جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آغاز تابستان شده بود، سال 1794.
چهار سال از بازگشت جین به خانه اصلی میگذرد.
«ما با این کار آموزش رو به پایان میرسونیم. کارتون خوب بود، ارباب جوان.»
«فووو، وقتش رسیده، گارون؟»
گارون آلتمیرو...
این شوالیه 7 ستاره جوان، اصول و مبانی شمشیرزنی را در باغ شمشیرها آموزش میداد.
دانشآموزان او شامل فرزندان رانکاندل هنگام ورود به خانه اصلی و طوایفی هستند که در حال آموزش برای تبدیل شدن به شوالیه نگهبان هستند. هر رانکاندل باید اصول اولیه را تحت نظر گارون یاد بگیرد.
«هااااهاا، مطمئنا شوخی میکنی! لطفاً یه نگاه به بقیه بندازید، ارباب جوان. همه اونا در حال مرگن.»
جین نگاهی به اطراف انداخت. دختران و پسران جوانی در سن و سال او بودند. همانطور که گارون اظهار داشت، همه آنها به شدت عرق کرده بودند، نفس نفس میزدند و همچنین نفسشان خس خس میکرد.
«حدس میزنم که اون درست میگه، منم توی وضعیت مشابه اونا بودم.»
دو سال پیش، هنگامی که گارون این کار را به عهده گرفت، رژیم آموزشی جین به سرعت شهرت سختگیر و پر شدت بودن یافت.
کادرهای نگهبان کارآموزان، جوانان نخبهای هستند که در بین سایر کارآموزان برجسته بودند و به عنوان شوالیه نگهبان آینده انتخاب میشدند. رقابت برای تبدیل شدن به عنوان دانشجوی سرپرست بالا است و کارآموزان برای کسب این رتبه، باید دورههای سختی را پشت سر بگذارند.
با این حال، علیرغم تخصص و تجربه، بسیاری از کادرهای سرپرست به دلیل ناتوانی در تحمل تمرینات شدید گارون، ترک تحصیل کردند.
جین در زندگی گذشته خود نیز همین کار را کرد. او نتوانست رژیم آموزشی گارون را ادامه دهد و در عوض از خواهران و برادران خود درسهای فردی دریافت کرد. ممکن است مانند رفتار ترجیحی به نظر برسد، اما برای رانکاندلها، ننگی بزرگتر از این وجودئ ندارد.
حتی اگر بچههای دیگر بتوانند در برابر درسهای گارون مقاومت کنند، ترک تحصیل و آموزش توسط یک رانکندل غیرقابل قبول است. ناگفته نماند که جین حتی نتوانست آموزشهای خواهر و برادرانش را تحمل کند و در نهایت مورد غفلت همه قرار گرفت.
با یادآوری گذشته، جین سری تکان داد تا دیگر به آن فکر نکند.
«علاوه بر این، شما باید بعد از ظهر در تمرین خانوم لونا شرکت کنید.»
جین سرش را به طرف گارون تکان داد.
این روزها، جین زیر نظر گارون و خواهر بزرگترش، لونا "نهنگ سفید" رانکندل تمرین میکند.
با این حال، برخلاف زندگی اول او، این درس فردی ننگآور نبود. لونا با توجه به سرعت رشد وحشتناک جین، داوطلب شد تا خودش به او آموزش دهد. بنابراین، این یک دستاورد بزرگ به جای رسوایی بود.
با این حال، این باعث تحسین جین از طرف دانشآموزان سرپرست و حسادت دیگر خواهران و برادرانش شد.
«درسته. حالا باید برم ناهار بخورم.»
«امروزهم با سایر دانش آموزان شرکت میکنید؟ به نظر میرسه که خانوم رزا مأیوس شدن، چون نمیتونن هر بار با شما غذا بخورن.»
«ترجیح میدم با این دانشجویایی که هر روز باشون تمرین میکنم غذا بخورم، نه خواهر و برادرهام که از وجود من ناراضی به نظر میرسن.»
«متوجه.ام، ارباب جوان.»
خادمان شروع به آوردن وعدههای غذایی خود به محل تمرین کردند.
یک قابلمه بزرگ با برنج، سبزیجات و گوشت وجود داشت. این یک غذای ساده و خام بود، اما مواد اولیه آن درجه یک بود.
کادرهای نگهبان در صف ایستاده بودند و منتظر توزیع غذا بودند. جین از آنجا که "بلاپ" مسئول تهیه غذایش بود، آنها را دنبال نکرد.
«متشکرم.»
«به هیچوجه این رو نگید، ارباب جوان.»
«باش بابا. بشین، بخور.»
بلاپ اشمیتز. یک پسر معمولی 13 ساله، یک سال از جین کوچکتر است.
او قرار بود در تمرینات گارون عقب بیفتد و صلاحیت خود را به عنوان کادر سرپرست از دست بدهد و از باغ شمشیرها بیرون رانده شود.
حداقل، این قبل از پسرفت جین بود.
«خوبه؟»
«خوشمزس. من همیشه از قبیلهای که به من اجازه خوردن همچین گوشت خوبی رو داد، و همچنین از سیزدهمین ارباب جوان که قسمت گوشت خودش را با من به اشتراک میذاره سپاسگزارم.»
«بسه بابا بسه، اه. چطوری این جمله رو هردفه بدون یه اشتباه کوچیک به کار میبری. از ته قلبت حفظش کردی مگه؟»
بلاپ سرفه کرد و از خجالت سرخ شد.
«تو باید یاد بگیری که چطوری ساده و مختصر صحبت کنی، بیلوپ. بقیه تو رو نادیده میگیرن چون تو هر بار که دهن خودتو باز میکنی، سخنرانی میکنی، میدونی؟»
«من ممن. همینطوره...»
«شونهها صاف! یکم غرور بیشتری داشته باش. تو یه کادر نگهبان رانکاندل هستی.»
«اما نمرات من پایین ترینه و من هنوز شوالیه 1 ستاره نشدم.»
«خدایا، فکر میکنی هر کسی میتونه کادر رانکاندل بشه؟ تو قبلاً با رسیدن به جایی که در حال حاضر هستی به موفقیتهای زیادی دست یافتی.»
او بسیار ترسو است و اعتماد به نفس کمی دارد. او تا آنجا که میتواند بیگناه و سادهلوح است.
به همین دلیل جین هنوز گیج بود.
«میتونم بفهمم که چرا طایفه اونو بیرون کردن. اما هنوز نمیتونم بفهمم که چطوری همچین پسر مظلومی بزرگ شد و تبدیل به محافظ معروف امپراتوری ورمونت شد.»
قبل از پسرفت او، زندگی بلاپ پس از بیرون راندن از قبیله رانکاندل، با یک تغییر شگفتانگیز به پایان رسید.
بلاپ اشمیتز پس از گذراندن امتحان به عنوان یک سرپرست، همیشه در بین بدترین کادرها قرار داشت، البته قبل از اینکه مجبور به ترک شود... اما پس از آن، او توجه قبیله شمشیرزن دیگری، قبیله حایران را جلب کرد.
قبیله حایران بزرگترین قبیله شمشیرزن امپراتوری و یکی از بزرگترین خانوادههای نجیب است.
استعداد بلاپ با شمشیر دیرهنگام در قبیله حایران شکوفا شد. سپس به عنوان نگهبان امپراتوری تبدیل شد و نام مستعار "سگ شکاری ورمونت" را دریافت کرد.
سگ شکاری ورمونت...
جین هیچ ایدهای نداشت که بلاپ در قبیله حایران چه تجربههایی داشته است که انقدر تغییر کرده بود.
وقتی بلاپ این نام مستعار را دریافت کرد، دیگر آن پسر سادهلوح و ملایم نبود که جین اکنون میشناسد. او از دستورات امپراتور پیروی میکرد، نگهبانان شاهنشاهی را به جنگ میکشاند و افراد بیشماری را بدون رحمت میکشت.
اما یک سال قبل از مرگ جین، بلاپ به زندگی ناخوشایند مملو از خونریزی خود پایان داد و وصیت نامهای با پیام توبه پشت سر گذاشت.
«از شنیدن اینکه اون گارد امپراتوری شده شوکه شدم و وقتی خبر خودکشیاش به من رسید عصبی شدم.»
جین نگاهی به اطراف انداخت. پس از اطمینان از اینکه هیچکس دیگری به طرف آنها نگاه نمیکند، تکههای گوشت باقی مانده خود را به سرعت به بلاپ منتقل کرد.
«ارباب جوان؟»
«ساکت باش. احساس گرسنگی ندارم.»
جین تظاهر به غذا خوردن کرد تا زمان ناهار به پایان برسد و بلاپ را در آن هنگام تماشا میکرد.
«بلاپ اشمیتز... این بار، من از تو مراقبت میکنم تا عقب نیافتی و بیرون نشی.»
این فقط به این دلیل نبود که جین میخواست این الماس را در قبیله نگه دارد.
او همچنین با این پسر احساس همدردی کرد. هر دو استعدادهای واقعی خود را با تاخیر کشف کرده بودند و مرگهای بدبختانهای داشتند.
«اگه اون توانایی تبدیل شدن به یه نگهبان امپراتوری رو داشته باشه، حفظ اون در کنارم بهنظر خیلی مفید میرسه. من باید شوالیههای نگهبان رو در اطراف خودم نگه دارم و به هر حال در آینده به آنها فرمان بدم.»
به جای تبدیل شدن به یک دستنشانده قاتل امپراتوری ورمونت، برای بلاپ و جین مساعد بود که او را به عنوان شوالیه نگهبان رانکاندل پرورش دهند.
وقتی ناهار تمام شد، جین بلند شد و گارون به او نزدیک شد.
«فردا میبینمتون، ارباب جوان. اوه، فردا در طول تمرین اسپار داریم.»
«بسیار خوب. کارت امروز خوب بود گارون.»
«ممنون، ارباب جوان.»
هنگامی گه جین به اتاق خود بازگشت، گیلی آنجا ایستاده بود و لباسهایش را در آغوش گرفته بود و حمامی گرم پشت او بود.
«کارتون در آموزش خوب بود، ارباب جوان. درس خانم بزرگتر تا سه ساعت دیگه آغاز میشه.»
«بسیار خوب. ممنونم پای توت فرنگی.»
جین که خودش را در حال گفتن چیزی غیر منتظره دید، ناگهان مرده و در مسیر خود متوقف شد.
«خدایا، موراکان آنقدر تو رو با اسم پای توت فرنگی صدا میکنه که منم قاطی کردم.»
«اوه، توم اینجایی، بچه؟»
جین سرش را برگرداند و موراکان را دید که با تنبلی یک مجله عکس شهوانی روی مبل را ورق میزند.
«ای اژدهای دیوونه، در روز روشن چی میخونی؟»
«این؟ یه مجله وابسته به عشق شهوانی. به سختی به این نتیجه رسیدم. با بدبختی اینو پیدا کردم. اگه خواستیش بگو بدمت. 14 سالگی اول سن شهوته.»
«مگه. من. بت. نگفتم. که. توی. حالت. گربه. بمونی؟؟؟؟»
«گیر نمیافتم، نگران نباش. من همچنین حق آزادی رو دارم، نه؟ فقط بیا اینجا اینو ببین. بنظرت باید کسی که اینو کشیده بدزدم؟»
با دیدن او در حال خندیدن و بازگشت به مجله شهوانی خود، ناگهان انگیزهای برای مشت زدن به صورت اژدها به دست آمد.
با این حال، مشت زدن به اژدی که هزاران سال زندگی کرده بود غیر منطقی بود. جین آهی عمیق کشید و کنار موراکان نشست.
«فک کنم بد نباشه، چند خریدی؟»
«فکر کنم حدود 100 سکه طلا...»
«اوه، جدی میگی؟ گفتی صد سکه طلا؟ صد ... سکه طلا. کجا این پولو پیدا کردی؟»
«من از پای توت فرنگی وام گرفتم. خدایا ، حقوق و دستمزد پرستارای رانکاندل شوخی نیست.»
جین نگاهش را به سمت گیلی معطوف کرد که فقط سرفه خشک میکرد.
«آههه ، فقط بگو اگر از این به بعد به پول احتیاج داری. گیلی رو اذیت نکن.»
«واقعا؟ پس 1000 سکه طلا بده لطفا.»
«اگه گزارشی بنویسی که توضیح بده چرا به این پول نیاز داری، 1000 سکه طلا بهت میدم. و لطفاً برای من یه غذای ساده آماده کن گیلی.»
موراکان مجله را با سرعت نور بست و کنار گذاشت و شروع به نوشتن گزارش کرد. او حتی با خودش شروع به زمزمه کرد. این منظره نگرانکننده از سرسختی شدید، جین را الکن کرد.
«تاحالا نشده که بیرون غذا بخوری؟»
«اره تاحالا اینکا رو کردم، اما در سنیم که در حال رشدم.»
«دوست داری چه چیزی داشته باشی؟»
«فقط یه ساندویچ ساده.»
«پای توت فرنگی، من یه پای توت فرنگی میخوام.»
یک ساعت گذشته بود که جین غذا خوردن را تمام کرد.
در طول دو ساعت تا درس لونا، جین در اتاق خود نشسته بود و تمرین میکرد تا انرژی معنوی خود را آزاد کند.
«من توی آستانه 2 ستاره شدن توی انتشار معنویم... 4 ستاره در مانا و 2 ستاره داخل شمشیرزنی...»
این نتایج چهار سال آموزش پس از ترک قلعه طوفان بود.
سرعت رشد او در آزادی روحانی بسیار فراتر از انتظار موراکان بود. با این حال، رشد مانا بر اساس استانداردهای جین بسیار کند بود. اما این دقیقاً تعجبآور نبود زیرا او نمیتوانست از جادو در باغ شمشیرها استفاده کند.
با این وجود، رسیدن به مرحله 4 ستاره در چهارده سالگی یک دستاورد باورنکردنی بود که قابل مقایسه با نوابغ قبیله زیپفل یک دستاورد بسیار بزرگ برد.
شمشیرزنی او نیز در سن شانزده سالگی به 3 ستاره میرسید که یک سال زودتر از "میانگین رانکاندل" بود.
رشد جین به طور مطلوبی در حال پیشرفت بود.
احساس این که روز به روز قویتر میشود، بهترین چیزی بود که میتوانست وجود داشته باشد.
رژیم تمرینی شدید گارون وجود داشت، دفترچه جین که هر روز مطالعه میکرد، و هر زمان که وقت داشت انرژی روحی خودش را تمرین و تقویت میکرد.
همه این فعالیتها بسیار لذتبخشتر از استراحت برای این پسر ۱۴ ساله بود.
با این حال، آموزش لونا… سختگیری محض بود، حتی برای جین معتاد به تمرین...
«حتی خواهر و برادرهای دیگر من که به من در دریافت راهنمایی اون حسادت میکنن، اگه جای من بودن فوراً نظر خودشونو تغییر میدادن.»
جین قبل از اینکه به لونا نگاه کند لبخند تلخی در قلبش زد.
«عزیزترین برادر من.»
«بله خواهر؟»
«تمرین امروز مثل دیروزه.»
«متوجهم خواهر جان.»
«اما تو مجبور میشی هر روز در طول این آموزش تکراری، رویکرد و روشهای خودتو تغییر بدی.»
«بله...»
لونا به سمت جین رفت و چشماشو بست. جین از او کپی کرد و در را نیز بست.
سپس، همان سخنی که او طی ماه گذشته بارها و بارها شنیده بود، طنینانداز شد.
«برادر. چشم ذهن… از چشم ذهن برای مشاهده استفاده کن.»
این سرگردانی مورد بحث بود.
«دروس لونا مانند درسهای گارون روشمند، شهودی و دردناک نبود.»
«همیشه در مورد… چشم ذهن بود.»
او فقط آن را تکرار میکرد.
این منو دیوونه میکنه.
جین اغلب شنیده بود که شوالیههای 8 ستاره و بالاتر از قلمرو قدرت "تیغه ذهن" نام میبرند.
اما به طور معمول، فرد پس از رسیدن به مرحله 7 ستاره، آموزش تیغه ذهن را آغاز میکند. و این از طریق درسهای خاموش مانند این نخواهد بود، بلکه… با تلاش برای پراکندن هاله به طور طبیعی در همه جهات است.
«چرا خواهر بزرگتر هیچ کار دیگهای نمیکنه یا نمیگه؟ اون همیشه ثابت می.مونه و به من میگه چشم ذهن رو باز کنم.»
او هرگز در مورد چنین آموزشی نشنیده بود.
«برای افرادی که برای پیشرفت در زندگی از تیغه یا شمشیر استفاده میکنن، بدست آوردن چشم ذهن از همه مهمتره. در طول تمرین ما اصلا چشمهای فیزیکی خودتو باز نکن.»
با این وجود، جین از راهنمایی خواهر بزرگتر خود اطاعت کرد و چشمهایش را بسته بود زیرا شخصیت او را میدانست. علاوه بر این، او به عنوان قویترین فرزند در بین 13 کودک رانکاندل شناخته میشد.
اگر خواهر یا برادر دیگری مانند لونا به جین آموزش میداد، او فکر میکرد که آنها سعی میکنند با مزخرفاتی مانع رشد جین شوند. یا شاید آنها متعصب برخی از شبه مذهب شده بودند.
«من مطمئنم که روزی فرا میرسه که سرانجام راهنماییهای خواهر بزرگترم رو درک میکنم.»
هر دوی آنها روبروی هم ایستاده بودند، چشمها بسته بود، تا عصر فرا رسید. هنگامی که درس آنها به پایان رسید، لونا لبخند سرحال کنندهای بر لب داشت.
«امروز خوب کار کردی، حالا میتونی برگردی برادر.»
جین مطلقاً نمیدانست که چه کار خوبی انجام داده است، اما فقط میتواند به حرف او گوش کند و قبول کند.
جین شروع به دور شدن کرد و لونا در حالی که پشت سر او را تماشا میکرد به فکر فرو رفت.
«تمرکز باورنکردنی که اون با بستن چشمای خود نشون میده، و استقامت برای حفظ اون حالت برای چندین ساعت عالیه... با پتانسیل جین، باید اونو توی عرض چند سال متوجه بشه. همینطور به رشد خودت ادامه بده، جین.»
لونا لبخندی راضیکننده بر لب داشت و یکبار دیگر چشمانش را بست.
حتی به عنوان شوالیه 9 ستاره، او هنوز دومین روشنگری لازم را برای رسیدن به قلمروی چشم ذهن نداشت.
پایان چپتر 18
کتابهای تصادفی

