرد انگار که اوضاع را سرگرم کننده می‌دانست.

«اوه، حداقل گربه‌ای که پرورش می‌دن بامزس. این ترسوها شایسته تربیت همچین حیوون خونگی نازی نیستن. بیا اینجا، بچه گربه.»

«میو!»

موراکان کوچک به آغوش پسر زیپفل پرید. او اجازه داد پسر یک لحظه او را نوازش کند، تا...

کیاا.

گربه پنجه‌های خود را تکان داد و بینی پسر را خراش داد تا سریع از دست او فرار کند.

پفت!

با دیدن این نمایش، جین نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.

ارگ!

«هشتمین ارباب جوان.»

در حالی که اسکورت‌ها سعی می کردند شمشیرهای خود را بر روی کمر خود بکشند، پسر دستان خود را بلند کرد تا جلوی آنها را بگیرد.

«من خوبم، من خوبم این فقط یه خراش سبکه، به‌خاطر گربه نیازی به واکنش بیش از حد نیست. حدس می زنم به خاطر تحریکش شایسته این بودم.»

موراکان: «خوبه من این بچه رو دوست دارم. هیچ کس نباید به حیوانات خانگی، به ویژه گربه‌ها آسیب برسونه. گربه‌ها بهترین ان.»

وقتی خون روی پل بینی اش را پاک می کرد، پسر به صحبت ادامه می داد.

«و مهمتر از همه، کشیدن شمشیرها روبه روی یک رانکاندل یک عمل احمقانه است.»

پسر شانه بالا انداخت و نگاهش را به سمت جین معطوف کرد.

«من اشتباه کردم. اون یه ترسو نیست، اون با آرامش ما رو زیر نظر داره. نه ، شاید او فقط به ما اهمیت نمی‌ده؟»

آن پسر عمداً جین را به محض ورود به اتاق انتظار تحریک کرده بود تا واکنش جین را بررسی کند.

او می خواست بداند آیا کوچک‌ترین فرزند رانکاندل که تازه قلعه طوفان را ترک کرده بود امیدوار کننده‌اش و توانایی بالقوه‌ای از خود نشان می دهد یا خیر. پسر فوراً نظر خود را درباره رانکاندل روبه روی خود عوض کرد.

«خوب، انگار تو یه‌دونه جالباش هستی، مگه نه جین رانکاندل؟»

پسر به جین نزدیک شد و دستش را دراز کرد.

«من برادین زیپفل هستم. من فقط تو رو تحریک کردم تا تو رو امتحان کنم، اما اجازه بده به درستی عذرخواهی کنم.»

برادین زیپفل!

به محض شنیدن نام، جین بالاخره به یاد آورد که چرا پسر روبه روی او اینقدر آشنا به نظر می‌رسید.

برادین در زندگی گذشته خود در سن 30 سالگی به یک جادوگر 9 ستاره تبدیل شد و تقریباً به اتفاق آرا برای تبدیل شدن به پدرسالار بعدی زیپل انتخاب شد. از آنجا که او یک شخصیت مشهور و تأثیرگذار بود، جین اغلب چهره خود را در روزنامه همراه با اخبار دستاوردهای خود دیده بود.

او با داشتن مهارت‌ها و شخصیت فوق العاده، محبوبیت زیادی پیدا کرد و توسط جادوگران جوان در سراسر جهان مورد علاقه قرار گرفت.

جین که به تازگی جادوگر 5 ستاره شده بود به برادین نگاه کرد و او را هدفی دانست که هرگز نمی‌تواند به آن برسد.

«واقعا اینطوریه؟ من هم بی سر و صدا تو رو زیر نظر داشتم تا ببینم چه جور آدمی هستی، بنابراین دیدن این که تو یه احمق کامل نیستی، آرامش بخشه.»

«اوه، چرا چنین قضاوتی کردی؟»

«حتی اگه این فقط یک شوخی بود، اگ به زیردستای خودت اجازه می دادی شمشیر خودشونو بکشن، مجبور بودی بدون هیچ همراهی در اطراف هافستر سفر کنی. همچنین ممکن بود چندتا انگشتاتم از دست بدی.»

ههههههههههههههههههه.

«آیا به نظرت شوخی می‌کنم؟»

وقتی برادین نگاه سرد جین را به خوبی دید، تکان خورد و لب‌هایش را جمع کرد.

«خیلی خوب. تو فردی مطمئن هستی، اما اجازه بده من به عنوان فردی که در شرایط مشابه تو هستم، توصیه‌ای بهت کنم. دفعه بعد که با زیپفل بی‌ادب ملاقات می‌کنی که کاری توهین‌آمیز انجام می‌ده، بی‌پروا انگشتای اونو قطع نکن. فکر نمی کنی این مشکلاتی رو در هر دو طایفه ما ایجاد می‌کنه؟»

برادین به جین هشدار می داد که با بی‌دقتی جنگی بین دو طایفه آغاز نکند.

این در واقع توصیه جدی از سوی یکی از اعضای قبیله دشمن بود.

«الان این یک جوک واقعیه، برادین زیپفل.»

«هم؟ چرا اینطور می‌گی؟ اگه زیپفل‌ها و رانکندل‌ها برای هر مسئله پیش پا افتاده‌ای که باهاش روبرو بودن تا پای جون می جنگیدن، جهان نمی‌تونست در برابر نبردهای خونین مقاومت کنه. من به تو می‌گم که فجایع احتمالی و هرج و مرجی رو که غیرنظامیای بیگناه به خاطر ما با اون روبرو می‌شن رو در نظر داشته باش.»

« پدر من، سایرون رانکندل، و پدر تو، کیلارک زیپفل.»

جین قبل از ادامه حرفش پوزخندی زد.

«آیا واقعاً فکر می کنی آونا به دلیل نزاع بی‌اهمیت بین بچه‌ها، کل طایفه خودشونو بسیج کردند؟»

چشمان برادین کاملاً باز شد، گویی چیزی برای گفتن به حرف‌های جین نداشت.

«حتی اگر امروز انگشتای تو رو قطع کنم، رانکاندل و زیپفل به جنگ نمی‌رن. ما فقط باید چند هزار شمش طلا یا چیزی دیگه بپردازیم.»

برادین مات و مبهوت خیره شد و چندین بار پلک زد و سرش را تکان داد.

«این به طرز شگفت‌انگیزی روشن‌کننده و آموزنده بود. من قطعاً در آینده این بدهی رو به تو پس می‌دم[2]

«آینده رو فراموش کن. الان اونو جبران کن.»

«چطوری؟»

«فقط بی صدا منتظر بمون تا دروازه انتقال فعال بشه. آرامش منو مختل نکن.»

پایان چپتر 16

[1] درمورد گیلی.

[2] منظورش اینه که این نکته خیلی بهش اضافه کرده و خودشو مدیون جین میدونه.

کتاب‌های تصادفی