پدر نامیرا
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 6: پدرِ متحرک (walking daddy)
اون موجود راه خودش را بهسمت نشیمن پیدا کرد و روی شیشههای شکسته پا گذاشت. همین که نزدیکتر میشد، دهن من بازتر میشد. این موجود بهتنهایی مرگ رو تجسم میبخشید. اگه توسط کفتارها احاطه شده بودم، به خودم فرصت زنده موندن میدادم، اما میدونستم که هیچ راهی برای زنده موندن از دست این موجود عجب الخلقه وجود نداره. بدنش کاملاً سیاه و براق بود، گویی با روغن پوشیده شده بود. لاغر بود ولی میتونستم بگم ضعیف نیست. در عوض، بهنظر میرسید که بدنش پر از عضله هست. تکان دهندهتر از همه چیز این بود، که فقط یک دهان روی صورتش قرار داشت.
ترس از مرگ من رو فرا گرفت. تکتک اعضای بدنم به من التماس میکرد که فرار کنم. ذهنم مدام به من میگفت که دور شو، اما بدنم تکان نخورد. درست برعکس اون چیزی بود که قبلا اتفاق افتاده بود. اون موجود درست نزدیک صورتم اومد و دهانش رو کاملا باز کرد.
"آیا قراره دوباره فریاد بزنه؟ آیا قراره من رو بخوره؟"
دیگه نمیتونستم بشنوم. این موجود یک ناله مداوم و بلند سر میداد.
درست زمانی که موجود میخواست گردنم رو گاز بگیره، ناگهان توجهش بهسمت اتاق معطوف شد. من ناخودآگاه نگاهش رو دنبال کردم. من خوب نمیتونستم بشنوم که چه اتفاقی داره میافته اما دیدم که دستگیره در بهطور نامنظمی حرکت میکنه. سو یئون داشت تلاش میکرد تا بیرون بیاد.
"سویئون، نهه"
گوشهام تقریباً داشتن کر میشدن، به همین خاطر نمیتونستم بگم که اسمش رو بلند صدا زدم یا نه؛ اما قطعاً خودش بود. اون تلاش میکرد تا بیرون بیاد. من حتی نمیخواستم فکر کنم اگه او اون لحظه بیرون بیاد چه اتفاقی میافته. خودم رو جمع و جور کردم و تیِ فرسوده رو برداشتم. در حالی که اسلحه موقتم رو بهدست گرفته بودم، مستقیم بهسمت گردن "اون موجود" رفتم.
ضربه زدن!
من درست گردنش رو نشونه گرفتم. با وجود اینکه ته میله کُند و بدردنخور شده بود، فقط کافی بود که گردنش رو سوراخ کنه. با اینکه همه قدرتمو پشت این ضربه گذاشتم، اما تی به سادگی از کنارش گذشت. در حقیقت، کمی برخورد کرد اما اتفاق خاصی نیفتاد. پوست اون موجود بسیار ضخیم بود، تقریباً مثل یه لایه زره.
"آیا تو دستام اصلاً نیرویی باقی مونده؟ یا نکنه اصلاً تمام قدرتم رو از دست دادم؟"
نگاه اون موجود بهسمت من چرخید و متوجه شد که من در حال کاری هستم. بهمحض اینکه "اون" من رو با تی دید، عصبانی شد. دوباره دهانش رو باز کرد و تی رو از دستم بیرون کشید. دررفتگی دست راستم رو احساس کردم.
«...هاه؟ چی؟؟؟»
وقتی دست شکستم رو دیدم چشمام از کاسه بیرون زد.
"این خیلی ترسناکه. من بیش از اندازه ترسیدم"
با این حال در اون لحظه من تنها میتونستم فقط به یه چیز فکر کنم.
"لطفاً سویئون، لطفاً همون داخل بمون! تو نمیتونی بیرون بیای!!"
اما نمیتونستم این کلمات رو بلند بگم. روح من از قبل با حضور این هیولا خرد شده بود و حتی نمیتونستم درست نفس بکشم. در یه لحظه، "اون موجود" مستقیماً بهسمت شکم من رفت. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. چشمام نمیتونستند حرکات برق آساش رو دنبال کنند. اونقدر تعجب کردم که حتی نمیتونستم فریاد بزنم. تنها چیزی که دیدم این بود که درونم پاره شده بود.
«آرغغغغه!»
در نهایت درد به سرم زد و فریاد کشیدم. بهطوری که انگار داشتم زندهزنده سوزونده میشدم. نمیتونستم نفس بکشم. دیدم که پایانم داره نزدیکتر میشه.
«آرغ! عیی! آرغه»
شروع کردم به فریاد زدن مزخرفاتی که حتی خودم هم نمیتونستم بفهمم. من تمام تلاشم رو کردم، ضربهای به سرش زدم و از خودم دورش کردم. با این حال، هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر احساس خستگی میکردم، تا جایی که دیگر نیرویی برام باقی نموند.
"من... من نمیتونم بمیرم"
حتی وقتی داشتم میمردم، نمیتونستم امید به زنده موندن رو از دست بدم. من در حالی که در اشک و اب دماغم غرق شده بودم برای زندگی عزیزم فریاد میزدم. حتی بعد از اینکه دیدم تمام درونم به بیرون ریخته شد، نتونستم خودم رو رها کنم. دلیلش این نبود که میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم.
"اگه من بمیرم چه کسی از سویئون مراقبت میکنه؟ اگه من بمیرم اون چطور زندگی میکنه؟"
نگران بودم که بعد از تموم کردن کار من، دنبال سویئون بره. نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و چیزهایی که من داشتم پشت سر میذاشتم رو برای دخترم تصور نکنم. وقتی دستم رو به چاقوم رسوندم، خون از من جاری بود. قرار نبود تنها بمیرم من نمیتونستم چنین هیولایی رو زنده بذارم. با ضربه آخرم، سراغ سرش رفتم.
ضربه!
چاقو رو با تموم وجودم به جمجمهاش زدم. میدونستم که این بار از پسش برمیام. این آخرین ضربه من بود. در کمال وحشت، فقط یک خراش کوچک ایجاد کرد. تمام خونم بهسمت سرم هجوم برد و احساس میکردم بدنم سردتر شده. احساس این رو داشتم که خونم به گلوم هجوم میاره و در نهایت از دهنم بیرون میریخت. با وجود اینکه داشتم عقلم رو از دست میدادم، به تکرار یه جمله برای خودم ادامه دادم...
«... بیرون... نیا.... نه»
ضربه.
قلبم دیوانه وار میتپید به طوری که انگار آخرین ضرباتش بود. دیگه نمیتونستم ببینم که چه چیزی مقابلمه. میتونستم بگم که آخرین نفسم رو کشیده بودم. من به آرومی داشتم میمردم.
"چرا نفس نمیکشم؟ چطور باید دوباره نفس بکشی؟"
نمیتونستم نفس بکشم. احساس کردم که به یه پرتگاه سقوط کردم. من نتونستم در برابر زمینی که من رو به پایین میکشید، مقاومت کنم.
******
آروم چشمامو باز کردم و به هوای بالای سرم خیره شدم. نمیدونستم که چقدر زمان سپری شده. به سقف اتاق نشیمن خیره شدم. گرما و خنده اطرافم غیر واقعی بهنظر میرسید. بهسمت سروصدا چرخیدم و نگاهم به آشپزخانه کشیده شد.
همسرم و سویئون اونجا بودند. بنا به دلایلی دیدن اونها تا حدودی من رو ناراحت کرد. دلم برای کل این فضا خیلی تنگ شده بود. همسرم، دختر شیرینم، و این آرامش. بلند شدم و بهسمت آشپزخانه رفتم. خیلی سریع متوجه شدم که یه چیزی اشتباهه. یک دیوار شیشهای جلوی میز بود که راه من بهطرف اونها رو بسته بود.
«عزیزم، عزیزم!»
با همه توانم صدا زدم، اما بهنظر میرسید که هیچ کدومشون متوجه صدای من نشده بودند. اونها از حضور من بیخبر بودند، بهطوری که انگار توی دوتا دنیای متفاوت قرار داشتیم. تا جایی که تونستم محکم به دیوار ضربه زدم تا توجه اونها رو به خودم جلب کنم. دستام بهشدت درد میکرد اما دست از ضربهزدن برنداشتم. من میخواستم این دیوار رو بشکونم تا کنار خانوادم باشم. وقتی امیدم کور شد، شروع به گریه کردن کردم.
"چرا، چرا، چرا،"
مطمئن نبودم که چرا انقدر غمگینم. اما این احساس غیرقابل توضیح، بدون شک، غم خالص بود. در اون لحظه سویئون به من نگاه کرد. انگار حضورم رو حس کرد و با لبخندی بزرگ بهسمتم دوید. اما همسرم جلوی اون رو گرفت. وقتی این کارو کرد صورتش حالتی رو به خودش گرفت که هرگز از اون ندیده بودم.
چشماش پر از تنفر بود. اون به من زل زد و زمزمه مانند گفت: «چطور اونجور خودت رو رها کردی؟ وظیفت این بود که دخترمون رو امن و امان نگه داری!!»
احساس کردم که دنیام داره از هم میپاشه.
"من وضیفهمو انجام ندادم؟ من روی زندگیم ریسک کردم تا جون اون رو نجات بدم. حالا تو داری به من میگی که من بیمسئولیت بودم؟
خشمی غیرقابل درک وجودم رو فرا گرفت و از ته دل شروع به جیغ زدن کردم.
«گررررر!»
"چی...؟ این صدای چیه؟ من این صدارو تولید کردم؟"
گردنم رو مالیدم. با وجود اینکه به قسمتهای مختلف اون دست میزدم نمیتونستم چیزی رو حس کنم. به شکمم نگاه کردم.
"هاه؟"
چشام تقریباً از حدقه بیرون زد. میتونستم رودم رو ببینم که داشت از شکمم بیرون میزد.
"چه اتفاقی داره میافته؟ باید رودمو برگردونم داخل؟ چه چیزی خوبه که انجامش بدم؟"
"من مردم؟"
«بابایی!»
من صدای سویئون رو از دور شنیدم. دست مامانش رو گرفته بود و من رو صدا میزد. خودمو آروم کردم و هدفم رو یادآوری کردم.
"اون به من نیاز داره. دختر قشنگم دنبال من میگرده"
محکمتر به دیوار مشت زدم.
"لطفاً بشکن! عیسی مسیح!!"
«گرررررر!»
من خودم رو بهسمت دیوار پرتاب کردم و مانعی که ما رو از هم جدا میکرد رو در هم شکستم. من دست دخترم رو گرفتم، اما با انجام این کار، همسرم شروع به محو شدن کرد.
«بابا!»
سویئون طوری بهسمت من دوید که انگار منتظر شکستن دیوار بود. بغلش کردم و آرومش کردم.
«اشکال نداره عزیزم. بابا اینجاست.»
بهدلایلی نمیتونستم کلمات رو با صدای بلند بیان کنم. مدتی اون رو در آغوش گرفتم و به این فکر کردم که دیگه اجازه نمیدم این اتفاق دوباره بیفته.
"من دیگه هرگز اون رئ رها نمیکنم. دیگه هرگز اون رو تنها نمیزارم."
قلبم روحم رو بیدار کرد.
* * *
«گررر!!»
من در حالی که جیغ میکشیدم از خواب بیدار شدم. آب دهنم همه جا پخش شد. همینطور که آرومآروم به خودم میومدم، به نفس سنگین کشیدن ادامه دادم.
"هنوز توی رویام؟ یا نکنه زندم؟"
من به اطراف نگاهی انداختم و متوجه تکههای خونآلود شیشههای شکسته روی زمین شدم. با به یاد آوردن چیزی که دیشب اتفاق افتاده بود به بدنم دست زدم. هنوز میتونستم موجودِ سیاهرنگی که در حال کندن شکمم بود رو تصور کنم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به پایین نگاه کردم. در کمال تعجب، شکمم هیچ مشکلی نداشت. لباسهام پاره شده بود اما همین. فقط کمی رنگ پریدهتر از حد معمول بودم.
"من از پسش بر اومدم؟ من یه بازماندهام"
نتونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم. از جام بلند شدم و حالم بهتر از همیشه بود. به یاد داشتم قبل از اینکه بیهوش بشم درد زیادی رو محتمل شدم، اما حالا احساس خوبی تو وجودم موج میزد. وقتی تو شادی این حقیقت که من هنوز زنده هستم غرق شدم، چهره آشنایی تو ذهنم پدیدار شد.
"سویئون"
نمیتونستم باور کنم که دخترم رو فراموش کردم. با عجله به سمت اتاق رفتم. اما همون لحظه متوجه شدم که یه چیز نرم و خیس زیر من قرار داره. بلافاصله به پایین نگاهی انداختم. نمیتونستم بفهمم که چی هست، به همین خاطر روی زانوهام نشستم تا دقیقتر نگاهی بندازم.
"شکی نیست... اینها رودههای من هستن"
یک لحظه ذهنم خالی شد و بعد شکمم رو مالیدم. با احتیاط شکمم رو به اطراف تکان دادم و متوجه شدم که دستم به داخل فرو میره، بهطوری که انگار خالی هست. شکمم مثل یک توپ لاستیکی اسفنجی بهنظر میرسید... توخالی بود. پوستم مثل یک تخته گوشت یخ زده بود. مدتی به دستم خیره شدم و با احتیاط دستم رو روی قلبم گذاشتم.
"..."
من نمیتونستم چیزی رو احساس کنم.
"آیا این به این معنی هست که قلب من کار نمیکنه؟ صبر کن... پس ممکنه به این معنی باشه که...؟"
ذهنم ناگهان متوقف شد. من نتونستم همه اینها رو هضم کنم.
"چطور با قلبی که نمیتپه حرکت میکنم؟ چطور فکر میکنم، هم همه چیز رو میبینم؟"
بیحرکت ایستادم و سعی کردم بفهمم که چه اتفاقی داره میافته.
چرخیدن، چرخیدن.
صدای دستگیره در رو میشنیدم که به سمتی میچرخید. به اتاق خواب نگاه کردم و دیدم که کاناپه در ورودی رو مسدود کرده.
کتابهای تصادفی



