فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 52

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جین در روز بعد هم دوباره در سالن ضیافت ظاهر شد.

خوشبختانه، خیلی‌ها متوجه نشدند که او و سیریس باهم دوئل داشتند. اما برعکس همیشه، موارد سوء تفاهمانه بیشتری مانند مری و دیپوس وجود داشت و فقط با این مسئله، باور‌های آنها قوی‌تر شده بود...

اگر هر یک از آنها برنده شده بود، او باید پیروزی خود را در آن ضیافت به رخ حریفش می‌کشید. با این حال، از آنجایی که جین و سیریس هیچ علامتی از خود نشان ندادند، مردم طبیعتا نتیجه گرفتند که این دو ملاقات مخفیانه‌ای با هم داشته اند...

ضیافت به شکل مشابه دیروز برگزار شد.

جین در یک مکان نشسته ماند، مهمان‌های زیادی برای ملاقات می‌آمدند تا خود را معرفی کنند. اما از دفعه قبل کمتر بودند. به این دلیل که پسر پنهان شده قبیه رانکاندل در شب قبل خود را نشان داده بود، مهمان‌ها مشغول گذراندن وقت خود به صرف مزایا و کینه‌های شخصی خودشان بودند...

از همان لحظه ای که جین و سیریس محل دوئل را ترک کردند، تعداد دوئل‌های بیشماری در آن مکان رخ داده بود...

از آنجایی که مردم اجازه تماشای این دوئل‌ها را داشتند، امروز جمعیت بیشتری در فضای دوئل به جای ضیافت جمع شده بودند.

این شروع واقعی مهمانی تمام عیار پل تک چوبی بود.

با این حال، جین که در مرکز سالن نشسته بود، شرابش را میل می‌کرد و با خوشرویی به سالن مرکزی شلوغ نگاه می‌کرد.

«امروز باید بتونم با زیپفل‌ها ملاقات کنم.»

جین کنجکاو بود که بداند قدرت جادوی آنها تا چه حد است. به این دلیل که او شنیده بود که تمام 4 زیپفل بین 15 تا 20 سال بودند، آنها بهترین جادوگرانی بودند که او میتوانست خود را با آنها مقایسه کند.

پس، اگر او فرصتش را داشت، میخواست از آنها درمورد خرابه‌های کولون بپرسید... اما جین نظرش را عوش کرد چون به نظر می‌رسید که این کار اشتباهی است...

«وقتی که پرچم دار موقت بشم وقت آزاد زیادی به دست میارم. هر وقت خواستم میتونم با موراکان برم و خودم شخصا خرابه‌های کولون رو برسی کنم.»

اگر جین کمک موراکان را دریافت می‌کرد، میتوانست به راحتی به آن مکان برود و آئینه مصنوعی به نام "آبشار مانا" را برای خود به دست آورد.

«من مطمعن میشم که اونا نمیتونن توده‌های جادوگرای 7 ستاره رو مثل یک کارخونه تولید کنن...»

وقتی به این نتیجه رسید، در حالی که لیوانی را که روی میز در دست گرفته بود، آه عمیقی کشید.

مئوووو!

مئووو!

یکدفعه او متوجه گربه ای که وسط سالن ضیافت در حال راه فتن بود شد. تمام مهمان‌ها از دیدن یک گربه در وسط سالن ضیافت رانکاندل متعجب شدند و نتوانستند نگاهشان را از روی او بردارند.

«اون احمق...»

جین مطمعن بود که او دزدکی و بدون اطلاع گیلی از آنجا فرار کرده بود. او نمیدانست که آن گربه، نگاه خیره اش را میبیند یا خیر. اما موراکان دمبش را بالا برد و در وسط سالن راه رفت...

او به آرامی به مقصد خود رسید، بر روی دامان سیریس...

سیریس از علاقه گربه به خود خوشنود شد و او را نوازش کرد. بعد از زمان کوتاهی، او اسم ثبت شده بر روی یقه گربه را دید و از خنده منفجر شد...

«نابی رانکاندل»

گردنبند دارای چنین نامی روی آن بود. سیریس بعد از مدت‌ها خندیدن از جایش بلند شد و اشک هایش را پاک کرد. بعد از آن به آرامی به سمت جین رفت.

«شما اون اسم رو پیدا کردید؟ ارباب جوان جین؟»

او دارای لحن بسیار ملایمی دقیقا برخلاف دوئل دیشب داشت.

طرزی که او با گربه رفتار می‌کرد نشان دهنده تجربه فراوان او با حیوانات بود... جین به صورت عجیبی لبخند زد و سری تکان داد.

«آره.»

«قبل از اینکه به اینجا رسیدم، من تورو یک دیوونه که وابسته به شمشیره تصور می‌کردم. اما جنبه‌های غیرمنتظره زیادی در تو وجود داره. میشه لطفا یه مدت باهاش بازی کنم؟»

«هرکاری دوست داری انجام بده.»

بعد از دریافت تاییدیه جین، تعظیم آرامی انجام داد و رفت.

«فقط اومدی اینجا تا اینو از من بپرسی؟»

در لحظه ای که کمی آن دختر را دوست داشتنی در نظر گرفت، شخص دیگری کنار او نشست.

«اوه، بالاخره ما داریم ملاقات می‌کنیم! جین رانکاندل. نمی‌دونی چقدر سخت تورو پیدا کردم. هاها»

پسری با لبخندی واقعی بر لب هایش با جین صحبت کرد...

جین نه تنها نام پسر، بلکه تمام دستاوردهای آینده او را نیز می‌دانست...

هرچند، او نمیخواست با آن فرد به صورت دوستانه برخورد کند، با اینکه او یک زیپفل بود و جین میخواست که حتما یک زیپفل را ملاقات کند.»

«تو... کی؟»

«خدایا! فکر کردن به اینکه توی ملاقات دوبارمون اینطوری رفتار کنی خیلی سخت و ناراخت کنندس! چطوری منو فراموش کردی؟ من همیشه درحال فکر کردن به تو بودم.»

«خب تو کی هستی؟»

«بیخیال بابا، حدس بزن اسمم چیه. حرف اول اسم من "ب" هست. هاها، الان یادت اومد، نه؟»

«نه.»

«لعنتی! اولین جایی که ملاقات کردیم دروازه ورود به پادشاهی میتله. این تورو یاد چیزی نمیندازه؟»

«نه، هیچ چیز یادم نمیاد.»

در این مرحله، همه چیز برای جین فقط سرگرم کننده بود، بنابراین او مدام برادین را نادیده گرفت.

«هاهاها... فکر کردن به اینکه بعد از اینهمه سرنخ منو به یاد نمیاری خیلی سخته...جین، حافظه تو باید یکمی شبیه ماهی کپور باشه. اسم من برا...»

«برادین زیپفل. هنوز مثل همیشه نادونی. من داشتم به صورت غیر مستقیم طوری رفتار میکردم که انگار ما همو نمیشناسیم، اما تا الان اصلا متوجه نشدی و به آوردن موضوع ادامه دادی. چقدر خسته کننده...»

«اوه، اینطوری بود...؟»

فکر کردن به اینکه او در سن 30 سالگی به یک جادوگر 9 ستاره تبدیل می‌شد و به عنوان وارث قبیله انتخاب میشد ناراحت کننده بود. جین همچنین متوجه شد که چقدر برادین در اولین دیدار آنها نادان بود، اما این در یک سطح دیگر بود. او نمیتوانست از این شرایط مسخره سخنی بگوید.

با اینکه جین صراحتاً گفت که او خسته کننده اس، پسر زیپفل به خودش و این شرایط سخت نگرفت و نگذاشت که اذیت شود. او یک چهره ناراحت برای زمان کوتاهی داشت، اما به زودی به مکالمه ادامه داد.

«نمی‌دونی از دیروز چقدر به دنبال تو میگشتم. وای، سالن ضیافت رانکاندل‌ها خیلی بزرگه. هر چقدر دور و برم قدم زدم نتونستم ببینمت. فکر کنم برای یکی دو ساعت دنبالت گشتم.»

«وای، درسته که اینجا بزرگه، اما فقط یک سالن ضیافته... یعنی میگی بعد 2 ساعت نتونستی منو پیدا کنی؟؟؟»

جین با یادآوری دیروز این را بیان کرد.

او در مرکز توجه بود و همچنان مهمانان برای ملافات او می‌آمدند. همچنین او در وسط سالن بود! پس اگر کسی میخواست اورا ببیند، میتوانست به راحتی او را پیدا کند. جین اجتناب ناپذیر بود!

«بله، من جدیم. اگه می‌تونستم از جادو استفاده کنم، تورو توی 10 ثانیه پیدا می‌کردم، اما استفاده از مانا اینجا ممنوعه درسته؟ پس به راه رفتن ادامه دادم، اما بازم چهره‌های تکراری رو دور خودم می‌دیدم...»

«که اینطور.»

«به هر حال، خیلی خوشحالم که تو رو می‌بینم، جین. پنج سال گذشته؟ فکر کردن به این که تو در حال حاضر پنج ستاره هستی... اون روزی که دیدمت توقع داشتم که به یه چیز بزرگی تبدیل بشی. هاها، اما منم مثل تنبلا روی زمین ننشستم و به درجه...»

پسر از قصد یکدفه سکوت کرد تا فضا را چالش برانگیز کند...

«شیش ستاره! به ستاره ششم رسیدیم هاهاها. من از قبل یک جادوگر رتبه 6 ام. یعنی میشه گفت که یک درجه از شمشیر زنی تو بالاترم!»

برادین سه سال از جین بزرگتر بود، بنابراین تا هجده سالگی جادوگر شش ستاره شده بود. این نیز یک دستاورد بزرگ بود و حق این را داشت که مثل جین در کل جهان پخش شود، هرچند....

«فقط جادوگر شیش ستاره هستی؟؟»

{با خودش...}

جین متعجب شد وقتی فهمید که دستاوردهای برادین بسیار کمتر از انتظارات او بود. به غیر از کار احمقانه اش که قدرت خود را برای دشمنش فاش کرد، جین از اینکه پسر با استعداد و خون خالص زیپفل‌ها فقط 6 ستاره است متعجب شد...

«حس می‌کنم که تا سه سال دیگه، جادوی من حداقل بیش از هفت ستاره میشه….»

آیا برادین را برای دستاوردهای زندگی قبلی‌اش بالا دست گرفته بود؟ یا اون فقط دروغی گفته بود تا کلاهی سر رانکاندل‌ها بگذارد؟

«دیدن صورت شوک شده تو باعث میشه که گشتن به دنبالت برای من ارزششو داشته باشه. من خیلی از آخرین ملاقاتمون یاد گرفتم و خیلی تمرین کردم. تلاشتو بکن تا بمن برسی... حالا بیا بنوشیم!»

جین بدون اینکه دلیل واقعی تعجبش را فاش کند، لیوانش را با چهره ای گیچ بالا برد.

وقتی لیوانشان بهم خورد، جین به سختی از لبخندی که داشت بر روی صورتش ظاهر می‌شد جلوگیری کرد...

«اگه برادین 18 سالشه و واقعاً فقط تونسته به 6 ستاره برسه... این منم که بعد کلیارک زیپفل به بالا ترین سطح جادو میرسم. مطمعنم...»

او یک بار دیگر به طور بی طرف پتانسیل خود را ارزیابی کرد. اما برادین که از شرایط بی خبر بود و فکر میکرد که جین قدرت او را دوست داشته، سینه اش را سپر کرد...

«حالا تو باید به من بیشتر اهمیت بدی. من شک ندارم که تو جانشین بعدی رانکاندل میشی. کل قبیله رو تو رهبری می‌کنی، و من زیپفل هارو رهبری می‌کنم، و ما باهم میجنگیم... فقط با تصور کردنش قلبت به تپش نمی‌افته؟»

جین به آرامی لبخند زد.

«برادین زیپفل. فکر می‌کنم وقت اونه که یک نصیحت دیگه مثل 5 سال پیش باید به تو بکنم.»

«اوه، اون چیه؟»

«یاد بگیر چطوری کلماتت رو نگه داری.»

«تو همون داستان پدرم رو برام تعریف می‌کنی.»

«همه وقتی تورو بعد یک دقیقه ببینن همین رو میگن. راستی، چرا قبیلتون بدون نامه رسمی به ضیافت اومد؟»

جین به آرامی منتظر پاسخ برادین شد...

«اون، اون بخاطر منه. من عمو آندری رو مجبور کردم که به اینجا بیایم. من هی میگفتم که باید تورو ببینم...»

«چی؟»

«ما فقط به صورت شانسی در هافستر بودیم، و در همین حین، وقتی خبر ضیافتی رو شنیدیم که در اون موفقیت تورو جشن می‌گرفتن، فکر کردم که این سرنوشت بوده که منو توی این شرایط قرار داده. برای همین اومدم اینجا.»

«همین؟»

«بله، همش همین.»

جین خالی از کلمات بود...

«آندری زیپفل... فرد دوم زیپفل ها، واقعا به حرف برادین گوش کرده و بخاظرش بدون هیچ آمادگی به قلمرو دشمن اومده؟»

جین نمیتواسنت به منطق عام افکار آندری زیپفل را درک کند...

با این حال، وقتی کمی بیشتر به آن فکر کرد، متوجه شد که چه عشق و توجهی برای پسری به نام "برادین زیپفل" در آن قیبله وجود دارد.

با برادین از قبل مانند یک پدرسالار بعدی رفتار می‌شد.

قبیله زیپفل جایی بود که نابغه‌های جادو شبیه ده‌ها سکه در آنجا ریخته بودند. هرچند این پسر در میان آنها بهترین بهترین‌ها بود درصورتی که هنوز به 20 سالگی هم نرسیده بود...

وقتی به این درک رسید، فکر خاصی به ذهنش خطور کرد...

«اگه برادین رو قبل از رشد کردن کامل از سر راهمون برداریم... میتونیم ضربه بزرگی به زیپفل‌ها وارد کنیم...»

اگر برادین کشته میشد، مسلما در قبیله زیپفل جایگزینی وجود خواهد داشت.

اما آنها جادوگری که تنها در 30 سالگی به ستاره نهم میرسید را از دست می‌دادند.

برادین مسلما به بهترین قدرت برای نسل بعدی زیپفل‌ها تبدیل خواهد شد، مرگ او ضربه بسیار بزرگی برای آنها خواهد بود.

«برادین.»

«بله؟»

«تو باید برای اینکه داخل سالن ضیافت هستی خوشحال و متشکر باشی.»

«ای بابا، یکم به من داری سخت می‌گیری. می‌دونم، میدونم که پدرت به عموم رحم کرد. حالا که بحثش شد، من یک چیز رو به تو قول میدم. اگه یه روزی بی خبر و بدون درخواست رسمی به ضیافت زیپفل‌ها بیای، صدمه ای به تو نمی‌زنم.»

برادین با چهره ای حیله گر پشت سرش را می‌خاراند.

«واقعا؟ اگه یهویی در سالن ضیافت یک حمله تروریستی انجام بدم و ضیافتو نابود کنم چی؟»

«من سر قولم میمونم. من تورو نمی‌کشم. حتی اگه باعث حمله توریستی بشی تورو نمیکشیم... اگه جنگیم بشه حداقل من توش شرکت نمیکنم.»

«عجب آدم رمانتیکو احمقی.»

با این حال، او نمی‌توانست این احتمال را که برادین در مورد آزمایش‌های انسانی انجام شده با استفاده از جادوی ممنوعه که در قبیله زیپفل انجام میشد را کنار بگذارد. با این حال، مهم نبود که برادین چقدر احمق بود، جین نمی‌توانست صراحتاً در مورد خرابه‌های کولون سؤالی بپرسد زیرا این خطرناک بود.

جین با خالی کردن لیوانش ناگهان از جایش بلند شد.

«کجا میری؟»

«یک بی ریخت ناخوشایند داشته از یکم پیش بمن خیره میشده، پس من می‌خوام برم و اونو خوب سرزنش کنم.»

جین نگاهش را به سمت چپ برد...

آنجا مردی بود که از چند مدت بل به جین خیره شده بود: بووارد گاستون.

«اوه، داری دعوا راه میندازی؟ می‌تونم تماشا کنم؟»

جین به سوال برادین توجهی نکرد و به سمت بووارد رفت.

«آقا معذرت می‌خوام. احیانا چیزی دارید که می‌خواید به من بگید؟»

ویشوکل کنارش نبود. او داشت به همراه خواهرش مارگیلا به اطراف سالن ضیافت نگاه می‌کرد. به همین دلیل بود که بووارد می‌توانست اینقدر با بی‌احتیاطی و بدون دیدن عواقب عمل کند... یعنی تا به حال...

«ام... بانو لونا کی برمی گرده؟»

«چی گفتی؟»

«هه، من دارم در مورد بانو لونا صحبت میکنم. اون دیگه در ضیافت ظاهر نمیشه؟ می‌خواستم این رو به اون بدم... این شعریه که تمام شب سرودم و اون رو با عشقم پر کردم...»

«هاها.»

جین خندید و بووارد آن را به عنوان یک تصدیق پذیرفت. تا اینجا، جین فقط می‌توانست اجازه دهد این گستاخی به عنوان "حماقت" یک مرد چاق در نظر گرفتخ شود. او می‌خواست مرد را نادیده بگیرد زیرا به نظر می‌رسید که او در بخش مغزی، کمبود دارد.

«فکر کردن به اینکه یک احمق بی‌احترام و بدون فکر به دنبال خواهر بزرگتر لونا در باغ شمشیرها می‌گرده خیلی عجیبه. مگه اون خدمتگزار قبیله ایولیانو نیست؟ من باید قبل از پایان ضیافت به لرد ویشوکل در مورد رفتار خدمتکارش هشدار بدم.»

با این حال، بووارد در نهایت محدودیت‌های خود را زیر پا گذاشت و جین را خشمگین کرد.

«هه، بانو لونا وقتی شعر من رو بخونه متوجه میشه که من مرد معمولی نیستم. در واقع، من حتی ممکنه در آینده نزدیک شوهر خواهر شما تبدیل بشم، استاد جوان جین. اوههه.»

حتی برادین که در حالی که لیوانش را جرعه جرعه می‌نوشید و این صحنه را تماشا می‌کرد، با شنیدن این کلمات نتوانست شرابش را به بیرون توف نکند...

{پایان چپتر 52.}

کتاب‌های تصادفی