پدر نامیرا
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 11: پدرِ متحرک (walking daddy)
چهره بازماندگان طوری در هم رفت که تقریباً مخالفت اونها قابل فهم بود. با چشمهایی به خون نشسته و صورتی رنگ پریده، من دیگه یه انسان محسوب نمیشدم. این واقعیت که من متفاوت به نظر میرسیدم و تو زنجیره غذایی بالاتر از زامبیها قرار میگرفتم، احتمالا به ذهنشون خطور کرده بود.
زن و مردی که چاقو به دست داشت، تلاش میکردند تا دهنشون رو ببندند. اونها آشکارا در درک اونچه که میدیدند، مشکل داشتند. حالت چهره و رفتارشون به افکارشون خیانت میکرد. اونها متعجب بودند؟ نه. من میتونستم بگم که اونها کاملاً ترسیدن.
مردی که بیل در دست داشت، گره دستش دور بیل رو محکمتر کرد و داشت آماده میشه تا در هر ثانیهای به من حمله کنه. با این حال هیچکس جرات نداشت که حرکت اول رو بزنه.
محتملا چندین احتمال تو ذهن اونها وجود داشت.
اونها هیچ سرنخی نداشتند که اگه به یه جهش یافته که زامبیهای دیگر رو کنترل میکنه، حمله کنند، چه اتفاقی میافته. هیچ احمقی بدون اطلاع از تواناییها و قدرتهای من، به سراغم نمیاد.
آهی کشیدم و شروع به راه رفتن در اتاق نشیمن کردم. همه بازماندهها میلرزیدند و آماده بودند تا هر موقع که شرایط ایجاب میکرد، به من حمله کنند.
قدمهای من آرامتر از اون زامبیهای بیرون بود. من مثل یه انسان عادی راه میرفتم. زن و مردی که چاقو در دست داشت با مرد بیل به دست نگاهی رد و بدل کردند. مردی که بیل داشت- من چهره اون رو به یاد داشتم. اون کسی بود که گریه میکرد، چون دید زامبیها با عجله به سمت آپارتمان 101 هجوم میبرند.
احتمالاً اون کسایی مثل من که به این موجودات تبدیل شده بودند رو لعن و تحقیر میکرد. من متوجه شدم که مرد چه احساسی داره، چون من هم با زامبیها فرقی نداشتم. من مانعی که در اتاق خواب رو مسدود کرده بود رو کنار زدم.
در زدن، در زدن، در زدن.
بعد از لحظهای صدای پایی رو شنیدم و سو یئون بیرون اومد. بازماندگان با دیدن بیرون اومدن دخترم نفسشون بند اومد. سو یئون هم از دیدن اونها متعجب شد. اون از دیدن این بازماندگان ترسیده بود. مرد بیل دست به من اشاره کرد.
«تو چه کوفتی هستی؟»
اضطراب و آشفتگی بازماندگان ده برابر شد. زامبی اون بچه رو اسیر نگه میداشت؟ یا میخواست اهلیش کنه؟ من میتونستم اینجور سوالات و ترس بیشتری رو توی چشمهاشون ببینم.
بعد از لحظهای، مردی که چاقو در دست گرفته بود، به حرف در اومد: «هیونگ، من فکر میکنم اتاق خواب جاییه که غذای خودشونو ذخیره میکنن.»
آگاهی در مورد اینکه ممکنه داخل اتاق غذا باشه، باعث شد بازماندهها به طور موقت ترس خودشون رو فراموش کنند. با این حال احساسات اونها به سرعت به خشم تبدیل شد.
مردی که بیل در دست داشت دندونهاشو بهم فشار داد و تُف کرد: «میخوای به انبار غذای تو بریم؟ حرو*مزاده!»
بدون تردید، اون بیلش رو به سمت من نشونه گرفت. من اون رو سرزنش نکردم. در چنین شرایطی به راحتی میشد بدترین چیز ممکن رو تصور کرد. یه زامبی از یه شخص مراقبت میکنه- این یه سناریوی باورنکردنی به شمار میرفت. احساس کردم اون در آستانه زدن بیلش به منه.
«نه!»
در همون لحظه، سو یئون فریاد کشید و پاهای من رو گرفت. بازماندهها یکه خوردند و دست از حرکت برداشتند. اونها از واکنش سو یئون مات و مبهوت شده بودند. اون در حالی که سعی میکرد با دستهاش به رونام چنگ بزنه، من لرزش دستاشو حس کردم. اون در نهایت با هق هق گفت: «نزنیدش، لطفا.»
همه اونها یخ زدند و خشک شدند. حتی مرد بیل به دست هم غافلگیر شد. اون با حالتی توخالی به من و سو یئون خیره شد و نمیتونست بفهمه جریان از چه قراره...... جلوی دخترم زانو زدم و شروع به حرف زدن کردم: «گررررر.»
سو یئون نگاه گیجی به من انداخت. من پشتش رو نوا*زش کردم و اونو به سمت بازماندهها هل دادم. اون فهمید که منظور من چیه و با گریه به سمت من دوید. در حالی که لبهامو گاز میگرفتم اون رو در آغو*ش گرفتم.
``من باید نگهش دارم.... من به خودم قول دادم وقتی که زمانش برسه، هرگز گریه نکنم.``
هق هق من راه خودش رو از میون دندونهای شکستم پیدا کرد. گریه من برای بازماندگان تهدید و حتی اندکی نفرت انگیز به شمار میرفت. اما سو یئون میدونست. من محکم اون رو بغل کردم و مچ دستش رو قلقلک دادم. سپس اون با صدای بلندتری گریه کرد و همه جا اشک ریخت.
کمرش رو نوا*زش کردم و اون رو به سمت زن پشت سرش فرستادم. زن نصف و نیمه اون رو بلند کرد و سو یئون با تمام توانش مقاومت کرد. زن در نهایت نتونست از پس تقلاهای اون بربیاد و اون رو روی زمین گذاشت.
نوا*زش، نوا*زش، نوا*زش.
سو یئون به سمت من دوید. علیرغم ظاهر وحشتناک من، اون همچنان به سمت من میاومد. نمیتونستم جلوی اونو بگیرم. تا جایی که از دستم بر میاومد، اون رو آروم کردم.
``اشکالی نداره عزیزم.``
بازماندگان هیچ سرنخی نداشتند که چطور بایست با این وضعیت مسخره و پوچ کنار بیایند. من بدون گفتن هیچ حرفی به اونها نگاه کردم. نگاهم در چشمهای زن پشتی قفل شد. با اینکه ظاهرم شبیه به یک هیولا بود، اما فکر توی چشمام هویدا بود. زن در ابتدا به سو یئون و بعد به من نگاهی انداخت. در نهایت، اون گفت: «فکر میکنم این شخص.... بابای اون بچهست.»
«چی؟»
صورت مردی که بیل داشت پس از شنیدن صحبتهای زن درهم رفت. با این حال، او نمیتونست برای وضعیت عجیبی که باهاش روبرو هست، هیچ توضیح درست و حسابیای پیدا کنه.
«من فکر میکنم اونچه که دا هی گفته درسته. فکر میکنم این شخص با بقیه متفاوته.»
«چی؟ چه تفاوتی؟ شما خیلی احمقین. با دونستن سرنوشت زن داداشت، چطور میتونی همچین حرفی به زبون بیاری؟»
مرد بیل دست که حالا کاملا ناراحت و آزرده خاطر بود، به مرد جوانتر خیره شد. مرد جوان ساکت موند و از تماس چشمی خودداری کرد.
«دا هی، تو نمیتونی چیزایی شبیه به این بگی. تا به حال دیدی اون موجودات منطقی عمل کنن؟»
«عذر خواهی من......»
زن هم که حالا درگیر دعوای لفظی شده بود، به جای موافقت با مرد به دفاع از تئوری اولیش پرداخت.
«اما اون..... در مقایسه با موجوداتی که امروز دیدیم، کاملاً متفاوته.»
مرد در حالی که سرش رو تکان میداد، با صدای بلندی گفت: «متفاوت بودنش به هیچ جام نیست.»
وقتی بحث اونها رو تماشا میکردم، متوجه شدم که مرد بیل دار رهبر اونها هست. اون تجربه دردناکی رو پشت سر گذاشته بود که به قیمت سلامت عقلیش تمام شده بود و چیزی به غیر از نفرت نسبت به زامبیها و میل به انتقام براش باقی نگذاشته بود... از اون طرف، مرد جوان به همراه همسرش، شروع به پذیرش واقعیت کرده بود.
اونها فاصلشون رو با من حفظ کرده بودند اما منطقی فکر میکردند و واضح بود این احتمال رو در نظر میگرفتند که زامبیها میتوانند ویژگیهای متعددی داشته باشند. اونا از احتمالات دیگر غافل نبودند.
من بیشتر از هر کسی وضعیت اونها رو درک میکردم. تصمیم گرفتم بیشتر صبر کنم تا اونها باهم به توافقی برسند. به نظر میرسید این تنها راهی بود که میتونستم باهاش احساس گناهی رو در مورد اون چه در گذشته اتفاق افتاده بود، از بین ببرم.
مرد بیل دست بدون اینکه کلمه به زبون بیاره برای مدت طولانیای به من خیره شد. در نهایت، اون بیل رو روی زمین انداخت و گفت: «خب حالا چی؟ میخوای چیکار کنی؟»
زن ضعیف پاسخ داد: «نظرت چیه سعی کنیم باهاش حرف بزنیم؟»
مرد بلافاصله خشمگین شد.
«چی داری میگی؟ چطور میخوای باهاش ارتباط برقرار کنی درحالیکه اون فقط غرش میکنه؟»
«اما من مطمئنم اون کسی هست که منطقی فکر میکنه. فقط ببین الان داره چیکار میکنه....»
مرد به من اشاره کرد و به تمسخر گفت: «چی؟ یه ادم؟ فکر میکنی اون یه ادمه؟»
البته که من دیگه یه انسان محسوب نمیشدم. من یه چیز دیگه بودم، چیزی که کاملا انسان به شمار نمیرفت. کلمات زیادی مثل زامبی، غول و.... وجود داشت، اما اونها هیچ کدوم برای من مناسب نبودند.
وقتی صدای مرد بالاتر رفت، مرد جوانتر با شرم گفت: «میشه صدات رو پایین نگه داری؟ شیشه شکسته....»
«محض رضای فاک. پس من تنها دیوانه اینجام؟ ارههه....»
مرد با زبونش صدایی درآورد و پشت میز ناهار خوری نشست. اوضاع داشت به قهقرا میرفت. تیم از درون به خاطر من و سو یئون داشت از هم میپاچید.
سکوت در اتاق نشیمن پابرجا شده بود و هر از گاهی صدای جیرجیر حشرهها و یا زوزه باد سکوت رو درهم میشکست. با این حال، آسیب وارد شده بود و برای رفع اون به چیزی بیشتر از سکوت نیاز بود. مردی که چاقو به دست بود نتونست تاب بیاره و سکوت رو درهم شکست.
«پس میخوای چیکار کنی؟»
مرد بزرگتر بلافاصله جواب اون رو نداد.
مرد جوانتر ادامه داد: «ما بیشتر از هرکس دیگهای تراژدیهایی که تو پشت سر گذاشتی رو میدونیم و درکت میکنیم. من میدونم تو کسی رو نداشتی تا در موردش باهاش حرف بزنی. ما همچنین میدونیم که توی این مدت تو ما رو توی اولویت قرار دادی.»
مردی که روی صندلی نشسته بود جوابی نداد. مرد جوان با دیدن سکوت برادرش و افتادن شونههاش، دوباره به حرفاش ادامه داد: «هیونگ، من متاسفم. ما اصلا هیچ کمکی نکردیم.»
«نه، اینجور نیست.»
«نه، میدونم که دا هی و من یه باری روی دوش تو هستیم.»
قیافه برادر کوچکتر غمگین شد و اون به طرز ماهرانهای افتخارات خودش رو کنار گذاشت. برادر بزرگتر نگاهی به برادرش انداخت و آهی کشید، سپس نگاهش رو به میز ناهارخوری انداخت. به نظر میرسید اون چیزهای زیادی تو ذهنش داره، اما در انتخاب کلمات مناسب برای بیانشون مشکل داشت. با این حال، مرد جوانتر به حرفش ادامه داد: «اما من و دا-هی جون سالم به در بردیم. این دولت یا خدا نبود که ما رو نجات داد. اون موقع هیچ کس عاقل نبود. اما تو متفاوت بودی.»
برادر بزرگتر مثل یه سنگ سر جاش ثابت مونده بود.
«هیونگ، تو من و دا هی رو نجات دادی.»
مرد بزرگتر آهی کشید با دستاش صورتش رو پوشوند و به هیچ چیز خیره شد. نمیدونستم اون داره به چه چیزی فکر میکنه. نگاه بیروحش به سمت میز ناهارخوری دوخته شد. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن: «اگه اون روز به داروخونه نرفته بودم... همه اینجا با هم بودن.»
«در مورد اون هیچ کاری از دستت بر نمیاومد. سوجین داشت تو تب میسوخت.»
«اگه منتظر میموندم شاید اون بهتر میشد. ما میبایست یه روز بیشتر منتظر میموندیم. اگه اینطور میکردیم شاید همه چیز یه جور دیگه پیش میرفت.»
«اون سه روز تمام تب داشت. منم جای تو بودم، همون کار رو میکردم.»
سکوت دوباره حکم فرما شد. مردی که پشت میز ناهار خوری نشسته بود، لبش رو گاز گرفت اما چیزی نگفت. بعد از چند لحظه، اون آه عمیقی سر داد و سرش رو پایین انداخت.
``به همسر مردش فکر میکنه؟ یا بچش؟``
بعد از اون، مرد حتی یه کلمه هم حرف نزد. اون با دست راستش جلوی دهنش رو پوشوند و چهرهاش پر از احساسات بود. لرزش دستاش رو میتونستم ببینم. توی چشمهاش اشک جمع شده بود. اشکهایی که تمام مدت توی خودش نگه داشته بود، حالا به اجبار راه خودشون به بیرون رو پیدا کرده بودند. برادر کوچکتر پیش اون رفت و شانههای اون رو نوا*زش کرد.
وارونه شدن به یک باره جهان، روابط برادرانه اونها رو تحت فشار قرار داده بود و اون رو به منطقهای بایر و خشک تبدیل کرده بود، مثل سرزمینی که در خشکسالی میگذشت، این اشکها مثل یه باران مبارک بود که زمین خشک رو سیراب میکرد و برادری اونها رو برمیگردوند.
«تقصیر تو نیست.»
«نه اینطور نیست.... همش تقصیر منه. من اون موقع خیلی احمق بودم.»
«چرا همش اینو میگی؟؟ تقصیر تو نیست.»
برادر کوچکتر پشت برادر بزرگتر رو نوا*زش کرد و غم همه صورتش رو پوشانده بود.
زن هم که در گوشهای شاهد این ماجرا بود، اشک در چشمانش حلقه زد و زیر گریه زد.
من بدون هیچ حرفی به اونها خیره شدم و سر سو یئون رو نوا*زش کردم.
بعد از مدتی زن اشکهاش رو پاک کرد و کنار پای من زانو زد. اون شروع به صحبت با من کرد: «پس، تو.... هیچی ولش کن.»
بدون اینکه فکرش رو تمام بکنه، اون در عوض سمت سو یئون چرخید. «خب عزیزم، اسمت چیه؟»
کتابهای تصادفی

