پدر نامیرا
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 5: پدرِ متحرک (walking daddy)
من خیلی سریع وسایل رو جمع کردم و به دستشویی رفتم تا یه تی پارچهای بردارم.
من تی رو زمین گذاشتم و با پای راستم به سرش ضربه زدم.
فکر میکردم که تی با یه ضربه به راحتی میشکنه اما تقریبا نزدیک بود پای راست خودم رو بشکونم. درد راهش رو بالا گرفت و من لبهام رو گاز گرفتم تا گریه نکنم. هیچ راهی وجود نداشت که بتونم تی رو با پاهام بشکونم. سر تی رو زیر کاناپه گذاشتم و میله تی رو به سمت بالا کشیدم.
باید آرامش خودم رو حفظ میکردم، خصوصا در چنین لحظهای. من روی کاناپه ایستادم و دوباره میله تی رو کشیدم و فکر کردم که وزنم برای ثابت نگه داشتن کاناپه کافی هست.
«لعنتی.... لطفا!»
دررر....
صدای پاره شدن ته کاناپه رو میشنیدم. اما، خوشبختانه، سرپارچهای تی هم در حال جدا شدن بود. یه بار دیگهای رو کشیدم و سرش رو جدا کردم.
چیز زیاد نبود، اما من در این شرایط گزینههای کمی داشتم. باید از راه دور حمله میکردم. اگه "اونها" من رو گاز بگیرن یا پنجه بکشن، دیگه خوب شدنی در کار نبود. من مجبور شدم از چیزهایی که دسترسی داشتم، هر چند محدود، استفاده کنم. برای اطمینان زیر کمربند هم چاقو گذاشتم.
«بیا بریم عزیزم.»
سو یئون در حالیکه با چشمهای پر از ترس به من نگاه میکرد، پرسید: «کجا؟ ما جایی میریم؟»
زمانی برای از دست دادن وجود نداشت. من سرنوشت زنی که تو واحد خودش به دام افتاده بود رو دیدم، بنابراین یافتن راهی برای نجات اولویت اول من به شمار میرفت. اگه "اونها" درب ورودی رو از بیرون مسدود میکردند، این پایان ما محسوب میشد.
دو موجودی که میتونستند ببینند به ما خیره شده بودند. با خودم فکر کردم که بهتره از طریق بالکن به واحد بعدی برم اما به سرعت متوجه شدم که این کار ارزشش رو نداره.
«ما باید همین الان از اینجا بریم...»
کوبیدن!
در همون لحظه صدای بلندی شنیدم که لرزهای به ستون فقراتم انداخت. نفسم رو حبس کردم و به جلوی در خیره شدم. سو یئون مثل یک سنجاب پشت پاهای من پنهان شد.
کوبیدن!
مطمئن بودم که صدا از جلوی در میاد. چیزی در حالی که صدایی از گلو در میآورد، خودش رو به در میکوبید. من دقیقا میدونستم چه چیزی پشت دره. عرق سردی روی پشتم نشست. نمیتونستم واضح فکر کنم و بدنم خشک شد.
«بابایی...»
صدای سو یئون میلرزید. اون با تمام قدرتش شلوارم رو گرفته بود. خودم رو جمع و جور کردم و اون رو به اتاق خواب اصلی بردم. دیگر راهی برای خروج وجود نداشت. مجبور شدم "اونها" رو به جای دیگری فریب دهم. سو یئون رو توی کمد گذاشتم و زمزمهوار گفتم: «عزیزم، مهم نیست که چه اتفاقی بیفته، تا زمانی که بابا دنبالت نیومده، نمیتونی بیرون بیایی، باشه؟»
«بابا، بابایی…!»
«عسلم، این کیف رو نگه دار. اگر گرسنه شدی آب و غلات بخور. باشه قربونت برم؟»
«بابایی نرو!!»
«خوشگلم، بابا یکم دیگه برمیگرده، فقط از جان تکون نخور باشه؟»
«گفتم نروو!»
دخترم دستهاش رو دور من حلقه کرد و اشکهایی که نگه داشته بود، بیاختیار سرازیر شدند. آب دهانم رو قورت دادم، سپس دستی به کمر کوچکش زدم. «نگران نباش عزیزم، بابا اینجاست.»
«نرو، نرو!»
«نگران نباش خوشگلم. بابا تو اتاق نشیمن میمونه.»
«پس چرا سو یئون باید اینجا بمونه؟ من میخوام با تو بمونم.»
نمی دونستم چی بگم. مچ دستش رو قلقلک دادم و گفتم: «بهتره اینجا پنهان بشی عزیزم. قراره قایم موشک بازی بکنیم؛ خب؟»
«من میدونم که این قایم موشک نیست! من احمق نیستم!»
«این قایم موشک بازیه، ای احمق کوچولو.»
من لبخندی زدم و گردن دخترم رو در آغو*ش گرفتم. سو یئون در حالیکه پیشونیش رو میمالید، شروع به گریه کرد. حتی تو چنین موقعیتی، بانمکی اون همچنان من رو میخندوند.
«اشکال نداره، بابا اینجاست. اشکالی نداره.»
«اوووو.»
من در کمدی که سو یئون داخلش گریه میکرد رو بستم صدای کوبیدن اون به در رو میشنیدم. گریهاش باعث شد که بخوام برگردم و در کمد رو باز کنم.
میدونستم هر اتفاقی که امروز بیفته، میتونه اون رو تحت تأثیر قرار بده. با این حال، این بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.
وقتی به اتاق نشیمن برگشتم، کاناپه رو کشیدم تا در اتاق خواب اصلی رو مسدود کنم. مطمئن نبودم که اون چیز فرسوده چقدر دوام بیاره، اما همچنان احساس آرامش به من میداد. سپس میز ناهارخوری رو از آشپزخانه بیرون کشیدم و از اون برای مسدود کردن درب ورودی استفاده کردم. جاهای خالی را با صندلی و جعبه و کفش و هرچیزی که دستم اومد، پر کردم.
ضربه! ضربه!
اونها خودشون به در میکوبیدن و سعی میکردند که در رو بشکنند.
``اونها دردی رو احساس میکنن؟``
اگه من اینطور خودم رو به در میکوبیدم، استخوانهام میشکست، اما اونها همچنان با قدرت فزایندهای خودشون رو به در میکوبیدند. من مجبور شدم بارها و بارها دستم رو روی تی ثابت کنم و محکمتر بگیرم، چون بیش از حد عرق میکردم.
``چه زمانی اونها میان تو...؟ بعد از شکستن در چه اتفاقی میافته؟ من تکه تکه میشم؟ چه اتفاقی برای سو یئون میافته؟ اون از گرسنگی میمیره؟ یا اون رو هم میخورن؟``
نمیتونستم به بدترین سناریو ممکن فکر نکنم. در اون لحظه، تصویر رویا از همسرم در شب گذشته توی ذهنم جرقه زد. این حقیقت که اون من رو ترسو خطاب کرده بود در حالی لبخند به لب داشت و بشاش رو بود، تو ذهنم ماندگار شد.
میدونستم من یه آدم ترسو هستم. من به امنیت دیگران اهمیتی نمیدادم. من فقط به امنیت خودم و سو یئون اهمیت میدادم. اگه این عیب من به شمار میرفت، اگه این باعث میشد که من یک گناهکار باشم... تا آخر عمرم مثل یه گناهکار زندگی میکردم. بدون هیچ تردیدی شیطان میشدم و گناهان بیشتری مرتکب میشدم. انقدر دلم میخواست که زنده بمونم.
من تا زمانی که با افرادی آشنا بشم و سو یئون رو بهشون بسپرم یا سرپناهی پیدا کنم که هر دوی ما توی اونجا جامون امن باشه، میبایست زنده میموندم. حتی اگه مردم پناهگاه من رو به قاتل بودن متهم کنند، با خوشحالی از این موضوع رنج میبرم. اما در حال حاضر... من مجبور بودم بدون توجه به هر چیزی زنده بمونم. نه برای زندگی بیمعنی خودم، بلکه برای دخترم، سو یئون.
* * *
کوبیدن مداوم و تیک تاک ساعت تمام حواس من رو تحریک میکرد. قلبم تند تند میزد اما به طرز شگفت آوری آرام بودم. شاید به این دلیل بود که میدونستم ممکنه این پایانی برای من باشه. اما من قصد نداشتم اونچه رو که اونها میخواستند رو بهشون بدم.
``بیا و من رو بگیر. من آمادهام. اگر میتونی بیا و بگیر. قبل از اینکه بتونی به من برسی سرت رو منفجر میکنم.``
موضع عصبیام رو جلوی در ورودی مسدود شده نگه داشتم. زمان بدون اینکه متوجه بشم گذشت و خیلی زود سایهام رو دیدم که ظاهر شد. خورشید پشت سرم در حال غروب بود.
کوبیدن «اونها» تنها با غروب خورشید شدیدتر شد. اون موجودات بدن خودشون رو مثل امواج متلاشی به در کوبیدند. میتونستم بگم که اونها قویتر میشوند. وقتی خورشید به طور کامل غروب میکرد، اونها احتمالاً با یه ضربان قلب در رو از جا در میآوردن.
جیغ -
میشنیدم که اونها به در آهنی چنگ میزنند. تکانی از دنبالچهام تا سرم حرکت کرد و ذهنم رو از همه حواسپرتیها پاک کرد. فکم از اضطراب محکم و سفت شده بود. پیچهایی که در رو روی هم نگه میداشتند شروع به شل شدن کردند و به نظر میرسید که لولاها دچار ناهمترازی شدند. میدونستم که با چند ضربه دیگه در رو پایین میارن.
"اگه یه تیم نجات در زمان کوتاه بیاد چی؟"
با فرسودگی در به آرامی، افکار بعیدی به ذهنم خطور کردند.
ضربه محکم!
میدونستم که هر امیدی بیهوده به شمار میره. حالا که در افتاده بود، میتونستم "اونها" رو ببینم. من با تی به موجودی که خیلی نزدیک شده بود، ضربه زدم. تی از چشم موجود رد شد و به جمجمهاش برخورد کرد. میتونستم لغزش منزجر کننده رو در امتداد میله تا نوک انگشتانم رو احساس کنم. بلافاصله احساس تهوع کردم. در حالی که هر دو گونهام رو مثل وزغ پف کرده بودم، ادایی درآوردم.
با همه اینها نتونستم از ضربه زدن دست بردارم. در حالیکه تی رو به سر زامبیها میزدم، میز رو با پای چپم فشار دادم.
یک، دو، سه... به خاطر این همه ضربهای که میزدم، بدنم شروع به بیحس شدن کرد. در هرج و مرج کامل قرار داشتم. در حالی که قلبم اونقدر تند میزد که میتونستم اون رو بشنوم، ذهن نمیتونست اون چه که اتفاق میافته رو پردازش کنه.
ضربه بعدی، ضربه بعدی، ضربه بعدی.
حافظه عضلانی و غریزه بقا من رو فرا گرفت. من از فکر کردن دست کشیدم و به بدنم اجازه دادم تا اون چه رو که در حال وقوع بود رو کنترل کنه. خیلی زود همه چیز بهجز در ورودی محو شد. صدای نفس کشیدن و ضربان قلبم به پرده گوشم حمله کرد و همچنان که به "اونها" ضربه میزدم بلندتر میشد. احساس میکردم همه چیز در حرکت آهسته هست، حتی حرکات من.
"من باید سریعتر حرکت کنم، سریعتر!!"
ذهن منحرف شدم شروع به دخالت در بدنم کرد. میتونستم نالههای «اونها» رو بشنوم و اجساد مردهشون رو ببینم که روی هم جمع میشن. میز شروع به لرزیدن کرد و هر لحظه آماده شکستن بود. میدونستم که نمیتونم وزن بدنی که از اون طرف به میز وارد میشد رو تحمل کنم.
``من دیگه نمیتونم اینکار رو انجام بدم.``
ذهنم مدام به من میگفت که تسلیم بشم، اما بدنم مقاومت کرد و تی رو محکمتر گرفت. هر بار که میخواستم تسلیم بشم، به موجود دیگهای چاقو زدم و هر بار که وسوسه میشدم استراحت کنم، تی رو از سر زامبی دیگهای بیرون کشیدم. دیگر احساس خودم بودن رو نداشتم. حس عجیبی وجودم رو فرا گرفت. بدنم مثل یک مجموعه چرخ دنده حرکت میکرد و همین کار رو بارها و بارها انجام میداد.
"ضربه بزن، بیرون بکش، ضربه بزن، بیرون بکش... میخوام تسلیم بشم، میخوام استراحت کنم..." این افکار مانند صدای ضبط شکستهای تو ذهنم میچرخید، اما ارادهام برای زنده موندن باعث شد که به خودم اجازه ندم که تسلیم بشم.
گره دستام دور تی شل شد. میله تی توی سر موجودی که آخرین بار بهش ضربه زده بودم، گیر کرد. به پایین افتادم و سعی کردم تا تی رو بیرون بکشم. بلافاصله بلند شدم و دوباره تی رو گرفتم. دستم میلرزید به طوری که انگار تشنج کرده بودم. بدنم غرق در ترس و خستگی بود، اما پرتو امیدی دوباره من رو به حرکت واداشت.
«سو یئون...!»
آروارهام رو به هم فشار دادم و تا جایی که میتونستم تی رو بیرون کشیدم. دیگه دستهام رو حس نمیکردم. من خسته شده بودم، اما "اونها" همچنان قوی بودند.
``اگه کاری نکنم، میمیرم.``
وقتی با ضعف و خستگیم روبرو شدم، اشک روی صورتم سرازیر شد.
``این پایان منه؟ این دورترین جاییه که میتونم برم؟``
زور و نیروی بدنم تمام شده بود و زندگیم بیمعنی به نظر میرسید.
``زندگی من اینطور به پایان میرسه؟ فقط من رو زنده زنده بخورن و بذارن سو یئون زنده بمونه. من تنها بازمانده اینجا هستم! بعد از تموم کردن کار من، به راه خودتون ادامه بدین!``
با چشمهایی شیشهای به دهنشون خیره شدم.
گررررر!
صدای فریادیای که قبلاً هرگز نشنیده بودم از پشت سرم به گوش رسید. به طور غیرعادی بلند و نگران کننده بود. مثل یک فریاد شیطانی بود که میتونست روحم رو بمکه. تو پرده گوشم طنینانداز شد و ذهنم رو به زمان حال برگردوند.
``بعدش چی؟ تا کی دیگه قراره اونها من رو شکنجه کنن؟``
توجهم به سمت موجودات جلوی در جلب شد. دیگه وزن "اونها" رو روی پای چپم احساس نمیکردم. زامبیها دیگه به میز فشار نمیآوردن. یک فریاد غیرقابل شناسایی از دور اومده بود و "اونها" همه از حرکت باز ایستاده بودند. تو لحظاتی، موجوداتی که در آستانه در جمع شده بودند، شروع به عقبنشینی کردند.
نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم، اما میدونستم این از سر خیال راحتیم نیست. "اونها" شروع به فرار کرده بودند. این موجوداتی که از کشتن لذت میبردند، فرار کرده بودند. "اونها" مثل کفتارهایی بودند که با دیدن شیرها فرار کردند. چشمان همه اون زامبیها پر از ترس بود. این حیواناتی که مردم رو شکار میکردند از صدای فریاد ترسیده بودند.
موفق شدم برگردم و به بالکن نگاه کنم. چیزی رو از لابه لای پردهها دیدم و تکانی از اضطراب تو وجودم جاری شد. احساس کردم چیزی به من نگاه میکنه. در یه لحظه، صدای پایی رو شنیدم و پاهاش رو در بالکن دیدم.
نیمرخش دقیقاً شبیه یک انسان بود. از قضا، حتی در این لحظه، یک فکر سرگردان به ذهنم خطور کرد.
``اون... تا اینجا پرید؟``
من در طبقه پنجم بودم. برام جای سوال بود که که آیا با یه جهش به طبقه پنجم رسیده یا نه. "اون" خیلی نرم فرود اومده بود، و به نظر نمیرسید که از بالکنهای پایینی بالا اومده باشه.
این یک مهارت چشمگیر محسوب میشد..
از قبل از تواناییهای یک انسان فراتر رفته بود. حتی با غروب خورشید، هیچ راهی وجود نداشت که تواناییهای فیزیکی «زامبیها» به اونها اجازه چنین کاری رو بده. با دستای لرزانم تی رو گرفتم، اما نتونستم جلوی دندان قروچهام رو بگیرم. پاهایم هم بیاختیار میلرزید. من قبلاً همه انرژیم رو از دست داده بودم، احتمالاً به این دلیل که اعصابم بیش از حد باور به هم ریخته بود.
وقتی "اونها" فرار کردند، برای لحظهای احساس آرامش داشتم، اما حالا، همه انرژی بدنم بیرون رفته بود. من در حد مرگ ترسیده بودم. موجود داخل بالکن فریاد دیگهای سرداد.
گررررر!!!
پلک زدم و نفسم رو آرام بیرون دادم.
شر*ط میبندم که حتی میتونه اون پنجرههای دو جداره رو هم بشکنه.
صدای فریادش مثل ذبح خوک بود، اما تیزتر و بلندتر بود. این یک فریاد بیمارگونه بود که تصویر یک دمنتور در حال مکیدن روح یک انسان به ذهن متبادر میکرد. [1]
تی از دستام افتاد. پاهام ناگهان شل شد و روی زمین افتادم.
پلاپ-
"اون" شروع به حرکت کرد.
1. Dementor
2. موجودی خیالی از مجموعه هری پاتر است که قادر است روح یک فرد را مصرف کند و قربانیان خود را در حالت نباتی قرار دهد. ☜
کتابهای تصادفی

