فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 41

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یک شوالیه 5 ستاره...

جین پیش‌بینی کرده بود که حداقل سه سال و حداکثر پنج سال طول می‌کشد تا به آن مرحله برسد. در واقع، رانكاندل‌ها به صورت متوسط ​​تا سن 20 سالگی به مرحله 5 ستاره رسیده‌اند.

با این حال جین شوالیه 5 ستاره کاجین را در سن 15 سالگی شکست داده بود.

در حالی که درست بود که کاجین، جین را دست‌کم گرفته بود و گاردش را پایین گرفته بود، پسر باز هم برنده بود حتی اگر دوئل دیگری داشتند.

«تو... مقابل جوان‌‌ترین باختی؟»

«هاا، جدی می‌خوای به ما دروغ بگی؟ این اصلا منطقیه؟ جوان‌ترین اونا تا چند وقت پیش فقط یک شوالیه 3 ستاره بود. مهم نیست چقدر احمق هستی، این غیرممکنه.»

میو و آنه چیزی که از گزارش کاجین شنیده بودند را باور نمی‌کردند.

این یک واکنش تعجب آور نبود. جین حمله غافلگیرانه‌ای انجام نداده بود و کاجین به خود نقصی نداده بود. شوالیه 5 ستاره به مراتب تجربه و قدرت بدنی بیش‌تری نسبت به پسر رانكاندل داشت.

«من هیچ بهونه‌ای ندارم.»

«یا شاید از اون‌جایی که اون یک رانکاندل خون خالصه، راحت با اون برخورد کردی؟»

«یا از اون رشوه گرفتی؟»

«قطعاً این‌طور نیست، بانوهای من.»

«پس ماجرا چیه؟ تو جدی می‌گی که جوون‌ترین در این مدت کوتاه به مرحله 5 ستاره رسیده؟ جدی می‌خوای که ما این رو باور کنیم؟»

«هر کس دیگه‌ای در زمین تمرین می‌تواند برای من شهادت دهد.‌هاله اون حداقل برای یک شوالیه 5 ستاره بود.»

«ها!»

میو عمیقاً اخم کرد و آنه تمسخر کرد.

«فراموشش کن. تقصیر منه که از کسی مثل شما توقع زیادی دارم. از جلوی چشمام دور شو.»

به محض خروج کاجین از اتاق، دو خواهر به هم خیره شدند.

«کوچیک‌ترین رسماً نیش‌هاش رو برای ما باز می‌کنه، این‌طور نیست؟»

{به ریش ما می‌خنده.}

آنه از خواهرش پرسید.

«نه، این فقط به ما مربوط نیست. اون دندون‌های نیش خودشو علیه همه افراد قبیله آشکار می‌کنه. ما باید ماموریتی رو به اون محول کنیم که مطمئناً دفعه بعد اونو می‌کشه... یا حتی باید چند نفرو بفرستیم دنبالش که از این مطمئن بشن...»

در باغ شمشیرها ناگهان غوغا شد.

شایعه‌ای مبنی بر این‌که جین، کاجین را شکست داده و رسماً قوی‌ترین دانشجوی کلاس متوسط ​​شده است در بین خدمت‌گزاران پخش شده بود. با این حال، بسیاری از آن‌ها نمی‌توانستند این داستان را باور کنند، درست مانند میو و آنه.

جین چقدر سریع رشد کرده بود. اگر تمام رانكاندل‌هایی را كه قبل از سن 16 سالگی در تاریخ هزار ساله این قبیله به شوالیه‌های 5 ستاره تبدیل شده بودند، بشمارید، فقط سه نفر بودند: اولین پدرسالار تمار، سیرون و لونا.

با این حال، افراد قبیله فقط از رشد او در شمشیرزنی خبر داشتند.

5ستاره در شمشیرزنی، 4 ستاره در جادو، و 4 ستاره در قدرت معنوی.

شخص مورد نظر نیز انتظار نداشت به این سرعت به مرحله 5 ستاره برسد.

او از زمان بازگشت از مامیت به سادگی با سنگ‌های شفاف تمرین می‌کرد، اما‌هاله او در کم‌ترین زمان به 5 ستاره رسید.

در وقفه‌های تمرینی سنگ شفاف، او شمشیر خود را با‌هاله می‌پوشاند و آن را حفظ می‌کرد. و هر بار می‌توانست‌ هاله‌ای را که در بدنش با سرعتی باورنکردنی جمع می‌شود حس کند.

این پدیده صرفاً به دلیل استعداد طبیعی جین در شمشیرزنی رخ نداد.

به دلیل هم‌افزایی بود.

هم‌افزایی بین سه نیرویی که در بدن او جریان دارد: انرژی معنوی، مانا و‌هاله.

مردم عادی هرگز شانس استفاده از هر سه نوع انرژی را نداشته اند، بنابراین از این واقعیت بی اطلاع هستند، اما جین متوجه شد که انرژی‌ها با یک‌دیگر تعامل دارند.

اگر یکی از قدرت‌ها قوی‌تر شود، بر دو قدرت دیگر نیز تأثیر می‌گذارد و تقویت می‌کند. علاوه بر این، تأثیرگذار‌ترین انرژی در میان این سه، انرژی معنوی است.

بنابراین، به دلیل «‌تراکم انرژی معنوی» که جین بار گذشته تجربه کرده بود، انرژی معنوی او افزایش یافته بود و دو قدرت دیگر او را نیز تقویت می‌کرد.

در نتیجه، تعداد کانال‌هایی که از طریق آنها‌هاله و مانا در بدن او جریان می‌یافت، افزایش یافته است. انگار جین بدون انجام هیچ کاری، در لاتاری برنده شده بود.

«الان که من به طور علنی فاش کردم که در سن 15 سالگی به 5 ستاره رسیدم، خواهر و برادرهای من از این‌جا به خوبی عصبی می‌شن.»

جین دستاوردی باورنکردنی داشته است.

با این حال، او هنوز آن‌قدر قوی نبود که با خواهر و برادرش روبرو شود. به استثنای دوقلوهای تونا، سایر پرچم‌داران این قبیله اگر فرصتی پیدا می‌کردند، به راحتی می‌توانستند جین را زیر پا بگذارند.

فقط میو و آنه نبودند.

جاشوا، محتمل‌‌ترین جانشین سیرون، همراه با دیگر خواهر و برادرهای بزرگ جین وجود داشتنذ که می‌خواستند آن موقعیت را نیز برای خود بگیرند. آن‌ها اکنون چاره‌ای جز مراقبت از جین و رشد او نداشتند.

کوچک‌ترین آن‌ها خاری در چشم کسانی بود که منصب پدرسالاری را هدف داشتند.

انتخاب باریسادا در طول مراسم انتخاب را می‌توان یک تصادف در نظر گرفت. اما آشکار ساختن استعدادهای واقعی او و کسب شهرت داستانی کاملاً متفاوت بود.

«شاید این ایده خوبی بود که در حال حاضر پایین بمونم و استعدادهام رو پنهان کنم، اما نه.»

اگر او توانایی‌های خود را در 18 سالگی آشکار می‌کرد، نامزدهای تاج و تخت کم‌تر نسبت به او محتاط می‌شدند.

با این حال، جین معتقد بود که با انجام افشاگری امروز، سود بسیار بیش‌تری برده است.

از امروز به بعد، افراد خارج از قبیله رانکاندل از من یاد می‌گیرن. از این‌که چطوری در سن 15 سالگی شوالیه 5 ستاره شدم. قبیله‌ها و اتحادهای بی شماری میان و از روی کنجکاوی و احتیاط به من نگاه می‌کنن. خواهر و برادرهای من نمی‌تونن به دلیل نگاه‌های دقیق به من، حرکت کنن یا زندگی من رو هدف قرار دهند.

{انقدر چشم روشه که نمی‌تونن به راحتی بلایی سرش بیارن.}

به‌علاوه، پدرش سيرون رانكاندل که قطعاً به باغ شمشيرها بازخواهد گشت.

او در حال حاضر به این فکر می‌کرد که فردی غیر از جاشوا مسئولیت این قبیله را بر عهده بگیرد و به امید یافتن جانشین بهتر، مراقب همه فرزندانش بود. با این حال، همه فرزندانش بعد از لونا حتی یک بار هم نتوانسته بودند او را راضی کنند.

با این حال، تنها فرزندی که از او راضی بود، لونا، علاقه ای به تاج‌وتخت نداشت. در واقع، او گفت که از این درگیری خانوادگی خوشش نمی‌آید و می‌خواهد به سادگی از کنار تماشا کند.

بنابراین مهم نیست که چقدر قوی بود، سیرون قضاوت کرد که لونا برای حکومت و رهبری قبیله مناسب نیست.

او سپس فرزند دوم خود جاشوا را به عنوان جانشین موقت خود انتخاب کرد، زیرا او بهترین جایگزین بعد از لونا بود. جاشوا برای رهبری قبیله از نظر شخصیتی مناسب بود. در حالی که او خیلی راضی کننده نبود، قاطع بود، هم سطح، مثل تیغ تیز بود و یک ذهن قدرتمند داشت.

از طرف دیگر، اگر برای جاشوا اتفاقی بیفتد، سیرون هنوز گزینه سومی‌ داشت.

پسر دوم سيرون، ديپوس، دختر دوم او، لونتيا، يا حتي دختر سومش مري نيز نامزدهاي مناسبي براي تاج و تخت بودند.

این نظمی ‌بود که در میان نامزدهای تاج و تخت رانکاندل وجود داشت که در طول سال‌ها تثبیت شد، زیرا هیچ‌کس به صورت ‌ویژه برجسته نشد.

«اما حالا، من هستم.»

با آمدن جین، میدان جنگ برای تاج و تخت دچار تحول شد. سيرون کسي بود که به سن اهميت نمي‌داد و با توجه به دستاوردهايشان به فرزندانش فرصت مي‌داد.

«درست مانند زمانی که اون من رو به مأموریت ویژه فرستاد، زمانی که هنوز در کلاس مبتدی بودم، رشد و موفقیت من این بار قطعاً به پدر گزارش داده می‌شه... و اون دستوراتی رو صادر می‌کنه.

جین پیش‌بینی کرد که دستورات سیرون هرچه باشد، شامل دو چیز می‌شود:

اول یک محاکمه بود.

سیرون جين را آزمايش مي‌كرد تا بررسي كند كه آيا پسر مي‌تواند بر اختلاف سني خود با خواهر و برادرهاي بزرگ‌‌ترش كه قبلاً كانديداي تاج و تخت بودند غلبه كند.

دوم حفاظت بود.

با آشکار شدن توانایی‌های واقعی خود، اجتناب‌ناپذیر بود که خواهر و برادرهای بزرگ جین شروع به حمله شخصی به او کنند. با این حال، سایرون نمی‌خواست قبل از این‌که بتواند کوچک‌‌ترین فرزندش را آزمایش کند، توسط خواهر و برادرش زیر پا گذاشته شود.

جین یک مورد خاص بود. او در مقایسه با سایر خواهران و برادرانش بسیار جوان بود، به همین دلیل بود که سیرون به طور استثنایی در درگیری فرزندانش دخالت می‌کرد.

«گیلی.»

«بله، ارباب جوان.»

«در آینده نزدیک، خیلی از قبیله‌ها و سازمان‌های مهم درخواست ملاقات با قبیله رانکاندل رو می‌کنن. اونا می‌خوان شوالیه 5 ستاره 15 ساله جدید رو با چشمای خودشون ببینن چون شایعات مربوط به کوچک‌ترین فرزند رانکاندل‌ها در سراسر جهان پخش می‌شه.»

قبیله ایولیانو شمشیرزنی، قبیله کن نیزه ‌باز، طایفه توکو در نبرد تن‌به‌تن، و همه قبیله‌های رزمی‌دیگر می‌خواهند جین را ببینند.

حتی سازمان‌های ملی مانند گارد و نیروهای ویژه امپراتوری ورمونت و همچنین شوالیه‌های پادشاه اژدها چند مرد را می‌فرستند. این وضعیت برای نیروهای مسلح در سراسر جهان مانند کاخ پنهان، مزدوران شاه سیاه و مزدوران ارواح مشابه بود.

«خدایا، به خودت نگاه کن که با همچین چهره‌ای از خودت رجزخونی می‌کنی، بچه. فکر می‌کنی اونا کار دیگه‌ای ندارن جز این‌که به دیدن تو بیان؟»

{مگه بیکارن بیان به دیدن تو؟}

«برای این افراد، پی بردن به تغییرات و روندها در قبیله رانکاندل بسیار مهمه. همه اونا انتظار دارن که دستاوردهای من تغییری در سلسله مراتب فعلی در میان نامزدهای تاج و تخت ایجاد کنه. پس همه اونا باید شخصاً برای بررسی من به این‌جا بیان...»

جین در مورد پیش‌بینی‌های خود مطمئن بود؛ نه تنها به این دلیل که در خواندن تغییرات سیاسی در قبیله خوب بود، بلکه به دلیل داستانی که از زندگی گذشته خود شنیده بود.

او شنیده بود که وقتی لونا در سن 15 سالگی شوالیه 5 ستاره شد، افراد بی‌شماری برای دیدن او در این قبیله جمع شده بودند. او در بین خواهر و برادرهایش مثل یک افسانه بود.

«خدایا، برای تو که خوبه. هیچ‌کس به من اژدهای سیاه پست اهمیت نمی‌ده...»

«بله. دقیقا همین‌طوره. به هر حال، به محض رسیدن درخواست‌های رسمی‌ برای بازدید از قبیله، پدر به باغ شمشیرها برمی‌گرده. اون احتمالاً یک ضیافت هم راه میندازه...»

«متوجهم. پدرسالار یک بار دیگه دریای سیاه رو ول می‌کنه. از قبل مقدمات رو انجام می‌دم ارباب جوان...»

«من اونو به تو می‌سپارم، گیلی. و مطمئن شو که موراکان رو از دید عموم پنهان نگه داری. اگه اون به یک انسان تبدیل بشه و مخفیانه وارد ضیافت بشه، کار ما تمام شده‌اس. می‌فهمی؟»

«من بچه نیستم. من می‌تونم از خودم مراقبت کنم.»

«من این رو در ذهن دارم.»

موراکان به گیلی خیره شد، اما دایه به سادگی از برقراری تماس چشمی ‌خودداری کرد و نگاهش را به دور انداخت.

دو روز بعد، قبیله شروع به دریافت نامه‌هایی در مورد کوچک‌ترین فرزند رانکاندل کرد، همان‌طور که جین پیش‌بینی کرده بود.

از آن‌جایی که جین هرگز خود را به مردم خارج از قبیله نشان نداده بود، خبرنگاران و فرستادگان طالب آن بودند تا اطلاعات بیش‌تری در مورد او به دست آورند.

در واقع، تنها چیزی که در مورد او در خارج از قبیله شناخته شده بود، سن و درجه 5 ستاره او بود.

خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ثروتمند برای به دست آوردن اطلاعات داخلی به خدمتکاران باغ شمشیرها رشوه می‌دادند، در حالی که افراد ماهر برای یافتن مسئول پذیرش در دروازه انتقال پادشاهی میتل و سپاه سوم مزدوران شاه سیاه رفتند.

آن دو تنها گروهی از مردم در سراسر جهان بودند که جین را شخصا ملاقات کرده بودند. با این حال، مسئول پذیرش کسی بود که به زندگی خودش اهمیت می‌داد و اطلاعات مشتریانش را فاش نمی‌کرد، در حالی که مزدوران شاه سیاه از روزنامه‌نگاران متنفر بودند.

در همین حال، خبرنگاران کمتر ماهر و به عبارت دیگر، ساده لوحانی که چیز زیادی از جهان نمی‌دانستند، فکر می‌کردند که رانکاندل‌ها برای جلب توجه شایعه‌ای جعلی منتشر کرده‌اند.

جین رانکندل چه جور آدمی‌است؟

خبرنگاران همگی در حال غوغا با یکدیگر بودند.

باغ شمشیرها جایی نبود که خبرنگاران بتوانند به راحتی پای خود را در آن بگذارند. تنها کاری که می‌توانستند انجام دهند این بود که بی‌صبرانه منتظر بمانند، زیرا سعی می‌کردند که از ارتباطات خود با سایر قبیله‌ها استفاده کنند. کسانی که نفوذ کافی برای ورود به باغ شمشیرها به عنوان بازدیدکننده داشتند.

و به این ‌ترتیب، یک هفته دیگر گذشت. اکنون می ‌1795 بود.

خواسته‌ها و درخواست‌های بی شماری برای بازدید از باغ شمشیرها مانند سدی شکسته به سوی قبیله هجوم می‌آورد. همه‌چیز همان‌طور که جین پیش‌بینی کرده بود پیش می‌رفت.

«به نظر می‌رسه که ساقی‌ها این روزها به شدت مشغول نوشتن پاسخ به همه درخواست‌ها هستن، ارباب جوان. وقتی از پترو پرسیدم، اون اشاره کرد که حتی خانواده امپراتوری ورمونت نامه‌ای رسمی‌ ارسال کردن.»

«خانواده امپراتوری؟ من این انتظار رو نداشتم. به نظر می‌رسه که اون عرفا هم نتونستند جلوی کنجکاوی خودشونو بگیرن.»

«من این رو عرفان‌‌تر می‌بینم که شما تونستید آینده رو به این دقت پیش‌بینی کنید، ارباب جوان.»

گیلی در حالی که برای پسر احساس غرور می‌کرد لبخند زد و به صحبت ادامه داد.

«همچنین، شوالیه خان نگهبان، امروز به خانه اصلی برگشت و تصمیم پدرسالار رو اعلام کرد. اون یک ماه دیگه برمی‌گرده. این قبیله الان زمان بازدیدکنندگان رو با بازگشت پدرسالار مطابقت می‌ده.»

این قبیله بخاطر جین در داخل و خارج غوغا کرده بود.

با این حال، هنوز هیچ حرکت یا اقدام عجیبی از سوی خواهر و برادرانش مشاهده نشده است. آن‌ها به سادگی طبق معمول به مأموریت یا آموزش می‌رفتند و برای جین هم همین‌طور بود.

اما این یک نتیجه شگفت‌انگیز نبود. تلاش برای حمله یا کنترل جین در حالی که توجه کل قبیله به او بود، یک حرکت احمقانه بود.

لحظه‌ای که سعی می‌کنند او را تحت کنترل خود نگه دارند، به دنیا اعلام می‌کنند که از کوچک‌‌ترین خواهر و برادر خود می‌‌ترسند و یا متنفرند. و این صدمه زیادی به شهرت آن‌ها وارد می‌کند.

اما این‌طور نبود که همه خواهر و برادرهایش حاضر به انجام این حرکت احمقانه نباشند.

«ارباب جوان!»

مردی که با حالتی مضطرب به سمت جین آمد، پترو، دومین ساقی بود.

جین به محض این‌که چهره ساقی را دید، متوجه شد که زمان آن فرا رسیده است.

خواهران بزرگ میو و آنه باید دوباره نقشه‌ای کشیده باشند.

تمام بدن پترو خیس عرق بود. به نظر می‌رسید که او از باغ عظیم شمشیرها دویده بود تا این خبر فوری را به جین بگوید.

«برای نفس کشیدن وقت بذار، پترو.»

«هاااا،‌هاااا... خیلی ممنون. فو... به شما ماموریت جدیدی محول شده، ارباب جوان. اما جایی که شما بهش اعزام می‌شید...»

«کجاست؟»

«خرابه‌های کولون.»

«ها! خرابه‌های کولون؟ ارباب جوان، پرچمدارا این بار زیاده‌روی کردن. خرابه‌های کولون در قلمرو زیپفل واقع شده!!»

«این درسته... پرچمدارا بیش از حد پیش رفته‌ان. بنابراین، بانو رزا عصبانی شده. اون قبلاً پرچمدارا رو احضار کرده تا اونا رو نصیحت کنه. من معتقدم که ارباب جوان هم باید به دیدن بانو رزا برن.»

جین با خونسردی سرش را تکان داد و به سمت ساختمان اصلی حرکت کرد.

 

پایان چپتر 41.

کتاب‌های تصادفی