جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در حال حاضر، سه دانشآموز داخل دفتر گارون بودند. تمام آنها سفت و عصبی ایستاده بودند. گارون با نگاه کردن به نقشهی روی دیوار، ماموریت را توضیح میداد.
«با توجه به نتایج عالی کلاس مبتدی امسال، این مأموریت به طور خاص به... آه، شما هم آمدید، ارباب جوان.»
با آمدن جین، گارون لبخند کمرنگی زد و تعظیم کرد.
با اینکه کلاس مبتدی معمولاً ماموریتی دریافت نمیکند، این اولین بار نبود که این مورد اتفاق میافتاد. در موارد نادری، اگر دانشآموزان کلاس مبتدی عملکرد و نتایج فوقالعادهای از خود نشان میدادند، ماموریت صادر میشد.
دسته فعلی دانشآموزان کلاس مبتدی میتوانستند رشد زیادی را نشان دهند، و به دلیل نفوذ جین، شایسته اعزام به مأموریت هستند.
در دوئل سال گذشته جین و بلاپ، ققط فرد آخر آموزش ندیده بود. با اینکه جین قصد چنین کاری را نداشت، ولی نبرد آن روز روی دانشآموزان تماشاگر تأثیر زیادی گذاشته بود.
{فرد آخر منظور از بلاپ بود که خودشو نشون داد.}
«گارون، مأموریتی به ما داده شده؟»
«بله، ارباب جوان. این مأموریت شامل ده دانشآموز کلاس مبتدی از جمله شما است.»
جین توجه خود را به نقشه جهان پشت گارون معطوف کرد.
نماد قرمز باید مقصد ماموریت باشد. آن مکان... جایی در نزدیکی پادشاهی ژان است.
پادشاهی ژان در نزدیکی سرزمین حیوانات وحشی بود. در واقع، در مجاورت مقر خطرناکترین نژاد قبیله گرگ سفید قرار داشت. مسافران از آن منطقه دوری میکنند، ماجراجویان به آنجا سرازیر میشوند و مزدوران از آن متنفرند.
{یعنی خیلی جای خطرناکیه.}
«من همچنین با دانشجویانی که به طور موقت باغ شمشیرها را ترک کردند تماس گرفتم. ده نفر از جمله شما، ارباب جوان، شرکت میکنند. شما باید مأموریت را در دو گروه مختلف انجام بدهید.»
«تو ده شرکت کننده در کلاس مبتدی را به دو گروه تقسیم میکنی؟»
«در واقع. شما رهبر گروه 1 هستید ارباب جوان. گروه 2 توسط اسکات لیمون هدایت میشود.»
اسکات لیمون. در حالی که هنوز نتایج اعلام نشده بود، همه پیشبینی کردند که مسا یا اسکات نایب قهرمان کلاس مبتدی، پشت جین خواهند بود.
با این وجود، اسکات فقط در سطح شوالیه 2 ستاره است. اگر مأموریتی در نزدیکی پادشاهی ژان باشد، بسیار محتمل است که جانوران وحشی را درگیر کند ...
یک چیز سر جای خود نبود...
حتی با اینکه آنها دانشآموزان رانکاندل بودند، باز هم فقط افرادی تازه کار بین 14 تا 16 سال بودند. آنها گزینهی مناسبی برای انجام مأموریتی مربوط به حیوانات وحشی نبودند.
یعنی یکی از خواهر و برادرهای من به گارون رشوه داده تا ما را مسئول یک ماموریت دشوار بگذارد؟ نه... با دیدن چهره مطمئن گارون، مطمئنم که پدر شخصاً به او دستور داده که این کار را انجام بدهد.
اما چرا سیرون این کار را میکند؟
خیلی شک دارم. یعنی به این دلیل است که به سولدرت وصل شدم یا به دلیل نمرات بالاست؟ در آن صورت… حادثهی بلاپ احتمالاً به پدر منتقل شده. متوجه شدم. کم کم دارم میفهمم قضیه از چه قرار است.
جین با آرامش سر تکان داد.
«پس هر گروه باید متشکل از پنج نفر باشد. من با چه افرادی کار میکنم؟»
«بله بله. گروه 1 از بلاپ، فیلس، ادینگتون، سیرا و شما تشکیل شده ارباب جوان. گروه 2 از اسکات، مسا، کیکو، تایمونت و ژوشن تشکیل شده.»
با شنیدن نحوهی گروهبندی، جین بلافاصله به نیت سیرون پی برد.
چهار فارغالتحصیل گروه او همه به استثنای بلاپ در رده متوسط تا پایین در کلاس مبتدی قرار داشتند. بلاپ که با دوئل مقابل جین بیدار شده بود، اکنون بخشی از ردههای میانی بالا بود.
از سوی دیگر، تیم اسکات متشکل از دانشآموزان درجه یک بود. تنها یک توضیح در پشت این تشکیل ناهموار گروهها وجود داشت.
«پدر میخواد من را آزمایش کند. او میخواهد بررسی کند که آیا اصول من در هدایت افراد ضعیف وقتی که در این ماموریت هستم سست میشود؟»
در این صورت، مطمئناً این مأموریت مشکلساز خواهد بود.
پس از متوجه قضیه شدن، جین دوباره سخن گفت: «خلاصهای از مأموریت و عملیات به من بده.»
«ماموریت این است که در نزدیکی مرز جنوبی پادشاهی ژان جستجو کنیم. به نظر میرسد پسر یک سرمایه دار بزرگ در آن منطقه گم شده. گروهها مسئول مناطق جداگانه هستند و به محض اینکه شخص یا سرنخ گمشده را پیدا کردید، باید به من گزارش بدهید.»
دانشجویانی که در دفتر بودند وقتی فهمیدند که این ماموریت فقط یک کار جستجو و گزارش ساده است، همگی آرام شدند است.
«و بعد از گزارش دادن؟»
«اگر زنده بودن قربانی تأیید بشود، ما شوالیههای نگهبان را برای انجام عملیات نجات اعزام میکنیم. در این بین، گروههای 1 و 2 به پایگاه اصلی برمیگردند. اما اگر قربانی مرده گزارش بشود، تا وقتی که درخواستهای اضافی از طرف مشتری وجود نداشته باشد، ماموریت به پایان میرسد.»
«به نظر میرسد که به اندازه کافی آسان است.»
«بله. با این حال، شما باید با احتیاط حرکت کنید. چون احتمال برخورد با حیوانات وحشی زیاد است.»
«من هم همینطور فکر میکنم. و از آنجا که مرز جنوبی پادشاهی ژان جایی است که قبیله گرگ سفید بیشترین فعالیت را دارد، باید بیشتر مراقب باشیم.»
قبیله گرگ سفید. همانطور که از نام آنها مشخص است، آنها نژادی از حیوانات وحشی هستند که شبیه گرگهایی با خز سفید هستند. آنها به عنوان با استعدادترین و ماهرترین جانوران در جنگ مشهور هستند.
«ارباب جوان، اگر در طول ماموریت با جانوران گرگ سفید روبرو شدید، باید ماموریت را رها کنید و بلافاصله عقب نشینی کنید. این برای بقیه هم صدق میکند.»
«من هم این را میدانم. مهم نیست که گروه دانشآموزا امسال چقدر برجسته هستند، ما حریف گروه گرگ سفید نمیشویم. جای نگرانی نیست.»
گارون از شنیدن این سخن لبخند زد.
«من نگران نیستم. من شخصاً شاهد این بودم که دانشآموزان امسال چقدر رشد کردند؛ از جمله شما، ارباب جوان. با این حال، هیچکس نمیداند چه نوع خطرات غیرقابل پیشبینی در اطراف کمین کردهاند.»
جین مستقیم به گارون خیره شد و پوزخندی زد.
«تو طوری صحبت میکنی که انگار قرار است حادثه خطرناکی در طول ماموریت رخ دهد، گارون.»
«مچم را گرفتید! شخصاً، نمیتوانم منتظر باشم تا شاهد شخصیت شگفتانگیز شما در هنگام غلبه بر شرایط باشم، ارباب جوان.»
«تو استاد خوبی هستی. وقتی دانشجویایی که در باغ نیستند برگشتند، من را مطلع ساز.»
«متوجه شدم.»
سه روز بعد، استراحت دانشآموزان به پایان رسید. ماموریت کلاس مبتدی بدون هیچگونه توضیح بیشتر آغاز شد.
جین و 9 دانشآموز دیگر به منظور انتقال به پادشاهی ژان، به دروازه انتقال رفتند.
«این افتخاری است که بتوانیم اولین ماموریت خود را همراه شما انجام بدهیم، ارباب جوان. گروه 2 تمام تلاش خودشان را میکنند تا مزاحمتی برای شما ایجاد نکنند.»
در زمانی که منتظر باز شدن دروازه انتقال بودند، اسکات به جین نزدیک شد و شروع به صحبت کرد.
«هااها، داری بار سنگینی روی دوش من میگذاری، اسکات لیمون؟»
«مطلقاً اینطور نیست! من به سادگی از ارباب جوان ممنونم که به ما این فرصت را داد تا اولین ماموریت خودمان را در حالی که هنوز در کلاس مبتدی هستیم انجام بدهیم.»
«شوخی کردم.»
اسکات نسبت به رانکاندلها بسیار وفادار بود و تحسین و احترام او نسبت به جین نیز بسیار زیاد بود.
با این حال، اسکات تنها کسی نبود که به جین احترام زیادی میگذاشت.
مسا با جدّیت گفت: «هی، گروه 1. مطمئن بشوید که مانع راه ارباب جوان جین نمیشوید و به بهترین نحو به ایشان کمک کنید.»
دانشآموزان گروه 1 هم به نشانهی تاکید سر تکان دادند.
«علاوه بر این، اگر ما این مأموریت را با موفقیت انجام بدهیم، ممکن است به شما این شانس داده شود که علیرغم پائین بودن نمراتتان، به کلاس متوسط بروید. متوجّهید؟»
« متوجه هستیم، مسا. ما تمام تلاش خودمان را میکنیم.»
جین هنگام تماشای مکالمهی آنها، لبخند زد.
ممکن است به نظر برسد که مسا با آنها بیادبی میکند، اما او واقعاً از صمیم قلب امیدوار بود که همهی اعضای گروه 1 با او به کلاس بعدی بروند.
او مانند مبصر کلاس رفتار میکرد (به نظر میرسد که استعداد آن را دارد)، اما در حقیقت، او یک دانشآموز با قلب بزرگ بود؛ کسی که بیشتر به رفقای خود اهمیت میداد.
امسال مطمئناً چیز خاصی در گروه دانشآموزان کلاس مبتدی وجود داشت. همه آنها پیوندهای قوی با جدیت و قدرت جین ایجاد کرده بودند.
این موردی نادر در سیستم رقابتی طایفه رانکاندل بود. علاوه بر این، در بیشتر مواردی که پیوندهای قوی بین دانشجویان به وجود میآمد، آنها اربابان جوان و بانوها را از گروه حذف میکردند.
با این حال، در طول چند سال گذشته، جین این دانشآموزان را به طور کامل محسور خود کرده بود.
«ساکت، از آنجا که دروازه انتقال به زودی باز میشود، من یک فرمان صادر میکنم.»
«بله!»
دانشآموزان دور جین جمع شدند.
«به محض رسیدن به مرز جنوبی، اردو را در مرکز منطقه برپا میکنیم. بعد از آماده شدن همه افراد برای اردوگاه، گروههای 1 و 2 راههای جداگانه خودشان را پیش میگیرند و به طور جدی منطقه را بررسی میکنند.»
جین قبل از ادامه صحبت خود به نقشه اشاره کرد.
«اردوگاه برای به اشتراکگذاری اطلاعات و گزارش تلفات است. هر گروه یک عضو را به اردوگاه میفرستد تا اطلاعات را یک بار در روز در زمان از پیش تعیین شده به اشتراک بگذارد.»
«متوجه شدیم، ارباب جوان.»
«شما باید در طول ماموریت مرا کاپیتان صدا کنید، نه ارباب جوان. و اعضای غیر از تلفات نباید در اردوگاه استراحت کنند. با این حال، هر گروه ممکن است به تشخیص خودش به کسی استراحت بدهد. سوالی هست؟»
«خیر، کاپیتان!»
«خب، همین بود. بیایید امیدوار باشیم که هدف ما زنده و سالم باشد.»
چند لحظه بعد، دروازه انتقال فعال شد و بدن همه با مانایی درخشان احاطه شد.
پس از اتمام تلپورت، دانشآموزان و جین خود را در دروازه انتقال در منطقه مرکزی جنوبی پادشاهی ژان مشاهده کردند.
در حالت عادی، پس از ورود باید تمام مراحل اداری را طی میکردند، اما به محض اینکه کارکنان روپوشهایی را که دانشآموزان پوشیده بودند مشاهده کردند، تمام مراحل را کنار گذاشتند. روپوشها نشان رانکاندل "شمشیر سیاه" را بر روی خود داشتند.
سه روز از ورود آنها به منطقه جنوبی پادشاهی ژان میگذرد.
دانشآموزان اردوگاهشان را ساخته بودند و در حال بررسی منطقه بودند، اما فایدهای نداشت.
منطقه جنوبی پادشاهی ژان سرزمینی متشکل از دشتها و جنگلهای علفی بود. آنها به طور کامل در مزارع باز و علفی جستجو میکردند، اما یافتن آثار یک انسان گمشده کار ساده ای نبود.
«به نظر میرسد که ما باید جستجوی خودمان را به داخل جنگل متمرکز کنیم. توی علفزارها هیچ سرنخی وجود ندارد.»
«کاپیتان، ادینگتون میگوید که او گروه دمآبی را دیده.»
«قبیله دمآبی؟ اگر آنها اینجا باشند، بعید است که با گروه گرگ سفید روبرو بشویم.»
دمآبیها قبیلهای مطیع و ملایم هستند که با استفاده از دمهارپونی شکل خود در رودخانهها یا دریاها ماهی میگیرند.
{حیوان نیستن.}
آنها در مناطقی که حیوانات وحشی گرگ سفید یا جانوران ببر قرمز زندگی میکنند یافت نمیشوند. حیوانات دم آبی همیشه هنگام ساختن مکان زندگی خود از شکارچیان اجتناب میکنند.
«کسی که امروز به اردوگاه برمیگردد و گروه 2 را ملاقات میکند، بلاپ است؟»
«بله.»
«بلاپ، امروز دو ساعت زودتر از معمول عازم محل کمپ شو. برف تو را کند میکند. و بعد از اتمام تبادل اطلاعات، به جای اینجا به منطقه 13 برو. ما آن منطقه را بررسی خواهیم کرد.»
«متوجه شدم، کاپیتان.»
گروههای 1 و 2 هر شب ساعت 21 در اردوگاه به منظور تبادل اطلاعات گرد هم میآمدند.
هنگامیکه بلاپ گروه را ترک کرد، سایر اعضا نیز به سمت منطقه 13 حرکت کردند. منطقه 13 جنگلی بود که هنوز مورد بررسی قرار نگرفته بود.
«یک چیزی درست نیست... با وجود اینکه پدر شخصاً این مأموریت را به ما سپرده، امّا هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است. یعنی من اشتباه فکر کردم که او میخواهد من را آزمایش کند؟»
هیچ حادثه ای در منطقه 13 رخ نداد و آنها هیچ سرنخی در مورد فرد مفقود شده پیدا نکردند.
تنها حادثه خاصی که رخ داد این بود که از روستای قبیله دمآبی که به طور تصادفی پیدا کرده بودند، ماهی پخته شده هدیه گرفتند.
«انسان گم شده؟ ما نمیدونیم. قبله دمآبی خوبه. همتون. خسته. بدبخت. هستید، بگیرید. ماهی. هدیه.»
{زبانشون خیلی خوب نیست که اینجوری حرف میزنن.}
«آری، آری. میدانم. با تشکر. اینها خوب پخته شدهاند. دفعهی بعد که بیاییم برای شما جبران میکنیم.»
اعضای گروه 1 پس از جستجوی نیمه شب در منطقه، اکنون منتظر بازگشت بلاپ در زیر باران بودند و شمشیرهای خیس خود را پاک میکردند. با ادامه یافتن بارش برف، ادامه جستجو در تاریکی و در این آبوهوا بینتیجه بود.
«از آنجا که ما حتی بعد از بررسی کردن منطقه 13 چیزی پیدا نکردیم، برای ادامه ماموریت باید به قلمروی جانوران نزدیک بشویم...»
با این حال، بررسی سرزمین حیوانات وحشی ماموریتی نبود که یک دانشجوی کلاس مبتدی میتوانست انجام دهد.
«نیازی به انجام چنین کار غیرمنطقیای نیست. احمقانه است که تا این حد پیش برویم. ما باید سه روز باقیمانده را مجدداً صرف بررسی مناطق قبلی کنیم.»
بلاپ سرانجام با نزدیک شدن ساعت به 2 صبح، از اردوگاه بازگشت.
«ارباب جوان! ارباب جوان جین!»
او آنقدر عجله داشت که نامیدن جین به عنوان کاپیتان را به کلی فراموش کرده بود. دانشجویانی که در حالت آماده باش بودند، برخاستند و به سوی بلاپ شتافتند.
«چی شده، بلاپ؟»
«گروه 2 مورد حمله قرار گرفته! حتی کیکو که با آنها به اردوگاه اعزام شده بود، جراحات جزئی داشته.»
«همه، آماده حرکت باشید. کار حیوانات بوده؟»
دانشآموزان بلافاصله صف کشیدند و آماده رفتن بودند.
«نه، گفتند که کار انسانها بوده. گروه 2 نمیتواند از علامتهای خودش استفاده کند، زیرا مخفی شدهاند. بنابراین ما باید به سمت آنها برویم.»
پایان چپتر 23
کتابهای تصادفی



