جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 19
«اصلاً چشم ذهن چیه؟»
هر زمان که تمریناتش با لونا به پایان میرسید، جین هرگز از پرسیدن این سوال از خود کوتاهی نمیکرد. او روزها و هفتهها از شروع آموزش به این موضوع فکر میکرد، به همین دلیل سرش از فکر کردن راجع به این ماجرا درد گرفته بود.
این بار، نگرانی او تا روز بعد ادامه داشت.
آموزش لونا قطعاً نوعی تأثیر و هدف داشت. هیچ راهی وجود نداشت که “نابغه معروف در میان نوابغ” جین را وادار به تمرین بیدلیل کند.
«هوم، بدنم احساس سنگینی میکنه. باید به این دلیل باشه که من تمام شب رو صرف پرسیدن این سوال از خودم کردم. بذار زمان تمرین صبح سرم رو خنک کنم و مدتی نگران نباشم.»
آیا بزرگترین خواهر، لونا همان آموزشی را که در 14 سالگی به جین دستور داده بود انجام داده بود؟ وقتی به زمین تمرین گارون رفت، جین به گذشته خواهر اولش فکر کرد.
چون 19 سال با هم فاصله داشتند، او رشد و نمو او را ندیده بود. اما شنیده بود که در دوران بلوغ، او کودک مشکلسازی بوده.
«در هر صورت، خواهر بزرگتر باید منو به این تمرین وادار کنه، چون معتقده که من میتونم معنی و هدف پشت اونو دریابم.»
ساعت 7 صبح بود...
کادرهای نگهبان در محل تمرین جمع شده بودند. آنها امروز در حال نبرد بودند، بنابراین بین همه حال و هوای عجیبی وجود داشت.
نتایج اسپارها برای نمرات کلی و ارزیابی آنها بسیار مهم بود.
و داشتن نمرات بالاتر به آنها حقوق بیشتر و امکان تبدیل شدن به یک شوالیه نگهبان با رفتار خاص را میداد. تعجبی نداشت که همه دانشآموزان در آستانه بازی بودند.
«چه فضای سنگین و رقابتیایه. نگاه اونا نشون میده که در شکست دادن حریف نیمه جونشون تردید نمیکنن. همینطور مثل بیلاپ… چقدر خفن.»
جین توجه خود را به گوشهای معطوف کرد، جایی که بلاپ در حال خم شدن بود.
همانطور که انتظار میرفت، پسر ترسو با چشمانی عصبی به محیط اطراف خود نگاه میکرد. او جین را به یاد شکار کوچکی انداخت که به سختی از شکارچی خود فرار کرده و در یک حفره کوچک پنهان شده بود.
«چه بلایی سرش اومده؟ اصن در کل، چطوری اون توی امتحان موفق شد که بعنوان دانشجوی سرپرست تبدیل بشه؟»
پس از گذراندن امتحان، بیلاپ در خارج از باغ شمشیرها، “نابغه” خوانده شده بود. بنابراین جین نمیتواند دلیل کمرویی او را درک کند.
«هوم... ممکنه اون یه زمانی معتقد باشه که یه نابغس، اما الان که اینجا نوابغ بسیار بهتر و قویتری از اون وجود داره، باعث شده اعتماد به نفس خودشو از دست بده. یا اون فقط همینطوری متولد شده...؟»
وقتی افکارش به آن نقطه رسید، جین سرش را تکان داد.
«من در حال حاضر به اندازه کافی مشغول فکر کردن در مورد معنی پشت تمرینهای خواهر بزرگتر هستم. من وقت و انرژی ندارم تا بفهمم این میخواد چیکار کنه. من فقط باید کاری کنم که اون بیرون رونده نشه، که باید بیش از حد کافی باشه...»
گارون به محل تمرین رسید و دانشآموزان فوراً در صف ایستادند. بعد از یک گرم کردن ساده و تمرین بدنی، گارون ترتیب اسپارزها و برنامه را اعلام کرد.
«سه دور اسپار وجود داره! هر بار حریفاتونو تغییر میدید. و ده برنده برجسته میتونن استاد جوان جین رو یک به یک به چالش بکشند.»
«بله، مربی!»
در کلاس گارون حتی یک دانشآموز وجود نداشت که بتواند جین را شکست دهد. بنابراین، هر زمان که جلسه جنجالی برگزار میشد، جین بیش از بقیه در چندین دوئل میجنگید.
«گارون، کی میتونم به کلاس آموزش متوسط برم؟»
با شروع از کلاس آموزش میانی، مربی یک شوالیه کهنه از طایفه به جای مربی مهمان مانند گارون بود. علاوه بر این، در طول درسها، دانشآموزان مجاز به استفاده ازهاله و شمشیرهای واقعی بودند، که هنوز در کلاس مبتدی ممنوع بود.
حالا جین میخواست به مرحله بعدی صعود کند.
«خانم رزا گفتن که اگه جین امروز در برابر ده حریف برنده بشه، شما مجاز خواهید بود که در آغاز سال آینده به کلاس متوسط بپیوندید ارباب جوان.»
«این حقیقت داره؟»
در حالی که تا کنون آنها بسیار تحقیر شده بودند، آنها هنوز کادرهای محافظ قبیله رانکاندل بودند.
آنها ده دانشجوی برتر بودند که با سختی زیاد به آنجا رسیده بودند. مواجهه شدن متوالی با هر ده نفر برای جین چندان آسان نخواهد بود.
کادرهای رانکاندل در مقایسه با دانشآموزان آکادمی شمشیرزنی سایر کشورها و کارآموزان مزدور در سطح کاملاً دیگری قرار داشتند.
«ادینگتون، مارک! شما اول باید برای مبارزه برید. آماده شید!»
دو پسر با چهره قاطع در مرکز زمین تمرین با یکدیگر روبرو شدند. هنگامی که سیگنال گارون رسید، اسپار شروع شد. جین بدون نگرانی زیاد حرکات آنها را مشاهده کرد.
«همه خوب کار میکنن.»
حرکات آنها انعطاف پذیر و چابک و در عین حال قدرتمند بود. با وجود عصبی بودن، آنها با آرامش اقدامات خود را محاسبه میکردند و حریفان خود را اسکن میکردند. الکی نبود که آنها کادرهای رانکاندل بودند.
سوش، سووش!
اگرچه آنها شمشیرهای چوبی به دست داشتند، اما هر نوسان باد را برش میدادند. حتی با وجود عدم لبههای تیز، یک ضربه تمیز سر یک انسان معمولی را کاملاً خرد میکرد.
«آااههه.»
ترک!
پسری که ادینگتون نام داشت با شمشیر چوبی روی حریف فرود آمد. وقتی صدای شکستن دندهای طنینانداز شد، مارک در همان جا خم شد و از درد لرزید.
تیم پزشکی رانکاندلها که در یک طرف زمین تمرین منتظر بودند، پسر مصدوم را روی برانکارد گذاشتند.
«برنده، ادینگتون. اونجا استراحت کن و در حالت آماده باش بمون. نفر بعدی فیلس و سیرا هستن.»
و به این ترتیب، نه مسابقه در پی بود. دهمین نبرد بین بلاپ و دختری به نام مسا میلکانو بود.
جین توجه زیادی به نبرد بلاپ داشت.
به نظر میرسد که بلاپ طبق معمول روی دفاع متمرکز شده است.
در طرف دیگر، مسا بیرحمانه به او حمله میکرد. به عنوان یکی از دانشآموزان برتر کلاس آموزش مبتدی، قدرت او مشهود بود.
اما جین به این منظره عادت کرده بود. این اولین بار نبود که یکی از اسپارهای بلاپ را تماشا میکرد.
«با من مبارزه کن، بلاپ اشمیتز! از دویدن دست بردار و مثل یه مرد با من بجنگ!»
مسا در حالی که شمشیر چوبی خود را به طرز وحشیانهای تکان میداد، دست به تحریک میزد.
ناگهان، جین متوجه شد که حرکات بلاپ “بهتر از حد انتظار” بوده است... سپس متوجه شد که این حرکت ناشی از رشد “چشم” او است.
«بلاپ، اون عوضی... اون از ترس عقب نمیره، اون داره به دختره آسون میگیره!»
جین به طور غریزی بلند شد.
به نظر میرسید که بلاپ در آخرین لحظه به سختی حملات مسا را مسدود کرده است، اما جین متوجه شده بود که حرکات بلاپ تا حدی آسان بوده است.
در جریان این مبادله جایی که شمشیرهای آنها بیست بار به هم خورد، بلاپ سه بار فرصت ضدحمله را پیدا کرد. هیچکدام از آن فرصتها تصادفی نبودند بلاپ حرکات او را برای ایجاد این فرصتها راهنمایی میکرد. پس دلیل چه میتواند باشد؟؟؟
چرا او مبارزه نمیکند؟
در حالی که جین سر خود را تکان میداد، سایر دانشآموزان منتظر بودند تا مسا ضربه پایانی را وارد کند.
آنها فکر نمیکردند از چنین نبرد یک طرفه، چیزی برای آموختن وجود داشته باشد، به ویژه از آنجا که بلاپ در طرف دریافت کننده و شکست بود.
«مگه میشه؟»
جین دوباره بلاپ را مشاهده کرد. او نحوه اجتناب و جلوگیری بلاپ از حملات را همراه با بیان خود بررسی کرد.
به طور کلی، او ظاهر خوبی نداشت. چشمان عصبی او درد را نشان میداد و فک منقبضش نشان میداد که چگونه میخواهد هر چه زودتر از این وضعیت خارج شود.
با این حال، حرکات او بسیار بهتر از حرکات مسا بود. در حالی که به نظر میرسید او را به عقب رانده است، اقدامات او گاهی بی دغدغه بود. هر زمانی که درخواست و علاقه اش را داشت، میتوانست در هر زمان میزها را به روی او بچرخاند.
با این وجود، او هیچ ضد حملهای انجام نداد، ناسازگاری که جین را گیج کرد.
به غیر از پسر رانکاندل، دیگران کاملاً از اقدامات بلاپ غافل بودند.
خیلی زود، جین منشاء این اختلافات درون بلاپ را فهمید.
«اون از ضربه خوردن یا احساس درد نمیترسه.»
هیچ دلیلی وجود نداشت که انسان به دلیل وجود شخص دیگری که آشکارا از آنها ضعیفتر است احساس ترس کند. و از دیدگاه جین، بلاپ قویتر از مسا بود.
«اون نگران آسیب رسوندن به حریف خودشه. به همین دلیله که اون توی این مبارزه منفعله...»
به جز آن، هیچ راه دیگری برای توضیح این اسپار عجیب و غریب وجود نداشت.
«بهخاطر اینکه شخصیت خودشو میشناسه، خیلی به مهارتهای خودش اعتماد نداره و عمداً داره به مسا راحت میگیره. او فقط نمیدونه چیکار باید بکنه، و فقط میتونه بدون حمله دفاع کنه، که در نهایت به نظر میرسه که اون داره با مسا آسون میگیره.»
وقتی افکار جین به نتیجه رسید، شمشیر چوبی بلاپ در زمین فرو رفت. مسا بلافاصله به جلو پرواز کرد و با زانو به چانه او کوبید.
«صبر کن. برنده، مسا، اونجا صبر کن.»
«بله، مربی.»
این اسپارها دو ساعت دیگر ادامه یافت و سرانجام نوبت به جین رسید. در بین 24 برنده، گارون 10 نفر برتر را انتخاب کرد.
«لطفا آماده بشید، ارباب جوان.»
«بسیار خوب.»
همانطور که جین در مرکز زمین تمرین ایستاده بود، چشم دانشآموزان درخشید. او کوچکترین فرزند رانکاندل بود که باید بهش خدمت میکردند و او یک هیولای فوقالعاده ماهر بود.
به گفته دانشآموزان، مشاهده مهارتهای جین برجستهترین قسمت اسپار بود.
«ادینگتون، سیرا، دیوید، مسا... شما به این ترتیب با استاد جوان جین روبرو میشید.»
جین شمشیر چوبی خود را گرفت و با اولین حریف خود روبرو شد.
«اوه، پس من باید ده دانشآموز رو شکست بدم.»
بالاترین امتیاز او تا کنون هشت بوده است.
با افزایش این تعداد به 10، به او اجازه داده میشود تا سال آینده در کلاسهای میانی که خواهران و برادرانش میگذراندند شرکت کند.
اگر این یک نبرد واقعی به جای یک اسپار بود، او به راحتی میتوانست بیست نفر از آنها را بدون زحمت از بین ببرد. اما در طول یک اسپار، او نمیتواند از قدرت معنوی و جادو استفاده کند.
او فقط میتواند از شمشیرزنی خالص برای پیروزی استفاده کند. علاوه بر این، او نمیتواند حریفان خود را بکشد.
«حتی احمقهای تونا سال گذشته وارد کلاس متوسط شدن.»
ناگفته نماند که دوقلوها سریعتر از جین وارد کلاس متوسط شدند، اما نه به این دلیل که از او ماهرتر بودند.
در حالی که آنها میتوانستند جین را هنگامی که او برای اولین بار به باغ شمشیرها رسید، تحت سلطه خود قرار دهند، برادر کوچکتر آنها تا حدود یک سال بعد به راحتی میتوانست آنها را در نبرد به پارچه تبدیل کند. با این حال، آنها با سایر خواهر و برادرهای خود در "کمیسیون" بیرون رفتند و دستاوردهایی کسب کردند، که به آنها اجازه داد تا به کلاس متوسط برسند.
علاوه بر این، جین معتقد بود که هنوز چند چیز دیگر وجود دارد که میتواند از کلاس مبتدی تا همین اواخر یاد بگیرد. و با دیدن حرکات امروز بلاپ، جین متوجه شد که تصمیم درستی گرفته است که کمی بیشتر پشت سر بماند.
«با اجازه شما، استاد جوان جین.»
«بله، ادینگتون. من با توجه به علامتت شروع میکنم.»
ووش!
ادینگتون به سمت جین حرکت کرد و شمشیر چوبیاش را به سمت او گرفت. یک حمله غافلگیرکننده! او محاسبه کرده بود که اگر از ابتدا کنترل دوئل را در دست نگیرد، هرگز مقابل جین پیروز نمیشود.
با این حال، این حرکت بدی بود.
وقتی جین داشت شمشیر چوبی را که به طرف سینه خود پرواز میکرد تماشا میکرد، به جای طفره رفتن خود را به جلو هل داد. اما در آخرین لحظه، او کنار رفت، پای ادینگتون را زیر پا گذاشت و شمشیر خود را به طرف گردن حریف چرخاند.
به هر حال، ادینگتون با شانس محض تبدیل به یک کادر سرپرست رانکاندل نشده بود. او بدن خود را از حالت رفلکس خارج کرد و از حمله جین اجتناب کرد.
ارررگ!
اما این یک فرار کامل نبود. شمشیر جین قبل از ضربه زدن به هوا و خطا رفتن، به جای گردن به گوش ادینگتون برخورد کرد.
«از دستش دادم، اما بد نبود.»
ادینگتون پس از کمی فاصله بین آنها، شمشیر خود را محکم گرفت. اما به دلیل آسیب دیدگی، پرده گوش او زنگ میخورد و حس تعادل او برای مدتی کوتاه بد شد.
اگر جین تنها با یک حریف روبرو بود، میتوانست منتظر بماند تا ادینگتون به بهبودی برسد.
اما او 9 نفر دیگر برای مبارزه داشت. جین ناگهان در حضور ادینگتون ظاهر شد و اولین دوئل را پایان داد.
از آنجا که ادینگتون حس تعادل خود را از دست داده بود، جین میتوانست به راحتی او را شکست دهد بدون این که به او صدمهای جدی وارد کند.
«این شکست منه، استاد جوان.»
«اسپار خوبی بود، ادینگتون ویز. برو تا تیم پزشکی گوشتو بررسی کنه.»
«بله، بسیار متشکرم.»
با فریاد گارون، دوئل دوم آغاز شد.
«بعدی، سیرا! اسپار رو فوراً شروع کن.»
«من با اجازه شما شروع میکنم، استاد جوان جین.»
به همین ترتیب، سیرا کامارو...
دومین اسپار به سرعت نبرد با ادینگتون به پایان نرسید. ده برندهای که گارون انتخاب کرده بود از ضعیفترین تا قویترین مرتب شدند.
پایان چپتر 19
کتابهای تصادفی


