جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
برادین زیپفل همانطور که جین خواسته بود این لطف را پس داد...
تا زمانی که دروازه انتقال فعال نشد، او حتی یک کلمه هم نگفت. او هر از گاهی نگاهی به جین میانداخت تا ببیند پسر رانکندل چه میکند.
«جین رانکندل... من مطمئنم که اون جهان رو تکون میده و اسم خودشو در عرض چند سال منتشر میکنه. اوف، من خیلی کنجکاوم! من میخوام کمی بیشتر با اون صحبت کنم، اما اون این خواسته رو نداره...»
چشمان برادین با کنجکاوی برق میزد و همچنان به کودک 10 ساله نگاه میکرد. آنها فقط یک مکالمه کوتاه داشتند، اما برخورد آنها یک دیدار تازه و هیجان انگیز بود.
از این رو، میزان خاصی از حسن نیت در نگاه کنجکاو برادین وجود داشت.
«اگه اون یه رانکندل نبود، ما میتونستیم دوستای خوبی باشیم... خوب، بذار به این واقعیت بسنده کنم که من یه دشمن شایسته رو کشف کردم. در واقع، اون ممکنه رقیب مادامالعمر من باشه.»
برادین آرام آرام خندید و اجازه داد تخیلش به آسمان پرواز کند. در این بین، جین نیز با خودش فکر کرد.
«این که اون توی زندگی قبلی من در بین جادوگران مشهور بوده یا نه، تا حدودی دردناکه.»
در واقع، هر زمان که برادین به جین خیره میشد و آنها تماس چشمی برقرار میکردند، پسر زیپفل با سرخ شدن سر خود را برمیگرداند.
«اون چهره سرخ و اون نگاه... اون قطعاً نوعی دیوانس. آه، واقعاً باید چندتا از انگشتاش رو قطع کنم تا سرش درست کار کنه؟»
وقتی چنین نگاه نگرانکنندهای به سمت او بود، جین نمیتوانست تمرکز کند. در پایان، او فقط دفترچه خود را بست و آن را کنار گذاشت. تا وقتی منتظر فعال شدن دروازه انتقال بودند، جین فقط گربه موراکان را نوازش کرد.
«ممنون که صبر کردید. شما چند لحظه دیگه تله پورت میشید. تله پورت ممکنه عوارض جانبی مانند سردرد یا حالت تهوع داشته باشه، بنابراین لطفاً بنشینید.»
ویییییر!
مانایی آبی شروع به رنگآمیزی اتاق انتظار ویژه کرد. سپس بهآرامی، اعضای داخل را پوشاند.
«لذت بردم. بیا دوباره ملاقات کنیم، جین رانکندل!»
برادین با صدایی هیجان زده فریاد زد، از آنجا که مقاصد آنها متفاوت بود، این تنها فرصتی بود که او برای خداحافظی جین داشت.
«خوب حالا هرچی.»
اما برادین نتوانست پاسخ جین را بشنود.
او به مقصد خود فرستاده شد و مجبور بود برای ورود به کشور با تشریفات برخورد کند، در حالی که جین و همراهانش مستقیماً به یک اتاق انتظار درجه یک دیگر فرستاده شدند.
طایفه رانکاندل در کنار اتحاد هافستر دارای قدرت مطلق و شهرت زیادی بود. از طرف دیگر، زیپفلها کاملاً مورد نفرت بودند، که منجر به تبعیض در رفتار با آنها شد.
اکثر نقاط جهان عاشق یک قبیله بودند و از طایفه دیگر متنفر بودند و برعکس. ملتهای کمی وجود داشتند که ار نفوذ این دو قبیله در امان باشند.
بلررررگ،فرررر!!
پت، پت.
گیلی به طرز ناخوشایندی پشت کمر موراکان را نوازش میکرد و نمیتوانست کاری دیگر انجام دهد.
«خدایا، تو یک اژدهای رقتانگیزی.»
«ما در عصرمون همچین دستگاههایی نداشتیم. اره، انگار اعضای بدنم دور هم چرخیده میشه.»
تنها صد سال بود که جادوگران دروازه انتقال را ایجاد کرده بودند.
اما از آنجا که دروازهها بر اساس انسان اختراع شد، برای اژدها کاملاً مناسب نبود. موراکان پس از مدتی تنفس، نفس عمیقی کشید و گویی بالاخره میتوانست به درستی نفس بکشد.
«حالتون خوبه ارباب موراکان؟»
«من خوبم. هزار سالی میشه که بالاا نیاوردم. در گذشته، حتی برخی از احمقها بودند که از مدفوع و استفراغ اژدها به عنوان عطر استفاده میکردن.»
«اونا امروزه هم این کار رو میکنن. اگه چیزهایی رو که به تازگی بالا آوردید رو جمع آوری کنید و برای برخی از اشراف زادهها ببرید، اونا فوراً با سکههای طلا ازتون میخرنش.»
«اوه، اونا هنوز هم این کارو میکنن؟ چیزی هست که بخوای، پای توت فرنگی؟ میتونم برم اینو بفروشم و...»
«صحبت کردن کافیه. فقط اونو توی کوره بنداز که بسوزه. قبایل ما احتمالاً در حال حاضر بیرون منتظرن.»
پس از خروج از اتاق انتظار، قبیله متحد هافستر منتظر خوشامدگویی به آنها بودند.
به طور کلی، تعداد بیشماری از افراد از آنجا رد میشدند، اما از آنجا که کوچکترین کودک رانکاندل امروز میآمد، دولت مقررات سختگیرانهای وضع کرده بود.
بوووم،بووووم!
گروهی از شوالیهها به جین و خدمهاش نزدیک شدند. آنها شوالیههای نگهبان رانکاندل بودند.
«ما منتظر شما بودیم، ارباب جوان. از دیدار شما خوشحالم. من پترو هستم، ساقی دوم خانه.»
مرد میانسال در مرکز شوالیهها صحبت کرد.
جین و بقیه سوار بر کالسکه فولادی که از قبل آماده شده بود شدند و به سمت باغ شمشیرها حرکت کردند.
باغ شمشیرها.
مکانی که نماد و نمایانگر رانکاندلها بود.
همانطور که از نامش پیداست، باغ وسیع و بزرگ، شمشیرهای بیشتری در زمین داشت تا گل یا درخت.
هزاران شمشیر متعلق به رانکاندل و قبایل مرده بود، اما نه فقط هر طایفهای. کسی حق نداشت شمشیرهایش را در باغ بکارد فقط به این دلیل که عضوی از طایفه است[1]...
این حق ویژهای بود که فقط برای طایفههایی که در رشد و شکوفایی قبیله سهیم بودند اعطا میشد.
هنگامی که آنها وارد باغ شمشیرها شدند، کالسکهی فولادی شروع به کند شدن کرد. جین شمشیرهای بیشماری را که از کنار پنجره عبور میکردند، تماشا کرد و در گذشته خود غرق شد.
«زمانی بزرگترین آرزوی من در زندگی قبلی این بود که شمشیرم رو در این باغ کاشته باشم.»
چرا آن زمان او اینقدر سادهلوح و احمق بود؟
اگر او زودتر واقعیت وضعیت خود را میپذیرفت، زودتر از اولین زندگی خود قبیله را ترک میکرد. این طایفه هرگز اجازه نمیدهد "ننگ قبیله" که در 25 سالگی شوالیه 1 ستاره شد شمشیر خود را در باغ بکارد.
«چرا... چرا من اینقدر ساده لوح و احمق بودم؟»
جین بار دوم از خودش پرسید. او جواب سوال خود را از قبل میدانست. او فقط دوباره از خود میخواهد تا اشتباهات گذشته خود را به خود یادآوری کند و حالا که به خانه اصلی طایفه بازگشته است خود را محکم کند.
«من ضعیف بودم، یک فرد ضعیف فقط میتونه زنده بمونه و رشد کنه و باهوش باشه، اما این برای من صدق نمیکرد.»
جین پوزخندی زد و چشمانش را بست.
قدرت او با شمشیر که پس از عقد قرارداد با سولدرت به دست آورد، معجزهای که او همیشه با جادو داشت، ترفندهایی که در 38 سال زندگی خود آموخت و بلوغ او، بیپروایی و شهامت را تنها با یکبار مرگ به دست آورد، دانش در مورد آینده که فقط یک خدا میتواند داشته باشد.
در نهایت، گیلی و موراکان. متحدان قدرتمندی که میتوانست اسرار خود را با آنها در میان بگذارد را در کنار خود داشت. علاوه بر این، یکی از آنها اژدهای سیاه افسانهای بود.
«درسته. این بار، من زنده میمونم و در این جهنم کثیف رشد میکنم.»
این فقط شروع بود.
جین معتقد بود که در راه رفتن به باغ شمشیرها عصبی خواهد شد، اما برعکس بود. در واقع، دیدن شمشیرهایی که در باغ کاشته شده بود باعث شد او اعتماد به نفس و استحکام ذهنی پیدا کند.
همه احترام!
همه احترام!
کالسکه در مرکز باغ متوقف شد. شوالیههای نگهبان وظیفه داشتند تیغههای خود را بالا آوردند و با شمشیر سلام کنند.
خواهرها و برادرهای جین و… والدینش مقابل آنها ایستاده بودند.
استادان قبیله رانکاندل و همه جانشینان احتمالی تاج و تخت در یک مکان جمع شده بودند. داشتن هر یک از فرزندان مستقیم خط خون رانکاندل در یک موقعیت فوقالعاده نادر بود.
کرررک!
ساقی پترو، در کالسکه را باز کرد. جین به آرامی با گیلی و موراکان به پایین کالسکه رفتند. به محض پایین آمدن، گیلی جلوی سیرون تعظیم کرد و جین سرش را پایین آورد.
«مدت طولانی شده، پسرم.»
مادر جین، رزا رانکندل اولین کسی بود که صحبت کرد.
قدم، قدم!
جین به آرامی به طرف پدر و مادرش رفت. وقتی جلو میرفت، جین میتوانست نگاه خواهر و برادرهایش را که از هر دو طرف در صف ایستاده بودند، احساس کند.
موراکان علت این امر بود. کوچکترین برادر آنها که توجه پدرشان را به خود جلب کرده بود، با عشق از یک گربه مراقبت میکرد. آنها ترکیبی از تعجب، حیرت و تمسخر را نشان دادند.
وقتی سیرون اخم کرد، از جین پرسید:
«تو اینو برداشتی؟»
باز هم، درباره موراکان بود.
جین انتظار داشت که پدرش قبل از هر سلامی، این سوال را بپرسد. و او همچنین میدانست که برای جلب رضایت این مرد تندخو، که اتفاقاً قویترین فرد جهان بود، چه چیزی باید پاسخ دهد.
«من اونو به دست آوردم ، پدر.»
«تو اونو انتخاب نکردی، بلکه اونو به دست آوردی...؟»
گوشههای دهان سیرون بلند شد تا پوزخندی ملایم ایجاد کند.
«پاسخی جسورانه و مطمئن، من این رو دوست دارم. درسته. فقط برای رانکاندل مناسبه که وقتی چیزی به دست میاره چنین نگرشی داشته باشه.»
چهرهی برخی از خواهران و برادران او تلخ شد. احتمالاً به این دلیل که قبلاً هنگام انتخاب حیوان خانگی زیبا توسط پدرشان مجازات شدیدی شده بودند.
یا شاید برخی از آنها جین را دوست نداشتند.
کودک 10 ساله سر خود را برای مشاهده تکتک خواهر و برادرهایش چرخاند.
در میان آنها... کسی است که اورا نفرین کرده بود...
{اشاره به طلسمی که در زندگی قبلیش روش بود.}
چه کسی میتواند باشد؟
از همان روزی که نه سال پیش نفرین را با دو چشم خود در گهواره خود دید، جین این سوال را روزانه از خود میپرسید.
و چرا او را نفرین کردند؟
چرا به برادر 1 ساله آنها که هیچ کاری نکرده بود رحم نکردند؟ چرا آنها سعی کردند او را نفرین کنند؟ نفرینی که سرنوشتی بدتر از مرگ به عنوان یک رانکندل برای او رقم خواهد زد.
«یعنی فقط به این دلیله که من باریسادا رو در مراسم خودم انتخاب کردم؟ یا اونا سعی میکنند از شر هر رقیبی برای تاج و تخت خلاص بشن، و من به طور اتفاقی یک هدف آسون بودم؟
جین میخواست فوراً از همه خواهر و برادرهایش سوال کند، اما این لحظه مناسب نبود.
هیچ یک از 12 خواهر و برادرش ضعیفتر از جین فعلی نبود. حتی دوقلوهای تونا احمقانی که او در قلعه طوفان سرپرستی میکرد دو سال شمشیرزنی خود را آموزش گرفته بودند، بنابراین آنها به احتمال زیاد، از جین قویتر بودند.
علاوه بر این، امروز یه روز شادیه که سرانجام تمام خانواده دور هم جمع شدن، اینطور نیست؟
روزهای پر از خونریزی نزدیک بود شروع شود.
در حالی که او با مقداری عصبانیت لبخند میزد، جین موراکان را کنار گذاشت.
میو.
گربه به آغوش رزا پرید. با کمال تعجب، او به سادگی آن را گرفت و با آرامش شروع به نوازش خزهایش کرد.
«پسرم، اسم این گربه چیه؟»
«اسمش نابی [2]رانکندل هست، مادر.»
پفت.
رزا نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و بیشتر خواهر و برادرهایش نگاه شوم داشتند. سیرون در سکوت به جین خیره شد.
«مادر، پدر! مهم نیست چقدر بچهاس، این غیرقابل قبوله.»
«چطوری جرات میکنه نام خانوادگی رانکاندل رو به چنین جانوری حقیر بگذارد بده؟»
«من هم با نظر برادر چهارم موافقم.»
«گیلی! ای بدبخت، چطوری برادر کوچک ما رو تربیت کردی؟ چطوری میتونی به اون اجازه بدی یک گربه ساده رو به این اسم صدا کنه؟»
موجی از شکایات به راه افتاد. اما به محض اینکه سیرون دهان خود را باز کرد، همه بلافاصله ساکت شدند.
«چرا نام خانوادگی رانکاندل رو بر روی اون گذاشتی؟»
جین با سیرون تماس چشمی برقرار کرد و جواب داد:
«این بود که به خودم احساس مسئولیت بدم. او ممکنه یه گربه ساده باشه، اما اون اولین موجود زندهایه که من به دست آوردهام. من فکر کردم که باید نامی بامعنا و وزن برای اون بذارم.»
نگاه خواهر و برادرهای خاموش با شوک رنگآمیزی شد و سیرون با آرامش سر تکان داد.
«چقدر مفرح. اما پسر... واقعاً متوجه شده که نام رانکاندل در واقع چقدر وزن داره؟»
این یک سوال پیچیده بود، اما جین بدون تردید سر تکان داد.
«من از وزنش آگاهم. این نشون میده که اگه کسی بخواد به نابی صدمه بزنه، مجبور میشم شخصاً هزینه اونو بپردازم.»
نگاههای مرگآمیز که توسط دوقلوهای تونا هدایت میشد به سرعت تبدیل به شوک شد.
آنها معتقد بودند که دیگر نباید از جین بترسند، اما با دیدن نگرش فعلی او، ترس آنها از جین دوباره ظاهر شد.
«به نظر میرسه در دشمنسازی استعداد داری پسر. خواهران و برادران تو به شدت به تو خیره شدنن، اینو در نظر داری؟»
این یک هشدار بود.
نه نسبت به جین که به محض ورود به خانه اصلی جنجالی ایجاد کرده بود، بلکه نسبت به دیگران. هشدار به آنها برای جرأت نشان دادن قصد قتل در مقابل پدرسالار.
خواهران و برادران بلافاصله بیانات و موضع گیریهای خود را تنظیم کردند.
«چنین به نظر میرسه، اما من معتقدم که در کشتن دشمنام هم استعداد دارم، پدر.»
«کوههاهاها... پس همه شما باید در زمان برخورد با برادر کوچیکتون به این نکته توجه داشته باشید.»
فرزندان سیرون، به استثنای جین، همگی در پاسخ به اظهارات پدر سر پایین انداختند.
بلافاصله پس از آن، هر رانکندل حاضر در مراسم امروز، وارد عمارت شد و ضیافت جشن رسیدن جین آغاز شد.
در طول کل غذا، اکثر خواهر و برادرها با احساسات پیچیدهای به کوچکترین برادر مسخره خود خیره شده بودند.
پایان چپتر 17
[1] منظورش قبایلی هست که زیردست رانکاندلها هستن.
[2] نابی به معنای پروانه در کره ای است.
کتابهای تصادفی

