فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 12: پدرِ متحرک (walking daddy) سو یئون قبل از اینکه با احتیاط شروع به حرف زدن بکنه، نگاهش بین من و زن گردش کرد و بعد گفت‌: «لی سو یئون.» «لی سو یئون؟ چه اسم قشنگی! چند سالته خوشگلم؟» «هشت سال.» سو یئون درحالی‌که جواب می‌داد، پیراهن من رو گرفته بود. اون هنوز فاصلش با غریبه‌ها رو حفظ کرده بود. به نظر می‌رسید زن متوجه احساسات سو یئون هست. اون لبخندی به لب آورد و گفت‌: «از آشنایی باهات خوشحالم عزیزم. اسم من چویی دا هی هست.» زن دست راستش رو روی شلوارش مالید بعد دستش رو جلو آورد. اون می‌خواست با سو یئون دست بده. سو یئون نگاهی به من انداخت و چشم‌هاش بازتاب یه سوال ناگفته بود‌: «می‌تونم باهاش دست بدم؟» من لبخندی زدم و به نشانه تایید سری تکان دادم. تنها بعد از اون، سو یئون دست من رو رها کرد و با زن دست داد. اون حالا دست یه انسان زنده رو گرفته بود، پر از گرما، برخلاف من. من به دا هی نگاهی انداختم و سری تکون دادم. این بهترین راه برای ابراز قدردانی من به شمار می‌رفت. زن به من نگاه کرد، به طور واضحی آب دهانش رو قورت داد و به سو یئون نگاهی انداخت. «اون پدرته؟» سو یئون سری تکان داد. زن خندید و گفت‌: «هممم... چه پدر خوبی داری.» هنوز کمی احتیاط و ترس در زن دیده می‌شد، اما تمام تلاشش رو می‌کرد تا به خاطر سو یئون لبخندش رو حفظ کنه. من می‌دونستم که اون زن آدم خوبیه، حتی تو موقعیتی مثل الان، درحالی‌که سعی می‌کرد جو رو شادتر کنه، با بچه ارتباط هم برقرار می‌کرد. به لطف اون، اضطراب سو یئون هم کمتر شده بود‌. وقتی سو یئون روی خوشش رو نشون داد، زن شروع به پرسیدن سوال‌هایی کرد که می‌خواست بپرسه. سو یئون با توجه به دانشش تا جایی که می‌تونست خوب جواب داد. چویی دا هی از اون سوالات ساده‌ای پرسید، مثلا سو یئون چند مدته که توی این واحد هست، چطور من تبدیل به یه زامبی شدم و چه تفاوتی با بقیه زامبی‌ها دارم. سعی کردم با خط خطی کردن حروف رو روی پد طراحی بکشم تا به سوالاتی که سو یئون نمی‌تونست جواب بده، پاسخی بدم. با اینحال، چویی دا هی نتونست بفهمه من چه چیزی رو می‌خوام منتقل کنم، بنابراین اون مرد پشت میز ناهار خوری رو صدا زد. «هی، جونگ هیونک...» مرد چیزی نگفت به همین خاطر داهی دوباره با تندی تمام اون رو صدا زد‌: «لی جونگ‌هیونک؟ جونگ‌هیونک اوپا.»*1 «ها، چیه؟» مرد چاقو به دست لی جونگ هیونک نام داشت. حالا که برادر بزرگترش آرام شده بود، اون دست نوا*زشی به پشت برادرش زد و از سر جاش بلند شد. مرد به سمت چویی دا هی رفت و به حروفی که من کشیده بودم و اون‌ها و کنار هم گذاشته بودم از نزدیک نگاهی انداخت. اون در حالی که گیج شده بود، سرش رو تکون داد. من به زمان نیاز داشتم تا رابطه‌ای باهاشون بسازم. اون‌ها تنها بازمانده‌هایی در این دنیای لعنتی به شمار می‌رفتند که هنوز اخلاق و وجدانشون رو از دست نداده بودند. سومین شرطی که قبلاً تعیین کرده بودم... اون دیگه اهمیتی نداشت. من قصد داشتم روز بعد دوباره به دبیرستان برم، و اگه این کار جواب نمی‌داد... آیا نمی‌تونستم راهی رو در طول مسیر پیدا کنم؟ می‌خواستم نیاز سوم رو خودم پیدا کنم، بنابراین این بازماندگان فقط باید دو شرط اول من رو برآورده می‌کردند. لی جونگ هیوک کنارم نشست و گردنش رو مالید. اون با پوزخندی خنده‌آمیزی به سمت من زمزمه کرد: «بابت پرخاشگری‌ که یکم قبل برادرم نشون داد، معذرت می‌خوام.» اون از یه زامبی معذرت خواهی کرد. نمی‌دونستم چطور برداشتی از این کارش کنم. من به مردی که پشت میز نشسته بود خیره شدم. اون مستقیماً به آشپزخانه تاریک خیره شده بود، بدون هیچ حرکتی. انگار خیلی چیزها رو پشت سر گذاشته بود. می‌دونستم اون الان چه احساسی داره. احتمالاً وقتی زامبی‌ها اون‌ها رو به دام انداختند ترس از مرگ اون رو فراگرفته بود. حتی در چنین شرایطی، مرد برای نجات لی جونگ هیوک و چوی داهی جون خودش رو به خطر انداخت. این واقعیت که اون‌ها توسط زامبی‌ها پیش من آورده شده بودند هم هیچ کمکی نمی‌کرد. منطقی بود که احساس نگرانی و اضطراب بکنند. این حال، علی‌رغم ناامیدی که مرد مطمئناً به خاطر اتفاقی که برای خانواده‌اش افتاده بود داشت، اون درد خودش رو در اعماق زمین دفن کرد تا از اطرافیانش محافظت کنه. برای تلاش و ذهنیت اون ارزش قائل بودم. این واقعیت که اون‌ها تا به امروز زنده مونده بودند، ثابت می‌کرد که اون افراد مهارت‌های بقای مناسبی هم داشتند. بین من و اون‌ها فرق زیادی بود، از اونجایی که من نتونسته بودم حتی یه روز هم در برابر اون‌ها دوام بیارم. لی جونگ هیونک درحالی‌که به چیزهایی که من کشیده بودم نگاه می‌کرد، چانه‌اش رو مالید. «بیا بریم سر اصل مطلب. تو می‌خوای از دخترت مراقبت کنی؟ به نظر می‌رسه این کلمه اینجا ``دختر`` باشه و اینم ``محافظت``؛ درسته؟» سرم رو تکون دادم و با غرش گلو موافقتم رو نشون دادم. غرشم باعث شد اون چند قدمی به عقب برداره، اما اون ادامه داد‌: «همممم.... من واقعاً نمی‌دونم که چیکار کنم.» صحبت کردن با یه انسان مرده. انجام دادن این کار با یه عقل سالم غیرممکن به شمار می‌رفت. در همون لحظه مردی که پشت میز ناهارخوری نشسته بود خس خس کنان گفت‌: «ما چطور می‌تونیم بهت اعتماد کنیم؟ چی می‌شه اگه این بچه فریب باشه و ما رو به سمت افرادی مثل تو هدایت کنه؟» مرد داشت همه سناریوهای ممکن رو تو ذهنش بررسی می‌کرد. به‌عنوان لیدر، اون می‌بایست به چیزهایی فکر و مراقبت می‌کرد؛ که هیچ کس دیگه‌ای نه انجامش می‌داد، نه می‌تونست و نه می‌خواست که انجام بده.... من حرفش رو توهین تلقی نکردم. باید می‌فهمیدم که چطور می‌تونم اعتمادش رو جلب کنم. من به کفش‌های چویی دا هی که دم در ورودی بودند، مخفیانه نگاهی انداختم. همه اون‌ها قبل از اینکه وارد خونه بشن، کفش‌هاشونو درآورده بودند. حتی با وجود اینکه دنیا تو چنین شرایطی قرار داشت، اون‌ها به سنت‌ها پایدار بودند و قبل از اینکه وارد بشن کفش‌هاشون رو دم درآورده بودند؛ این من رو متعجب می‌کرد. اگه قصد و نیت من متفاوت بود، اونا مجبور می‌شدن با پای خالی فرار کنند. فکر کردن به این موضوع باعث شد به صورت انعکاسی بخندم. مردی که پشت میز نشسته بود، چشم‌هاشو تنگ کرد و خنده من رو به نشانه تمسخر در نظر گرفت. «بهتره همه چیز رو توضیح بدی.» در جواب، من به سمت راه ورودی خونه رفتم و کفش چویی دا هی رو برداشتم. بازمانده‌ها که از کاری که من داشتم می‌کردم هیچ سرنخی نداشتن به من خیره شدن و منتظر حرکت بعدیم موندند. من کفش زن رو به دست گرفتم و به سمت اتاق نشیمن رفتم. کفش رو بین در و چارچوب در قرار دادم و به اون‌ها نشون دادم که چطور در بسته نمی‌شه. اون‌ها با قیافه‌های متعجب به من نگاه کردند. من به داخل اتاق خواب رفتم و سه قوطی غذا و مقداری آب برداشتم تا به اون‌ها کمک کنم که بفهمن که من چه چیزی رو می‌خوام بیان کنم... مواد غذایی را از بین شکاف در، به داخل غلت دادم. «همممم؟» ناگهان چشم‌های چویی دا هی کاملا باز شد، به طوری که انگار به یه درک کامل رسیده. اون با تردید با من اشاره کرد، سپس بازوی لی جونگ هیونک رو تکون داد و با صدایی هیجان‌زده گفت: «یادت نمیاد اوپا؟ اون موقعی که تو فروشگاه رفاهی گیر کرده بودیم و یه نفر به ما غذا داد؟» «اوه...» «یادت اومد؟؟» «پس این شخص..... انسان..... زامبی... بود؟ حالا هر چی که هست، واقعا خودش بود؟» «اره! کفش‌های من بود. در بسته نشد چون کفش من گیر کرده بود!» به نظر می‌رسید حالا لی جونگ هیونک همه چیز رو به یاد آورده. اون با چشم‌هایی که گشاد شده بود به من نگاه کرد. مرد پشت میز هم موشکافانه در حال بررسی من بود. سپس دا هی بلند شد. «اوه خدای من! پس تو بودی!!! تو شخصی هستی که به ما غذا داد؟» «گرررر..» من به شدت سرم رو تکون دادم. من می‌خواستم به اون‌ها بفهمونم که من متفاوتم، اینکه من به انسان‌ها آسیب نمی‌زنم، من زامبی هستم که طرف انسان‌ها نه هم نوع‌های خودم. مرد پشت میز به سمت من اومد. بعد از مدتی، اون مستقیم به چشمام زل زد و پرسید‌: «اگر از فرزندت مراقبت کنیم، برای ما چیکار می‌کنی؟» درست سر اصل مطلب. مرد نسبتاً احساس خطر می‌کرد، اما با توجه به شرایط فعلی، این عاقلانه‌ترین سؤال به شمار می‌رفت. مذاکره اجتناب ناپذیر بود. همه معاملات اینطوری انجام می‌شد. پد طراحی و مداد رنگی‌های کف اتاق نشیمن رو برداشتم و به آشپزخانه بردم. یه صفحه باز کردم و همه تلاشم رو کردم تا با استفاده از ترکیب تصاویر و حروف منظور خودم رو برسونم. مرد برای مدتی چانه‌اش رو مالید و در آخر گفت‌: «پس...‌ اگه ما از بچت مراقبت کنیم، تو هم برای ما غذا فراهم می‌کنی؟» «گررررر....» من سرم رو به شدت تکون دادم. سپس اون سراغ صفحه بعد سرقت و خواستار تایید بیشتر توی معامله ما شد. «پس این به چه معناست؟ اگه بچت آسیب ببینه یا بمیره..... ما هم جونمون رو از دست می‌دیم؟» در حالی که حالت جدی به چهره داشتم، سرم رو تکون دادم. مرد آشکارا آب دهانش رو قورت داد. ``اون عصبانیه؟`` برعکس واکنشش حالت چهره‌اش ثابت موند و هیچ احساسی رو نشون نمی‌داد. با این حال جونگ هیونک و چویی دا هی نتونستن اضطراب خودشون رو پنهان کنند. بعد از مدتی، مرد پوزخند زد و گفت‌: «به نظرت این یه معامله ناعادلانه نیستش؟ باز هم فکر می‌کنم که ما چاره‌ای نداریم.» من به سوال اون واکنشی نشون ندادم. اون درست می‌گفت. اون‌ها هیچ چاره‌ای نداشتند. مرد گوش‌هاش رو مالید و ادامه داد: «ما یه چیز دیگه ازت می‌خوایم.» من سرم رو کج کردم، ابروی بالا انداختم و منتظر موندم تا ببینم که اون چی می‌خواد وسط بیاره. اون با دقت به تمام نقاشی‌های من نگاه کرد و به یکی از اون‌ها اشاره زد‌‌. «این. این به این معنیه که تو به دنبال سرپناه هستی؟» من چیزی نگفتم. می‌دونستم این بحث قراره تا کجا پیش بره. «تو احتمالا به دنبال یه پناهگاه برای دخترت بودی. یه جایی با کلی طعمه برای شکار.» همه گارد خودشون رو پایین آورده بودند، اما این مرد همچنان گارد بالایی نسبت به من داشت. ``یه عالمه طعمه، هاه.`` اظهارات اون کاملا جعلی محسوب می‌شد، اما منطقی بود که اون محتاط باشه، چون اون‌ها هنوز مرگ رو تجربه نکرده بودند. نگاه خیره‌کننده‌اش رو روی من نگه داشت و ادامه داد: «ما هم می‌خواهیم به یک پناهگاه بریم. من از تو می‌خوام تا زمانی که یکی رو پیدا کنیم از ما محافظت کنی. این شرط اضافی من هست. وقتی دخترت رفت، ماهم می‌ریم.» من درخواست اون رو شنیدم اما ساکت موندم. نمی‌دونستم می‌تونم درباره سو یئون بهشون اعتماد کنم یا نه. اون شخص حواسش به همه چیز بود، به غیر از افراد خودش. این قطعا چیزی بود که برای زنده موندن در این دنیای لعنتی بهش نیاز داشتی؛ اما اعتماد کم به اندازه اعتماد زیاد بد بود. بی‌اعتمادی به همه چیز به معنای انزوا از همه چیز به شمار می‌رفت. مرد متوجه عدم پاسخگویی من شد و دستاش رو جمع کرد. «اگه با این موافق نیستی، می‌تونی همین الان همه ما رو تو اینجا بکشی.» چشم‌های لی جونگ هیوک گشاد شد. «تو نمی‌تونی این حرف رو بزنی!» نگاه مرد اصلا به سمت برادرش نچرخید. نگاهش تو نگاه من قفل شد. ``اون داره بلوف می‌زنه؟ یا فقط گستاخه؟`` برقی از اطمینان تو چشم‌های مرد موج می‌زد. فقط با نگاه کردن متوجه این برق تو نگاهش شدم. اون می‌دونست که من قصد کشتن اون‌ها رو ندارم و به اون‌ها نیاز دارم. اگه اون‌ها رو طعمه در نظر می‌گرفتم، خیلی زودتر کارشون رو می‌ساختم. اما سو یئون تغییر دهنده بازی بود. مرد احتمالاً مدتی برای بررسی وضعیت وقت گذاشته بود و فهمیده بود که معامله با من کلید بقا به شمار می‌ره. با این حال، انعقاد قرارداد بر اساس شرایط من احتمالاً اون رو با سؤالات زیادی مواجه کرد. این احتمال که اون‌ها می‌تونن مثل سو یئون اهلی و رام بشن، احتمالا اون رو آزار می‌داد. همچنین، اگه من پناهگاهی پیدا می‌کردم، احتمالا نگران این بود که من می‌تونم سو یئون رو به تنهایی به اونجا بفرستم و بقیه رو ببلعم.... با وجود اینکه من احساسات و ذهنی منطقی داشتم، از نظر اون مرد من هیچ تفاوتی با زامبی‌های بیرون نداشتم. برای اون من چیزی جز یه جسد متحرک نبودم. بنابراین اون قصد داشت از سو یئون به‌عنوان کلید استفاده کنه تا همه اون‌ها رو به یه پناهگاه برسونه. اون باهوش بود. باید بیشتر حواسم بهش باشه. می‌شد گفت اون از افرادش به‌عنوان قطعاتی در مذاکره استفاده می‌کرد، اما این احتمالاً برای بهترین بود. به محض اینکه متوجه منظورش شدم نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. چشماش رو ریز کرد و گفت‌: «فکر می‌کنی شوخی می‌کنم؟» نه دقیقا برعکس بود از پیشنهادش خوشم اومد. اگر روزی خودش رو تنها می‌دید، به یک جانور مطلق تبدیل می‌شد و هیچ رحمی در اون باقی نمی‌موند. با این حال، اشک‌هایی که ریخته بود، همراه با جاذبه‌ای که با همراهاش به اشتراک می‌گذاشت... اون هنوز ظرفیت برای احساسات و ویژگی‌های یه رهبر رو دارا بود‌. لی جونگ هیوک و چوی دا هی حامیان اون به شمار می‌رفتند. تا زمانی که اون‌ها دور و برش بودند، اون یه قهقرا نمی‌رفت. اگه من و سو یئون می‌تونستیم به اون‌ها بپیوندیم، اون‌ها متحدان غیرقابل جایگزینی محسوب می‌شدند. یادداشت مترجم: *1 اوپا:오빠 (oppa) به معنای برادر بزرگتر است و فقط برای زنان جوان‌تر قابل استفاده است. یک زن ممکن است برادر بزرگتر یا دوست مرد بزرگتر خود را 오빠 (اوپا) صدا بزند. به معنای واقعی کلمه به "برادر بزرگتر" ترجمه می‌شود و در روابط نزدیک استفاده می‌شود.

کتاب‌های تصادفی