فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 16: پدرِ متحرک (walking daddy) من با ده تا از زیردست‌هام به سوپر مارکت برگشتم. هنوز یه عالمه آب تازه، غذای کنسروی و رامیون تو قسمت پشتی وجود داشت.*1 ‌‌درحالی‌که داشتم وسایل ضروری مثل مشعل و گاز قابل حمل رو برمی‌داشتم، نیاز به چندین جفت دست اضافی رو احساس کردم. من دو تا از زامبی‌ها رو به زیردست خودم تبدیل کردم و با دست‌هایی پر از وسیله‌ اون‌ها رو به پناهگاه خودمون برگردوندم... وقتی که برگشتم همه با نگاهی متعجب از من استقبال کردند. خب، در حقیقت‌ اون‌ها از غذایی که آوردم پیشواز کردند. چویی دا هی که با هیجان بالا و پایین می‌پرید، گفت‌: «رامیون؟ این رامیونه؟» لی جونگ هیوک مستقیماً سراغ هندوانه رفت و بهش ضربه زد تا ببینه رسیده یا نه. لی جونگ اوک لبخند پهن و گشادی به من زد و نتونست حیرت خودش رو پنهان کنه. اما من می‌خواستم قبل از اینکه‌ اون‌ها شروع به خوردن کنند، خودشون رو بشورند. من برای همه دست تکون دادم تا آروم بشن و روی پد طراحی نوشتم. _دوش. چویی دا هی ‌‌درحالی‌که کلمه دوش رو می‌خوند، فریاد زد. اون مستقیم سمت من اومد و پرسید‌: «آب چی پس؟ از کجا آب بیاریم؟» نمی‌دونستم اون داره ازم سوال می‌پرسه یا من رو تهدید می‌کنه. چویی داهی نمی‌تونست هیجان خودش رو پنهان کنه. من صداقت اون رو به‌عنوان یه چیز خوب می‌دیدم. خب، همه تو گروه ما آدم‌های صادقی به شمار می‌رفتند. این چیزی بود که من در مورد گروهمون دوست داشتم. من آدم‌هایی که مستقیم بهم تیر می‌زدن رو به آدم‌هایی که جلوی روم خوب بودن و از پشت بهم تیر می‌زدند رو ترجیح می‌دادم. من به زیردستام گفته بودم که آب شیرین رو جلوی در بزارند.‌ اون‌ها به دستور من عمل کردند و کیسه‌های پر از بطری آب رو روی زمین گذاشتند. برخی از‌ اون‌ها گالون آب روی دوششون داشتند. مقدار آبی که روی هم انباشته شده بود، دهان بقیه رو از تعجب باز کرد. حتی بازماندگانِ سوپرمارکت در کمال ناباوری گفتند: «ما تو چند روز گذشته فقط دو بطری آب شیرین داشتیم...» می‌دونستم که زنده موندن با دو بطری باید سخت باشه. من حتی نمی‌تونستم تقلای‌ اون‌ها رو درک کنم. پد طراحی رو پیش لی جونگ اوک بردم. به کلمه دوش و سپس به غذا اشاره کردم. می‌خواستم قبل از غذا دوش بگیرند. لی جونگ اوک سری به نشانه تایید تکان داد. سپس گردنش رو خاروند و به طرز ناخوشایندی مردد شد، به طوری که انگار که در تلاش بود چیزی بهم بگه. بعد از چند لحظه بالاخره به حرف دراومد‌: «امیدوارم الان با گفتن این حرف، یه فیس و افاده‌ای به نظر نیام.» «گرر؟» «.. اما از اینکه من، جونگ هیوک و دا هی رو نجات دادی، ممنونم.» بلافاصله جوابش رو ندادم. مطمئناً مدتی طول کشید تا این حرف رو به من بزنه. با این حال، من کمی تعجب کردم، چون اصلاً انتظار نداشتم از من تشکر کنه. اون به بطری آب اشاره زد و تلاش کرد تا بحث رو عوض کنه. «ما از آب صرف‌جویی می‌کنیم، به‌جز معامله امروز.» نیشخندی زدم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. ضربه، ضربه، ضربه. سو یئون دستم رو گرفت و پرسید‌: «نمی‌خوای دوش بگیری؟» نمی‌دونستم چی باید بگم. نمی‌تونستم بگم که بدن مرده‌ام نیازی به شستشو نداره. در حالی که اونجا ایستاده بودم دهانم رو باز نکردم، در عوض لی جونگ اوک سر دخترم رو نوا*زش کرد و گفت‌: «بابات آخرین نفر خودش رو می‌شوره.» «چرا؟» «اون گفت بعد از سر و سامون دادن به چند تا کار، دوش می‌گیره.» «واقعا؟ بابا خودش اینو گفت؟» «البته عزیزم. امیدوارم زود خودشو بشوره چون اون خیلی بو می‌ده. مگه نه؟» «هاهاها، درسته!» سو یئون سری تکون داد و خندید. در کمال تعجب، دخترم خیلی خوب با لی جونگ اوک کنار اومد. تو ذهن من، اون کسی بود که نزدیک شدن بهش سخت به شمار می‌رفت، اما سو یئون طوری اون رو دنبال می‌کرد که انگار لی جونگ اوک همسایه صمیمی بغلیمونه یا همون عموی هر خانواده‌ایه که همه بچه‌ها به اون نگاه می‌کنند. به این فکر کردم که آیا زمانی که من بیرون رفته بودم، با دخترم خوب رفتار می‌کرد یا نه. شاید من فقط براش تیغ خاردار بودم. با این حال، از زمانی که ما بازماندگان سوپرمارکت رو نجات دادیم، اون شروع به باز کردن سر صحبت‌هاش با من کرد. به نظر می‌رسید حال و هوای سو یئون حالا که به بودن در کنار افراد بیشتری عادت کرده بود، بهتر شده بود. اون بیشتر صحبت می‌کرد و بیشتر می‌خندید. این تغییر خوبی به شمار می‌رفت. ``تا اینجا که همه چیز خوب پیش رفته. منم تمام تلاشم رو می‌کنم.`` من به صورت بشاش دخترم لبخند زدم. لی جونگ اوک سکوت رو شکوند و من رو از افکارم بیرون کشید‌: «نمی‌خوای بری بیرون؟» «....» ``نزدیک شدن به لی جونگ اوک، زمان طولانی‌ای رو می‌طلبه.`` ****** من ۵ تا زیردستامو برداشتم و با‌ اون‌ها به بیرون رفتم. خورشید هنوز غروب نکرده بود. فراتر از آسمان سرخ، نسیم تابستانی و صدای حشرات رو حس کردم. من می‌تونستم از طبیعت اطرافم لذت ببرم، چون نسیم و صدای جیر جیر حشرات، صدای زامبی‌ها رو پوشانده بود. مقصد من دبیرستانی محسوب می‌شد که چهل دقیقه تا اونجا راه بود. می‌خواستم بررسی کنم در اونجا بازمانده‌ای وجود داره یا نه. البته، برنامه بردن سو یئون به اونجا هنوز مشخص و قطعی نشده بود. من حاضر به پذیرش شرط دومم نبودم. من فقط زمانی گروه رو جابه‌جا می‌کنم که از رفتارشون احساس کنم که در این اطراف امن هستند. وقتی به سمت دبیرستان می‌رفتم، آسمان رنگ قرمز خودش رو از دست داد و در تاریکی جوهرمانندی فرو رفتم. در شب، بدون آفتاب و نوری، خیابان‌ها وهم آلودتر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم. من از کنار ماشین‌ها و ساختمان‌ها با شیشه‌هایی شکسته رد شدم و خیابان‌ها مملو از زباله و اجساد بود. خیابان‌های بدون آفتاب، یک جهنم زنده محسوب می‌شدند. من تحت تأثیر گروه لی جونگ اوک و بازماندگان سوپرمارکت که روزها در چنین دنیایی زنده مونده بودند، قرار گرفتم. با قطع برق، شهر کاملا در تاریکی فرو رفته بو‌د. من نمی‌تونستم چیزی رو ببینم. حتی زمانی که چشمام به تاریکی عادت کرد، وقتی که می‌دیدم زامبی‌ها از ناکجا آباد بیرون میان، مدام شگفت‌زده می‌شدم. تشخیص‌ اون‌ها با چشم غیرمسلح دشوار به شمار می‌رفت، درحالی‌که زامبی‌ها با توجه به حس بویایی و بینایی به شدت قویشون غیرممکن بود، که از انسان‌ها غافل بمونند. مسیرم رو تغییر دادم و یواشکی از میان کوچه‌های کوچک گذر کردم و سعی کردم تا حد امکان از زامبی‌ها دوری کنم. من این کار رو کردم، چون می‌دونستم ممکنه بعداً همه‌ی گروه رو با خودم همراه کنم. دنبال مسیری بودم که با کمترین تعداد زامبی‌ها مواجه بشیم. می‌تونستم‌ اون‌ها رو به زیردستام تبدیل کنم، اما این کار رو بدترین سناریو می‌دونستم. نمی‌خواستم دوباره سردردهای حاد رو پشت سر بذارم، یا بیشتر دچار شکستگی دندان‌ بشم. برای گذر از چنین دردی، چیزی بیش از سختی محض لازم بود. من قصد نداشتم تعداد زیردستام رو افزایش بدم مگر اینکه کاملاً ضروری باشه. زیردست‌های فعلی‌ای که داشتم رو با انگشتام شمردم. در کمال تعجب، من دقیقا شصت نفر زیردست داشتم. "رهبر شصت زامبی." احساس قدرت کردم. به قدم زدن در تاریکی ادامه دادم، ذهنم درگیر همه نوع افکاری بود. توی یه چشم به هم زدن، دبیرستان رو جلوی روم دیدم. دیواری بلندتر از یک فرد معمولی، مدرسه رو احاطه کرده بود. دو راه برای ورود وجود داشت، دروازه جلو یا دروازه عقب. هر دو درهای فولادی کشویی بودند. به آرامی به سمت دروازه جلو رفتم و دیوار رو دنبال کردم. نزدیک‌تر که شدم صداهایی رو از پشت دروازه فولادی شنیدم. «صبر کن. پس چه اتفاقی برای آقای کیم افتاد؟» «من نمی‌دونم. من شنیدم که اون با مدیر یا چیزی روبرو شده.» «مرد، من نمی‌تونم بگم که کی داره حقیقت رو می‌گه.» «خب به این خاطره که هر دو طرف دارن حقیقت رو می‌گن. اما تو نباید تو این اطراف ول بچرخی، مگر اینکه بخوای مثل یه سگ بمیری.» «اما هیچ تضمینی وجود نداره که یک تیم نجات بیاد. الان هفته‌ها گذشته و در مورد غذا چیکار کنیم؟» من به طور غریزی کمی خم شدم، تکانی از تعجب همه وجودم رو در بر گرفت. حتی با وجود اینکه‌ اون‌ها زمزمه می‌کردند، می‌دونستم که این مکالمه بین دو انسان زنده هست. امید کوچکی توی دلم جوانه زد، اما نمی‌تونستم باور کنم که واقعاً بازمانده‌هایی وجود داره. طبق چیزهایی که‌ اون‌ها گفتند، مشخص بود که بازمانده‌های بیشتری وجود دارند. من می‌بایست متوجه وضعیت داخل می‌شدم. زیردستام رو کنار دیوارِ پشت سرم ردیف کردم. سپس به‌ اون‌ها دستور دادم که خم بشن و مثل همون‌هایی که امروز صبح بهشون دستور داده بودم، برای من سکویی درست کنند تا روی اون بایستم. من از پشت‌ اون‌ها بالا رفتم تا بتونم کل مدرسه رو ببینم. در مجموع پنج طبقه بود، اما به نظر می‌رسید که طبقه اول تنها طبقه‌ای بود که اشغال شده بود. ازچند کلاس درس تو طبقه اول، نوری ساطع می‌شد. نورها مانند نور شمع از میان پرده‌ها سوسو می‌زدند. در نزدیکی مدرسه هیچ ساختمان مرتفعی وجود نداشت که از اون طریق بتونی کل مدرسه رو مشاهده کنی. به همین دلیل، به نظر می‌رسید زامبی‌هایی که بینایی داشتند، نتونسته بودن نورهایی که از طبقه اول بیرون می‌زد رو ببینند. ``افرادی که نگهبان هستن چطور از خودشون در برابر زامبی‌ها محافظت می‌کنن؟`` گذشته از این، زامبی‌ها به محض استشمام بوی گوشت زنده حمله می‌کنند. در حالی که دیده‌بان‌ها رو زیر نظر گرفته بودم و‌ اون‌ها رو نگاه می‌کردم، چانه‌ام رو بالای دیوار گذاشتم. با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم و متوجه شدم که‌ اون‌ها خون زامبی‌ها رو به همه جای بدنشون مالیدند. باورم نمی‌شد که‌ اون‌ها به همچین کار نفرت برانگیزی تن دادند. به این فکر کردم انسان برای بقا دست به هرکاری می‌زنه. حالا که حضور بازماندگان رو تایید کرده بودم، باید نگاهی به داخل می‌انداختم. زیردستانم رو به عقب مدرسه بردم و‌ اون‌ها رو مثل قبل دوباره چیدم. بعد از بالا رفتن از روی اون‌ها، بدون اینکه صدایی در بیارم، اون طرف دیوار فرود اومدم. فکر می‌کردم که فرود اومدنم سروصدا ایجاد خواهد کرد، اما در کمال تعجب، بدنم مثل یک پَر سبک بود. حالا که خورشید غروب کرده بود، توانایی‌های فیزیکی من خیلی بیشتر از زمانی بود که خورشید توی آسمان قرار داشت. من فوراً یک راه فرار درست کردم که اگه توسط افراد مدرسه گیر افتادم، فرار کنم. چند میز و صندلی کنار دیوار ردیف کردم. به نظر می‌رسید اون وسایل آیتم‌های اضافی هستند که تو سنگری که بازمانده‌ها درست کرده بودند، استفاده نشده بود. سکوی موقت اونقدر محکم به شمار نمی‌رفت، اما برای پرش من از روی دیوار کافی بود. پس از آماده کردن وسایل فرار، پنهانی به داخل یه در پشتی که منتهی به ساختمان می‌شد، رفتم. من مثل یک سوسک ساکت راهم رو طی کردم. با این حال، همه در‌ها محکم بسته، و قفل و زنجیر شده بودند. با عجله دنبال دری باز گشتم. با این وجود، تمام درها، از جمله درهای عقب، چپ و راست، قفل بودند. من می‌دونستم که شکستنش کاری نداشت، زیرا همه‌ اون‌ها درهای شیشه‌ای بودند. با این حال، اگر این کار رو می‌کردم، تمام پاورچین پاورچین راه رفتن و دزدکی کار کردنم بیهوده محسوب می‌شد. به این نتیجه رسیدم که راهی جز ورود مستقیم از در اصلی وجود نداره. در همان لحظه نگاهم رو به سمت پنجره طبقه دوم دوختم. پنجره شکسته به نظر می‌رسید. ``بینگو. بیا از اونجا وارد بشیم. فکر کنم این جمله که می‌گه «اگر اراده‌ای وجود داشته باشد، راهی وجود دارد» واقعاً درسته. بسیار خوب، بیا این رو امتحان کنیم.`` الان، زمان ایده آلی برای آزمایش توانایی‌های بدنیم نبود، اما چاره دیگه‌ای نداشتم. تا جایی که می‌تونستم بالا پریدم و تمام قدرتم رو روی پاهام متمرکز کردم. با فشرده شدن ساق پام احساس کردم که ران‌هام منبسط می‌شوند. من پریدم. به سختی دستم روی طاقچه پنجره گذاشتم. نمی‌تونستم باور کنم که چه توانایی‌های دارم. ``صبر کن، من می‌تونم ارتفاعی به این بلندی رو بپرم؟ برام جای سواله پرش عمودیم چقدر بلنده؟`` انگار بیش از یک متر بود. از دونستن توانایی‌هام به خودم لرزیدم. احساس می‌کردم که می‌تونم لحظه‌ای از جاذبه سرپیچی کنم، احساسی که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم. حالا به توانایی‌های بدنی خودم اطمینان پیدا کرده بودم، چیزی که قبلا هرگز نداشتم. از پنجره رد و خم شدم. دیدم سنگری راه پله طبقه اول رو مسدود کرده بود. با توجه به نحوه تنظیم سنگر، می‌تونستم ببینم که بازماند‌ه‌های اینجا توانایی زامبی‌ها رو دست کم گرفته بودند. همان‌طور که خم شدم، صدای قدم‌هایی رو شنیدم که از راهرو طبقه اول می‌اومد. دراز کشیدم و روی صدای قدم‌ها تمرکز کردم.           یادداشت مترجم: *1 در غذاهای ژاپنی) نودل‌های سریع پخت، معمولاً در آبگوشت همراه با گوشت و سبزیجات سرو می‌شود.

کتاب‌های تصادفی