فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«تعدادشون؟»

«سه نفر رو تایید کردن.»

«هیچ راهی وجود نداره که فقط سه تا احمق به دانش‌آموزای رانکاندل حمله کنن. قطعاً تعدادیشون یه جایی قایم شدن. ادینگتون، دیوید! وقتی به محل اردوگاه نزدیک شدیم، دنبال بقیه‌ی مهاجمین بگردید.»

«بله!»

«اگه اونا رو پیدا کردید، مشارکت نکنید. در اسرع وقت به من گزارش بدید.»

جین انتظار نداشت که دانش‌آموزان به جای حیوانات وحشی، مورد حمله انسان‌ها قرار بگیرند.

«اگه مهاجمین با وجود دیدن لباسای رانکاندل ما بمون حمله کردن... یعنی پیروان زیپفل رادیکالن؟»

همانطور که آنها به‌سرعت می دویدند، جین به گزارش بلاپ گوش می داد.

«مهاجمین همگی ماسک پوشیده بودن، بنابراین گروه 2 نتونست اونا رو شناسایی کنه. اما گفتن که مهاجمین از گسترده‌ترین و رایج‌ترین شمشیرهای بلند در پادشاهی ژان استفاده می‌کنن.»

در آن صورت، به احتمال زیاد این کار خودی‌هایی از پادشاهی ژان بوده است.

اما جین هنوز نمی‌توانست احتمال اینکه طرفداران زیپفل پشت این حمله هستند را کنار بگذارد. این امکان وجود داشت که آنها عمداً از سلاح‌های تولید شده در ژان استفاده کرده باشند تا آنها را گیج کنند.

«اگه گروه 2 بعد از نبرد موفق به فرار شده، پس دشمنا نباید شوالیه 5 ستاره یا بالاتر باشن. مشکل اینه که ما نمی‌دویم اونا چه افرادین...»

چرا آنها به گروه 2 حمله کرده بودند؟

اگر آنها واقعاً پیروان زیپل رادیکال بودند، و اگر پس از شنیدن این که «دانش‌آموزان رانکاندل در این منطقه ماموریتی را انجام می‌دهند» به اینجا آمده بودند، ابتدا گروه 1 را هدف قرار می دادند، زیرا جین بخشی از آن بود.

پس از دو ساعت بدون وقفه دویدن، بالاخره محل کمپ رویت شد. اگر آنها به جای جنگل‌ها از علفزارها عبور می‌کردند سریع‌تر می‌رسیدند، اما نمی‌توانستند از عهده‌ی دشمنان برآیند.

ادینگتون و دیوید به منظور جستجوی مهاجمان از گروه جدا شدند. تنها کسانی که در نزدیکی اردوگاه باقی مانده بودند، جین، بلاپ و سیرا بودند.

ساعت 5 صبح...

اگر آنها اکنون به سمت مخفیگاه گروه 2 حرکت می‌کردند، به سحر برمی‌خوردند. از آنجایی که آنها هنوز تعداد دشمنان و نیروهای خود را نمی‌دانستند، در صورت بازگشت نور، دانش‌آموزان و جین در وضعیت نامناسبی قرار می‌گرفتند.

«امیدوارم گروه 2 خودشونو به درستی مخفی کرده باشن. همه‌ی اونا بچه‌های ماهری‌ان، پس نباید زیاد نگران باشم…»

سه نفر باقی مانده از گروه 1 دوباره حرکت کردند. آنها قصد داشتند در مخفیگاه خود به گروه 2 بپیوندند و منتظر باشند تا ادینگتون و دیوید با جزئیات مهاجمان بازگردند.

جین و دیگران به سرعت به مخفیگاه رسیدند، اما گروه 2 دیگر آنجا نبود. تنها چیزی که باقی مانده بود، نامه‌ای در ورودی غار و گودالی از خون روی زمین بود.

«ارباب جوان. این...»

به نظر می‌رسه اونا قبلاً لو رفتن.

جین با دیدن این صحنه، دندان‌هایش را به‌شدّت روی هم فشار داد.

«اون مادرقحبه‌ها! من نمی‌دونم کی هستین، اما شما رو پیدا می‌کنم و همتون رو می‌کشم.»

جین مدت‌ها بود که عصبانی نشده بود. حتی در طول مرگ ناگهانی خود در اولین زندگی، او بیشتر احساس ناامیدی کرد تا خشم. حتی بعد از دوباره به زندگی برگشتن، او هر روز مشغول بیشتر بهره بردن از زندگی جدید خود بود و وقت نداشت به احساسات خود فکر کند.

اما این بار، اگر کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد.

لکه‌های خون اطراف غار همگی متعلّق به کودکان و نوجوان بود. علاوه بر این، آن کودکان زیردستان او بودند که او را دنبال می‌کردند.

جین چشمان خود را بست و قبل از این‌که بی پروا عمل کند، خود را آرام کرد. او مجبور بود خونسردی خود را حفظ کند تا بتواند دشمنان را بیابد و انتقام دانش‌آموزان را بگیرد.

«آروم باش، بلاپ. خون هنوز به طور کامل خشک نشده. مدت زیادی از پیدا شدن اونا نگذشته.»

جین با بلاپ که با شدت جیغ می‌کشید صحبت کرد. آنقدر خون وجود داشت که فکر می‌کرد گروه 2 همگی کشته شده‌اند.

«خون زیادی وجود داره، اما هیچ تکه‌ای از گوشت یا استخوان وجود نداره. و هیچ اثری از افتادن اجساد روی چمن وجود نداره. گروه 2 در طول نبرد موفق به فرار شده. در اینجا ردپای زیادی وجود داره. اما با نگاه به اندازه‌ها، به نظر می رسه تنها چندتا دشمن وجود داشته که هنگام کشف این منطقه در حال جست‌وجو بودن.»

سیرا با آرامش به مشاهدات جین اشاره کرد. او در حال حاضر حرکات گروه 2 را با بررسی ردپاها و لکه‌های خون دنبال می کرد.

«به نظر می رسه که اونا به غرب رفتن، ارباب جوان. و یه تکه بانداژ در اینجا وجود داره.»

«بانداژ؟»

جین به سرعت به طرف سیرا رفت و نوار باند را مشاهده کرد. قطعاً در هافستر تولید شده است.

«یک مهاجم وجود داشته. اون باید گروه 2 رو قبل از فرار اول مجروح کرده باشه. به نظر می‌رسه گروه 2 لحظه‌ای رو اینجا مونده تا به زخم‌های خودش رسیدگی کنه، امّا مجبور شدن فرار کنن. چون پیش‌بینی می‌کردن که مهاجما برمی‌گردن...»

با نگاه به غرب، جین دید که در مسیری طولانی، علف پر از جای پا است. از آنجا که هیچ اثری از آثار سم اسب وجود نداشت و فقط رد پای انسان همراه با لکه‌های خون وجود داشت، دلیلی برای تردید جین وجود نداشت.

«سیرا، در این منطقه پنهان شو و منتظر باش تا ادینگتون و دیوید برگردن، بعد بیا پیش ما. ما هم به دنبال اونا میریم، بلاپ.»

آنها با تمام سرعت می دویدند. از آنجا که هیچ یک از آنها چشم بر هم نگذاشته بودند و تمام شب را به دویدن و جستجو گذرانده بودند، استقامت آنها به مرزهای خود نزدیک شده بود.

بلاپ فقط از پابه‌پا رفتن با جین خسته شده بود، اما بقیه در حال حاضر خیلی نگران نبودند. تا زمانی که جنگوی 5 یا کمتر 4 ستاره برای رویارویی وجود داشت، جین به راحتی می‌توانست با همه آنها کنار بیاید.

در واقع، چیزی که او را نگران می‌کرد این بود که چگونه از مانا و قدرت معنوی استفاده کند، بدون اینکه دانش‌آموزان متوجه شوند. امّا خود را زیاد نگران آن نمی‌کرد.

او بیش از آنکه به مخفی ماندن رازش اهمیت دهد، نگران دانشجویان بود.

«صدای برخورد شمشیر با شمشیر! دانش‌آموزا دارن می‌جنگن!»

تعقیب عجولانه جین و بلاپ ثمربخش بود. پس از حدود 30 دقیقه تعقیب‌وگریز، آنها می‌توانستند صداهایی را از راه دور بشنوند. بلاپ نیز متوجه صداها شد. هر دو برای یافتن منبع صدا به مسیر خود ادامه دادند.

جین نفس خود را متوقف کرد و محیط اطراف خود را بررسی کرد که آیا دشمنان نیز آنها را دنبال کرده‌اند یا خیر.

«ما از این به بعد به صورت مخفیانه حرکت می‌کنیم، بلاپ.»

«اما گروه 2 داره با دشمن می‌جنگه، ارباب جوان.»

«ما در حال حاضر در جنگلیم. به جای اعلام ورود ما به همه، بهتره پشت سر مهاجما مخفی بشیم و به اونا ضدحمله بزنیم. اگه دشمنای زیادی وجود نداشته باشه، میتونیم در عرض چند ثانیه به این موضوع پایان بدیم.»

این دو به طور مخفیانه بین درختان حرکت کردند و به منبع صداها نزدیک شدند، تا سرانجام توانستند دانش‌آموزان گروه 2 را ببینند.

آنها در وسط جنگ در مرکز جنگل بودند. هیچکدام از آنها زخم های مهلکی مانند قطع عضو دریافت نکرده بودند، اما همه دچار جراحات جزئی مانند بریدگی‌های کوچک در اطراف بدن خود بودند.

«اسکات، کیکو، ژوشن... مسا کجاس؟»

جین فقط می‌توانست سه دانش‌آموز را ببیند.

تعداد دشمنان نقاب دار دو نفر بود. با دیدن حرکات آنها، جین به این نتیجه رسید که آنها واقعاً جنگجویان 4 ستاره هستند.

« با نشانه من، اونا رو از پشت به طور هم‌زمان می‌زنیم. من سمت چپی رو می‌گیرم، تو سمت راستی رو... صبر کن، نه. خنجری با خودت داری؟»

بلاپ خنجری را که در بند سینه‌اش ذخیره شده بود بیرون آورد.

«چشماتو ببند.»

چرا جین به او می‌گفت در چنین شرایطی چشمانش را ببندد؟

بلاپ از آن دسته افرادی نبود که چنین سوالاتی را از خود بپرسد. اگر ارباب جوان به او دستور می‌داد که چشمانش را ببندد، او چشمان خود را می‌بست. هنگامی که بلاپ این کار را انجام داد، جین خنجر را با انرژی معنوی پوشاند.

قدرت معنوی می‌تواند قدرت برنده و مخرب سلاحی مانند هاله {آورا} را افزایش دهد.

با این حال، این یک اثر دیگر داشت. وقتی اسلحه‌ای از انرژی معنوی پوشیده می‌شود، وجود و حضور جسم نازک می‌شود. بنابراین، می‌تواند شانس موفقیت یک حمله غافلگیرکننده را بسیار افزایش دهد؛ به ویژه اگر شخص بدون هیچ صدایی خنجر را به طور دقیق پرتاب کند.

«با دقت گوش بده، بلاپ. به محض پایان صحبت، دو ثانیه دیگه صبر کن و به دشمن در سمت چپ حمله کن.»

ووش!

به محض پایان نجوا، جین خنجر تیره را پرتاب کرد. تیغه با گذر از روی جنگل، باد را قطع کرد و خود را در پشت سر راستی‌ترین دشمن قرار داد.

«ارررگ.»

مهاجمی که شمشیر خود را تاب می‌داد، فوراً حرکت خود را متوقف کرد. اما قبل از اینکه متحدش در سمت چپ حتی بتواند سر خود را بچرخاند تا او را بررسی کند، بلاپ از پشت به طرف او دوید و شمشیر خود را از پشت دشمن بازمانده به پایین حرکت داد.

مهاجم به سرعت متوجه حمله شد و به عقب برگشت تا شمشیر بلاپ را دفع کند، اما با حمله ناگهانی جین، تاندون آشیل او قطع شد.

«ارررغ!»

صدا کردن! ضربه زدن!

جین جان مهاجم را فوراً نگرفت و با شمشیر پشت سر و شقیقه‌اش را زد. وقتی دشمن نیمه‌هوشیار روی زمین افتاد، جین زانوی خود را روی کمرش فشار داد و او را کاملاً سرکوب کرد.

«ارباب جوان!»

دانش‌آموزان گروه 2 به طرف جین دویدند. چهره آنها با آرامش و امید به زنده ماندن نقاشی شده بود، اما به زودی با ناامیدی از خراب شدن اولین ماموریت ارباب جوان همراه شد.

«همه حالشون خوبه؟ می‌دونید این حرومزاده رو چه کسی فرستاده؟»

جین در حالی که دشمن مدام ناله و خس خس می‌کرد، مشت خود را به ساق پای او کوبید، و همچنین قدرت بیشتری در زانوی خود گذاشت تا سر مهاجم را در گل فرو کند.

«ما خوبیم اما مسا... توسط اونا اسیر شد.»

«ما شما رو ناامید کردیم، ارباب جوان.»

آه کشیدن.

جین نفس عمیقی کشید و موهای مهاجم زنده را گرفت و ماسک او را برداشت. او یک مرد 30 ساله بود که جین قبلاً او را ندیده بود.

«کسایی که ناامید شدن این و رِئیسش‌ان! شما بچه‌ها فعلا مراقب صدمات خودتون باشین. به نظر می‌رسه که اسکات بیشترین زخم رو داشته.»

«به من رحم کن.»

«میخوای به تو رحم کنم؟»

جین نمی توانست جلوی خودش را بگیرد که پاسخ مهاجم را بدون حالت طعنه آمیز بدهد.

«به نظر نمی‌رسه که پیرو زیپل باشه، چون اون به زندگی خودش اهمیت میده.»

به من رحم کنید. اولین کلماتی نیست که یک فرد جسور و بی پروا بعد از جرات حمله به کادرهای رانکاندل میگه.

«تو باید قبل از حمله کردن به زیردستای من اینو می‌گفتی. تو در حال حاضر دو تا انتخاب داری. یا وابستگی خودتو به ما بگی و بگی که چرا به ما حمله کردید و من تو رو و فقط تو رو بدون درد می کشم.»

کتک زدن، صدای کتک.

جین در حالی با مهاجم صحبت می‌کرد، از این طرف و آن طرف به او سیلی می‌زد.

«و یا دهن خودتو بسته نگه دار، و قبیله رانکاندل هر کسی و فردی رو که با تو مرتبطه رو به دردناک‌ترین شکل موجود می‌کشه. عاقلانه انتخاب کن.»

با گوش دادن به صدای سرد جین، چشم مهاجم لرزید.

«تو زمان زیادی برای فکر کردن نداری. سریع انتخابتو بکن.»

«یعنی... واقعاً فققط منو می‌کشید... اگه من صحبت کنم؟ من می‌دونم که... انتقام رانکاندل ها... هرگز اینقدر مهربانانه نیست ...»

«معمولاً حق با توئه. اما من کسیم که به وعده‌هام وفا می‌کنم. اسم من جین رانکندله. اگه صحبت کنی، خانواده و دوستان تو به خطر نمی‌افتن. من با زدن این حرف، افتخار خودم و قبیله‌ام رو گرو گذاشتم.»

مهاجم نگاه خود را به منظور مشاهده دانشجويان چرخاند. آنها به سادگی ایستادند و سر تکان دادند.

«صحبت می‌کنم...»

«انتخاب عاقلانه‌ایه.»

«من از یه گروه انقلابی به نام کینزلو هستم.»

کینزلو...

به محض شنیدن این نام، جین به یاد حادثه‌ای در اولین زندگیش افتاد که باعث ایجاد هیاهو شد و پادشاهی ژان را تکان داد. این حمله تروریستی در مقیاس وسیع بود که توسط گروه خودخوانده‌ی کینزلو انجام شد.

کینزلو در مقایسه با پیروان رادیکال قبیله زیپل متفاوت بود.

پیروان زیپفل تنها هنگام انجام حملات تروریستی رانکاندل را هدف قرار می‌دهند، اما حوزه فعالیت کینزلو در سراسر جهان بود. آنها دیوانه‌های وحشی‌ای بودند که معتقد بودند پادشاه آنها باید پادشاه جهان شود تا انقلاب آنها کامل شود.

کینزلو با حیوانات وحشی ارتباط داشت و هرج‌ومرج زیادی ایجاد کرد. آنها با ترور پادشاه ژان و کشتار تعداد زیادی از غیرنظامیان مشهور شدند.

با این حال، جین نمی‌دانست که بعد از آن چه بر سر کینزلو آمد. او فقط می‌دانست که در زمان مرگ او هنوز فعال بوده و در حال پیشرفت بود.

«یه گروه انقلابی... من الان متوجه شدم. شما برای حمله به دانش‌آموزای رانکاندل و ایجاد اختلال در پادشاهی ژان برنامه‌ریزی کردین، درسته؟»

«من فقط یک عضو درجه پایین هستم، بنابراین چیز زیادی نمی‌دونم. من همچنین محل مقرمونو نمی‌دونم، اما شعبه‌ای که من در اون بودم، در ورودی قلمرو حیوانات واقع شده. حدود 20 عضو در اون شعبه وجود دارن...»

«متوجهم. من آخرین سوالم رو هم می‌پرسم. چرا مسا رو ​​گرفتین؟»

جین برادامانت را از غلافش بیرون آورد و مهاجم چشمانش را بست.

ضربه.

«با این کار، من به قول خودم عمل کردم.»

یک سر روی زمین افتاد و جین شمشیر خود را برای آخرین بار تکان داد تا خون از روی تیغه آن برداشته شود.

«وضعیت وخیمه. ما وقت نداریم که از قبیله تقاضای نیروی کمکی کنیم. من مجبورم خودم برم.»

پایان چپتر 24

کتاب‌های تصادفی