پدر نامیرا
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 1: پدرِ متحرک (walking daddy)
«بابا، من صداهای عجیب و غریبی رو از بیرون میشنوم.»
«سو یئون عزیزم، چرا نمیری بخوابی؟»
سو یئون در حالیکه طرف من میاومد و چشمهاش رو میمالید گفت: «اون صداها.... ترسناکه...»
دخترم، سو یئون تازه وارد دبستان شده.
«بابا هم دقیق نمیدونه این صداها چی هستن.»
«همممم... عجیبه.»
«بابایی هم همین فکر رو میکنه. پس نظرت چیه که بابا بره یه نگاه بندازه و سو یئون قشنگم هم به تخت خوابش برگرده؟»
«تنها بودن ترسناکه. منم میخوام با بابا برم.»
به دخترم نگاهی انداختم، نمیدونستم چی باید بهش بگم.
گزارشهایی در سرتاسر اخبار در مورد شیوع یک ویروس جدید منتشر شده بود که گفته میشد که ذهن منطقی افراد آلوده رو مهار میکنه و تنها تمایلات خشونتآمیز رو برای اونها باقی میزاره.
چندین بار در روز، هشدارهایی در سطح شهر پخش شد و به شهروندان توصیه کردن که تو خونههاشون بمونن. با این حال، از زمانی که برق قطع شده بود، همه این هشدارها هم قطع شدند.
بعد از اون، تمام دنیا زیر و رو شد.
هر روز، صدها یا حتی هزاران بار صدای جیغ به گوش میرسید. این صدای فریاد و شیون از بیرون به ذهن افراد سالم راه پیدا کرد و بازماندگان رو به یه مکانی تاریکتر و عمیقتر سوق داد.
من یکی از اون بازماندهها به شمار میرفتم. به همراه دختر کوچیکم، روی رسیدن تیم نجات حساب باز کرده بودیم.
دقیق نمیدونستم از زمانی که همه اینها شروع شده، چقدر گذشته اما همه روزهای خسته کننده و کسل کننده شده بودند و به غیر از منتظر موندن برای نجات، کار دیگهای از دستم بر نمیاومد. تنها کاری که هر روز میتونستم بکنم این بود که از پنجره به بیرون خیره بشم و وضعیت بیرون رو مشاهده کنم.
سو یئون به اطراف نگاهی انداخت و پرسید: «مامان کی میاد؟»
«امممم خب... در مورد مامان... سعی میکنم باهاش تماس بگیرم.»
«دلم برای مامان تنگ شده.»
تو صورت دخترم ناامیدی نقش بسته بود.
تو چنین شرایطی امکان نداشت که شبکه مخابراتی فعال باشه. حتی تو مرکز سئول هم شبکههای تلفن همراه فعال نبود. بنابراین هیچ راهی وجود نداشت که با اون تماس بگیرم.
نگاهم به تقویم که روی دیوار آشپزخانه آویزان شده بود افتاد. وقتی عددی که روی تقویم نشانهگذاری کرده بودم رو دیدم؛ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آهی سر دادم.
زمانی که ویروس برای اولین بار ظاهر شد، سعی کردم همسرم رو از رفتن به سرکار منصرف کنم. با این حال، اون زیاد به این موضوع اهمیت نداد و مثل همیشه با ماسکی به صورت به سر کار رفت.
هشت روز از اون روز گذشته بود.
با توجه به فاجعهای که در بیرون رخ میداد، حفظ آرامش غیرممکن به شمار میرفت. گریههای عجیب و غریبی که با فریاد قربانیان همراه بود... این گریههای یک انسان نبود.
یه انسان؟ نه، درست نیست که اونها رو انسان خطاب کنیم. این فریادها از جانب موجودی بود که صرفاً شبیه یک انسان به نظر میرسید.
صدای آزاردهندهای بود، تقریباً انگار گلوی یه آدم در حال پاره شدن بود این یک صدای وحشتناک غیرقابل تحمل محسوب میشد.
من سو یئون رو روی مبل نشوندم و با احتیاط تمام به سمت پنجره رفتم.
گوشه کمی از پرده پنجره رو بالا زدم و به بیرون نگاهی انداختم.
چندین ساختمان در دوردست دود متراکم خاکستری ساطع میکردند، اما صدای ماشینهای آتش نشانی به گوش نمیرسید. این به این معنا بود که تماس با 119 هیچ فایدهای نداره.[1]
به طبقه همکف بیرون آپارتمانم نگاه کردم، چهرهام درهم رفت. جلوی ورودی آپارتمان، چندین موجود ناشناخته وجود داشتند.
یه مرد که اونجا ایستاده بود، با حالتی خمیده و قوز کرده، دستش رو به سمت جلو و عقب تکان میداد. غیرممکن بود که بگی اون داره به چه چیزی فکر میکنه یا اصلا چرا داره اینکار رو انجام میده.
تو این سه روز گذشته، این مرد به این رفتار غیرعادیش ادامه داده بود. در آخر نگاهم به زنی افتاد، که کنار اون مرد روی زمین افتاده بود. زن پای راستش رو از دست داده بود و به طور متناوبی تکان میخورد.
آیا به خاطر درد اونجوری میکرد، یا نه برای کمک التماس میکردش؟ اما با بررسی دقیقتر، هیچ نشونهای از درد و ناامیدی توی چهرش وجود نداشت. بلکه چشمهاش نگاه مصممی داشت. اون دستاشو به آرومی تکون میداد، به طوری که انگار تلاش میکرد تا چیزی رو بگیره، هر دفعه که این کارو میکرد، من متوجه میشدم که....
اون به طبقه پنجم جایی که من بودم، خیره شده بود.
وقتی نگاهمون به هم برخورد کرد، دلم هُری ریخت و موجی از ترس به دلم هجوم آورد.
هربار چارهای جز این نداشتم که چشمام رو محکم ببندم و اجازه بدم تا پرده بیافته.
سو يئون با صداي غمگين و پر از ترسی من رو صدا زد: «بابا.» به سمت دخترم رفتم و محکم اون رو بغل گرفتم. سو یئون بدون گفتن حرفی من رو در آغو*ش گرفت. برام جای سواله آیا دخترم به خاطر جواب ندادن به تمام سوالاتی که تو ذهنشه، از دستم عصبانی هست یا نه.
با این حال، هر سوالی که اون میپرسید من تنها میتونستم همون جوابهای تکراری رو دوباره بهش تحویل بدم.
«همه چیز درست میشه. بابا کنارته.»
******
تنها چیزی که بعدش فهمیدم، این بود که روی مبل خوابم برد.
به محض اینکه بیدار شدم، به سمت چپم چرخیدم. آروم توی جام موندم و نفس آرومی که از اون طرفم میاومد رو احساس کردم.
به سمت پنجره برگشتم و دوباره پردهها رو کنار زدم.
بیرون کاملاً سیاه بود - منظرهای واقعاً متروک.
نور چراغهای خیابان، پنجرههای روشن تو ساختمانهای آپارتمانی، اتومبیلهایی که در امتداد جادهها رانندگی میکردند... حالا اینها هیچ جا پیدا نمیشدند. به در ورودی آپارتمان نگاهی انداختم.
موجودات ناشناخته هنوز توی همان مکان بودند.
اون مرد هنوز اونجا ایستاده بود و بدون توجه به اینکه چه ساعتی در روزه هنوز دستش رو به عقب و جلو تکان میداد.
سرم رو پایین انداختم و آه عمیقی کشیدم. با خودم فکر کردم که چقدر طول میکشه تا همه اینها از بین بره. چقدر دیگه طول میکشه تا این نجات از راه برسن؟ به نظر میرسید که انتظار ناامید کنندهای در پیش رو قرار داشت.
لبهام رو به هم فشار دادم و به سمت مبل برگشتم. سو یئون مثل یه بچه کوچولو خوابیده بود. من سرش رو نوا*زش کردم.
``چیزی نیست. همه چیز درست میشه.``
این صرفاً تلاشی بود تا خودم رو فریب بدم و واقعیت رو نادیده بگیرم.
«کمک کن! کمکم کن!»
صدای فریاد باعث شد سرجام بپرم و به واقعیت برگردم. من بیاختیار از سرجام بلند شدم، گوشهام تیز شده بودند.
``اون صدا از کجا اومد؟``
صدای یه زن بود. صدا از نزدیکیها نمیاومد، بلکه مثل پژواکی به نظر میرسید که راه خودش رو از تاریکی بیرون پیدا کرده بود.
به سمت پنجره رفتم و با دقت نگاه کردم.
تاریکی مطلق بیرون، ترسهایی رو که مدتها فراموش شده بود، رو به یاد آورد. در حالیکه پنجره به عنوان سپر محافظتی من به شمار میرفت، منطقه رو اسکن کردم و سعی کردم منبع صدا رو پیدا کنم.
به دوردستها خیره شدم تا چشمهام رو با تاریکی وفق بدم. همانطور که مردمکهام به آرامی خودشون رو تطبیق دادند، میتونستم به تدریج تشخیص بدم که کسی در حال حرکت هست.
حدود دو بلوک اون طرفتر، زنی با تمام توانش میدوید و یه چیزی توی بغلش داشت. نمیتونستم صورتش رو ببینم اما با صدای کمی که داشت ایجاد میکرد، میتونستم بفهمم که پابرهنه هست.
«لطفااااا، کمکم کن!!!»
نالهای کم کم تبدیل به جیغ شد. اون از ته دل فریاد میزد، به طوری که انگار دو دستی به زندگی عزیزش چسبیده. اما با اینحال، هیچ کس به کمک اون نمیاومد.
منم هیچ فرقی با بقیه نداشتم. بدنم سفت شده بود و تنها کاری که از دستم برمیاومد این بود که حرکتش رو با چشمام دنبال کنم. من گروهی از موجودات ناشناخته رو تماشا کردم که با حالتی نفس نفس زده اون رو دنبال میکردند.
اونها زن رو به طرز ناراحت کنندهای شکار میکردند. دستهای اون موجودات به طرز غیرقابل کنترلی تکان میخورد و سرهاشون به همه جهت میچرخید. کاری که اونها انجام میدادند رو نمیشد دویدن در نظر گرفت.
در عوض، به نظر میرسید که اونها در حال حمله به طعمهای بودند که سعی در فرار داشت.
فقط دیدن اونها به این شکل باعث شد عرق سردی روی کمرم بشینه و ترسم رو تشدید کرد.
اونها شبیه به انسانها حرکت نمیکردند و به نظر میرسید نیاز مبرم به این دارند که فاصله بین خودشون و زن درحال فرار رو ببندن.
«لطفا کمکم کنید!!»
فریاد اون زن خفه و پر از ناامیدی بود. متحیر از این صحنه، ذهنم خشکش زد.
``باید کمکش کنم؟ نه. چه سودی بهم میرسه؟ علاوه براین، چی میشه اگه سو یئون رو توی خطر بندازم؟``
من به سو یئون که هنوز خواب به نظر میرسید، نگاهی انداختم. نمیتونستم به خاطر نجات جون کسی که نمیشناختم دخترم رو به خطر بندازم.
``من باید از سو یئون محافظت کنم. لطفا، لطفا، خدای عزیز. یه نفر اون زن رو نجات بده...... همچنین من و سو یئون رو هم از این مخصمه نجات بده.....``
من ناامیدانه در درگاه کسی دعا میکردم، که به احتمال زیاد وجود نداشت.
کمی بعد، زن پاش به سنگ گیر کرد و افتاد.
من درحالیکه دندانهام رو بهم فشار میدادم، زیر لب زمزمه کردم: «پاشو، پاشو.»
پردهها رو توی دستم مچاله کردم، در حالی که نفسهای تند تند میکشیدم، دستهام میلرزید. موجودات ناشناخته در حال نزدیک شدن به زن روی زمین افتاده بودند. تقریباً میتونستم وحشت زن رو احساس کنم، به طوری که انگار من همون کسی بودم که وسط خیابان دراز کشیده بودم.
زن علیرغم از دست دادن تعادلش، چیزی رو که در چنگ داشت رها نکرده بود و به همین دلیل با سر بر روی زمین سخت افتاد. اون همونجا دراز کشید؛ بدون هیچ حرکتی. سپس بالاتنهاش تکان خورد، به طوری که انگار ضربه مغزی شده. هر چه در آغو*شش بود، از چنگ اون خلاص شد.
این یک بچه کوچک بود، یک بچه کوچکتر از سو یئون.
بچه دستش رو دراز کرد تا مادرش رو بگیره.
صدای شیرین بچه باعث شد سرم گیج بره.
«مامان... مامان...»
ناله اونها توی تاریکی نفوذ کرد و در سراسر شهر پیچید. در یک لحظه، موجودات ناشناخته روی اونها قرار گرفتند. با هر دو دستم جلوی دهانم رو گرفتم و نمیتونستم چشمانم رو از اونها بردارم.
من فقط دهانم رو پوشوندم و جز تماشای صحنه وحشتناکی که جلوی چشمام رخ میداد، کاری از دستم بر نمیاومد. میخواستم برگردم، اما بدن سفت و خشک شدهام اجازه نداد. لحظهای از وحشت، ظلم و ناامیدی کامل بود. حتی این کلمات برای توصیف احساسی که در اون لحظه من رو برگرفت، کافی نبود.
ما انسانها کسایی در بالای زنجیره غذایی ایستاده بودیم و خودمون رو خارج از اون میدونستیم... این لحظهای به شمار میرفت که هیچکدام از اینها مهم نبود.
اشک بیصدا روی صورتم جاری شد.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که جلوی دهانم رو بگیرم و نالههایی رو که میخواستند راهشون رو باز کنند رو نگه دارم. موجی از ترس و ناباوری در وجودم جاری شد و باعث شد بیاختیار به لرزه در بیام.
هیولاهایی که انسان به نظر میرسیدند... داشتند انسانها رو میخوردند. و زن و بچه رو زنده زنده میخوردند.
کودک وقتی که دید بازوهاش کنده شده، از شدت درد گریه کرد. از ترس فریاد میزد، اون بچه قادر به مقابله نبود. این چیزی نبود جز طعمه که پناهی که توسط یک گوشتخوار بلعیده میشد.
و من اونجا بودم، نگاه میکردم، بدون اینکه بتونم حتی یک کار انجام بدم، تمام صحنه رو در نگاه کردم... خیلی احساس درماندگی میکردم. قدرت از پاهام بیرون رفت و روی زمین افتادم. سروصدا سو یئون رو از خواب بیدار کرد. اون در حالی که چشماش رو میمالید به سمت من اومد.
«بابا...؟»
سریع دستامو دورش حلقه کردم و چشماش رو پوشوندم. بیخبر به من نگاه کرد. در حالی که اون رو بغل کرده بودم، زیر میز ناهارخوری خزیدم. با دیدن چشمهای خون آلود من، قیافهاش ناراحت شد و انگار داشت گریه میکرد.
جلوی دهانش رو گرفتم و با صدایی لرزون گفتم: «همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»
این کافی نبود و سو یئون شروع به زاری کرد. دست راستم رو محکمتر به دهانش فشار دادم و دعا کردم که گریههاش زیاد راه دور نره.
لب پایینم رو گاز گرفتم و تمام توانم رو دادم تا لرزش بدنم بند بیاد.
``نلرز، آروم باش.``
اما بدنم که پر از ترس شده بود، گوش نمیداد. من مدام همون حرف رو بارها و بارها به زبان آوردم، به طوری که انگار تسخیر شده بودم.
«همه چیز خوبه. ما در امانیم، ما خوب میشیم...»
مدام میگفتم حالمون خوب میشه، اما بدون توجه به جدیت، حرفهای بیمعنی به شمار میرفت.
در واقع حالم اصلا خوب نبود.
واقعا ترسیده بودم…
و من بیشتر از هر کس دیگهای میخواستم از این وضعیت خارج بشم.
یادداشت مترجم:
*1یک شماره تلفن اضطراری مستقیم در کره جنوبی برای خدمات آتش نشانی و آمبولانس است که توسط آژانس ملی مدیریت اضطراری اداره میشود. پس از برقراری تماس، مکان تماسگیرنده بهطور خودکار ردیابی میشود و اپراتورهایی که میتوانند به زبان چینی، انگلیسی، ژاپنی و کرهای صحبت کنند، باید در دسترس باشند.
کتابهای تصادفی

