جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 42
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در مجموع، پنج نفر پرچمدار بودند که با احضار رزا به ساختمان اصلی آمدند.
آنها پسر سوم ران، پسر چهارم ویگو، دختر چهارم میو، دختر پنجم آنه و در نهایت دختر دوم لونتیا بودند.
رزا آنها را مستقیماً در یک مکان قرار داد و با نگاهی تاریک و سنگین به آنها خیره شد. هجوم فریادها و سرزنشهایی که او به سمت آنها پرتاب میکرد، کمیآرام شده بود.
اما وقتی جین وارد اتاق شد، دوباره صدایش را بلند کرد.
«شماهایی که خودتونو «پرچمدار» مینامید، چطوری میتونید اینقدر خراب کاری کنید؟!»
در حالی که رزا غرشی مثل رعد و برقی بلند کرد، اسناد و قلم روی میزش به هر چهار جهت پرواز کرد. در واقع جا خودکاری به دلیل انرژی موجود در صدای او ترک خورد و از هم جدا شد.
هاااا…
آه عمیقی کشید و به سمت جین برگشت.
«تو رسیدی.»
«بله، مادر.»
توجه خواهر و برادرش نیز به او معطوف شد.
نگاههای ران و ویگو با عصبانیت و نفرت پر شده بود. واکنش آنها طبیعی بود، زیرا در صدور مأموریت او دخالتی نداشتند.
میو و آنه آشکارا دشمنی خود را با جین نشان میدادند.
لبهایشان به سمت بالا جمع شده بود، اما مردمکهایشان از تشنگی به خون قرمز شده بود، انگار به او هشدار میدادند که اگر فرصتی داشته باشند، او را خواهند کشت.
در همین حال، لونتیا رفتار آرامی داشت. او فقط کنجکاو بود که بداند آیا کوچکترین برادرش که مدتها بود او را ندیده بود واقعاً همانطور که شایعات میگفتند یک شوالیه 5 ستاره است یا خیر.
«این خبرو شنیدی جین؟ ماموریت بعدی تو قراره که در خرابههای کولون باشه.
«بله، به من گفتهان.»
«من اون ماموریت رو لغو میکنم. تو به کولون نمیری.»
«مادر!»
میو و آنه به طور همزمان صدایشان را بلند کردند و چند قدم جلوتر رفتند.
«شما فقط به کشتن کوچکترین اهمیت میدید، اینطور نیست؟ یعنی بهدست آوردن قدرت و اقتدار ناچیز یک پرچمدار به شما قدرت اینو داده که در مقابل مادرتون بایستید؟»
رزا با چشمانی سرد به دخترانش نگاه کرد.
با این حال، دو دختر اجازه ندادند که مرعوب شوند.
«مادر، یعنی واقعاً اینقدر عجیبه که ما میخوایم کوچکترین رو بکشیم؟»
«چی…؟»
«صادقانه بگم، نمیتونم بفهمم چرا اینقدر سعی میکنید از جوونترین محافظت کنید.»
میو در چشمان مادرش خیره شد.
«ادامه بده، اگه جرئت داری با اون سوراخ دهنت به هقهق کردن ادامه بدی. حافظهات رو از دست دادی؟»
«از زمانی که ما به دنیا اومدیم، تو فقط ما رو از کناری با پدر تماشا میکردی و حتی ما رو تشویق میکردی که بین همدیگه دعوا کنیم، مادر. این به این دلیل نبود که رقابت در خانواده ما یک ضرورته؟»
«درست میگه، مادر. در واقع، شما باید بدونید که چقدر همه اینجا در زمان بزرگ شدن مورد ظلم و فشار برادرای بزرگتر ما قرار گرفتن. زمانی که توی کلاس متوسط بودم، به مأموریتهای بسیار سختی که خواهر و برادر بزرگترم به من محول کرده بودن، فرستاده شدم! دهها بار!»
لحظهای سکوت دنبال شد.
میو و آنه کاملا در اشتباه نبودند. درگیری و آزار و اذیت مخفیانه بین خواهر و برادر در قبیله رانکاندل اجتنابناپذیر بود. در واقع این سرنوشت همه بچههای رانكاندل بود. علاوه بر این، سیرون و رزا هرگز برای جلوگیری از وقوع حمام خون در میان فرزندانشان مداخله نکردند.
«در واقع، شما دو نفر اشتباه نمیکنید. رقابت ضروریه و شما میتونید از هر وسیله ای که در اختیار دارید برای برتری استفاده کنید.»
رزا با لبخندی آرام صحبت کرد. میو و آنه نیت مادرشان را درک کردند.
«هرچند که باشه، شما دو نفر تا سن 15 سالگی به مرحله 5 ستاره رسیدید؟»
«چیی؟؟»
«شما دو نفر در مقایسه با جوونترین متفاوت هستین. اگه شما دوتا در سالهای نوجوانی به موفقیتهای اون دست پیدا میکردید، از شما هم محافظت میکردم. با این حال، شما این کارو نکردید.»
رزا آشکارا فاش کرد که با جین رفتار ترجیحی دارد.
«به عبارت دیگه، شما دو نفر لایق محافظت و مراقبت من نبودید. در واقع، با دیدن اینکه چطوری شما دو نفر بعد از پرچمدار شدن، با وقاحت با من صحبت میکنید، پشیمون نیستم که هرگز از شما دو نفر محافظت نکردم.»
چهره میو و آن در حالی که پلک میزدند، مات و مبهوت تغییر میکرد.
مهم نیست که این قبیله چقدر محیط خشن بود و خواهر و برادرهای یک فرد چقدر ظالم بودند، هر کودکی در جهان پس از شنیدن چنین سخنان دلخراشی از والدین خود آسیب میبیند.
«هاا، درست میگیی، مادر. من بی عقل و سادهلوح بودم.»
«ممنون از راهنماییت، مادر.»
دو دختر سرشان را پایین انداختند و برگشتند و از اتاق خارج شدند. علیرغم اینکه به جین پشت کردند، خشم و نفرت سوزان آنها نسبت به کوچکترین برادرشان بیش از همیشه قابل تشخیص بود.
«لونتیا، ران، ویگو.»
«بله، مادر.»
«به عنوان پرچمدار همکار میو و آنه، شما سه نفر هم بیگناه نیستین. به خصوص تو، لونتیا. من از تو بسیار نامیدم. تو باید برای مدتی در مورد نظارت خودت فکر کنی. ران و ویگو، هر کدوم یکی از شمشیرهاتونو برگردونید.»
لونتیا فقط شانه بالا انداخت و با آن همراه شد، در حالی که ران و ویگو اعتراض کردند.
«م-مادر؟ می-میخوای یه شمشیر برگردونیم؟»
«ناراضی هستین؟ شما باید خوشحال باشین که این فقط یک شمشیره. من شخصاً ترجیح میدم تمام شمشیرهای ارزشمندی رو که شما دو نفر از اسلحه خانه گرفتین رو مصادره کنم، پس قدردان باشین که این کار رو نکردم.»
برادران هم نتوانستند چیزی بگویند و سرشان را پایین انداختند. ران و ویگو احساس میکردند که برای جنایتی که مرتکب نشدهاند تحت فشار قرار میگیرند، و بدیهی است که ناامیدی و عصبانیت آنها به سمت جین منحرف شد.
«خانواده ما خیلی به هم ریختهاس. همه چیز همیشه دردسرساز میشه.»
جین با احتیاط روی زبانش فشار آورد و با خودش فکر کرد.
رزا رانكاندل.
آیا او واقعاً پرچمداران را به خاطر عشق به جین سرزنش میکرد؟
جین مطمئن بود که اینطور نیست.
«مادر... از من میخواد که با خواهر و برادرم شدیدتر و خشونتآمیزتر درگیر بشم. اون عمدا خواهر بزرگتر لونتیا و برادرای بزرگتر ران و ویگو رو احضار کرد. حتی با اینکه اونا با این حادثه ارتباطی ندارن؛ تا اونا رو با من به خصومت بندازه.»
درست است.
رزا علاوه بر میو و آنه، سه پرچمدار دیگر را نیز احضار کرده بود تا جین را آزمایش کند.
دقیقتر، او در این اتاق، تکتک بچهها را آزمایش میکرد.
او میخواست ببیند تا چه حد میتواند فرزندانش را تحریک کند و آیا آنها دائماً سعی میکنند یکدیگر را تکهپاره کنند یا خیر.
من میخوام بدونم که جوونترین فرد چطوری از این وضعیت عبور میکنه. او پسر باهوشیه، پس مطمئنم که از اینجا به بعد تنها به این دلیل که فکر میکنه من از او حمایت میکنم مغرورانه عمل نمیکنه... پس اون چیکار میکنه؟
رزا از خودش پرسید. او هیجان زده و کنجکاو بود، اما مطمئن شد که حالت خشمگین صورتش را حفظ میکند.
آیا او تظاهر به دفاع از خواهر و برادرش میکند و به او میگوید که او را مجازات کند؟
اگر او به خاطر اینکه مادرش را در کنارش داشت با لبخندی رضایتبخش ایستاده بود، پس این پایان کار بود. در حالی که جین یک نابغه نادر برای رسیدن به 5 ستاره در 15 سالگی بود، اگر این میزان واکنش و هوش او بود، رزا قصد داشت فوراً تمام علاقه خود را به پسر کوچکترش از بین ببرد.
نیازی به گفتن نیست، حتی اگر او ناامید شود، او همچنان کوچکترین پسر محبوب او خواهد بود. او فقط از لیست نامزدهای جانشینی حذف میشود.
اگر جین در زمانی که به او امتیاز میداد کاری نمیکرد، رزا قضاوت میکرد که او برای رهبری قبیله رانکاندل مناسب نیست.
«مادر.»
آزادانه صحبت کن جین.
رزا با لحن پایینی صحبت کرد و هیجانش را پنهان کرد.
«من کاملاً مأموریتی رو که خواهرای بزرگ به من محول کردن رو دوست دارم.»
«اصلا حتی میدونی خرابههای کولون کجاست؟»
رزا پوزخند زد.
«بله. این در قلمرو زیپفله و رانکاندلها یک بار سعی کردند به اون حمله کنند و اونو تصرف کنن اما موفق به انجام اون نشدن. هرچند خیلی قبل از تولد من این اتفاق افتاده...»
«پس تو آگاه هستی. در اون زمان، الدر تلو به نبرد با سی شوالیه نگهبان رفت، اما با مشکلی مواجه شد. الان این یک نقطه توریستیه، اما زیپفلها هنوز هم به شدت با اون درگیر هستن. حتی اگه به آنجا بری، نمیتونی کاری انجام بدی...»
ماموریتی که به جین محول شده بود سرقت بود.
او مجبور بود که برخی از آثارهای باستانی را که زیپفلها از خرابههای کولون حفاری میکردند، بدزدد. جین هنوز لیست اقلامی را که باید بدزدد بررسی نکرده بود، اما احتمالاً حداقل سه یادگار در آن وجود داشت.
«اگه من به اونجا نرم، نمیتونم اونو تأیید کنم. با این که مکان خطرناکیه، من فکر نمیکنم که این یک ماموریت غیرمنطقی باشه. فکر نمیکنید که خواهرای بزرگ این مأموریت رو به من محول کردن چون معتقد بودن که من برای اون مهارت کافی دارم؟»
«چه جسارت بیپروایی. این، یا میخوای مادرت رو آزمایش کنی؟»
جسارت بی پروا.
واکنش بدی نبود، اما آن چیزی نبود که رزا انتظارش را داشت.
«علاوه بر این، اگه ما به طور ناگهانی صدور مأموریت رو تغییر بدیم، به قبیله خودمون نشون دادیم که سیستم قبیله ما چقدر سست و سهلانگیزه. اینطور فکر نمیکنید؟»
«هیچ قبیلهای فقط به خاطر همچین چیزی از رانكاندلها سوال نمیكنه. خواهرات فقط سعی میکردن بهت صدمه بزنن و از اونجایی که اونا نمیتونستنن به تو حمله فیزیکی کنن، از اقتدار خودشون به عنوان پرچمدار استفاده کردن.»
«منظورم دقیقاً همینه، مادر.»
جین لبخند روشنی زد.
«من قصد عقبنشینی از این مبارزه رو ندارم. اگه قرار باشه همین الان با خواهرای بزرگترم دوئل کنم، قطعاً به طرز بدی بازنده میشم. با این حال، اگه مأموریتم رو با موفقیت انجام بدم، میتونم ضربه محکمی به اونا وارد کنم.»
چشمان رزا برق زد.
«به عبارت دیگه، من شانس کمی برای پیروزی در این مبارزه دارم. میدونم که برای من عاقلانهتره که الان عقبنشینی کنم، قدرتم رو تقویت کنم و اونا رو در یک دوئل، چند سال دیگه شکست بدم... اما نمیتونم اونقدر صبر کنم، چون خواهرای بزرگ اعصابم رو به هم میریزن.»
«تو به راحتی میتونی در خرابههای کولون با کوچکترین اشتباهات بمیری. یعنی واقعاً به خودت اطمینان داری؟»
«بله. و اگه با موفقیت از مأموریت برگردم، مایلم شمشیرهایی رو که از برادرای بزرگ مصادره شده بود رو به من اهدا کنید. از اونجایی که شما این ماموریت رو بسیار خطرناک ارزیابی کردید، مادر، من آرزو میکنم با توجه به میزان ریسکی که انجام دادم پاداش دریافت کنم.»
«چی گفتی؟»
ران و ویگو خودبهخود به جین خیره شدند، در حالی که رزا لبخند خوشحال خود را پنهان کرد.
کوچکترین بچه برادران بزرگترش را همانطور که رزا امیدوار بود تحریک میکرد، گویی ذهن او را خوانده بود.
«برادر، چرا میگی که میخوای شمشیرهایی رو که ما داریم تحویل میدیم رو بگیری؟»
«خوب. اجازهاش رو میدم.»
رزا صحبت ویگو را قطع کرد.
با این وجود، ران قبل از اینکه بخشی از نظر خود را ارائه دهد، آه عمیقی کشید.
«اگه میخوای چند شمشیر درجه یک به دست بیاری، میتونم به سادگی یکی از سلاحهایی رو که دارم به تو بدم. اما از این ماموریت دست بردار. دستاوردهای تو قبلاً در سراسر جهان پخش شده، پس باید تا زمانی که پدر به باغ برگرده زنده بمونی. میفهمی جین؟»
اگر سيرون در عرض يك ماه به باغ شمشيرها برميگشت و جين در آن حضور نداشت، تمام مهماناني كه براي بازديد از قبيله رانكاندل آمده بودند نااميد ميشدند.
بنابراین، مردم شک میکردند و میگفتند که شوالیه 5 ستاره 15 ساله یک شایعه دروغین بود که توسط رانکندلها شروع شده بود. برخی حتی بر این باورند که این قبیله با گفتن این که کودک درست قبل از ملاقات در یک ماموریت جان خود را از دست داده است، سعی در سرپوش گذاشتن بر این شایعه دروغین داشته است.
ران طوری رفتار کرد که انگار نگران این نتیجه بود، اما جین با گیجی سرش را کج کرد.
«تو ریا میکنی، برادر بزرگتر ران. اگه این مشکل مهمی بود که تو نسبت به اون محتاط بودی، در وهله اول باید خواهرای بزرگتر رو از محول کردن این مأموریت به من منع میکردی. اما نکردی، درست میگم؟»
ران وانمود میکرد که سخاوتمند و مهربان است، اما جین آن را قبول نکرد. ران و ویگو با میو و آنه که تصمیم گرفتند ماموریت خرابههای کولون را به جین محول کنند، مخالفت نکرده بودند.
جین میتوانست ببیند که ران برای جلب رضایت مادرشان آشکارا گشادهنظر عمل میکند.
«هاهاها... این باید کاملاً تحقیرکننده باشه، ران. در عوض باید مثل خواهر بزرگترت ساکت میموندی.»
ران نتوانست جلوی قرمز شدن گوشهایش را بگیرد وقتی مادرشان میخندید.
«من کاملا کنجکاو هستم که بدونم که کوچیکترین بچه الان میتونه شمشیرهای برادراش رو بدزده یا نه. من با دقت تماشا میکنم تا ببینم که این فقط یک تحریک توخالی بوده یا اینکه اون میتونه این حرفا رو به واقعیت تبدیل کنه. همه شماها اجازه دارید که مرخص بشید...»
هنگامیکه همه فرزندانش از اتاق خارج شدند، رزا چانهاش را روی دستش گذاشت.
«غرور بقیشونو زیر پا گذاشتم تا کوچکترینشون شبیه لونا نشه، اما به نظر میرسه که این غیرضروری بود.»
به نظر میرسید که جوانترین آنها گرسنه درگیری بود. امروز درگیری لفظی بود و نه فیزیکی، اما او کاملا بر جریان گفتگو مسلط شده بود و بر خواهر و برادرهایش که چندین سال از او بزرگتر بودند، چیره شد.
«سيرون خوشحال ميشه كه جوونترينشون تا الان رشد كرده و وقتي كه برگرده، خیلی حالش خوب میشه.»
البته اگر جین زنده از خرابههای کولون برنمیگشت، چنین اتفاقی نمیافتاد.
به محض خروج از ساختمان، ران و ویگو بلافاصله به اتاقهای خود بازگشتند. لونتیا در صحبت کردن با جوانترین فرد کمی تردید داشت، اما به سادگی به اتاق خود بازگشت، گویی حوصله انجام این کار را ندارد.
«واقعا فکر میکنی این بار هم قراره خیلی خوششانس باشی؟»
میو حتی بدون اینکه به چشمان برادرش نگاه کند صحبت کرد. او و آنه کنار دیوار ایستاده بودند و منتظر بودند تا او بیرون بیاید.
«کی میدونه؟ خواهرای بزرگ ممکنه این رو به خوبی ندونن، اما من توی زندگی خیلی بدشانسم.»
«این آخرین باریه که تو تا الان اینقدر راحت رفتار میکنی. ماموریتت یک ماموریت انفرادی نیست. در راه رسیدن به مقصد انقدر احساس تنهایی نمیکنی.»
{یعنی میو و آنه سعی دارن که آدمایی برا کشتن جین اجیر کنن...}
«هاها، خواهرای بزرگتر از نگرانی شما ممنونم. خوب پس، یک بار دیگر میبینمتون.»
دو دختر در حالی که پسر با قدمهای بلند دور میشد به پشت او خیره شدند تا اینکه از دید آنها ناپدید شد.
پایان چپتر 42.
کتابهای تصادفی


