پدر نامیرا
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 2: پدرِ متحرک (walking daddy)
نور از لابه لای پرده به داخل میتابید.
من به آرامی از خواب بیدار شدم و خودم رو زیر میز آشپزخانه پیدا کردم. به محض اینکه چشمهام رو باز کردم و بلند شدم، یه پتو از روی سرم لیز خورد. من به پتو نگاهی انداختم و بعد نگاهم به سمت مبل افتاد.
سو یئون رو ندیدم. من به اطراف نگاهی انداختم اما اون نه توی هال، نه آشپزخونه و نه دستشویی نبود.
``ممکنه که اون به بیرون رفته باشه؟``
من در اتاق خواب اصلی رو باز کردم، اضطراب عصبی شب قبل هنوز توی وجودم بود امیدوار بودم که دخترم داخل خونه باشه.
به محض اینکه نگاه کردم، آه آرومی کشیدم.
اون توی اتاق خواب بود و مثل یه ستاره دریایی خوابیده بود. لبه تخت نشستم و سرش رو نوا*زش کردم.
``احتمالاً اونم ترسیده. به نظر میرسه که اون برای من یه پتو آورده و بعد هم خودش به اتاق خواب اومده.``
من بهش افتخار میکردم اما برای چیزایی که مجبورش کرده بودم پشت سر بذاره، احساس تاسف داشتم.
``پدری که کودک هشت سالش اون رو دلداری میده...`` من در حالیکه احساس تاثر و رقت انگیزی میکردم، آه دیگهای کشیدم.
زمانی برای ضعف وجود نداشت. موجودات بیرون در حال شکار انسانها بودند. همینطور که در مورد اونها فکر میکردم، به یاد گزارشهای خبری در مورد ویروس افتادم.
- کسانی که در معرض ویروس قرار میگیرند عقلانیت خود را از دست میدهند و تنها با تمایلات خشونت آمیز خود باقی میمانند.
همه اون چه که اتفاق افتاده بود، دقیقا مطابق با اون گزارشهای خبری بود. نه تنها این بلکه، وضعیت بدتر هم بود. این یه خشونت معمولی به شمار نمیرفت. این یه سلاخی خالص محسوب میشد.
من نفس عمیقی کشیدم و به خودم یادآوری کردم که دیگه نمیتونم اینجور رفتار کنم. من به خاطر سو یئون باید قویتر میشدم. بچهای که شب گذشته من دیدم به راحتی میتونست سو یئون باشه.... زمانی برای منفعل بودن و بیحرکتی وجود نداشت. من بو*سهای روی پیشونی دخترم زدم و اجازه دادم تا به خوابش ادامه بده.
دفترچه یادداشتی رو بیرون کشیدم و شروع به یادداشت برداری از وضعیت فعلی خودم کردم.
_ تیم نجات. به احتمال زیاد اونها دیگه نمیان.
_ به احتمال زیاد 119 هم، به اون موجودات تبدیل شده.
_ پناهگاهها. قبل از قطع برق هیچ خبری ازشون وجود نداشت. هیچ پناهگاه امنی در دسترس نیست.
_ سلاحها. یک چکش و آچار. همینطور یه چاقو.
_ غذا.
وقتی تلاش کردم تا غذاهایی که داریم رو به یاد بیارم ذهنم خالی شد، بنابراین مستقیماً به سمت آشپزخانه رفتم. یخچال از کار افتاده بود. در حال حاضر اواسط تابستان بود و طولی نمیکشید تا همه غذاهای یخ زده خراب و فاسد بشن. من باید غذاها رو به دو دسته مختلف دستهبندی میکردم، مواد غذایی فاسد شدنی و اونهایی که مدت بیشتری دووم میارن.
بعد از حذف غذاهای کنسروی، آب، غلات و چند بسته رامیونی که داشتیم، غذاهای باقیمانده حدود دو روز برامون دوام میآوردن.
«خب.... باید چیکار کنم؟..» در حالی که سرم رو میخاروندم، لبهام رو گاز گرفتم.
یک هفته گذشته بود، اما هنوز هیچ نشانهای از بازگشت سیگنالهای الکترونیکی به صورت آنلاین و یا حضور تیمهای نجات وجود نداشت. در شرایط عادی، نیروهای دولتی برای تحت کنترل درآوردن اوضاع بسیج میشدند، اما اونها در هیچ جا دیده نمیشدند. این به معنای یکی از این دو چیز بود؛ دولت هیچ راهی برای خلاص شدن از دست ``اونها`` نداشت، یا فاقد نیروی انسانی لازم برای بازپسگیری کنترل شهر بودش.
این تئوری دو تا گزینه برای ما باقی گذاشتش: بعد از تموم شدن غذا از گرسنگی بمیریم، یا اینکه برای دریافت غذای بیشتر به بیرون بریم.
اگه تنها بودم برنامه میریختم و بلافاصله اقدام میکردم. با این حال، بیرون رفتن با سو یئون همه چیز رو خیلی متفاوت میکرد. اما اگه زمانی که ما توی شهر بودیم اون شروع به تخلیه هیجانش میکرد..... امکان داشت اوضاع بدتر بشه. با این وجود تنها گذاشتنش هم هیچ چیزی رو بهتر نمیکرد.
اگه موقعی که من برای پیدا کردن غذا به بیرون میرفتم، اونها در رو میشکوندن و دخترم رو میگرفتن، چی؟ اگه این اتفاق میافتاد دیگه هیچ دلیلی برای زنده موندن من وجود نداشت.
``بیا تا زمانی که همه غذا خراب میشن، به بررسی وضعیت ادامه بدیم.``
این نتیجهای بود که بهش رسیدم. ما با غذای فاسد شدنی زندگی میکردیم در حالی که من سعی میکردم تا «اونها» رو بفهمم. و من فقط دو روز فرصت داشتم تا این کار رو انجام بدم. بعد از روز دوم، باید شروع به خوردن کنسرو کنیم. در اون زمان... باید کاملاً آماده میشدم تا برای جستجوی غذا به بیرون برم.
* * *
بعد از دستهبندی غذاهایی که داشتیم، به سمت پنجره رفتم تا از پشت پرده یه نگاهی به بیرون بندازم. اونا هنوز اونجا بودن و کار قدیمیشون رو انجام میدادند. تنها تفاوت فاحش این به شمار میرفت که موجودی که دستهای خودش رو در ورودی ساختمان تکان میداد، حالا کل دهانش خونی بود.
نگاه کردن به اون موجود باعث شد اتفاقاتی که در شب گذشته رخ داده بود رو به یاد بیارم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و چهره اون کودک کوچک در حالی که درمانده بلعیده شدن اعضای بدنش رو تماشا میکرد رو تصور نکنم.
وقتی که فکر کردم خون روی صورت اون چیز میتونه خون همون کودک باشه، ناگهان حالت تهوع تمام وجودم رو در بر گرفت. من جلوی دهانم رو گرفتم و تلاش کردم تا خودم رو آروم کنم و هم این احساس ناگهانی رو از بین ببرم. نفس عمیقی کشیدم و چند بار پشت سر هم پلک زدم، و خودم رو آماده کردم تا یه بار دیگه با وضعیت بیرون روبرو بشم.
من درحال حاضر تو آپارتمان 104 تو محله هانگ دانگ-دونگ بودم و آپارتمانهای 101,102 دویست متر اونورتر روبروی ما قرار داشتند. با این حال تو فضای آپارتمانهای ما، اون موجودات میخزیدند.
جیک، جیک.
گنجشکی از اومدن سپیده دم خبر داد و همه اون موجودات توجه خودشون رو به گنجشک معطوف کردند. اونها دور جایی که گنجشک بود جمع شدند و دستاشون رو تکان دادند.
نمی تونستن بالا برن؟ همچنین، اونها برخلاف شب قبل که به شدت در حال دویدن بودند، بیحال به نظر میرسیدند.
آیا به خاطر گنجشک بود؟ یا چون خورشید طلوع کرده بود؟ با توجه به اون چه که من مشاهده کرده بودم، به نظر میرسید که اون موجودات قادر به دیدن نیستند. اونها احتمالاً راهی برای تشخیص خطر یا بزرگ بودن طعمهشون نداشتند.
اگه اینطور بود... تنها نظریه قابل قبول پشت رفتار غیرعادی اونها، وجود خورشید محسوب میشد. توضیح دیگهای وجود نداشت. به نظر میومد که توانایی فیزیکیشون در طول روز به شدت کاهش پیدا میکنه. یه چیزی که ازش اطمینان داشتم این بود که اونها به صدا واکنش نشون میدن.
اونها در حالی که گنجشک در اطراف پرواز میکرد یا روی شاخه نشسته بود واکنشی نشون نداده بودند... اما به محض اینکه شروع به جیکجیک کرد، توجه کامل اونها رو به خودش جلب کرد و همه اونها به سمت منبع صدا چرخیدند.
خیلی سریع اونها شروع به غریدن سر گنجشک کردند. این صدا با صدایی که موقع شکار از خودشون در میآوردن تفاوت داشت. صدای آزاردهنده محسوب نمیشد و طوری به نظر میرسید که انگار گلوی یه نفر در حال پاره شدن هست. عجیب بود و حتی کمی خوب هم به شمار میرفت.
``از سر ناامیدی دارن این صداها رو از خودشون در میارن؟ یا ممکنه که دلیل دیگهای وجود داشته باشه؟`` همونطور که اونها به درآوردن این صداها ادامه میدادند، موجودات دیگری که در داخل خیابان بودند به داخل مجتمع آپارتمانی اومدند.
``این صداهایی که از خودشون در میارن..... یه روش برقراری ارتباط با همدیگه هست؟``
من پرده رو محکم کشیدم و فقط یک روزنه کوچک برای دیدن اونچه که در جریان بود، باقی گذاشتم. با افزایش تعداد اونها، من به طور فزایندهای مضطرب شدم.
``اگه اونها من رو پیدا کنن، من یه گوشت مُرده میشم.``
اونها به طرز وحشیانهای شروع به تکان دادن درخت کردند و باعث شدند که گنجشک از روی درخت پرواز کنه. به نظر میرسید هیچ کدوم از اونها متوجه رفتن گنجشک نشده و به تکان دادن درخت ادامه دادند، تا اینکه درخت سرنگون شد. برام جای سوال بود آیا انسان از نظر فیزیکی قادر به کاری که اونها انجام دادن هست یا نه. کاملا مملوس بود که اونها از نظر جسمی از انسانها برتر هستند. با این حال، به نظر نمیرسید که هوش اونها با قدرت بدنیشون برابری کنه.
با سقوط درخت، بعضی از اون موجودات زیر درخت له شدند. با این وجود اونها هنوز زنده بودن و دستاشونو تکون میدادند. برام جای تعجب بود که چطور بعد از این حادثه، هنوز زنده هستند. همینطور که به مشاهداتم ادامه میدادم، متوجه شدم یه دونه از اونا اصلاً تکون نمیخوره. سرش له شده بود و خون از سرش بیرون میریخت. این اتفاق باعث شد به یه تئوری دیگه برسم.
دفترچه یادداشت دیگری رو بیرون آوردم و شروع به یادداشت مشخصات اونها کردم.
- "اونها" به سروصدا واکنش نشون میدن.
- "اونها" بینایی ندارند.
- "اونها" میتونند بدون دست یا پا حرکت کنند.
- له شدن مغزشون "اونها" رو میکشه.
- به نظر میرسه "اونها" فاقد هوش هستند.
وقتی مطالبی رو که نوشته بودم مرور کردم، متوجه شدم که اینها ویژگیهای یک زامبی هست که توی فیلمها یا کمیکها ظاهر میشدند.
دوباره از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. به نظر میرسید که اونها مجتمع آپارتمانی رو تصاحب کرده بودند و همچنان اون صدای عجیب و غریب از گلوشون خارج میشد.
«زامبیها، هاه.....»
نمیتونستم باور کنم موجوداتی که درست جلوی چشمم قرار دارن، زامبی هستن. با این حال به نظر نمیرسید که اونها شبیه به زامبیهای داخل فیلمها باشن. حداقل، اینکه اونها رو اونطور در نظر بگیری، ایده عالیای محسوب نمیشد.
البته همه اینها حدس و گمان بود. چیزی که نیاز داشتم اطلاعات بیشتر بود. روی قسمت افقی لبه پنجره نشستم و با دقت به نگاه کردن ادامه دادم.
همانطور که چشمام رو روی اونها حرکت میدادم، یک فکر مدام در ذهنم میچرخید.
``باید دلیلی وجود داشته باشه که چرا اونها اینطور رفتار میکنن. باید چیزی وجود داشته باشه.``
* * *
بعد از مدتی احساس کردم که کسی پشت سرم ایستاده. برگشتم و دیدم سو یئون درحالیکه چشمهایش رو میماله داره به سمت من میاد.
اون سرش رو به سمتی کج کرد و پرسید: «بابا داری چه کار میکنی؟»
«هی عزیزم، تو بیدار شدی؟»
لحظهای طول کشید تا متوجه شدم که غروب فرا رسیده.
سر دخترم رو نوا*زش کردم و به آشپزخانه رفتم تا براش غذا درست کنم. مقداری جوانه لوبیا و اسفناج و کیمچی و جانگ جوریم بیرون آوردم. پلوپز دیگر کار نمیکرد و تنها چیزی که داشتیم برنج سرد بود.
بعد از کمی تلاش، یک پیمانه بزرگ برنج از پلوپز برداشتم تا ببینم هنوز قابل خوردن هست یا نه. احتمالاً از فردا به بعد نمیتونستیم این برنج رو بخوریم.
به احتمال زیاد روز بعد خراب میشد. بهترین کار اینه که تا جایی که میتونیم از اون بخوریم و برای تغذیههای بعدی خوراک و غذای فرعی رو بخوریم.
سو یئون با اشتیاق و ذوق شروع به خوردن غذاش کرد. من از اشتهاش تعجب کردم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و در حالی که غذا خوردنش رو تماشا میکردم لبخند زدم. با این حال بعد از مدتی سرعت غذا خوردنش کم شد و زیر چشمی نگاه طولانی به من انداخت.
برام جای سوال شد آیا به این دلیله که فکر میکنه برنج خراب شده یا چیز دیگهای. خب، برنج فاسد شده باعث مشکلات معده و شکم میشه.
با حالت نگرانی پرسیدم: «چی شده عزیزم؟ مزش خوب نیست؟»
اون با حالتی توخالی تو چهرهاش ازم پرسید: «بابا غذا نمیخوره؟»
احتمالاً دخترم به خاطر اینکه تنها کسیه که غذا میخوره احساس ناراحتی بهش دست داده بود. من لبخندی به لب آوردم و قاشقم رو برداشتم.
«بابا هم غذا میخوره. بابا تقریباً یادش رفت. من با تماشای غذا خوردن سو یئون بانمکم مشغول بودم.»
اون از یه طرف به طرف دیگه تکان میخورد و کمی خجالت میکشید. بعد از اینکه غذا رو تمام کردیم، برگشتم تا ببینم بیرون چه خبره.
نگاهی به سو یئون انداختم و متوجه شدم که اون داره ظرفها رو توی سینک میذاره. با توجه به کوتاه قد بودنش، این کار براش سخت به شمار میرفت و مجبور شد ظروف رو بالای سرش بلند کنه.
سریع به آشپزخانه برگشتم و به اون گفتم: «عزیزم، بابا خودش به اینکار رسیدگی میکنه.»
«اما مامان به من گفت هر وقت غذاخوردنمون تموم شد ظرفها رو توی سینک بذارم.»
«...»
«اون گفتش که وقتی برنج شروع به چسبیدن میکنه، شستن ظرفها سختتر میشه.»
سو یئون به من لبخند زد. در اون لحظه نمیدونستم به کودک درخشانم چی بگم. وقتی برق قطع شد، آب ما هم قطع شد. یعنی دیگر مجبور نبودیم غذامون رو توی بشقاب بریزیم، برای چیدن غذا نیازی به ظروف جداگانه نداشتیم و شستن ظروفها به یه امر لوکس تبدیل شده بود. و اگه در مورد این وضعیت کاری صورت نمیگرفت.... خیلی زود به واقعیت زندگی ما تبدیل میشد.
با این حال، چه چیزی میتونستم به دخترم بگم؟ آیا باید حقیقت رو در مورد اونچه که واقعاً در حال وقوع هست رو میبایست بهش میگفتم؟ یا باید از دختر خوبی بودنش تعریف میکردم؟ در اون لحظه نمیتونستم به همسرم فکر نکنم.
بله، اون همیشه من رو آزار میداد... اما اون زن، همیشه خانواده رو در اولویت قرار میداد.
«عزیزم... تو این شرایط چی کار میکنی؟»
این تنها سوالی بود که میخواستم از همسرم بپرسم. از قبل میدونستم که چنین موقعیتهایی در آینده پیش میان - انتخاب بین واقعیت و یک خیال ایدهآل، مجبور به گرفتن تصمیمهای دشوار و به دنبال اون لحظات پشیمانی.
به خصوص زمانی که سو یئون بالاخره وارد بلوغ شد…
در حالی که به آینده ناامیدکننده و مایوس کننده پیش رومون فکر میکردم نمیتونستم نفس بکشم. یکهو بلافاصله یک قلقلک رو روی مچ دستم احساس کردم. سو یئون داشت مچ دستم رو قلقلک میداد. قلقلک دادن کاری بود وقتی دور هم بازی میکردیم، یا وقتی اون ناراحت یا ناامید بود؛ من باهاش انجام میدادم. به نظر میرسید که دخترم حالا با دیدن حالت غمگین من، داره همین کار رو با من انجام میده. این باعث شد تقریبا اشکم در بیاد.
اون رو در آغو*شم گرفتم و مدتی حرفی نزدم. گرمای دخترم به کاهش نگرانیهای قلبم کمک کرد. اون با حالت مبهوتی به من نگاه کرد، اما همچنان من رو بغل کرده بود. آیا اون هم مثل من بود؟
در نهایت، دخترم هنوز با من بود و من هم هنوز به خاطر اون اونجا بودم. مهم نبود که چی پیش میاد، به خاطر سو یئون میبیاست جون سالم به در میبردم.
یادداشت مترجم:
*1جانگ جوریم ( به کرهای: 장조림 ؛ Hanja : 酱조림 ) یک غذای جانبی کرهای است که از گوشت گاو بدون چربی که در سس سویا پخته شده با فلفل شیشیتو و تخم مرغ تشکیل شده است. [1] جانگ جوریم نوعی جوریم است، یک غذای کرهای پخته شده که به خوبی نگهداری میشود. این غذای جانبی معمولاً در جعبههای ناهار در کره جنوبی بستهبندی میشود و در فروشگاههای رفاهی کره جنوبی به عنوان ظرف ناهار فروخته میشود. [2] [3] این غذا را میتوان با استفاده از قارچ شیتاکه، تخم بلدرچین و گوشت خوک نیز درست کرد.
کتابهای تصادفی

