فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 3: پدرِ متحرک(walking daddy)   در نیمه شب، صدای جیرجیر حشرات به گوش می‌رسید و سو یئون کاملا غرق خواب بود‌. به نظر می‌رسید اون هرگز نمی‌تونسته خواب کافی داشته باشه. توی این فکر رفتم که آیا دخترم تو آستانه رشد قدش هست یا نه. من چندتا پتو روش کشیدم و به سمت اتاق مفیدی که به‌عنوان کمد پنهانی لباس‌ها ازش استفاده می‌کردیم، رفتم. در داخل اون اتاق، یه رادیوی قدیمی وجود داشت‌. همه موبایل‌ها و تلفن‌ها از کار افتاده بودند؛ اما من با خودم فکر کردم که اون رادیو هنوز می‌تونه کار کنه. مطمئن نبودم که می‌تونم راهش بندازم یا نه، چون من چیزی از مکانیک سر در نمی‌آوردم. اما به هرحال باید چیزی رو امتحان می‌کردم. من با کمی امیدواری رادیو رو روشن کردم اما در نهایت چیزی گریبان‌گیرم نشد. تنظیم گیرنده از طریق ایستگاه‌های مختلف هم هیچ کمکی نکرد. آیا رادیو خراب شده بود؟ وقتی که فرصتش رو داشتم، می‌بایست مهارت درست کردن چیز‌ها رو یاد می‌گرفتم. من چند بار روی رادیو زدم و امیدوارم بودم خود به خود درست بشه. ``قبلا با زدن چندتا ضربه درست می‌شد و کار می‌کرد.`` متاسفانه، به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. آهی سر دادم و به سمت پنجره راه افتادم. به خاطر نادانی خودم، چه کسی رو می‌تونستم سرزنش کنم؟ همینطوری که به بیرون نگاه می‌کردم، متوجه شدم که ``اون‌ها`` به اونجایی که ازش اومده بودند برگشته بودند و فهمیده بودن که هیچ شکاری براشون وجود نداره. و این موجود به جای همیشگی خودش برگشته بود و به حرکت دادن دستاش ادامه می‌داد. این واقعیت ناامیدکننده...... امروز به طرز شگفت‌انگیزی احساس آرامش می‌کردم. یعنی من به همه این چیز‌ها عادت کرده بودم؟ یا شایدم احساس خطرم کمرنگ شده بود؟ آهی کشیدم و بی‌اختیار به آسمان شب خیره شدم. ماه بیش از حد معمول می‌درخشید. چنین مواقعی دلم می‌خواست برم بیرون و هوایی تازه بکنم. اما پنجره دوجداره و پرده‌ها جلوی دیدم رو گرفته بودند؛ به طوری که انگار داشتند بهم می‌گفتن بسه، دیگه به خودت بیا. در حالی که روی صدای حشرات تمرکز کرده بودم، چشمام رو بستم. به نظر نمی‌رسید که "اون‌ها" به صدای جیرجیر حشرات واکنش خاصی نشون بدن، اون موجودات فقط بی‌سروصدا به اطراف نگاه می‌کردند. به نظر می‌رسید که تمام توجه‌ اون‌ها بر این بود که مشخص کنند که صدای حشرات از کجا میاد و نمی‌تونستند انرژیشون رو برای تولید صداهای بی‌معنی هدر بدن. من نتونستم دلیل واقعی پشت این رو بفهمم، اما به لطف وجود حشرات تونستم یه شب آرام رو سپری کنم. پا کوبیدن، پا کوبیدن، پا کوبیدن، پا کوبیدن. در اون لحظه، صدای ناهنجاری ناگهان سکوت رو شکست و از بین برد. من چشم‌هام رو باز کردم و مستقیم به تاریکی خیره شدم. متوجه شدم که چند نفر در آپارتمان 101-اپارتمان روبرویی ما- در حالیکه قوز کردن دارن یواشکی به بیرون میان. مجتمع آپارتمانی مثل این، حتی کوچکترین صدایی در کل مجتمع می‌پیچید، مهم نبود که پنجره‌ها هم چقدر بسته شده بودند. در شبی مثل الان که حتی صدای جیرجیر حشرات هم به گوش می‌رسید، همه چیز بیشتر به چشم می‌اومد. من می‌تونستم صدای اون‌ها رو حتی واضح‌تر بشنوم، چون به گوش دادن خیلی علاقه داشتم. اما در مورد اون ``موجودات`` چی؟ ``اون‌ها`` به شنوایی خودشون تکیه می‌کردن. هیچ راهی وجود نداشت که اون موجودات چیزی رو از دست بدن. من به سرعت توجهم رو به سمت ورودی آپارتمان معطوف کردم و روی "اون‌ها" تمرکز کردم. اون موجودات دیگه دست‌هاشون رو تکون نمی‌دادند و مستقیما به آپارتمان 101 خیره شده بودند. هیچ راهی وجود نداشت که زامبی‌ها صدایی رو از دست بدن. اون‌ها حتما صدای اون آدم‌ها رو شنیده بودند. من نگاه زامبی‌ها رو دنبال کردم و در نهایت متوجه شدم که به مردم آپارتمان 101 نگاه می‌کنم. در مجموع سه نفر بیرون بودند، دو مرد و یک زن. مردی که اون‌ها رو هدایت می‌کرد، شروع به زمزمه کردن با پشت سریش شد؛ به طوری که انگار متوجه نگاه خیره اون موجودات شده‌. به نظر می‌رسید مرد آخر سروصدا کرده بود. من در حالی که به اون افراد نگاه می‌کردم، نمی‌تونستم جلوی احساس نگرانیم رو بگیرم. ``برو داخل و دیگه به بیرون برنگرد.`` حرکت در شب عملا خود*کشی بود. حرکت در طول روز، زمانی که حرکات "اون‌ها" کند شده بود؛ بسیار بهتر به شمار می‌رفت. در شب آرامی مثل الان..... احتمالاً حواسشون به طور ویژه‌ای تقویت شده بود. من در حالی که اون سه نفر رو تماشا می‌کردم، به پرده‌ها چنگ زدم و با ناامیدی آرزو می‌کردم که‌ اون‌ها به داخل برگردند. متأسفانه‌ اون‌ها به طبقه اول راهی شدند. چرا؟ چرا اون‌ها راه افتادند؟ غذاشون تموم شده بود؟ فکر می‌کردند که تیم نجات هرگز به سراغشون نمیاد؟ آیا‌ اون‌ها دیگه قادر به کنترل ناامیدی ناشی از احساس محبوس شدن در درون نبودند؟ یا به نوعی باور داشتند که می‌تونن از بیرون کمک پیدا کنند؟ وقتی با عجله در امتداد دیوار طبقه اول حرکت می‌کردند، چشمام روشون قفل شده بود. در همون لحظه، یکی از موجودات تو ورودی آپارتمان شروع به رفتاری عجیب کرد. در حالی که حالت عجیب و غریبی داشت، سرش رو بالا و پایین می‌برد و صدای خفیفی به گوشم می‌رسید. تو اون لحظه نمی‌تونستم به چهره موجودی که صبح اون روز دیده بودم، فکر نکنم. اون زامبی به کار همیشگی خودش ادامه می‌داد و بازوهاش به جلو و عقب حرکت می‌کرد؛ اما این بار تمام دهانش خونی بود. قبل از اینکه اون کودک و زن شب قبل زنده زنده خورده بشن، اون موجود فقط دست‌های رو تکون می‌داد. بر این اساس، من به این نتیجه رسیدم که اون زامبی بوی خون کودک و زن رو استشمام و بعد هم با گوشت‌ اون‌ها برای خودش سور به پا کرده‌. این تنها توضیح برای خونی که دور دهانش رو در برگرفته بود، به شمار می‌رفت. با این اوصاف، این به این معنا بود که‌ اون‌ها حس بویایی هم داشتند. باورم نمی‌شد که قبلا این موضوع به ذهنم خطور نکرده بودش. برام جای تعجب بود که چرا معتقد بودم که‌ اون‌ها فقط به حس شنیداری خودشون متکی هستند. هنگامی که اون سه نفر رو در حال حرکت در امتداد دیوار مشاهده کردم، این فکر باعث شد که عرق سردی رو روی کمرم احساس کنم. من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به این که اگه توسط‌ اون‌ها گرفتار بشن بدترین وضعیتی که ممکنه برای اون سه نفر پیش بیاد، فکر نکنم. گذشته از این، اگه همه چیز فقط در مورد سروصداها بود، آدم‌ها می‌تونستند تا زمانی که نزدیک و در دسترس‌ اون‌ها هستند، با احتیاط‌تر راه برن و با دقت نفس بکشن. اما در مورد حس بویایی اون‌ها چه کاری می‌شد کرد؟ اگر «اون‌ها» می‌تونستن بوی حیات موجودات زنده رو استشمام کنند چی می‌شد؟ اگه اینطور بود، هیچ شانسی برای دور شدن از‌ اون‌ها بدون اینکه گرفتار بشی، وجود نداشت. در حالیکه دویدن‌ اون‌ها رو تماشا می‌کردم، لبم رو گاز گرفتم. ``راهی وجود داره که بتونم به‌ اون‌ها علامت بدم که برگردن؟ باید راهی برای علامت دادن به‌ اون‌ها وجود داشته باشه.`` ناگهان یه فکر سنگدلانه توی ذهنم ظاهر شد. ``چرا از همین اول نگران اونام؟ به هرحال اصلا ربطی به من نداره.`` من نه راهی برای نجات‌ اون‌ها داشتم و نه دلیلی برای نجاتشون. اما به دلایلی نمی‌تونستم از نگرانی براشون دست بکشم. به این دلیل بود که اون افراد هم مثل من انسان بودند؟ چون می‌دونستم اگه یکی از‌ اون‌ها باشی، چه حسی داره؟ یا... مخفیانه در اعماق دلم می‌خواستم که‌ اون‌ها در سلامت کامل همه چیز رو پشت سر بزارن و موفق بشن؟ موفقیت این افراد، باعث ایجاد انگیزه یا شجاعت در من می‌شه؟ سرم رو تکان دادم و آهی کشیدم. الان وقت این نبود که غرق این افکار بشم. من باید می‌فهمیدم که جریان از چه خبره. ``خب، بهتره سناریو‌ها رو مرور و نتایجش رو پیش‌بینی کنم. فرض رو بر این بگیرم، که بهشون کمک می‌کنم و‌ اون‌ها جون سالم بدر می‌برن. اما اگه‌ اون‌ها شروع به تهدید کردن من بکنن چی؟ اگه اون‌ها غذای باقیمانده من و سو یئون رو برمی‌داشتن چی؟....`` سپس تو این روند، من می‌بایست باهاشون مبارزه می‌کردم. و تو این روند، احتمال داشت که یه شخص آسیب ببینه یا شایدم بمیره. پس واضحه که در وهله اول هیچ دلیلی برای کمک به‌ اون‌ها وجود نداشت. اما اگر‌ اون‌ها بتونند به من کمک کنند چه؟ شروع کردم به فکر کردن به اینکه چه کمکی می‌تونن در حقم انجام بدن؟ ``غذا؟ دارو؟ اطلاعات؟ نیروی انسانی برای مبارزه با "اون‌ها"`` من درحالیکه احتمالات مختلف رو بررسی اجمالی می‌کردم، با دقت اون سه نفر رو زیر نظر گرفته بودم. ``اگه من جای‌ اون‌ها بودم... این دفعه رو برای بیرون رفتن انتخاب نمی‌کردم.`` با وجود سروصدای حشرات، حرکت در طول شب بی‌معنی بود. حرکت در طول روز، زمانی که شانس زنده ماندن بیشتر بود، منطقی‌تر به شمار می‌رفت. اگر این سه نفر توجه می‌کردند و مشاهده می‌کردند که این موجودات چه کارهایی کردند، فعلا بیرون نمی‌رفتند و قدمی برنمی‌داشتند. با این کار به این نتیجه رسیدم که اون سه نفر اونقدرها هم باهوش نیستند. اون‌ها افراد غیرمنطقی محسوب می‌شدند که به همه چیز فکر نکرده بودند. درسته که دو صد گفته چون نیم کردار نیست، اما احتمالاً اون افراد مکان امنی داشتند که می‌تونستند در اون استراتژی داشته باشند و صادقانه بگم، باید این کار رو می‌کردند و این اشتباه‌شون به شمار می‌رفت.... درست فکر نکردن در موردش. هیچ دلیلی برای نجات چنین انسان‌های نامعقولی وجود نداشت. با توجیه کردن خودم، ناگهان به احساس آرامش دست پیدا کردم. به هر حال واقعا دلیلی برای ریسک کردن من وجود نداشت. من باید از سو یئون مراقبت می‌کردم. امنیت اون اولویت اول من به شمار می‌رفت. فقط یه اشتباه، می‌تونست زندگی ما رو از بین ببره. من سرم رو بین دستام گرفتم و توجهم رو به کاری که اون سه نفر انجام می‌دادند، معطوف کردم. اون‌ها از دیوارها عبور و به یک ورودی فرعی در سمت چپ رسیده بودند و به سمت جاده اصلی سرک می‌کشیدند. تعجب کردم که قراره بعدش چه کاری بکنند؟ ``کجای دنیا دارن می‌رن؟`` برای تهیه غذا باید به یک فروشگاه یا سوپرمارکت می‌رفتند و راه رسیدن به یکی از‌ اون‌ها از ورودی اصلی بود. از اونجایی که ورودی اصلی پر از اون «موجودات» شده بود، این یک انتخاب به شمار نمی‌رفت. با این حال، خروجی کناری سمت چپ به جایی نمی‌رسید. اگه اون‌ها می‌خواستند به هر فروشگاه رفاهی برسند، باید به سمت خروجی سمت راست می‌رفتند. پس‌ اون‌ها دنبال چی هستند؟ اون‌ها سعی می‌کنند مکان دیگه‌ای برای پنهان شدن پیدا کنند؟ درست در همون لحظه، مردی که در رهبر و هدایتگر گروه بود به گروه اشاره کرد که به راهشون به جلو ادامه بدن. در کمال تعجب، هیچ موجودی در جاده اصلی وجود نداشت. همه زامبی‌ها در مجتمع آپارتمانی توجه خودشون رو به آپارتمان 101 معطوف کرده بودند. اون عجیب‌الخلقه‌ها شروع به جمع شدن در اطراف آپارتمان 101 کردند و برخی از‌ اون‌ها شروع به بو کشیدن در جهت پله‌های آپارتمان 101 کردند. زامبی‌ها در تلاش برای ردیابی‌ اون‌ها هستند؟ من هیچ سرنخی نداشتم که این سه نفر دارن چیکار می‌کنند، اما بازگشتشون غیرممکن به نظر می‌رسید. وقتی به جاده اصلی خیره شدم، با عصبانیت شروع به جویدن ناخن‌هام کردم. این سه نفر به سرعت از جاده رد شده بودند و حالا در حاشیه خیابان ایستاده بودند. چون همه چراغ‌ها خاموش بودند، نمی‌تونستم تشخیص بدم که مقابل کدام فروشگاه ایستاده‌اند. مدتی چشم دوختم تا اینکه در کمال تعجب متوجه شدم که‌ اون‌ها به سمت کجا می‌رن. این ساختمان دارای یک لوگوی بزرگ و کلمه "داروخانه" بود. اون‌ها جون خودشون رو برای رفتن به داروخانه به خطر انداختند. آیا‌ اون‌ها به بیمار همراه داشتند؟ کسی سرماخوردگی تابستانی گرفته بود؟ مسمومیت غذایی؟ التهاب روده؟ اگزما؟ می تونستم به هزاران بیماری فکر کنم که هر کسی در موقعیت ما ممکنه بهش مبتلا بشه. بدون هیچ برق یا آب، سیستم ایمنی بدن ما ضعیف‌تر می‌شد. علاوه بر اون، بدون برق، نگهداری از غذا امری مهم به شمار می‌رفت و عدم توانایی در شستشو همه چیز رو بدتر می‌کرد. در حالیکه اضطراب همه وجودم رو دربرگرفته بود، جلوی دهانم رو گرفتم و دستامو مشت کردم. مدتی نگذشته که صدای قدم‌های سنگینی رو از آپارتمان 101 شنیدم و توجهم رو به اون سمت معطوف کردم. «خدایا…!» نفس بریده‌ای از میان لب‌هام خارج شد. تق تق، تق تق. زامبی‌ها دنبال اون سه نفر نبودند. در عوض، اون موجودات عجیب‌الخلقه راه خودشون رو به جایی که اون سه نفر از اونجا اومده بودند، دنبال کردند. زامبی‌ها مثل حیوانات و چهار دست و پا از پله‌ها بالا رفتند. به نظر نمی‌رسید که استقامت کمی داشته باشند. وقتی «اون‌ها» به طبقه سوم، چهارم، پنجم و در نهایت به طبقه هفتم رسیدند، ناگهان ناپدید شدند. اون موجودات احتمالاً به راهروی مقابل رفته بودند. برای لحظاتی، پرده‌های پنجره بالکن طبقه هفتم شروع به لرزیدن کردند. وقتی که بالاخره کنار رفتند، زنی رو دیدم که اونجا ایستاده بود. چشماش به در ورودی دوخته شده بود و صدای کوبیدن از اون سمت برای اینکه من از ترس خشک بشم، کافی بود. ضربه، ضربه، ضربه! کوبیدن، لگد زدن و خراشیدن ادامه داشت. "چه باید کرد، چه باید کرد؟" احساس می‌کردم که من جای اون زن هستم. زامبی‌ها تنها راه زن به داخل و خارج از اون واحد رو مسدود کرده بودند. هیچ راهی برای اون وجود نداشت. گروه دوستان اون بیرون بودند و اون هیچ وسیله‌ای برای مبارزه با زامبی‌ها نداشت. چانه‌ام می‌لرزید. جلوی دهانم رو گرفتم، حاضر نبودم خطر در رفتن صدام رو به جون بخرم. ترس از مرگ نزدیک بود من رو به درون خودش ببلعه‌. زن بین در ورودی و بالکن به عقب و جلو نگاه کرد. سپس پرده‌ها را کاملا باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت.

کتاب‌های تصادفی