جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شوالیه نابغه منحصربهفرد در جهان، سیرون رانکاندل.
چهار سال پیش، پس از اینکه از کوچکترین پسر خود در باغ شمشیرها استقبال کرد، بلافاصله عازم دریای سیاه شد. سوالی که پسرش قبلاً پرسیده بود، ذهنش را از درون میخورد.
آیا خدای سولدرت از پدر قویتر است؟
«من میتونم قویتر از یه خدا باشم.»
هیولاهای دریای سیاه به سیرون حمله نکردند. آنها حتی به مرکز دریای سیاه که سیرون در آنجا نشسته بود، نزدیک نشدند. این، حاصل زنجیره غذایی طبیعت بود.
{ازش میترسیدن چون همشونو میکشته.}
خوردن و خورده شدن.
سیرون، سادگی این زنجیره را بسیار دوست داشت؛ به همین دلیل اغلب به دریای سیاه میآمد.
چند روز پیش، شوالیهای به دنبال او به دریای سیاه آمده بود. این شوالیه برای دیدن سیرون هیولاهای بیشماری را کشته و در خون آنها غسل کرده بود.
«خان هستم، پدرسالار.»
سیرون بی آنکه رو بگرداند، چشمانش را گشود. خان زانو زده بود و مشتش را بر زمین نهاده بود.
«آزادانه صحبت کن، خان.»
خان، خون را از زرهش زدود و به سیرون نزدیکتر شد.
سپس خان با چهرهای سفت و جدّی گزارش خود را ارائه داد و سیرون با چهرهای متین منتظر ماند تا صحبت او پایان یابد.
با این حال، در میان گزارش، گوشه لبهای سیرون به پوزخندی خم شدند.
«گزارش من تمام شد...»
بدن شناور سیرون به آرامی به سمت زمین فرود آمد.
«پس این کاریه که کوچکترین انجام داد؟»
{منظورش جین هست.}
«درسته، پدرسالار.»
محتوای گزارش خان، جزئیات هیاهوی ناشی از اقدامات اخیر جین در کلاس آموزش مبتدیان بود.
اگرچه گارون گفته بود که جزئیات حادثه را برای دیگر رانکندلها فاش نمیکند، اما نمیتوانست آن را از پدرسالار رانکندل مخفی نگه دارد. بنابراین او خان، دست راست سیرون را در جریان این حادثه قرار داد.
هرچند، این راز را به افراد دیگری نگفت. گارون از جین فعلی نمیترسید، اما از چیزی که جین در آینده به آن تبدیل میشد میترسید.
«کوهها.»
سيران ناگهان سرش را عقب انداخت و بلند بلند خنديد.
«پس این اصولیه که جوانترین بهش اعتقاد داره! اون از نیروی عجیبی برای تسلط بر دیگران استفاده میکنه، در حالی که گاهی اوقات موجودات ضعیفتر را در آغوش گرفته، و ازشون مراقبت میکنه.»
خان فقط سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد.
پوزخند زدن.
پوزخند پهنی روی صورت سیرون نقش بست. در سالهای اخیر، او بسیار میخندید، بسیار بیشتر از آنچه که بعد از رسیدن به قلمروی نیمهخدا خندیده بود.
«پس ما باید بررسی کنیم که این اصول او اصلاً ارزشی دارن یا نه.»
«بله، پدرسالار.»
«برگرد و این را به گارون بگو. قبل از رفتن به کلاس آموزش متوسط ، از جین بخواه كه كاری را انجام بدهد.»
خان مجبور شد چند روز دیگر را صرف خروج از دریای سیاه و مبارزه با هیولاها کند، تا این فرمان را به گارون برساند.
ژانویه 1795.
جین که اکنون 15 ساله است، به عنوان شوالیهی 3 ستاره شناخته شده و از آخرین تعطیلات کلاس آموزش مبتدی لذت میبرد.
هر ساله، دانشآموزان یک تعطیلات دو هفتهای در اولین ماه دریافت میکنند. این تنها استراحت آنها بود، زیرا در بقیهی طول سال، هر روز تمرین میکردند.
در این دوره، بیشتر دانشآموزان به شهرهای خود برمیگردند. کادرهای مجرب به تنهایی آموزش میبینند و تجهیزات خود را بررسی میکنند، در حالی که کادرهای برجسته، در اطراف آهنگریهای اتحاد هوپستر میگردند و شمشیرهای مخصوص سفارش میدهند.
چرا شمشیر سفارش میدهند؟
زیرا از نحوه انتخاب نامزدهای صعود به کلاس بعدی آگاه هستند. نتایج و نامزدها تنها پس از پایان دو هفته استراحت اعلام میشوند، اما در اغلب اوقات، پیشبینی اینکه چه کسی به کلاس متوسط راه پیدا میکند، بسیار آسان است.
با شروع کلاس آموزش متوسط ، دانشآموزان دیگر از شمشیرهای چوبی استفاده نمیکنند. آنها باید از شمشیرهای مخصوصی که برای آنها ساخته شده است استفاده کنند.
دانشآموزان برتر کلاس مبتدی مانند مسا میلکانو، همگی به صورت موقت باغ شمشیرها را ترک کردند تا سلاحهای خود را بدست آورند. با وجود اینکه نتایج هنوز مشخص نشده است، همه این دانشآموزان میدانستند که قطعاً انتخاب خواهند شد.
«جین، برادرم.»
«بله، بزرگترین خواهرم.»
نیازی به گفتن نیست که رتبه برتر کلاس مبتدی امسال، جین بود.
اگر جین مثل مسا و دیگران دانشجوی شوالیه بود، در شهر به دنبال زرهسازها و آهنگرهای هافستر میچرخید.
با این حال، او یک رانکندل بود.
او کوچکترین پسر طایفه برجسته شمشیرزنان بود که شمشیرهای بسیار ارزشمند و درجه یک بسیار زیادی داشتند. بنابراین، او فقط باید یک شمشیر از زرّادخانه قبیله بگیرد.
او به سلاح سفارشی نیاز نداشت. در میان هزاران شمشیر که در زرادخانه نشستهاند، حداقل یکی از آنها باید در دستان او قرار گیرد.
«پیدا کردن شمشیر مناسب تو مشکلساز بود، میدونی؟»
با این حال، جین نمیتواند شمشیر خود را انتخاب کند. لونا گفت که میخواهد شمشیری به او هدیه دهد و یک ماه کامل را در زرادخانه گذراند.
در هر صورت، لونا در تشخیص شمشیرهای خوب در مقایسه با جین فعلی بسیار بهتر بود. بنابراین با قبول پیشنهاد او، چیزی برای از دست دادن نداشت.
«من بیصبرانه منتظر آن هستم، خواهر بزرگتر.»
انفجار!
لونا شمشیر بزرگ تبری را از پشت خود برداشت و آن را رای زمین گذاشت. این شمشیر در مقایسه با کرانتل محبوبش، شمشیری متفاوت بود.
جین با چهرهی گیجی نگاه می کرد. شمشیر تبری لونا که روی زمین گذاشته بود، از کل هیکلش بزرگتر به نظر میرسید.
از سوی دیگر، چشمهای لونا از هیجان میدرخشیدند.
«این شمشیر یه زمانی قاتل بیلز نامیده میشد. این سلاحیه که من توی نوجوانی ازش استفاده میکردم.»
حتماً میپرسید شمشیر تبری چیست؟
همانطور که از نامش مشخص است، این شمشیر دارای تیغه تبری است که به نوک متصل است. عظیم، سنگین و حجیم است. تاریخ شمشیرهای تبری… خیلی طولانی نیست.
{خیلی قدیمینیستن.}
این سلاحیـست که لونا رانکاندل شخصاً در پانزده سالگی اختراع کرد. تا آن زمان، هیچکس از چنین سلاحی استفاده نکرده بود.
به عبارت دیگر، نام قاتل بیلز از دوران آشفتگی، وحشیگری و ناپایداری نوجوانی خود لونا سرچشمه گرفته است.
لونا با چشمانی معصومانه پر از امید و انتظار پرسید: «خب؟ دوستش داری؟»
لرزه به بدن و به ستون فقرات جین افتاد و سرفهی عجیبی از حلقش خارج شد.
«من... فکر نمیکنم این یکی... مناسب باشه.»
روحیه شاد و امیدوار لونا بلافاصله ناپدید شد، و جایش را به لبخند پلیدی داد؛ زیرا فضایی تیره و تار در اطراف او شکل گرفته بود.
«هاها، من فقط شوخی کردم. شوخی میکنم…»
«به نظر نمیرسه یه شوخی باشه...»
جین به سختی خودش را از گفتن این سخن باز داشت و فقط با ناراحتی خندید.
برای چند ثانیه دیگر، لونا آرزو کرد که جین شمشیر تبری را بر میدارد. با این حال، سریعاً تسلیم شد و آه عمیقی کشید و شمشیری دیگر بیران آورد.
«چارهای نیست... پس این یکی چطوره؟»
شمشیری که لونا نشان داد در داخل یک غلاف مشکی مرتب و بدون تزئین قرار داشت.
معمولی به نظر میرسید، اما وقتی جین شمشیر را از لونا گرفت، چشمانش شروع به لرزیدن کرد.
«از اونجایی که باریسادا را در مراسم انتخاب، انتخاب کردی، این شمشیر برات مناسبه. همچنین با سبک شمشیرزنی تو سازگاره.»
شرررت.
وقتی جین شمشیر را از غلاف کشید، تیغهای به سفیدی برف نمایان شد.
«برادامانت!»
جین شمشیر خالص و بدون تزئینات را در ذهن خود تحسین میکرد. او به انعکاس چند رنگی که مانند یک الماس ستارهای میدرخشید خیره شد، که زیباییاش او را به زانو در میآورد.
برادامانت.
این برادر باریسادا است، تیغهای که زمانی توسط پدرسالار اول تمار درانکاندل استفاده میشد. به استثنای باریسادا، شمشیرهای بسیار کمیوجود داشت که در تسلیحات رانکاندل از برادامانت برتر بود.
قبل از جعل باریسادا، آهنگر افسانهای، پیکون مینچه، برادامانت را به عنوان نمونه اولیه ایجاد کرد، که اکنون به عنوان یکی از بهترین شمشیرها در سراسر جهان شناخته میشد.
«به نظر میرسد که آن را دوست داری.»
«البته خواهر بزرگتر، این یکی از بهترین شمشیرها حتی بین شمشیرهای رانکاندله. خیلی ازت ممنونم.»
لحن جین آرام بود، ولی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
«اگر شما نبودی، برای من غیرممکن بود که برادامانته را از زرّادخانه خارج کنم. طایفه اجازهاش را نمیداد. ولی فکر کنم الان برادامانت را به من میدهند... این شمشیریه که موراکان گفت در آینده به دست میارم! »
از آنجا که برادامانت شمشیری عالی بود، بسیاری از خواهران و برادران جین به دنبال آن بودند.
اما دلیلی وجود داشت که این شمشیر مناسب جین بود.
انرژی معنوی...
وقتی باریسادا و برادمانته انرژی معنوی را جذب میکنند، ارزش واقعی خود را آشکار میکنند.
اما این ویژگی تنها مناسب کسانی است که سایهها را کنترل میکنند.
«بسیاری از خواهر و برادرهای ما مشتاق برادامانت هستند... چطور میتونم این دین را به شما ادا کنم، بزرگترین خواهر؟»
«دینت را ادا کنی؟... به نظر میرسه هنوز در کنار من راحت نیستی. چقدر غمانگیز...»
«منظور من این نبود خواهر.»
«برای تسکین اندوهم، مجبورم روت قلدری کنم. همین الان چشماتو ببند برادر، بیا درس خودمونو شروع کنیم.»
«بله خواهر.»
لونا در حالی که سر جین را مالید و موهایش را به هم ریخت، با شیطنت پوزخندی زد.
«امروز دوباره به تو یاد میدهم که چطور با استفاده از چشم ذهن، اطراف را ببینی.»
«بلدم.»
«اما برخلاف گذشته، من چیز دیگری را به تو میگویم که باید در مورد چشم ذهن بدانی.»
«آن چیست، خواهر؟»
لونا خم شد و دستان جین را گرفت.
«بدان که در خانواده ما، جایی که خواهر و برادرها مشغول زیر پا گذاشتن همدیگرند، حداقل یک نفر وجود دارد که بدون قید و شرط تو را دوست دارد، بدون اینکه در مقابل، انتظار چیزی را داشته باشد. پس خواهرت را بیشتر از این ناراحت نکن.»
«متأسفم خواهر.»
«قبل از تولد تو، من روزهایم را به تنهایی توی این خانواده میگذراندم. اما یک قربانی بیش از حد کافیه. تو نیازی به گذراندن آن دوران نداری.»
جین تصمیم گرفت حسن نیت و عشق لونا را از اینجا به بعد زیر سوال نبرد.
این درست بود که این خواهر خوشقلب، در اولین زندگی خود روی جین و بدبختی او چشم بست. اما جین مایل بود صفحه را برگرداند و بی توجهی گذشته لونا نسبت به خودش را فراموش کند.
من همه چیز را از اون زندگی راجع به لونا نمیدانم. شاید دوران سختی را سپری میکرد. من نباید با اطلاعات ناقص قضاوت کنم.
«خیلی زوده.»
«چی؟»
کنترل تو بر انرژی معنوی هنوز ناقصه که بتونی برادامانته را بیدار کنی. برای تلاش برای بیدار کردن شمشیر باید به حداقل 3 ستاره در آزادی روحانی برسی.»
«3 ستاره؟ فکر میکنم به زودی به آن میرسم. من باید بتونم به زودی از این شمشیر استفاده کنم.»
ضربه زدن!
موراکان مجله اروتیک را با قدرت در دستانش بست و به جین خیره شد.
«با دقت گوش کن بچه. باریسادا و برادامانته. اون دو شمشیر روحی سلاحهای خطرناکی هستن که نباید با بی خیالی بیدار بشن. 3 ستاره حداقل نیازه. اما تا زمانی که به 5 ستاره نرسی، از برادامانته به عنوان یک شمشیر معمولی استفاده نکن، متوجهی؟»
«اما من صبر زیادی ندارم... فکر میکنم باید تا سال آینده به 5 ستاره برسم.»
«بله درسته. حتی اگه تو توی دوران نوجوانی بهترین کنترل کننده روح باشی و هر روز به جای غذای واقعی انرژی معنوی بخوری، باز هم غیرممکنه. پس با گفتن این مزخرفات حتی یه سگهای خیابونی هم بهت میخندند.»
چقدر بچّگانه. جین نمیتوانست باور کند که فردی که در مقابل خود بود واقعاً اژدهایی بود که بیش از 3000 سال عمر دارد.
جین اخمی کرد و مجله را از دستان موراکان ربود.
«چی گفتی؟ هاه؟ چیزی در مورد سگ خیابونی؟ دوباره بگو، صداتو نشنیدم.»
«مجله منو پس بده. پسش بده پسر. میدونی چقدر سخت بود که...»
«ارباب جوان!»
این دو نفر مکث کردند و به طرف گیلی که به سمت آنها میدوید برگشتند. به نظر میرسید که او عجله دارد.
«چی شده، گیلی؟»
«مربی گارون شما را صدا میکند، ارباب جوان.»
«چرا گارون میخواهد توی تعطیلات من را ببیند؟ اگر حرفی برای گفتن دارد، بگو که خودش شخصاً بیاید من را پیدا کند.»
«این...»
گیلی با چشمانی لرزان، به جین نزدیک شد و آرام صحبت کرد.
«او میگوید باید با استفاده از نقشه، خلاصهای از عملیات را به شما ارائه بده، ارباب جوان.»
«عملیات؟»
«بله، مربی گارون اولین ماموریت شما را محول کرده. و ظاهراً به محض پایان استراحت باید بروید.»
جین مجله را از دستش انداخت.
«یک مأموریت... درسته، الان که شوالیه 3 ستارهام، زمان آن رسیده که اولین مأموریتم را به من واگذار کنند. اما به محض پایان تعطیلات باید رفت؟»
یک چیزی مشکوک بود...
«مأموریتها از کلاس آموزش میانی آغاز میشد. از آنجا که ماموریتها معمولاً مربوط به ترور، مبارزه، تسخیر هیولاها و غیره بودند، کلاسهای مبتدی با آنها درگیر نبود.
علاوه بر این، پیشرفت به کلاس میانی یک ماه پس از استراحت برای دانشآموزان رانکاندل اتفاق افتاد، بنابراین عجیب است که بلافاصله پس از استراحت ماموریت تعیین شود.
«خب، من فکر میکنم از نظر فنی میتوانم عضوی از کلاس متوسط محسوب بشوم. چون پیشرفت من چند ماه پیش تأیید شده. شاید اونها قضاوت کردند که دادن مأموریت به من اشکالی ندارد.»
هنگامی که جین افکار خود را مرتب کرد و سر تکان داد، گیلی اطلاعات بیشتری به او داد.
«و شرکت کنندگان در این مأموریت... ده نفر از اعضای کلاس آموزش مبتدی از جمله شما، ارباب جوان هستند. یک اشتباهی پیش اومده. باید سریع برید و با مربی گارون صحبت کنید.»
پایان چپتر 22
کتابهای تصادفی

